دوران دوران آپولو 11 بود و مسابقات بوکس محمد علی کلی روی صفحه سیاه و سفید تلویزیون مبله بلر. دوران رفتن به هنرستان شرکت نفت و عشق کارمند شدن و رویاهای دور و دراز نوجوانی. فصل راز و نیاز از راه دور با سوفیالورن بود و حسرت خوردن به مارچلو ماسترویانی و آلن دلون روی پرده سینما کارون اهواز. سالهای خرید قسطی «پیکان جوانان» و کشیدن سیگار وینستون پشت دو لیوان آبجوی مجیدیه.
دورانی که اعلیحضرت هنوز دست توی جیب های جلیقه اش نکرده بود و لوله های نفت از گناوه به دل دریا فرو میرفت و از جزیره خارگ سر درمیآورد و نفتکشها، ایران را جزیره آرامش می دیدند. به عقل جن هم نمی رسید که عاقبت «دندانه هر قصری پندی دهدت نو نو». توی همین سالها بود که با اسماعیل فصیح آشنا شدم. مردی که سالهای بعد رمان نویس معروفی شد.
صبح ها که توی حیاط هنرستان جمع می شدیم تا زنگ را بزنند و برویم سرکلاس او را می دیدیم که از کنار درختهای بلند اكاليپتوس حیاط مدرسه ، شق و رق و اتو کشیده می گذشت و عینک دودی درشتی به چشم داشت. چهارشانه بود و کم حرف، جنتلمن بود و جدی. شاید هم قدری مرموز و دیر آشنا. فصیح معلم زبان انگلیسی مان در هنرستان صنعتی شرکت نفت در اهواز بود.
بنظرم رمان «شراب خام» را داشت می نوشت که روزی از من پرسید آیا میتوانم قسمتهایی از آن را در ساعات بعد از درس برایش تایپ کنم یا نه. با خوشحالی گفتم: البته که میتوانم. و این شد پیش درآمد دوستی ما و چیزی فراتر از رابطه معلم و دانشجو.
نوشته هایش را که میخواندم از آنهمه ریزه کاری در به تصویر کشیدن فضای داستانها -که در موارد بسیاری در مناطق نفتی اهواز و آبادان اتفاق می افتاد- شگفت زده میشدم. گمانم از همینجا بود که به نوشتن علاقمند شدم و توی همین دوران سه ساله هنرستان بود که شروع کردم به نوشتن داستانهای کوچکی در مجله فردوسی.
چند سال بعد که من در شرکت نفت کار میکردم، کتابهای اسماعیل فصیح یکی بعد از دیگری از چاپ در میآمد. همه را میخریدم و میخواندم. کتابهایی که کاراکتر اصلی اش در واقع خود او بود با نام مستعار «جلال آریان». گوشه هایی از زندگی یک شرکت نفتی در خوزستان که یک پایش تهران بود و یک پایش آبادان. همه چیز را می نوشت. رفت و آمدهایش به «پانسیون سعدی»، زندگی در زمان جنگ توی اتاق شماره فلان هتل «آستوریا»ی اهواز، فرار آدمها از خوزستان و نبود بنزین … آدمهای داستانهای فصیح نه سیاسی بودند و نه مذهبی. اصلا او به این چیزهایشان کاری نداشت، قضاوت را به خواننده می سپرد.
بعدها متوجه شدم که نوشته های خودم هم ناخواسته به همان سبک و سیاق پیش رفته است! زبان تصویری و دیالوگ های کوتاه - و گاه با چاشنی جمله ای به انگلیسی- در کارهای او، خواننده را بدنبال خود می کشید. سبکی به دور از کلمات قلمبه سلمبه ملال آور. انگار که به دیدن فیلمی سینمایی رفته باشی و یا اینکه خودت که خواننده باشی جزیی از کل داستان هستی. نه کاملا چون احمد محمود مینوشت و نه حتی مثل هوشنگ گلشیری. سبک خاص خودش را داشت. از میان رمانهای متعددش اول «ثریا در اغماء» سخت به دلم نشست و پس از آن «زمستان 62» که جنوب جنگ زده را به تصویر می کشید و به همه محله ها و کوچه های آشنای اهواز سرک می کشید.
اسماعیل فصیح بعدها هم در دانشکده نفت آبادان تدریس میکرد و هم اهواز در اداره آموزش شرکت نفت بود و نبود. اما من همیشه تماسم را با او حفظ میکردم و به دفتر کارش سر میزدم اگر شده برای سلام و علیکی کوتاه.
دنیا زیر و رو شد و من از اسکاندیناوی سر درآوردم و تنها خاطرات سالهای هنرستان با فصیح ماند و کتابهایش که تقریبا همه را خوانده بودم. سال گذشته تصادفا روی نت به مطلبی رسیدم که خبرنگاری به دیدار او رفته و مصاحبه ای انجام داده بود. معطل نکردم و برای نویسنده ئی میل زدم و تلفن فصیح را خواستم. در جواب نوشت که فصیح سخت بیمار است و حافظه درستی ندارد و دوستانه سفارش کرد که بهتر است مزاحمش نشوم. برای این دوست نادیده نوشتم که سه سال تمام در هنرستان شرکت نفت تقریبا هر روز با فصیح دیدار داشتم و بخشی از خاطرات آن سالها را برایش بازگو کردم. عکسی هم برایش فرستادم. که یکمرتبه طرف عوض شد و در ئی میل بعدی نوشت بهتر است حتما تماسی بگیری حتما خوشحال میشود! اما اینرا هم نوشت که فصیح دچار فراموشی شده و خانمش به او کمک می کند که چیزها را بیاد بیاورد و تنها بین ساعت فلان تا فلان تماس بگیر و آنوقت تلفن خانه او را داده بود.
هفته بعد بارها گوشی را برداشتم که تماس بگیرم منتها هرچه سعی کردم نتوانستم خودم را قانع کنم تا شماره را بگیرم و صدای او را در شرایطی که داشت بشنوم. اسماعیل فصیح صاف و اتو کشیده که شق ورق راه میرفت و انگلیسی حرف زدنش معرکه بود کجا و پیرمردی فراموشکار روی تختی در بیمارستان شرکت نفت در تهران کجا. این بود که هرگز تماس نگرفتم.
و حالا در گرمای 40 درجه بالای صفر ماه جولای - که اهواز را بیاد می آورد- در تگزاس امریکا در مرخصی هستم که روی وبسایت بی بی سی فارسی میخوانم: اسماعیل فصیح 25 تیرماه در تهران در گذشت.
محمد حسین زاده
www.setinelor.com
Recently by Mohammad Hossainzadeh | Comments | Date |
---|---|---|
روزها بلند بود و دیوارها کوتاه | 4 | Apr 20, 2010 |
روزی روزگاری | - | Jan 02, 2010 |
زیر ُپل بهمنشیر | 2 | Oct 20, 2009 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
great writer
by hamsade ghadimi on Thu Jul 30, 2009 11:51 AM PDTa story i heard about fasih. someone asked him when did you decide that you want to be a writer? he said: when he was in the u.s., a friend arranges for fasih to meet with ernest hemingway. the friend had told hemingway that there is a foreign student writer who admires his works. when hemingway met him, fasih introduced himself. hemingway asks fasih "where are you from", fasih answers "iran", and hemingway says "right!" fasih says that he never asked hemingway whether he had told him "write" or "right". but he just assumed that he had said "write" and that's when he had decided to be a writer. like i said, it's just a story i heard!
Gem of a writer, Roohash Shaad . . . .
by Nasrin Sasanpour on Thu Jul 30, 2009 12:46 AM PDTGreat to see your writing once again and thanks for sharing this
fascinating story. Like always, fiction pales in comparison to real
life stories.
So this is how you got started, became influenced by a master, and have been writing your lively pieces ever since.
Hope to see you here a bit more often!
I liked his early work.
by Azarin Sadegh on Wed Jul 29, 2009 06:56 PM PDTMy favorite works of Fassih are Del-e Koor, and Soraya dar Eghma. His characters seemed totally believable and his stories were so well crafted and so compelling. Plus, the emotions are always so high!
But a few years ago, someone brought me a copy of one of his last works "Koshteh Eshgh" and I was really disappointed and sad by its quality. Too bad that people age, even great authors like Fassih!
R.I.P. Mr. Fassih!
Azarin
نویسنده ای بزرگ
MehmanThu Jul 30, 2009 03:17 PM PDT
با تشکر از آقای حسین زاده برای یادآوری خاطراتشان با مرحوم اسماعیل فصیح نویسندهء نامی ایران.
فصیح بدون شک از بهترین رمان نویسان ایران است . داستانهای او فضای خاص خود را دارد و تصویری بودن و سینماتیک بودن آثار او بهترین تعریفی بود که کردید.
بعضی داستانهای فصیح- مثل دل کور- که دوران کودکی او را در درخونگاه بیان می کند حالت آثار هدایت را دارد و بسیار سمبلیک و (با فضاسازی) سیاه است که سیاهی های عمیق روحی و اجتماعی جامعهء ما را بیان میکند. اگر یکی از وظائف نویسندهء مجرب کند و کاو در ناخودآگاه روحی- تاریخی ملت خود باشد آثار "درخونگاهی" فصیح بهترین نمونه از این روانکاوی اجتماعی و هنری است.
شراب خام و شراب ناب دو دیگر از داستانهای عالی این نویسنده است که اولی حالت پلیسی-سیاسی-عشقی و دومی فضای عرفانی - عشقی دارد.
زمستان 62 و ثریا در اغماء نیز از شاهکارهای این رمان نویس توانمند کشورمان به حساب می آیند.
اسماعیل فصیح اگر دچار سانسور نسبی نمی شد قطعا آثارش بیشتر و بهتر به ایرانیان معرفی می شد و شاید مرگ او موجب انتشار بیشتر آثارش شود.
ب. مهمان
Great storyteller
by Jahanshah Javid on Wed Jul 29, 2009 04:13 PM PDTWhat a nice piece to remember a friend -- and one of the best Iranian novelists.
"Soraya dar Eghma" (Soraya in Coma) and "Zemestane '62" (Winter of '83) are among my favorite novels. In them Fassih realistically described the public mood during the first years after the revolution and the war with Iraq. His style was not complicated or pretentious. A great storyteller.