برای دوست نازنینم دکتر علی اکبر امیردیوانی
آن سال ها چنین بود که می توانستی پس از اتمام سال چهارم پزشکی، دانشگاه را رها کنی و برای سه سال خدمت با عنوان پزشکیار بروی به دهات دور افتاده و اغلب بد آب و هوا و پس از آن مجددن برگردی دانشگاه و تحصیل را از سال پنجم ادامه بدهی. اگر تعهد چنین خدمتی را می دادی در عوض با گذراندن امتحانی خاص " و نه کنکور " به دانشگاه می رفتی و پس از بازگشت و اتمام بقیه دوره و گذراندن " تِز " و دریافت پایان نامه دکترا، دیگر نیازی به گذراندن چند سال خارج از مرکز نداشتی.
" اصلان " با سپردن چنین تعهدی سه سال خدمت بهیاریش را در ده دور افتاده و سرتا پا محروم از همه چیز و در حقیقت فراموش شده " دارَک " از دهات بندر عباس گذراند. از بچگی رفیق بودیم من و او و " کاظم "، در حقیقت سه تفنگ داری بودیم که حتا یک فشنگ هم نداشتیم. بهیار شدن اصلان و مرخصی های کوتاه مدتی که می آمد" پُز" گروهمان بود. بیشتر شب ها دور هم می نشستیم و او برایمان حرف می زد.
حالا پس از سالها می خواهم پاره ای از خاطرات او را از زبان خودش تعریف کنم. حالا ئی که بدون شک دِه " دارک " وضعی بد تر دارد. آنجا ها قرار نیست هرگز بهتر بشود. اصلن بهتر شدن برای دهات مفلوکی چون دارَک، که تعداشان از حساب بیرون است، معنی ندارد؟
بهتر است قبلن اشاره ای داشته باشم به قسمتی از یک سفر نامه، از گردش گری به نام " محسن " تا بهتر بتوان متوجه شد که محل خدمت " پزشکیار اصلان " کجا بوده است ومن دارم از چه نوع خاطراتی صحبت می کنم.
این ، ده که نه، محلی است بنام " دارَک " که بی ستاره ایست پرت افتاده.
"... کمی که به حاشیه بندر می روی " بندر عباس را می گویم "، من نمی دانم می شود آنچه را که هست و به وضوح می بینی و لمس می کنی، اسمش را زندگی بگذاری؟ ولی به طاقت انسان ایول می آوری.
برهوتی عاری از سبزی، جز تک و توک نخل های قناس ِ کم شاخ و برگ. در روز آفتابی در حد یک آتش سوزی هُرم و تَف دارد، و در شب فضائی ساکن و بی نسیم، با پشه هائی که نیش توام با زهرشان، زجر دنیا را در جانت می ریزند. بدون آب آشامیدنی. آنچه بجایش هست، همطراز آب سماورِ روشن است. گرم و غیر قابل دست و رو شستن، تا چه رسد به خوردن. بیغوله های مفلوک و توسری خورده ای که یعنی سر پناه. بچه هائی با پا هائی به نازکی " نی قلیان " و شکم هائی چون طبل.....و بگذار دیگرننویسم. واقعن شرم بشریت است بر چهره کریه زندگی.
آنچه که من در این سفر در آن خطه دیدم گمان نمی کنم " مالا ریا " در جهان ریشه کن شود.
باور نمی کنید، در کپری دو پسربچه دراز کشیده بودند و در واقع از بی رمقی نا نداشتند. رویشان را صدها هزار مگس همچون رو اندازی سیاه پوشانده بود.....خدایا چه منظره ای!!.
سوار جیپ که شدیم بر گردیم، از داغی نمی دانستیم چکار کنیم. از تشنگی داشتم هلاک می شدم ولی دستم نمی رفت آب خنک " کلمن " را سر بکشم...."
اولین نشست با " اصلان " دوست دوران کودکیم. شش ماه پس از آغاز ماموریت او، در اولین مرخصی اش بود:
" ...وقتی خودم را به بهداری بند عباس معرفی کردم، دکتر نادری چنان سرتا پایم را برانداز کرد که بی اختیار و با ناراحتی گفتم:
- دکتر دنبال جذام می گردی؟
جا خورد. و با مهربانی خاصی گفت:
" داشتم مجسمه گذشت و شهامت را نگاه می کردم."
کمی آرام شدم. به شوخی پرسیدم:
- دکتر! حالا گذشت را یک جورانی می شود به ماموریت من چسباند ولی شهامت برای چی؟
" دکتر اصلان می دانی محل خدمتت کجاست؟ "
این اولین باری بود که یک رئیس بهداری دکتر خطابم می کرد.
- بله دکتر، قبلن برو بچه ها در تهران به من گفته اند که ماموریتم ده ِ " دارَک " است.
" دکتر کار ِتو از یک هفته دیگر شروع می شود. در این فاصله می توانی در خود بندر گشتی بزنی.
ولی فردا ساعت هشت صبح اینجا باش تا بگویم با جیپ اداره تو را ببرند به دارک، سرو گوشی آب بدهی تا بهتر متوجه بشوی که از هفته دیگر محل خدمتت کجاست.
دکتر با آن مردم بودن بی تردید نه تنها یک خدمت که یک ادای دین هم هست. وقتی برگشتی کمی با هم حرف می زنیم. "
- بچه ها آنقدر دلم می خواست آن روز صبح شما هم بودید تا با هم می رفتیم دارک. جیپ خالی بود. من بودم وراننده.
" اصلان! چقدر از بند عباس دور بود؟"
- آنجا، توی استانهای کناره خلیج فارس فاصله ها مثل شمال کشورمان نیست که شهر ها سر سبز و چسبیده بهم باشند. البته دارک تا بندر بیشتر از سه ساعت نبود، ولی در مورد شهرها صحبت سیصد، چهار صد کیلو متر است. و جاده های غیر اسفالت، جاده های " شوسه"
" اصلان، سیصد، چهارصد کیلومتر؟ چرا این همه از هم دورند؟"
- همه اش هم برهوت است.
- راه که افتادیم، در این فکر بودم، که چگونه بهداری را رونق و سرو صورتی بدهم، تا بتوانم بهتر به بیماران برسم. و در این فکر بودم که خانه ام را بیاورم نزدیک محل بهداری تا راحت تر دسترسی داشته باشم. گمانم بر این بود که فعلن آپارتمانی یک خوابه برایم کافی است.
وقتی جیپ ایستاد، فکر کردم برای استراحت موقت و آشامیدن آب و چای است تا راحت تر ادامه بدهیم. هنوز پیاده نشده بودیم که دور جیپ را ده – پانزده بچه پا برهنه، نیمه لخت و لاغر، با چشمانی بی فروغ احاطه کردند. با لهجه ای صحبت می کردند که متوجه نمی شدم، حتا یک کلمه اش را. راننده به آن ها تشر زد، که بروید کنار بگذلرید آقا دکتر پیاده شود. او برای کمک به شما آمده است.
با تعجب به راننده گفتم:
- من فقط می توانم به مردم دارَک سرویس بدهم، به این ها قول ندهید.
راننده، نخندید، لبخند هم نزد، حالت تمسخر هم به خودش نگرفت، آمد جلو دستش را گذاشت روی شانه ام و آهسته وبا لحنی حزن انگیز گفت:
" آقای دکتر اینجا دارَک است. و کل جمعیت آن هشتاد و سه نفر است. همان ردیف کپر** های موازی نخل ها و این ده دوازده تا خیمه و آن کاه گلی ها، کل خانه های اینجاست. سمت راست، آن چادر که از همه بزرگتر است مقر بهداری و خانه مسکونی شماست. "
- برای همین هشتاد نفر آمده ام اینجا؟ از کی تا حالا برای دهی با این تعداد جمعیت یک طبیب اختصاص می دهند.؟
" نه آقای دکتر همین هشتاد نفر نیستند. در حقیقت دارک مرکز بیش از صد محل کوچکتر از خودش است.
و این بار با لبخندی تلخ ادامه داد:
"آقای دکتر!" دارَک " پایتخت! این "نقطه" هاست. و روزانه شما چیزی بیش از دویست نفر مریض خواهی داشت. و همراه هر مریض یکی دونفرنیز راه می افتند، که بیایند گردشی کرده باشند و دارک را ببینند. دارک نهایت دید آنهاست. و سرش را بر گرداند و من دیدم که چشمانش مالامال است."
بهتم زده بود، حرفم نمی آمد. نمی دانستم خوابم یا بیدار و یا وزارت بهداری قصد دست انداختنم را داشته است.
از راننده که بهش می گفتیم "مرادی" پرسیدم:
- دارو و سایر نیازمندی ها را از کجا باید تهیه کرد؟ کسی هست که دستی به من بدهد؟ برق و آب چه می شود؟ مریض های نیازمند جراحی فوری چه می شوند...؟؟؟
"آقای دکتر ماشالله هرچه سؤال دارید با هم مطرح می کنید. فردا که آمدید بهداری این ها را از آقای دکتر نادری بپرسید. من نمی دانم چه بگویم. فقط می دانم که زهرا خانمی هست که می تواند بعنوان نرس دم دست شما باشد. کارمند وزارت بهداری است. همین حالا می فرستم سراغش تا با او آشنا بشوید. برای برق هم باید از چراغ زنبوری که در چادرتان هست استفاده کنید. یک منبع بزرگ آب هم در چادرتان هست. آبش را زهرا خانم ترتیب می دهد."
داشتم سرسام می گرفتم. انزجار عذاب دهنده ای روانم را می جوید. آنچه می دیدم و می شنیدم، باور کردنی نبود. مرا به برهوتی پرتاب کرده بودند، تا از خار های مغیلان مواظبت کنم.
- آقای مرادی، مگر آن چادری که به من نشان دادید از داخل چقدر بزرگ است که بتواند هم درمانگاه باشد هم محل سکونت من و هم منبع بزرگ آبی را در خود داشته باشد. و کلیه وسائل مورد نیاز درمانگاه را. می توانم خواهش کنم آن را از نزدیک نشانم بدهی؟
زن جا افتاده ای با پوستی تیره و قدی کوتاه و لاغر اندام، خودش را "زهرا خانم" معرفی کرد تا به اتفاق آقای مرادی، خیمه و خرگاه را بازدید کنیم.
پشیمانی از قبول این ماموریت عین موریانه بجانم افتاد. در خودم نمی دیدم که حتا یک هفته هم دوام بیاورم. امکان خدمت وجود نداشت. و من هرز می رفتم.
- زهراخانم! چند سال است در اینجا خدمت می کنید؟
" حدود ده سال است."
- ده سال است که در دارک زندگی می کنید؟
" زندگی نه، کار می کنم "
عجب جوابی!
در تونلی از یاس گیر کرده بودم. فردا حتمن به دکتر نادری خواهم گفت که نمی توانم.
دیدم در مراسم معرفی و دراولین بر خورد با او از " شهامت " حرف زد. خوب می دانست که یا باید دیوانه باشی و یا شهامت داشته باشی. که من در اسکلت خودم نمی دیدم.
" زهرا خانم دستم به دامنت بچه ام دارد می میرد..."
بچه ای در حال اغما روی دستهای مادری که بنظر می رسید یارای نگهداری او نیست، به دست های باز شده زهرا خانم منتقل شد که با عجله آن را روی تخت چوبی که باتشک و ملافه ای مندرس در گوشه چادر درمانگاه! قرار داشت خواباند. و در حالیکه رو به من گفت:
" دکتر گمان می کنم مسموم شده "
به گوشه دیگر چادر دوید و سطلی کوچک پر از مایع بنفش رنگ را با خود آورد.
- زهرا خانم این چی یه؟ "
" محلول پرمنگنات ِ دکتر. "
- پودرش را داریم؟ "
" بله دکتر! "
- زهرا خانم برو کمی پودر پرمنگنات بیاور...عجله کن...سطل را کجا خالی کنم؟ "
" چی گفتی دکتر!...چرا خالی کنی؟ "
- می خواهم محلول تازه درست کنم. "
- مادرش را از چادر بیرون کن و دهان بچه را به کمک آقای مرادی باز نگهدارید...مرادی جان قربانت بجنب.."
هنوز بچه را به استفراغ نکشانده بودیم که خانم جوانی را با درد شدید پائین شکم و استفراغ آوردند. اصلن آمادگی نداشتم. داشتم کلافه می شدم. جائی برای خواباندن او نداشیتم، که معاینه اش کنم.
- مرادی جان بچه را پشت به خودت در آغوش بگیر و آرام تکان تکان بده، تا برای چند دقیقه خانم را معاینه کنیم...
-زهرا خانم تاقباز بخوابانش، ملافه را رویش بکش و سمت راست شکمش را بین ناف و کشاله ران کمی به آرامی فشار بده..."
فریاد خانم که بلند شد و بچه هم چندین بار استفراغ کرده بود، رو به مرادی گفتم:
- خانم آپاندیس حاد دارند، باید فورن به بیمارستان برسد، این نزدیکی ها بیمارستانی نیست؟ "
" نه آقای دکتر، فقط در بندر داریم. "
- لطفن بدون معطلی او را به بندربرسان "
"پس شما چی می شوید ؟ "
- من فعلن هستم، رسیدی و جور شد بیا سراغم، نیامدی امشب را هر طور هست اینجا می گذرانم، ولی فرداصبح زود بیا. "
" اصلان "، " کاظم " راست می گه، مثل قصه می مونه. آنشب کجا خوابیدی؟ چطور خوابیدی؟ "
- همانطور که باید سه سال بخوابم "
"چند روز می مونی اصلان خان؟ تنها بر می گردی؟ یا سوسن خانم را هم می بری؟"
" من کجا بروم. ؟ بندرش را هم من نمی روم چه برسد به آنجا که خودش هم جا ندارد. "
- راستش خانم، خودم هم گیر کرده ام. نمی دانم چکار کنم. هم اول زندگی ام نمی خواهم از همسرم جدا باشم، هم " دارَک " برای سوسن نه مناسب است و نه در واقع می شود زندگی کرد. "
" شری، بنظر تو چکار کنند؟ میدانی که من و اصلان و کاظم عین سه تا برادریم...اگر من و تو در چنین وضعی بودیم، پیشنهادت چی بود؟ "
" اکبر تو؛ تو بانک کار می کنی، اگر برای ما پیش می آمد، دارک که بانک ندارد، منتقل می شدیم بندر. هرچه باشه آنجا شهراست. "
" اصلان، آن روز راننده برگشت سراغت ؟ "
" می دانی به سر خانمی که می گوئی " آپاندیس " حاد داشت چه آمد؟ "
" اصلان خان، همان روز اول باز هم مریض آمد؟ "
- بقیه ماجرای آن روز را بعد از شام برایتان می گویم. شری خانم اصلن شامی در کار هست؟ "
" اصلان! "
" سوسن خانم، خانه خودتان است. اصلان خان هم مثل برادر من است...بله یه چیزائی پیدا میشه "
***
- من چند مشکل اساسی دارم، یکی دوری از سوسن است، " دارَک " نه تنها جای زندگی نیست، که جای درمان هم نیست. یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید، تا نبینید باور نمی کنید که چنین جائی وجود داشته باشد. من نمی دانم مردم آنجا هم جزو آمار سرشماری منظور می شوند؟
بیماری های گرمسیری در آنجا بیداد می کند....از بیماری های عجیب وغریب پوستی گرفته تا " سالک " و" تراخم " و تب هائی که من نمی توانم علتش را تشخیص بدهم. به من می گویند
دکتر ولی حقیقت این است که من فقط چهار سال پزشکی خوانده ام. قبول کردم برای اینکه تنها راه ورود به دانشکده پزشکی بود و دلم می خواست به دهات بروم تا هم خدمت کرده باشم هم تجربه کسب کنم. اما نهایت تصورمن از دهات دوری از شهر با یک زندگی متعارف دهاتی بود. " دارَک " را در خواب های کابوسی ام هم تصور نمی کردم.
خدای من! آن ها که با "پیوک" مراجعه می کنند چه زجر و دردی می کشند و من نمی توانم کاری برایشان بکنم...پیوک در آنجا بیداد می کند. و چه بیماری پلیدی است...همه چیز همراهش است، از ترس و دلهره گرفته تا ورم و درد و خارش. بیماری نا هنجاری است که درمان مستقیم هم ندارد.
عزیزم اصلان! چرا گریه می کنی؟
سکوت سنگینی خودش را روی جمع پنج نفری ما انداخته بود.
" اصلان می دانم این سؤال ناراحتت می کند، ولی من نمی دانم " پیوک " چیست؟ چیست که هم درد دارد هم زجر؟ فقط مال آنجاست یا این جا هم پیدا می شود؟
اصلان داشت با دستمالی که سوسن به او داده بود بیشتر چشمانش را می مالید تا اشکهایش را پاک کند.
نگاه قرمزش را به " کاظم " دوخت:
" ...کاظم! کِرم است. کِرمی که زیر پوست وول می خورد. " خارش هم دارد. خارش بیشتر از درد امانشان را می بُرَد.
تقریبن همه با هم و با تعجب پرسیدیم:
"... کرم!؟ کرم زیرپوست؟ مگه میشه؟... "
" اگر نمی شد، باید اصلن " دارَک " ی وجود نمی داشت. دارک ها خود سالکی چرکینند بر چهره همه. خود " پیوک" ی هستند زیر پوست همه مردم ما..."
***
زهر خانم مرا که بیرون از چادر قدم می زدم صدا کرد. ساعت ده صبح بود. شب اش را خوب نخوابیده بودم. در دارَک هیچ شبی را راحت نمی شود خوابید. گاه، دو یا سه بعد از نیمه شب هم مریض می آید، جای دیگری نداشتند. همه امیدشان به این امامزاده بود که هیچ معجزه ای هم نداشت
" دکتر! این پیر مرد " پیوک " ساق پا دارد، ببینید چکار می توانیم برایش بکنیم. "
داشتم می رفتم پیر مرد را ببینم که جیپ بهداری جلوی پایم ایستاد و رئیس بهداری، دکتر نادری با یک نفر دیگر، که قبل از دکتر نادری، مرادی معرفی اش کرد، از آن پیاده شدند.
" کجا داشتی می رفتی دکتر؟ "
- کجا دارم بروم؟ زهرا خانم صدایم کرده بود که بروم پیرمردی را که می گوید درساق پا " پی یوک " دارد ببینم.
" دکتر صابری، قبل از شما در اینجا کار می کرده است. ازش خواهش کردم امروز با من بیاید تا با هم آشنا شوید، و اگر سؤالی هم در مورد اینجا داری به پرسی..."
و من بی اراده پرسیدم:
- دکتر چند سال در این جا بودی؟ "
" سه سال، گمان می کنم شما هم سه سال ماموریت دارید؟ "
- فکر می کنم برای جائی مثل دارَک سه سال زیاد است...چطور گذشت دکتر ؟ "
" عین سیخی که از کباب! "
" دکتر صابری آمده ای به قول معروف یار شاطر باشی، نه بار خاطر...چرا توی دلش را خالی می کنی؟ "
و خندید.
- دکتر نادری من قبلن توی دلم خالی شده است...لطفن به اتفاق برویم پیر مرد را ببینم. بهتر است بگویم که من جز آنچه که در کتاب در مورد این بیماری خوانده ام، چیز بیشتری نمی دانم. حتا موردی از آن را هم قبلن ندیده ام..."
" دکتر اصلان نگران نباش! آنقدر می بینی که می توانی در موردش کتاب بنویسی. من هم که آمدم این جا " پیوک " ندیده بودم.
خدا کند خود درمانی نکرده باشد و سرش را نکنده باشد. "
نفهمیدم چه می کوید.
" ا ِ ، اینکه " مش رمضون " خودمان است. "
و آهسته به من گفت حد اکثر تا بندر رفته است، اصلن نمی داند مشهد کجاست، ولی چون یه جورائی حالت کدخدائی دارد خوشش می آید " مشهدی " صدایش کنیم.
" سلام آقا دکترصابر. قربونت برم به دادم برس، کلافه ام کرده است. "
دکتر صابری نزدیکتر شد، نگاه خیره اش را به پای " مش! رمضان " دوخت. واضح برافروخته شد.
" چی به روز این پا آورده ای؟ چرا سر جونور را کنده ای؟ تو که این بیماری را خوب می شناسی. حالا می گی چکار کنیم؟ "
" دکتر، دردش را تحمل می کردم ولی دیشب خارشش داشت دیوانه ام می کرد. خودم قبلن به آرامی یک دور، دور چوب کبریت پیچونده بودمش، اما خارش، هم توانم را برید هم حواسم را پرت کرد. وقتی متوجه شدم دیدم چوب کبریت و سر جونور را با هم کنده ام...تو را بخدا دکتر کاری برایم بکن...هم درد و هم خارش دارد پدرم را در می آورد..."
هر دو، هم دکتر نادری و هم دکتر صابری به من نگاه کردند. کمی دستپاچه شدم. داشتم توی فکرم دنبال جائی که در مورد " پیوک " خوانده بودم می گشتم که زهرا خانم به دادم رسید.
با مقداری خرت و پرت داروئی آمد و رو به من گفت:
" دکتر! اجازه بدهی با این پماد " که چیزی هم تویش نمانده ودکتر نادری باید هرچه زود تر برایمان بفرستد " محل را بی حس کنیم ..."
دکتر نادری، به زهرا خانم نگاه کرد:
" چاره ای اساسی نیست، ولی از هیچ بهتره ، اگر تیغه را ضد عفونی کرده ای بده به دکتر صابری، و خودت هم درست و حسابی محل را پماد به مال..."
دیدم نمی شود ساکت بمانم، و همه سر نخ ها دست آنها باشد.
"...زهرا خانم پماد آنتی بیوتیک هم آورده ای؟ "
" بله دکتر "
دکتر صابری رو به من:
" زهرا خانم خودش یکپا دکتره. اگر دست من بود به او دکترای افتخاری بیماری های گرمسیری اهدا می کردم. "
" مرسی آقای دکتر من اگر هم چیزی می دانم از کار کردن دم دست شما هاست ."
***
" چایتان سرد شد دکتر اصلان!.... ما را بگو که نشستیم و قصه گوش می دهیم. "
" قصه نیست شری خانم، ذکر مصیبت است. "
سوسن به شوخی گفت:
" اصلان جان! مرا می خوای ببری آنجا که نان زهرا خانم را آجر کنی!؟ "
- کاش بلد بودی. زهرا خانم واقعن کار عملی اش بهتر از ماست. این را بگم که اگر نبود چرخاندن آنجا عملی نبود. این سفارشی بود که دکتر صابری به من کرد که حواست خیلی به زهرا خانم باشد.
دیر وقت شب بود که خانه اکبر و شراره خانم را ترک کردیم.
به همه شان قول دادم که از دارک برایشان نامه بفرستم، هرچند دیر برسد. و خواهش کردم که آن ها را نگه دارند تا سر فرصت ترتیبی برایشان بدهیم.
اجازه گرفته ام که تکه ای از نامه آخرش را که پریشانم کرده است باز گو کنم. نامه ای که چشمان همه ما را گریاند و بغض سیاهی را در گلویمان ریخت.
***
نیمه های شب بود. تازه تخت ام را کشانده بودم بیرون و پشه بند را چفت و سفت کرده بودم، و تاقباز، داشتم آسمان را نگاه می کردم. آسمانی که ستاره هایش از کمی جا به هم تکیه داده بودند.
آسمان " دارَک " روز هائی که باد ِ " سام " گردو خاک را در هوا نپاشیده باشد، شب هایش زیبائی خیره کننده ای دارد. می شود به راحتی ستاره ها را شمرد." راه شیری " را بی نیاز به مسلح کردن چشم به وضوح می توان دید. شب هائی که نسیمی هم به وزد " که کمتر اتفاق می افتد " جان می دهد برای فکر کردن، به ذهن بال و پر می دهد.
یکی از همین شب ها، هنور پر نگشوده بودم که دختر خانم 10 – 12 ساله ای را آوردند. دو خانم همراهش بودند.
"...دکتر! ببخشید، چاره ای نداشتیم که این وقت شب مزاحم شدیم. خاک به سر و بی آبرو شدیم. از خونریزی دارد می میرد. تنها فرزندم است."
و با گریه ای بی امان ادامه داد:
"... دکتر به دادمان برس، برای مردن خیلی جوان است..."
بجای سؤال های تک تک، نمی دانم چرا آنها را به رگبار بستم:
اسمش چیست؟ شما چه نسبتی با او دارید؟ چرا به خون ریزی افتاده؟ از کی شروع شده؟
خون ریزی که بی آبروئی ندارد.
" اسمش " هاجر" است دکتر. من مادرش هستم این هم خواهرم است خاله ِ هاجر..."
به سئوال های دیگرم پاسخ نداد.
به او گفتم:
- به برش توی درمانگاه، روی تخت بخوابانش، ملافه را بکش رویش تا من بیایم.
واز خاله خواستم که برود سراغ زهرا خانم و هرچه زودتر بیاوردش. هم دست تنها برایم سخت بود، هم مریض دختر خانمی بود که خون ریزی داشت.
رفتم توی چادر:
- خانم من که خونی نمی بینم، از جائی افتاده؟
سرش را پائین گرفت، صورت پوشید اش را بیشتر توی روبنده و چادر فشرد، و بسیار آهسته گفت:
" نه آقای دکتر، از جائی نیفتاده...خون ریزی زنانه است..."
مشکل داشتم، نمی توانستم با چنین مادری وارد گفتگو های زنانه بشوم. ناچار با احتیاط بسیار، آرام و آهسته گفتم:
- عادت شده؟...بعضی ها در این مواقع خون بیشتری دارند...
جوابم را نداد، ولی برای خودش زمزمه کرد:
" ...زهرا خانم که آمد، به او می گویم..."
نخواستم تا آمدن زهرا خانم صبر کنم، ناچار ادامه دادم:
- خانم اگر درد دارد، قرصی می دهم، بدهید بخورد.
" بله دکتر خیلی درد دارد، بدهید، ممنون..."
طفلک زهرا خانم، خواب آلود و آشفته خودش را رساند. آمده نیامده با مادر وخاله دختر پچ پچ را شروع کرد. احتمالن ادامه صحبت های بین راه با خاله دختر بود.
صلاح دیدم از درمانگاه بروم بیرون و بگذارم راحت با زهرا خانم حرف بزنند.
" ...شما هم مثل برادرم هستید، خب دکتر محرم هم هست..."
- چه شده زهرا خانم چرا این همه مقدمه چینی می کنی ؟
" آقا دکتر به دختر تجاوز شده..."
پریشان شدم:
- تجاوز! خودش گفته؟ کی، کجا، چرا؟...
" دکتر بهتره اول کاری برایش بکنیم، بعد ماجرا را برایتان تعریف می کنم..."
به اتفاق رفتیم توی چادر، رفتم بالای سر دختر، به او که نزدیک شدم چشمانش را که پر از اشک بود و داشت یک نقطه را نگاه می کرد، بست. نمی خواست چشمش به من بیفتد. زیبائیش برای " دارَک " زیاد بود. ترس صورتش را مهتابی کرده بود. موهای مشکی شانه نشده اش روی ملافه ریخته بود.
- زهرا خانم! مگر همه دختران باکره ای که ازدواج می کنند، آن ها را می آورند درمانگاه؟ خونریزی بکارت، مسئله ای نیست که کار را به اینجا بکشاند. این یک خونریزی معمولی و شناخته شده است. اگر به عنف بوده باید مراتب به ژاندارمری گزارش شود...
" ...نه دکتر! متاسفانه پارگی شدید داده است..."
کاش می توانستم سرم را بجائی بکوبم. مستاصل شده بودم. نیمه های شب با دختری که به او تجاوز شده بود، و این تجاوز وحشیانه همراه با پارگی هم بوده، روبرو بودم، ولی به عنوان یک دکتر هم، حق نداشتم او را معاینه کنم. حجم ومقدار خون ریزی را ببینم و از نوع پارگی آگاه شوم.
" دکتر اجازه بدهی اول با محلول ضد عفونی پاکش کنم..."
حرفش را قطع کردم:
- زهرا خانم، گمان می کنم پاره گی حد فاصل " پرینه " است؟ ...می توانی بخیه بزنی؟...اصلن بهتره مادر و خاله اش را از اینجا بیرون کنی تا خودم به کمک تو این کار را بکنم.
" دکتر، مادرش نگران بکارت او است. و از بارداری ناخوسته ای که ممکن است پیش بیاید می ترسد. می گوید نمی توانم تحمل کنم. حتا اشاره کرد که برای رهائی از زیر بار این رسوائی و ننگ، همین امشب اول او را و بعد خودم را خلاص می کنم..."
حال روحی ام داشت بهم می خورد. اعصاب ام بهم ریخته بود...
محل پارگی را که خوب تمیز شده بود بررسی کردم. زهرا خانم با مانده پماد بی حسی دست به کار شد. دستورات نحوه ادامه کار را دادم و به قصد آرام کردن آن ها رفتم سراغ مادر و خواهر هاجر که با حالی پریشان ایستاده بودند.
- خانم تا نیمساعت دیگر می توانید ببریدش، ولی تا یک هفته نمی تواند کار کند. شما هم لازم نیست خود کشی کنید. همه چیز را روبراه می کنیم. از بابت بکارت و بارداری هم نگران نباشید، تا دو هفته دیکر، اگر خبری از بار داری نبود، خطر گذشته، اگر هم بارداری نشان داد بی سرو صدا کاری برایش می کنیم. البته ما بر اساس وظیفه مان باید مراتب را به ژاندارمری اطلاع بدهیم،چون تجاوز به عنف بوده است. و متجاوز بایستی ...
مهلت نداد حرفم را تمام کنم...آنچنان گریه تلخی را شروع کرد که دلم ریش شد. آمد بطرف دست هایم که آن ها را ببوسد و هق هق کنان گفت:
" دکتر ترا به خدا ژاندارم نه، ژاندار مری پایش بیاید وسط مرگ ما هم درستش نمی کند. به زهرا خانم بگوئید که خودش کاری بکند..."
و ادامه اداد:
" دکتر بکارتش چه می شود؟ در مورد آن چه خاکی به سرکنم ...؟ "
- آرام باشید برای آن هم کاری می کنیم.
" چکار می شود کرد...خدایا! "
زهرا خانم با تبسمی نا محسوس، آمد بطرف ما.
" حالش بهتر است..."
وبسته کوچکی را داد دست مادر هاجر:
" روزی دو دفعه کمی از این پودر را در ظرف بزرگی با آب نیم گرم حل کن وبنشانش توی آن.."
تنها گذاشتمشان و رفتم توی درمانگاه...هاجر مرا که دید ملافه را تا روی صورتش کشید.
- هاجرحالب بهتره ؟
جوابی نداد، ولی صدای گریه اش را از زیر رو انداز شنیدم. جوجه ای بود که آن زیر داشت می لرزید...کبوتری بود که شاهین گرسنه ای پرو بالش را ریخته بود.
بر گشتم بیرون و لبه تختم نشستم.
زهرا خانم ترتیب بردنش را داد. و شنیدم که داشت سفارش هائی به آن ها می کرد.
آن ها که رفتند سپیده دمیده بود. ستاره ها از من قهر کرده بودند. مردی که آن همه چشمک را نگیرد، و حتا یکبار هم سرش را بالا نکند جرمش این است که بدون استراحت روز دیگری را آغاز کند.
آن روز را به زهرا خانم مرخصی دادم
- نگران نباش، امروز را خودم کاریش می کنم. تو فقط بعد از استراحت اگر توانستی سری به هاجر بزن...
نزدیکی های غروب بود که زهرا خانم خودش را انداخت توی درمانگاهی که اتفاقن مریضی نداشت. گریه زهرا را آن هم چنین، ندیده بودم.
" ...دکتر! هاجر خودش را گشت..."
و گریه امانش نداد،...مثل اینکه دستم را به سیم لخت برق گرفته باشم، تکان شدیدی خوردم و افتادم روی صندلی و سرم را میان دست هایم تا آنجا که می توانستم فشار دادم...
به شخص سومی نیاز بود، زهرا داشت از حال می رفت و من رمق با خته او را نگاه می کردم.
- بیچاره هاجر!
" دکتر، هاجر رفت، می دانم که مادرش هم خودش را خواهد کشت. از هم پاشیدند...
هاجر پدر نداشت، مردشان دائی او بود. همان کسی که این بلا را به سرشان آورد.
- دائی هاجر؟
" بله دکتر، دائی ی هاجر!..در این ده نفرین شده، تجاوزات فامیلی فراوان است. " پیوک " که با دیدن هر مورد آن، می بینم که شما دگر گون می شوید، واضح است، آن را می بینیم و کاری هم برایش می کنیم. در نهایت یک بیماری است، که سرافکندگی و شرمساری هم ندارد. ولی این تجاوزات که من هم یکی از قربانیان آن هستم از ترس آبرو نا دیده می ماند و مثل خوره درون خیلی ها را دارد می تراشد، همانطور که درون مرا..."
نمی دانستم درست شنیده ام. زهرا داشت از خودش می گفت؟ مثل کسی که مار گزیدگی داشته باشد
دور خودم پیچیدم، قلبم تیر کشید. رفتم لیوان آبی برداشتم، شاید بر آتش درونم ریخته شود. گر گرفته بودم. دارک با همه آفتاب دائمی و تُندش،همیشه برایم مه گرفته و غباری بود، حالا داشت
از خاکستری به تاریکی کشانده می شد. احساس می کردم هرچه می بینم ار پشت عینکی دودی است. تنگی نفس، تنفس راحت را ازم گرفته بود.
"...دکتر اصلان، من دیگر طاقت ندارم. تحمل این زندکی برایم مشکل است. از کار با همه شما که هر یک سه سال از بهترین سالهای عمرتان را به پای مردم دارک ریختید ممنونم. ولی دیگر قادر به ادامه نیستم. فکرجانشینی برای من باشید. می دانم که نمی شود یا نباید اینطور رفتار کرد ولی دکتر اصلان من از همین فردا نمی آیم.
- از فردا؟ بنشین کمی با تو حرف دارم...
" خواهش می کنم ناراحت نشوید، اجازه بدهید بروم. دیشب هم نخوابیده ام. صحبت هایتان که کم و بیش می دانم در چه موردی است باشد برای زمانی دیگر...می دانم ادامه کاربه تنهائی برایتان مشکل است. بهتر است چند روز درمانگاه را تعطیل کنید، مثل همان موقع که دکتر صابری رفت. برای مردم دارک بودن و نبودن درمانگاه تفاوت چندانی ندارد. بروید بندر و موضوع را با دکتر نادری در میان بگدارید..."
و به طرف در خروجی درمانگاه راه افتاد، و مرا بهت زده تنها گذاشت. پشت سرش راه افتادم و بیرون از درمانگاه او را که دور می شد بی نگاهی به پشت سر، با نگاهی نامید بدرفه کردم، تا آنجا که در خم کوچه ای پیچید.
هیچ نمی دانستم که این آخرین دیدار من از زنی است که ده سال برای مردم دارک زحمت کشید و شب و روزش را به پای آن ها ریخت و عصاره وجود درد کشیده اش را مرهم زخم های آن ها کرد. زنی که دیدم بهره ای از زندگی نداشت. از دارک برخاست و در دارک به خواب رفت.
وقتی در راه بندر بودم برای دیدار دکتر نادری، سه روز بود که زهرا دیگر وجود نداشت.
همان غروب که مرا ترک کرد و در خم کوچه ای از نطر افتاد، داشت آخرین خم کوچه زندگی را می پیمود.
--------------------------------------
*پیوک یک نوع بیماری پوستی است. کرمی بصورت رشته باریکی در زیرپوست پیدا میشود و وول می خورد.
** خانه های ساخته شده از بوریا
Recently by Abbas Sahraee | Comments | Date |
---|---|---|
شاخه ترد اطلسی | 1 | Oct 06, 2010 |
عبید، چراغ بر می دارد | 1 | Jul 15, 2009 |
غنچه | 7 | Mar 06, 2009 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Excellent Realistic Piece
by Arash Monzavi-Kia on Sat Sep 27, 2008 08:31 PM PDTThanks for sharing this piece, which serves as a wake up call for us to see and care, beyond our safe boundaries.
The first time that I visited such a local (in the province of Sistan Baluchestan), I thought that it was the surface of moon. So far from anything that I had experienced even in the slums of South Tehran.
Bravo to all who have cared to help such people in need.
Arash M-K
Darak
by Amir Khosro Shahsavan (not verified) on Sat Sep 27, 2008 12:41 PM PDTTo my knowledge there are 2 Daraks in southern Iran, one in the Kerman province near the city of Bam and the other in the Bushehr province.
This story must be from before the revolution, guesssing from the university scheme which led the story teller (Dr. Aslan) to this village. The abject poverty dscribed in this story is true and widespread, you can see these villages from southern Khorasan to Sistan/Baluchestan, across the Persian Gulf coast line, all the way to Bushehr. The conditions are worst in the Sistan/Baluchestan area.
In the last 30-40 years, a lot of the inhabitants of the smaller villages have migrated into the larger cities.
Unfortunately, when we talk about Iran, we only seem to be concerned about the people who live Nth of Vanak Square in Tehran or the the rest of the middle class & well off in the rest of the country.
Although the conditions in some villages have improved slightly since the revolution, but the scenes described in this story can still be seen in the areas mentioned above.
Dear Friend
by manesh on Sat Sep 27, 2008 07:16 AM PDTI wish I could've written this to you privately because I don't mean to criticize you. you wrote this lovingly but you missed the mark.
I couldn't finish reading this because the style was too subjective. This didn't have to be in the novel format, with clever emotive passages, flashbacks and gasps. The place, the doctor's discovery of it are strong enough. Writing this in style of melodramatic persian fiction takes away from the reality. After all, people live there for centuries- for real, and you keep repeating how city people find it all incredible. That is hardly what you intend to do here, I imagine. This should be a travelogue where one discovers a place with all its oddities and follows characters along. The more dispassionately you describe it, the more you make the hard to believe realities sink in. It should take the reader to darak, not to the dinner parties talking about darak.
Is this for real
by Anonymo us (not verified) on Fri Sep 26, 2008 10:52 PM PDTOr just a sad fairy tale?