روزها بلند بود و دیوارها کوتاه

توی یک ناحیه کوچک دور از همه جا با آن تابستان طولانی و نفس بُر


Share/Save/Bookmark

روزها بلند بود و دیوارها کوتاه
by Mohammad Hossainzadeh
20-Apr-2010
 

مدرسه که تعطیل میشد و تابستانِ زودرس نَفَس بهار را می گرفت دیگه ول بودیم توی «لین» (کوچه) تا اول مهر و باز شدن دوباره مدرسه. روزها بلند بود و گرما کافر و مسلمون نمی شناخت! پدر و مادرها نهار را که میخوردند دراز می کشیدند توی اتاق نیمه تاریک زیر پنکه سقفی. بادبزن حصیری هم کنار دستشان بود و تنگ پلاستیکی آب یخ بالای سرشان. میخوابیدند تا کمر روز بشکند و زهر گرما گرفته شود. سکوتِ در و دیوار، دین آدم را درمیآورد!

آفتاب که می چرخید و سایه به حیاط های فسقلی می ریخت انگار که ساعت را برای وقت معینی تنظیم کرده باشند، زنها می آمدند بیرون تا آب پاشی و جارو بکنند. خرسک ها را بیاورند بیندازند توی سایه بعد از ظهر و چای دم کنند. مردها بادبزن حصیری را توی سطل آب خنک میکردند تا بادی بخودشان بزنند. چای را که میخوردند بلند می شدند و از روی دیوار کوتاه خانه های شرکتی با هم گپ می زدند. مثل هر روز، مثل همیشه!

یکی روزکار بود و دیگری شبکار. خانه های کارگری شرکت نفت شبیه هم بود. دار و ندار توی خانه ها هم همین طور. تلواره رختخواب ها هم، تخت های سیمی، رادیوی ترانزیستوری، منقل های ورشو، چرخ گوشت، صندوق یخی، خرسک و قالیچه، همه یک شکل و یک قواره. انگار یکی را برداشته و بقیه را از روی آن کپی کرده بودند! چشم و همچشمی نداشتند. تنوعی در کار نبود. خانه هرکس میرفتی چیز ی سوای آنچه بقیه داشتند نمی دیدی.

اما این خواب بعدازظهر برای ما بچه ها بد کوفتی بود. از سر مجبوری بالشی می گذاشتیم زیر سرمان و دراز می کشیدیم. خور و پف ها که بلند میشد، آرام از زیر پرده گلدار جلو در اتاق رد می شدیم و پای پتی از در حیاط میزدیم بیرون. پنج شیش تایی که میشدیم فنگ بازی شروع میشد، شقی و یا وجبی. وجب کردن بین دو فنگ. اول انگشت ها را خوب می شکستیم تا وجب هایمان بلندتر شود! ناخن انگشت شست و انگشت کوچیکه که به فنگ ها ی روی زمین می رسید، فنگ حریف مال تو بود. جر زنی هم نداشتیم.

از بازی که خسته می شدیم راه می افتادیم طرف بازار توسری خورده و خلوت که سگهای چرکو دائم دور و برش پرسه میزدند و گُنج شیر (زنبور درشت) روی صندوق خرما و ظرف حلوا شکری دکانها کم نبود. سایه شکسته دکانی می نشستیم، فنگ هایمان را میشمردیم. سه تا آبی را با یه سرخ آتشی -که شانس میآورد- عوض میکردیم. اگه پولی داشتیم دو شیشه پپسی کولای خنک می خریدیم و به نوبت هر کی دو قلپ میخورد. فترمه (قرص نعنا) می خریدیم و مک میزدیم. بعضی وقتها که میوه فروش پشت ترازو چرت میزد، یکی را شیر میکردیم که سیبی، اناری یا چنگی خرما کش برود. آنوقت همه با هم مثل برق فرار میکردیم و توی خاکهای سرخ و داغ می دویدیم. گاهی هم گربه ای را دنبال میکردیم، سگی را سنگ میزدیم – تا از سایه فرار کند- ترکه های باریک را تف میزدیم و فرو میدادیم توی لانه گنجشک و میچرخاندیم تا پوشال لانه و جوجه های سرخ و کوچک بیرون بریزند. روز تمامی نداشت! اگر وانت باری رد میشد، به میله های داغ پشت وانت آویزان میشدیم و سواری مفتی میخوردیم. تا راننده بیاید توی آئینه ما را ببیند و ترمز کند و سر فحش را بکشد، ما خودمان را انداخته بودیم روی جاده نفتی و در رفته بودیم.

همه تابستان کارمان همین بود. نصیحت و کتک هم عین درد بی درمان، فایده ای نداشت! اگر شما بجای ما توی یک ناحیه کوچک دور از همه جا با آن تابستان طولانی و نفس بُر گیر کرده بودید، چه میکردید؟ برای ما بچه کارگرها کوفت هم نبود که سر دلمان بزنیم چه رسد به سرگرمی. نه جایی داشتیم که برویم و نه کسی ما را داخل آدم حساب میکرد. استخر شنا مال بچه انگلیسیا بود و بچه کارمندها. سینما و باشگاه ویژه اعضاء. جشن چار آبان لیموناد و پپسی میخوردند و ما فقط از دور نگاه میکردیم. شکلات «مکین تاش» را دست بقیه می دیدیم. کفش فوتبال؟ خوابش را هم نمی دیدیم. زمین خاکی فوتبال دائم قرق بچه قلدرها بود. خیلی که پیله میکردی می گفتند به ایست پشت گل، اگر توپ افتاد توی دره برو بیارش! صحبت اردوی تابستانی هم بود که قرعه کشی میکردند و می بردند رامسر اما این هم مال کلاس پنجم ششم به بالا بود.

روزگارمان البته به اون بدی هم که گفتم نبود. عشق میکردیم اگر سر و صدایی بلند میشد تا سکوت سمج تابستان بشکند و آدمها با سر و روی پف کرده و چشمهای قرمز از خواب بعدازظهر بریزند بیرون. اگر دکانداری با مشتری درگیر میشد و سنگ و کیلو را توی سرهم می کوفتند! یا اگر کسی زنش را کتک میزد و جیغ و داد «لین» را برمیداشت.  قال مقال که بالا میگرفت، فنگ ها را جلدی از روی خاک جمع میکردیم و توی دویدن بی اختیار داد میزدیم: دعوا … دعوا…! از این بدترش را هم شاهد بودیم. خیلی چیزها که فقط ما می دیدیم چون کس دیگه ای بیرون نبود. چیزهایی که اگر حرفش را میزدیم خون بپا میشد. مثلا خمیرگیر نانوایی که بخیال خودش یواشکی می خزید توی خانه عبدالرضا جاروکار و زنش را مشت و مال میداد. یا حیدر راننده شیفت که پنکه دستی از شرکت نفت دزدیده بود و لای رختخواب پیچ به خانه اش میبرد. پسر جعفرقلی بالفرض، که معلوم نبود چرا مامورا دائم به کمینش بودند اما پشت دکان چرخی که دست توی جیب میکرد انگار صد سال بود که با مامورا کاکا برادر بود.

روزها بلند بود و دیوارها کوتاه و آفتاب از بالای لین ها تکان نمیخورد.

بزرگ که شدیم وضع بهتر شد. خانه ها دلوازتر شد و دیوارها بلند تر. خیلی چیزها که آرزویش را داشتیم گیرمان آمد. کار کردیم و پیکان قسطی خریدیم و کفش فوتبال مشکلی نبود. اما پپسی کولا دیگه مزه آنوقتها که توی جوش تابستان نفری دو قلپ میخوردیم و شیشه را به نفر بعد رد میکردیم، نمی داد!

محمد حسین زاده
setinelor.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Mohammad HossainzadehCommentsDate
روزی روزگاری
-
Jan 02, 2010
زیر ُپل بهمنشیر
2
Oct 20, 2009
یار هنرستانی
5
Jul 29, 2009
more from Mohammad Hossainzadeh
 
Mardom Mazloom

به به،

Mardom Mazloom


چه زیبا داستانتون رو نقل کردید!! اینکه زمان کودکی برای همه بطور زیبا تری نسبت به سن های دیگه میگذره، درش شکی نیست. بنظرم یکی از علتهاش انرژی و حس کنجکاوی بیش از حد بچه هاست. تو اون دوران هم، چشمو هم چشمی خیلی کمتره و همه در یک سطح فقط بفکر بازی کردن و شیطنت ریختن هستند. 

باز هم دست مریزاد.


divaneh

کا دمت گرم

divaneh


کا دمت گرم خیلی خوب نوشتی. ایطور که مینویسی بت نمیاد بچه سیکلین باشی. کا یه وخ سه نکن، ما یه رفیق تهرانی داریم که گفت یی ممد بچه آبادان خیلی خوب مینویسه. بش گفتم کا تو آبادان همه همیطور مینویسن.  اگه کسی از یی کمتر بنویسه خو میفرسنش اکابر. مگه تهران ایطوری نیس؟  

قابل توجه غیر آبادنیها: نوشتار بالا یک شوخی است در مورد لاف آبادانی (پز دادن) و این ادعا که در مدینه فاضله آبادان همه به زیبایی آقای حسین زاده می نویسند. لطفاَ با کوته نمایی این کار زیبا اشتباه نشود.    


maziar 58

thank you ka' mammad

by maziar 58 on

what a nice story to go back in your mind and feel the summer heats' of Ahwaz and all those unforgetable adolescent and teen yrs.            Maziar


Jahanshah Javid

You and Us

by Jahanshah Javid on

So true. Unlike yours, our parents were oil company "kaarmands" and that meant we had a much more comfortable lifestyle.

You had fans, we had air conditioners. You played in the street, we played at Bashgah Golestan.

Still, we were children and did not understand the difference. We too got bored in the afternoons, chased cats and stole chocolate bars from the company store!

You're a wonderful storyteller. This one ended too abruptly.