این قافله عمر عجب میگذرد!

سالها میآمد و میرفت،گردش ماه و خورشید


Share/Save/Bookmark

این قافله عمر عجب میگذرد!
by Mohammad Hossainzadeh
15-Oct-2008
 

        نزدیکیهای صبح بود که رسیدیم شیراز، «ساک در دست و پتو زیر بغل». همگی رفتیم سراغ یکی از این هتلهای بی ستاره همان دور و بر دروازه اصفهان که لامپهای مهتابیش دم به دم باز و بسته میشد و اسفالت را رنگ میزد. هوا سوز داشت گرسنه هم بودیم و بیخوابی توی اتوبوس ایرانپیما هم رویش. دیروز عصر که از اهواز راه افتادیم تا خود بهبهان شرجی توی هوا موج میزد و حالا سرمای اول صبح شیراز ما را که پیراهن آستین کوتاه تنمان بود بد جوری غافلگیر کرده بود.

        من بودم، مهدی بود، عزیز، شهرام، منصور، پرویز و خیلی های دیگه که قیافه شان از یادم نرفته اما اسمشان چرا. همه بچه های خوزستان بودیم که حالا بعد از شیش ماه تعلیماتی توی پادگان زرهی اهواز، برای خدمت به شیراز آمده بودیم. با مهدی همان توی پادگان آشنا شدم. گاهی گپ و گفتی توی نهارخوری و بعضی وقتها هم سالن ورزش. اندامی ورزیده، صورتی آفتاب سوخته و نگاه گرمی داشت. به همه لهجه های جنوب صحبت میکرد. لری، شوشتری، آبادانی. من توی گروهان یکم بودم و او توی گروهان دوم سپاه دانش پا می کوفت.

        مکافاتی بود بیداری اول صبح. سرگروهبان لامپهای پرنور آسایشگاه را توی چشممان روشن میکرد و بعد با سه سوت بایستی آماده می شدیم برای رژه و نظام جمع. از «انکادر» کردن تخت تا پوشیدن هول هولکی پوتینها و ایستادن توی صف مستراح گروهان و دویدن برای حاضر غایب. یکی دیر می رسید، همه با هم تنبیه میشدیم. سینه خیز، کلاغ پر. اما غروب ها خوش بودیم. اولش حاشیه غربی ساختمان اخرایی رنگ آسایشگاه به ردیف می نشستیم و مجله فردوسی و جوانان میخواندیم یا نامه عاشقانه می نوشتیم. گوشمان هم به بلند گوی درب جبهه بود و خدا خدا میکردیم اسم ما را بین ملاقاتی ها صدا بزنند «سپاهی دانش فلانی، ملاقات داری آقا!» دو سه بار تکرار میکردند. بعدش که آفتاب می نشست و به خوابگاه میرفتیم بقول سرگروهبان رحمتی، هار میشدیم! بلایی نبود که سر بچه های بی زبان آسایشگاه در نمی آوردیم.

- تا شکر الله توی راهرو باریک بین تختهای دو طبقه خوابگاه به نماز می ایستاد، یکی سینه خیز میرفت زیر تخت کناری و با چوبی چیزی مهر نمازش را می سراند سه ردیف آنطرفتر!

- علیداد وقتی پوتین ها را واکس میزد و تمام میکرد تازه می فهمید مال خودش نبوده اند! یکی پوتین هایش را جابجا کرده بود.

- عکس دوست دختر همایون از توی کمدش در میآمد و با ماژیک سیاه برایش سبیل و ...خدا از سرمان نگذرد که ما چند نفر خیلی بد بودیم!!

        فردای شبی که در هتل بی ستاره دروازه اصفهان تا پیش از ظهر بیهوش وبیگوش روی تخت فکسنی افتاده بودم، از توی راهرو صدای گیتار بلند شد. پا شدم دنبال صدا را گرفتم و رسیدم به طبقه دوم و اتاقی آن وسط ها که درش باز بود. مهدی توی زیرپیراهن رکابی نشسته بود روی تخت، گیتارش را در بغل داشت و از تاجیک میخواند «در آنشب تابستان/ به گوشه نخلستان/ هلال مه پیدا بود» سرش را بالا و پائین که میکرد پوست تیره صورتش در تابش آفتاب پشت پنجره بکلی سیاه میزد. هم اتاقی اش هم آنجا بود و روی میز فلزی «ارج» ضرب گرفته بود و چشم و ابرو میآمد. اسمش را بیاد نمی آوردم اما پسر سفید پوستی بود که بعدها دیدم توی بانک ملی اهواز شعبه مرکزی کار میکرد. طولی نکشید که دیگر در اتاق جایی برای ایستادن نبود اما مهدی همچنان میخواند و ما کف جنوبی میزدیم و پشتش میآمدیم «موج کف آلود، برسینه رود..» که سر و کله مسئول و همه کاره هتل بی ستاره پیدا شد:

« کاکو سر علی یه ریزه یواشتر. شما که هتلو ره رمبوندین!!»

        عصر سر و صورتها را صفا دادیم و راه افتادیم توی خیابان زند که میگفتند چشم و چراغ شیراز است. بعد از بازار وکیل سر درآوردیم با آنهمه لامپ رنگی و بوی پارچه نو و عطر ادویه های جورواجور و رفت و آمد مردم زیر ریتم چکش بلند و کوتاهی که از راسته مسگرها میآمد. از بازار که درآمدیم عزیز و منصور بند کردند به دخترهای توی خیابان و لودگی میکردند. مهدی غر میزد و میترسید که سر و کارمان به کلانتری بکشد و آبروی سپاه دانش را ببریم. بعدش منصور آدرس جایی را گرفت و رفتیم از خانه ای که یک زن جهود با گیس های بلند بافته در را برویمان باز کرد شراب خُلر شیراز خریدیم و راه افتادیم طرف هتل.

        دو روز بعد ما را تقسیم کردند به دهات مختلف استان فارس. من و چند نفر دیگر بچه ها  از جهرم سر درآوردیم و بقیه هم پخش و پرا شدند به این و آن شهر و ارتباط ها برید. فقط «راهنمای تعلیماتی» بود که ما را به شهر ربط میداد و خبرها را میآورد و میبرد. با موتورش خسته و خاک آلود از راه میرسید. چای میخورد استراحتی میکرد و گزارشی می نوشت: «درتاریخ فلان از مدرسه روستای شیردره بازدید بعمل آمد. کلاسها مرتب بود و سرکار بهمانی با لباس مقدس سپاهی دانش مشغول تدریس بود.» و دوباره گاز میداد و میرفت به روستای بعدی. بیشتر اوقات با هم کنار میآمدیم. مدرسه تعطیل و درسی هم که درکار نبود باز او می نوشت «بازدید بعمل آمد، کلاسها ...» گاهی هم شانس میآورد و همراه من به دعوت خان -که حالا بیشتر توی شهر بده و بستون داشت- میرفتیم شکار. ما توی دامنه کنار آتش می نشستیم پاسوربازی میکردیم، چای سرنیزه با انجیر کوهی میخوردیم و آدمهای خان تفنگها را برمیداشتند و میرفتند کوه. صدای گلوله که بلند میشد خان کلاهش را جابجا میکرد روی دو زانو راست میشد و دوربین می انداخت. بعد به پسرش میگفت آتش را «وَلم» کند و سیخها را از توی جیپ در بیاورد.

        مدرسه بیرون ده بود. سه اتاق سنگی ساده بدون هیچ دیوار و حصاری. یکی از اتاقها خانه من بود. تخت سفری ام، میز تاشو کارم، قاب عکس اعلیحضرت، چراغ علاالدین، رادیو ترانزیستوری -که با آن راحت بی بی سی را میگرفتم- و مشتی لباس و کتاب همه اثاثیه من بود. غفلت میکردم گوسفندها میآمدند میرفتند توی اتاقم. شبها چراغ لامپا را تا صبح روشن میگذاشتم اما توی تنهایی ترس ورم میداشت. آن طرف تپه قبرستان بود. یکروز داشتیم با بچه ها تور والیبال را می بستم که باز هم گرد و خاک توی دشت خط کشید و راهنما با موتورش از دور پیدا شد. تا رسید خاک سر و کول را تکاند گفت: «برات خبر خوبی ندارم!» و گفت که گند کار عزیز بالا آمده. شکایت به پاسگاه و استشهاد محلی با کلی امضا. گفت عزیز را خودش با موتور آورده شهر و او همه چیز را همان بین راه برایش گفته است. به یکی از بچه های کلاس چهارم گفتم از بشکه آب بردارد و چای دم کند آنوقت پا بپای راهنما رفتیم طرف تلمبه آب که فرت و فرت صدا میکرد و با ساختمان مدرسه فاصله زیادی نداشت.

        عزیز آن شب باز هم میرود سراغ حلیمه که مردش روی تراکتور، بیرون آبادی شخم میزد. تازه پوتین ها را از پا در آورده و رفته روی تخت که شوهر حلیمه بیهوا میخزد توی اتاق و در را از تو قفل میکند. عزیز و زن توی تاریکی اتاق خشکشان میزند  و بی حرکت روی تخت میمانند. عرق سردی به تن عزیز می نشیند و فکر میکند الان است که قلبش از جا کنده شود. شوهره کورمال کورمال میآید جلو دست میگذارد روی شانه او. بعد به صورتش دست می کشد و میرسد به سبیلها و آنوقت مچش را می چسبد «سرکار!» و عزیز میگوید «بله!»

        داستان به مرکز بخش میرسد و از فرمانداری دخالت می کنند و معلوم میشود که اینها دروغ است و میخواهند فرزندان شاهنشاه را بدنام کنند و دسیسه خانهای سابق است! عزیز از مهلکه جان سالم به در میبرد و به روستای دیگری منتقل میشود و انگار نه انگار. خودش بعدها توی رژه چهار آبان که در جهرم جمعمان کرده بودند داستان را با آب و تاب تعریف میکرد و میخندید:«انگشتای زبرش از روی دماغم سرید و رسید به سبیلا و دهانم. داشتم از ترس سکته میکردم اما وقتی گفت سرکار بی اختیار گفتم بله!  

        مهدی را دیگر ندیدم تا اینکه سربازی تمام شد و برگشتم اهواز استخدام شرکت نفت شدم، ازدواج کردم و خانه شرکتی گرفتم که تابستان ها سه کولر گازی گمب و گمب تویش میکوفت و ما بی خیال پول برق بودیم که شرکت میداد. صبحها کراوات می بستم ادکلن آرامیس میزدم و سوار بی. ام. و زرد قناری میرفتم «دوطبقه» شرکت نفت و عصرها برمیگشتم خانه. هفته ای دو روز بولینگ بازی میکردم، پیپ هم می کشیدم، «تایم» را هم از مطبوعاتی بین المللی میدان مجسمه میخریدم و میخواندم. مرخصی سالیانه را هم میرفتیم شمال، کمپ محمودآباد که مال شرکت نفت بود و برای ما مجانی تمام میشد. روزگار خوش بود.

        سالها میآمد و میرفت،گردش ماه و خورشید. شرجی و روزهای بلند و دم کرده تابستان که توی شهریور به اوج میرسید و «خرما پَزون» ش میگفتند. انگار که زمان از حرکت می ایستاد و روزها تا ابدیت ادامه داشت. این بود تا که باد گرما کَنون برمیخاست و بختک شرجی را از سر شهر دور میکرد و باد کولر دیگه لذتی نداشت. پائیز و زمستان بودند و نبودند! تا چشم بهم میزدی اسفند ماه آسمان را هاشور زده بود و غروبها هوا معرکه میشد و خیابانها غلغله بود از آدم که خرید عید میکردند. زمین نفس می کشید و شب بوهای توی باغچه غنچه میدادند و شقایقهای خودرو کنار جاده ها که به آن گل سرخ میگفتیم خبر از بهار و نوروز میآورد.

        یکروز پرویز با آن موهای همیشه روغن زده بلوطی رنگش آمد توی «آفیس» و گفت:«انگار نشسته ای و غم کلاف میکنی؟» گفتم:«نه بابا، باخت مسابقه بولینگ دیشب یه ذره دلخورم کرده.» لبخندی زد و گفت: « عیب نداره بزرگ میشی یادت میره!» بعد برایم گفت که مهدی و ارکسترش هفته آینده از تهران میآیند باشگاه نفت کنسرت بدهند. همین الان زنگ بزن روابط عمومی تا بلیط ها تمام نشده. آنوقت آمد باز در باره عزیز شوخی کند «انگشتای زبرش از روی دماغم سرید ...» که محل نگذاشتم و تلفن را برداشتم. او زیر سیگاری و پیپ روی میزم را چرخی داد و از در بیرون رفت. من فقط دورادور میدانستم مهدی در تالار رودکی تهران خواننده اپرا هست و موسیقی هم تدریس میکند اما هیچ تماسی با یکدیگر نداشتیم.  

        آن شب خنک اوائل پائیز زیر آسمان صاف و پرستاره اهواز، مهدی توی چمن باشگاه برایمان موسیقی پاپ اجرا کرد و خوش هم درخشید.با موی فرفری کوتاه و ریش دو تیغه شده اش   گیتار میزد و میخواند. من در فرصتی یاد داشت کوچکی تا کردم و برایش فرستادم روی سن. همین طور که برنامه اجرا میکرد آنرا خواند و دیگر نتوانست خنده اش را فرو بدهد: «ساک در دست و پتو زیر بغل/ کدخدا توی اتاق ما پشت در/ دخترش را می بریم ماه عسل/ ما که گوربان سه شدیم حی علی خیرالعمل!»

        بعد از اجرای برنامه نسیمی از سطح کارون بال گرفت، از لای دیوار سبز موردها گذشت، خودش را به چمن شاداب کشید و به سر و رویمان ریخت که لذتی داشت وصف ناشدنی. میزها را چهار نفره و هشت نفره توی چمن چیده بودند با رومیزی های چهار خانه آبی و سفید و هر ردیف را دو گارسون سرویس میدادند. ما نزدیک سن نشسته بودیم و آبجوی شمس با کوبیده و نان داغ و ریحانی که سرو می کردند آی می چسبید! پرویز میزبانی مهدی و بچه های ارکستر را داشت. کله همه گرم بود. خیلیها دوست داشتند با مهدی حرف بزنند. جوانترها امضا میخواستند. من فقط توانستم بروم سر میزشان خواننده پاپ را بغل کنم تا او بگوید چقدر لاغر شده ای گوربان سه و من بگویم اما تو فرقی نکرده ای فرانک سیناترا و با هم بزنیم زیر خنده. در اوج سی سالگی گپ و گفت ها همه دلچسب و شیرین بود.

        شاه رفت و شیخ آمد و دنیا زیر و رو شد! بالایی ها رفتند پائین و پائینی ها آمدند بالا. گروهی گریختند و به غربت نشستند، عده ای به کشور آمدند، جمعی به شمال شهر کوچ کردند و خیلیها نه راه پس داشتند و نه پیش، چوب دوسر طلا! آبها که از آسیاب افتاد یکمرتبه چشم باز کردیم و دیدیم کلی ها گم و گور شده اند توی هفتاد و دو ملت دنیا. بیگانه با خویش و سرگردان زیر تک ستاره های آسمانی ناآشنا. اما باز هم سالها آمدند و رفتند و کک دنیا هم نگزید. داغ خیلی چیزها به دلمان ماند. پول نفت به سفره کسی نرسید و دل خورشید و ماه هرگز بحال هیچکس نسوخت!

        همین دو سه شب پیش داشتم توی گوگل دنبال شعری از سهراب سپهری می گشتم که برخوردم به اسم مهدی و رسیدم به وب سایت موزیک او و ئی میل آدرسش. حالا یکبار دیگر دنیا شروع کرد دور سرم چرخیدن و پرده زمخت سالها به عقب رفت. انگار همین دیروز بود که سپاهی دانش بودیم و توی صبحگاه محکم پا می کوفتیم تا فرمانده لشگر 92 زرهی دست بالا ببرد و کشیده و بلند بگوید « گروهان، خیلی خوب!» و ما نظر به راست پرخروش بگوئیم «سپاس سرکار!» بعدش میدانستیم که آن روز ستوان نورالهی از ما راضی است و غروب زودتر مرخصمان خواهد کرد. انگار همین دیروز پریروز بود که جمعه ها با سر تراشیده، حمام نمره میرفتیم و لباس شخصی تن میکردیم تا توی خیابان پهلوی دخترها را دید بزنیم، بستنی حاج جعفری بخوریم و سینمای فردین برویم. تمام وقت هم ترس از این داشته باشیم که دژبان بابت درآوردن لباس نظامی مان ما را بگیرد و از هفته بعدش دستکم دو تا پنجشنبه جمعه توی پادگان نگه مان بدارند. این بود و بود تا شیش ماه تعلیماتی تمام شد و اغلب ماها گروهبان سه شدیم و حسادت آشکارمان به مهدی و آنها که گروهبان یک و دو شده بودند پنهان کردنی نبود!

و حالا هنوز نگفته ایم بسم الله، هم من و هم مهدی و دیگران به مرز 60 سالگی رسیده ایم!


Share/Save/Bookmark

Recently by Mohammad HossainzadehCommentsDate
روزها بلند بود و دیوارها کوتاه
4
Apr 20, 2010
روزی روزگاری
-
Jan 02, 2010
زیر ُپل بهمنشیر
2
Oct 20, 2009
more from Mohammad Hossainzadeh
 
default

Is that Lt. Norolahi?

by Mohammad H. (not verified) on

Dear Ahwazi1
You are absolutely right. He is the guy and I am glad
you still remember him.


default

Lt. Norolahi

by Mohammad H. (not verified) on

Dear Ahwazi1
Your are absolutely right. It is him, i am glad you
remember still that guy.


default

Is that Lt. Noroalahi, the

by Ahwazi1 (not verified) on

Is that Lt. Noroalahi, the same who was a bit chubby with red cheeks, single and lived at the officer's club?? He used to wear green U.S. made rough duty uniform and took a pleasure in being strict with subordinates.


default

chapeau :-)

by Farhang (not verified) on

wow-- am not old as you are to share the nostalgy..
but I loved your story..Please keep your stories coming.
chAker /Farhang


default

II این قافله عمر عجب میگذرد!

Faribors Maleknasri M.D. (not verified)


but not just so simply.شاه رفت و شیخ آمد
It is the Honoure of the workers of NIOC that
شاه رفت
As is generally and publicly known: Two monthes before he had to leave got his army no Petrol. No Petrol, no gas got the >>palestine occupying system AND the racist south african government. These wrer only a few and only some of the reasons why his majesty was more than a dead creature for his american, french and other "freinds". so they removed him. Why I do not read a word about thousands of NIOC-Workers who were shut down in order to force the rest break their strike and go to work and that did not helped. The workers who "resided" two rooms and one toillet with some 18(EIGHTEEN) of their familymemebers and relatives did not strike for better housing. They went on strike for codetermination about THEIR Products. They are the CO_Determinatores since . شاه رفت
I wounder why I do not find a word about those honorables. Is that all but a lie? و دنیا زیر و رو شد! بالایی ها رفتند پائین و پائینی ها آمدند بالا. گروهی گریختند و به غربت نشستند،
Most of the Iranians who left had actually no logical reason to leave. Sure, some had economical problems. may be 300.000 left and 30 Millions stayed. some of these were the heros of 8-year defence-War.
عده ای به کشور آمدند
in the hope they would make his chance، most of them was offered only taking part in Koran-Schools. so they left again. جمعی به شمال شهر کوچ کردند و خیلیها نه راه پس داشتند و نه پیش، چوب دوسر طلا! آبها که از آسیاب افتاد
This fact prooves how supperficial was the freindship. I mean a Humn being needs allways freinds. In some situation get other facts - such as the wish to be "free" or not being the sevants of Mullahs - get the higher priority. and: یکمرتبه چشم باز کردیم و دیدیم کلی ها گم و گور شده اند توی هفتاد و دو ملت دنیا.
بیگانه با خویش و سرگردان زیر
تک ستاره های آسمانی ناآشنا. اما باز هم سالها آمدند و such is lifeرفتند و کک دنیا هم نگزید.
داغ خیلی چیزها به دلمان ماند. پول نفت به کسی نرسید
و دل خورشید و ماه هرگز بحال هیچکس نسوخت!
The ones who went on strike, got their reward. They are, if some of them now after 30 yeras alive, very satisfeid. I can not say because the mony of Oil did not come to my سفره so it has not come to any body`s. It is more that fair that only eats who has worked. so I mean.
The SEPAHIs of the Iranian Royal Army are called today SEPHI PASDAR, the protector.
Dear writer of the nice story, pleas think a bit. may be you reminde also the workers of NIOC and their misrable life in those days as روزگار خوش بود . May be you would like to report about MOSSADEGHI the general director of AHWAZ Pipeline. That subject dismissed 30000( 30 thausand ) Pipeline workers because of "disciplinary" reasons. so they did not get any compensation. the foreworkers provocated and even beat the workers in order they would say a word of protest and that was reason enough to throw them out of job. DO YOU REMEMBER? as stil .روزگار خوش بود
The contemporary time is also nice. In the united states of america nobody has a bad life. the social insurance is not so comfortable as in other countries but the medical care for the staff of NIOC was also not much better. we are accostommed to live under stress-Conditions. We will survy. That the past time is over makes no difference.Were his majesty not gone, were the young crown prince our Aryamehr now and were the strangers stil Bosses in and over Iran many of us would stil regret that the time is passed by. Greeting


default

این قافله عمر عجب میگذرد!

Faribors Maleknasri M.D. (not verified)


مهدی را دیگر ندیدم تا اینکه سربازی تمام شد و برگشتم اهواز استخدام شرکت نفت شدم، ازدواج کردم و خانه شرکتی گرفتم که تابستان ها سه کولر گازی گمب و گمب تویش میکوفت و ما بی خیال پول برق بودیم که شرکت میداد. صبحها کراوات می بستم ادکلن آرامیس میزدم و سوار بی. ام. و زرد قناری میرفتم «دوطبقه» شرکت نفت و عصرها برمیگشتم خانه. هفته ای دو روز بولینگ بازی میکردم، پیپ هم می کشیدم، «تایم» را هم از مطبوعاتی بین المللی میدان مجسمه میخریدم و میخواندم. مرخصی سالیانه را هم میرفتیم شمال، کمپ محمودآباد که مال شرکت نفت بود و برای ما مجانی تمام میشد. .
And what did the strangers? Americans, britons, Dutchs and and and? What did they do? How did they lived inthoseروزگار خوش and what did THEY got gratis? .
What was their duty, what was theiey duty, what their competence? Did they performed a job or they only plaid BOSS? How much did they earned? How was the foreigner`School and how were the Iranian`s Schools eqipped? Who was the slave, who was master? How were the BAGELE of foreigners and how many familymembers of a worker of NIOC - I think you know this abriviation - lived in a "house" with tow rooms and one Toillet? Did these "houses" had also cooler? Who could buy either in staff store or worker`s store? What was offered in staffs store? Any iranian Products? It is a fact that the elders arwe always sure: The earlier time was much nicer. No daubt Yes they were, روزگار خوش بود and how nice were those times for strangers? Iranians lived as you write in CAMP Mahmood Abad in ABADAN, so in a CAMP, so in a strange area since camp is no Farsi=Parsi word, but strangers lived in a CAMP, so in their own surrounding? Feel the difference? You went in summer to shomal and were did the strangers made holidays? How was the medical support for Iranians, how was it for strangers? Those Bosses? How possesed their own area and if a native wanted to betray those areas the GUARDS prevented. Iranians were nort even allow to enter those areas to surch in the rubish in the hope they will find something eatable. And how did the female foreigners behave? How was their clothes? How many Iranian men did they try to attract? How had the Word? Iranian Women or those auwful, terrible, dreadful, horrible, nasty, repulsiv, despicable, heinous, scourge, quarrelsome, cantankerous, naging "LADIES"? Those VIP? And how was the cultural offer? For Iranians and for those "EXPERTS"? How was the education of those strangers who were active in the administration of Oil Exploration Company? who coverd the social duties of the NIOC? Who were the supperwisers? And thausends likewise question.
شاه رفت و شیخ آمد و دنیا زیر و رو شد! بالایی ها رفتند پائین و پائینی ها آمدند. Shah raft, after his "FRiend" Jimmy an american peanuts merchant, on January 15th 1979 had said to the media ( of course not directly to him, since his majesty was allready factually dead ): IT IS BETTER IF SHAH GOES. Shaich did not come. He was TAKEN IN. The honorable Iranian nation had invited him to come. The strangers went. They could take with them what they possessed and had earned. The horrible time was finally over. It was a veryروزگار خوش and it is stil and as the youngest history prooves it will last many many hundred years. some say till reappearing of Mahdi(s). Greeting


default

SHABE KAROON......

by maziar 58 (not verified) on

dametan garm, you brought the vivid memories of a lot of us ahwazi thats of 40s' and 50's the least 20 yrs of my life was spent in that beautiful city AHWAZ.
p.s BTW is that mrs. baghvardani from khuzestan ?

PEACE


default

Yad onn roozha

by MITRA Khuzestani (not verified) on

Yad onn roozha bekhayr!
At least your generation had a chance, childhood was interrupted for my generation. Revelution and the war , two bad combination. Destroyed any normal life we were going to have.
Lets not get sad, being 60 is a new 40 so cheer up, my Ahvazi friend. It was enjoyable reading your life story. Yad Bashgaeh Sahel and Naft and Golf va Taalar Ejtemaat bekhayr. Even though I only enjoyed them for a few years. Life goes on and we have to be hopeful for a brighter future, be omid Khooda.


default

زنده باد

دوست ایرانی (not verified)


خیلی ممنون، خیلی صفا ی آن روزها را کردیم.خدا را چه دیده اید، شاید عمر هنوز تمام نشده باشد.