هوس ۲

سه نفر را برای دل خودت کشتی، سه نفر را هم باید برای دل من بکشی


Share/Save/Bookmark

هوس ۲
by Dariush Azadmanesh
10-Oct-2009
 

PART 2 -- 5 -- 4 -- 3 -- 1

لجبازی موتور امشب از نوع دیگری بود. این وسیله که تا امشب بیمار بود گویا همین امشب هم مرده بود. یک لحظه بیاد اتومبیل حاج آقا افتاد که بی صاحب درون ویلا مانده بود. می توانست پانصد متر راه آمده را باز گردد و آن را تصاحب کند. حداقل تا رسیدن به شهر و رهایی از این مکان شوم. اما برای روشن کردن و به راه انداختن آن نیاز به سویچ داشت و سویچ ماشین یقینا نزد حاج آقا بود. حاضر بود هزار سال در آنجا بماند اما دوباره پا به درون آن اتاق نگذارد و آن جنازه ها را مجددا نبيند.

دوساعت دیگر وقت صرف کرد و تمام توان و کوششش را بکار بست تا موتور سیکلت را دوباره به راه اندازد. تلاشش اما بیهوده بود. بجای او موتور سکته زده بود. وسیله راه پر پیچ و خمی را که خارج از توان آن بود پیموده بود و اکنون یارای بازگشت و سواری دادن دگر بار به او را نداشت. باید اساسا تعمیر می شد اما او نه وقت این کار را داشت و نه ابزارهای مورد نیاز را. اگر هم هر دو را می داشت حوصله جراحی را نداشت. اکنون که راه نمی آمد بر جا گذاشتنش هم کاری اشتباه بود. اسبی که پایش می شکند و دیگر توان رفتن ندارد را با یک گلوله خلاص می کنند و باقی کارها را حیوانات لاشخور انجام می دهند. اما با این اسب آهنین که توجه هیچ لاشخوری از جنس حیوانات را به خود جلب نمی کرد چه باید می کرد؟ محیط، محیطی کوهستانی بود. پیدا کردن یک پرتگاه کار بسیار ساده ای بود.

هنگامی که موتور سیکلت دوقلوها را به درون پرتگاه رها می کرد بسیار متاسف بود. امشب خود نیز به یک ماشین تبدیل شده بود. یک ماشین نابودگر. یک چیز دیگر را هم نابود کرده بود اما نابود کردن قبلی ها برخلاف این یکی او را متاسف نکرده بود.

و اکنون در این ویلا بود. جایی که حدود سیصد متر با آن کشتارگاه فاصله داشت. چشمانش را بست و خود را در خانه اش و سپس در مغازه اش در کنار دوقلوها یافت. صدای ترمز یک اتومبیل ناگهان به رویای او پایان داد. چشمانش را گشود و از جا نیم خیز شد. پس او به خواب رفته بود. اما برای چه مدت؟ قضای اتاق کاملا روشن بود و نور از پنجره به داخل می تابید. گویا نزدیک ظهر بود دوباره به یاد صدای ترمز کردن اتومبیل افتاد. شک نداشت که ماشینی وارد ویلا شده و در آنجا توقف کرده. آیا به همین زودی رد او را گرفته بودند و به سراغش امده بودند. صدای پارس یک سگ بیشتر او را به خود آورد.

از روی تخت برخواست، چاقویش را از روی زمین برداشت و به آرامی اتاق را ترک کرد. صدای چرخیدن کلید در قفل و گشوده شدن در سالن شنیده شد و بی درنگ متعاقب آن یک سگ کوچک پشمالوی سپید رنگ که زبانش از دهانش بیرون افتاده بود وارد شد و به سوی او دوید. با یک لگد سگ کوچولو را به کناری پرت کرد. سگ زوزه کشان و هراسان از این رفتار خشونت آمیز دوباره به سمت در ورودی دوید و پشت سر کسی که داخل سالن شده بود قرار گرفت. ناشناسی که با دهانی نیمه باز و چشمانی وحشت زده بی توجه به سگ کوچکش به او خیره شده بود. به او و چاقویی که در دست داشت. هیچیک از جای خود تکان نمی خوردند و چشم از دیگری برنمی داشتند. مانند همیشه او زودتر از طرف مقابلش بر خود مسلط شد. چاقو را چند متر دورتر از خود بر زمین انداخت و با بی خیالی گفت:

- امیدوارم نخواهی جیغ بکشی.

ناشناس پاسخ داد:

- اگر بکشم دوباره آن را برمی داری؟

از سخنش معلوم بود که اونیز بر خود مسلط گشته و از شوک اولیه خارج شده.

- کسی همراهت است؟

- چرا می پرسی؟

- ممکن است داخل شود و برخلاف تو مانند این سگ بسوی من حمله کند. همه آرامش و خونسردی تو را ندارند.

- این سگ به تو حمله نکرد. او به طرف همه می دود. اما تو اولین کسی هستی که بجای نوازش کردن به او لگد زدی.

- بگذار از همان دیگران گدایی محبت کند. من حوصله نوازش کردن مادرم را هم ندارم. دوباره می پرسم، کسی همراهت است؟ نمی خواهم کسی آسیب ببیند.

- نه، من تنها هستم. تنها همراهم همین سگ است.

خسته از این مکالمه کوتاه دوباره به داخل اتاق برگشت و درمانده و ناامید روی تخت نشست. لحظاتی بیشتر نگذشت که آن ناشناس نیز به دنبال او وارد اتاق شد. پس از مدتی کوتاهی که در سکوت گذشت ناشناس گامی به جلو برداشت و رینگ بوکس او را که هنوز روی زمین بود برداشت و در حالی که به آن می نگریست گفت:

- کاملا مسلح وارد اینجا شده ای. به قیافه ات نمی خوره که دزد باشی.

با درماندگی سر بلند کرد و به او نگریست. چند دقیقه ای بیشتر از دیدار آنها نمی گذشت اما خیلی زود از او خوشش آمده بود و شجاعتش را تحسین می کرد. آنچه سبب می شد این ستایش به عالی ترین حد برسد آن بود که این ناشناس یک زن بود. زنی جوان، زیبا و بسیار هوشیار.

- تو دیگر از کجا پیدایت شد؟

- من مالک این ویلا هستم. این پرسش حق من است و پاسخ وظیفه تو.

- من داشتم می رفتم. اگر یک ساعت دیرتر آمده بودی.. .

- تو به این جا دعوت نشده ای. اسمت چیست؟

بی آنکه بداند چرا، نام واقعی خود را برای او فاش کرد.

- ستار. نامم ستار است. اسم تو چیست؟

- ستاره.

شاید برای نخستین بار پس از حداقل سه روز ترش رویی لبخندی بر لبانش نشست.

- شوخی می کنی؟

زن جوان خیلی ساده و بی تکلف پاسخ داد:

- آره. شوخی کردم. اسمم مریم است.

- آه مریم. اسم قسنگیه. همیشه از این اسم خوشم می آمد. اگر روزی صاحب دختری می شدم حتما نامش را مریم می گذاشتم.

- مثل این که زندگی برایت تمام شده؟

پاسخ او سکوت بود. زن جوان روبروی او قرار گرفت و گفت:

- آیا نیاز به کمک داری؟

- تو رابین هودی؟ !

- نه ژان کوچولو! نه رابین هودم نه پرنس ژان. اما شاید بتوانم کمکت کنم.

باز هم پاسخ سکوت بود. زن جوان بی آنکه به او پشت کند چند گام به عقب برداشت آنقدر که پشتش به دیوار چسبید. آنگاه روسری را از سر برداشت و به گوشه ای پرت کرد. او نیز دوباره سر بلند کرد و زن جوان را نگریست. با وجود همه زیبایی و ظرافت زنانه رفتارش چندان زنانه نبود. دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و یک پایش را هم بالا برده و کف آن را به دیوار چسبانده بود.

- باید دختر یکی از این حاجی ماجی ها باشی. ببینم پدرت آخونده یا بازاریه؟ امام جمعه است یا وکیل مجلسه؟ شاید وزیره؟ قاضیه؟ و یا.. .

زن جوان سخن او را برید و گفت:

- پدری در کار نیست، بود اما حالا دیگر نیست. ببینم تو چند سالته؟

- بیست و نه سال.

- خوب پس سه سال از من بزرگتری. من بیست و شش ساله هستم. شرط می بندم مجردی؟

- این تنها خوش شانسی من در حال حاضر است.

- دقیقا همانطور که فکر می کردم. مجردها خیلی خوب همدیگر را از متاهل ها تشخیص می دهند.

- اگر از پخمه ها نباشند.

- فعلا مثل اینکه من و تو نیستیم.

- حالا حتما می خواهی بدانی چه کاره ام؟

- دقیقا، این پرسش بعدی من است.

- آدم کش.

هر دو در سکوت به چشمان هم خیره شدند. این سکوت با شلیک خنده دختر جوان درهم شکست. در حالی که همچنان می خندید و با انگشت به او اشاره می کرد اظهار داشت:

- پس بگو چرا سراپایت همراه با چاقو و رینگ بوکست خونی است. خوب حالا کی را کشتی؟

- یک قاضی، یک حاج بازاری و یک مادر مرده ای که خوب نمی شناختمش اما باید می مرد.

- خوب خوش به حالشان! هنوز هم حاضری این کار را بکنی؟

- اگر قاضی باشه آره.

- قاضی نیست، اما کار او هم به دادگاه و دادگستری و جرم و جنایت و این جور چیزها مربوط می شود. او وکیل است.

- خوب حالا چکار ت کرده؟

- پدرم را در آورده، روزی صد بار مرا می کشد و زنده ام می کند. دیگر حتما باید بمیرد.

- خوب حالا او کیست؟

- خودم هستم. خود خودم. من، مریم.

ستار از جا برخواست و بسوی در اتاق گام برداشت. مریم شتاب زده پرسید:

- کجا می روی؟

- می روم به جهنم. اگر خواستی دنبالم بیا، ولی زحمتش را خودت بکش.

مریم دوید و پیش از او خود را به در اتاق رساند و محکم آن را بست.

- بخدا هرچه گفتم راست بود. اصلا منظورم تمسخر کردن تو نبود.

ستار از حرکت باز ایستاد. اکنون در برابر او دختری ایستاده بود که بسیار سراسیمه نشان می داد و دیگر آن صلابت پیشین را از خود بروز نمی داد.

- یک لحظه با خودت فکر نکردی چرا یک دختر جوان وسط دی ماه در این سرمای کشنده پا می شود و تک و تنها به چنین جایی می آید؟

- شاید از خانه و خانواده اش فرار کرده.

در پاسخ به اظهار نظر ستار که به آرامی و با بی تفاوتی صحبت می کرد دختر با صدایی بلند و لرزان و لحنی کاملا آمیخته به احساسات گفت:

- خانه دارد اما خانواده ای در خانه ندارد که از آنها فرار کند. تنها هم خانه اش یک سگ بدبخت است.

ستار دوباره برگشت و روی تخت نشست. هیچ چیز او را شگفت زده نمی کرد. نمی دانست با بودن کشوری بنام ایران چرا هندوستان را سرزمین عجایب می نامیدند.

- حالا چرا باید تو را بکشم؟

- چون پول خوبی گیرت می آید. اگر حاضر شوی این کار را بکنی ده ملیون تومان پول نقد برایت خواهم آورد.

- داری شوخی می کنی یا دیوانه شده ای؟

- هیچکدام. باور کن هیچکدام. تو فقط بگو حاضری این کار را بکنی تا همین حالا بروم و تا دوساعت دیگر با پول برگردم.

- مردن که کاری ندارد. چرا می خواهی برایش پول خرج کنی؟ شما پولدارها حتی برای مردن هم باید پول بدهید؟ ! خوب خیلی راحت خود کشی کن.

دختر جوان در حالی که آرام و تلخ می خندید آهسته بسوی تخت گام برداشت و در فاصله یک متری از ستار کنار او نشست.

- پا شو برو داخل ماشینم را نگاه کن همه چیز را می فهمی. همه جور وسیله خود کشی با خودم آورده ام اما نمی دانم چطوری باید بمیرم. نمی دانم باید خودم را حلق آویز کنم یا رگ دستم را ببرم؟ شاید هم بهتر است صد تا قرص والیوم بخورم. باور کن نمی دانم چطور می شود مرد.

- مشکل تو ندانستن نیست. تو می ترسی. دنبال چیزی آمده ای که از آن می هراسی.

مریم به ستار نگاه کرد و با لحنی آرام پرسید:

- مرگ خیلی دردناکه؟

- نه، تنها چیزی که درد نداره مرگه.

- تو از کجا می دانی؟

- حقایقی هستند که جوابشان فقط نمی دانم است.

لحظاتی در سکوت گذشت. هیچ یک از آن دو شناختی از هم نداشتند. حتی نمی توانستند مطمئن باشند نامی که هر یک بعنوان اسم خود به دیگری گفته بودند واقعی است. اما یک حس مشترک فقط یک حس مشترک بسیار قوی سبب شده بود آن دو یکدیگر را باور کنند و آن حس مشترک خشم و بیزاری از زندگی بود. ستار پرسید:

- تو واقعا وکیل هستی؟

مریم در حالی که چشم بر زمین دوخته بود لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت:

- بودم. بعد از فارق والتحصیل شدن حدود یک سال دفتر وکالت زده بودم.

- بعد چی شد؟

- فهمیدند بهایی ام، دفترم را بستند و پروانه کارم را باطل کردند.

- از کجا فهمیدند؟

- آخه فقط وکیل مدافع بهایی ها می شدم و در آخرین مورد کمی هم بیش از حد مجاز تند روی کردم.

- به همین خاطر می خواستی خودکشی کنی؟

- این مال دو سال پیش بود.

- پس امروز دردت چیست؟

- خود تو دردت چیست؟

ستار لبخندی زد و گفت:

- ما تمام شده ایم. زندگی هر کاری دلش می خواست با ما کرد اما ما هیچ کاری با آن نکردیم.

مرد جوان آنگاه از روی تخت بلند شد و ادامه داد:

- نه خانم عزیز. هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. اگر دنبال راحت شدن از این دنیای خشن هستی خودت باید زحمتش را بکشی. فقط باید کمی جرات و جسارت داشته باشی. بهرحال پسوند تولد مرگه.

مریم بی درنگ از جا بلند شد و گفت:

- نه، پسوند تولد زندگیه. تو بدنیا نمی آیی که بمیری، می آیی که زندگی کنی.

- پس خودت چرا می خواستی بمیری؟

مریم بجای پاسخ دادن به او نگاهی وسواسانه به سراپایش انداخت و گفت:

- تو با این سر و وضع هیچ جا نمی توانی بروی.

واکنش ستار تنها شانه بالا انداختن بود. مریم دوباره به حرف آمد و گفت:

- راست راستی تو سه نفر را کشته ای؟

- پس خیال می کنی شب تا صبح مرغ سر بریده ام که لباسهایم این شکلی شده اند؟ !

- کجا این کار را کردی؟

- یک چند صد متر بالاتر از اینجا.

- زیاد دور نیست. اما فکر نمی کنم خانه به خانه همه جا را دنبالت جستجو کنند.

- نه، وقتشان را اینطور تلف نمی کنند.

مریم با کمی مکث اظهار داشت:

- تو همین جا بمان. بگذار من بروم. یک دست لباس مناسب برایت بخرم. راستی سایزت چیست؟

ستار یک دور به دور خود چرخید و گفت:

- می بینی که بیشتر شبیه مرتاضها هستم تا آخوندها.

این هماهنگی در رفتار و گفتار دختر جوان را به خنده انداخت. گویا بطور کلی از فکر خود کشی بیرون آمده بود. در حالی که بسوی در می رفت با لحنی خندان گفت:

- جایی نرو. من با لباس برمی گردم.

- امیدوارم بجای لباس با برادران گمنام امام زمان برنگردی.

مریم که از اتاق بیرون رفته بود با همان لحن خندان و صدایی بلندتر گفت:

بهر حال چاره ای جز اعتماد به من نداری.

ستار فریاد کشید:

- سگ را هم با خودت ببر.

و آنگاه دوباره خود را بروی تخت رها کرد. اما انتظار او برای بازگشت مریم از یک ساعت و دو ساعت و سه ساعت و چند ساعت گذشت و به صبح روز بعد رسید. صبح روز بعد حوالی ساعت ده سروکله دختر جوان پیدا شد. ستار به پیشواز او رفت و در حالی که سعی می کرد خود را خندان و بی تفاوت نشان دهــد گفت:

- نگفته بودی خرید لباس یک روز طول می کشد.

مریم یکی از دو پاکتی که در دست داشت را به او داد و گفت:

- بیا بگیر این لباس.

- آن یکی چیست؟

- غذا است. فکر می کنم وقتش رسیده روزه ات را بشکنی.

براستی هم گرسنه بود. در سه روز گذشته بجز آب تقریبا چیزی نخورده بود. ستار آن یکی پاکت را هم از مریم گرفت و از درون آن یک ساندویچ مرغ درآورد و بی درنگ آن را بسوی دهان برد. مریم در حالی که ایستاده بود و او را تماشا می کرد گفت:

- این طرفها خیلی شلوغ شده. سه، چهار تا ماشین گشت پلیس داشتند میراژ می دادند. باید تو را از اینجا ببرم.

ستار غذایش را بلعید و گفت:

- عادت دارند. احمقها تا یک هفته مثل فرفره دور خودشان می گردند. اگر طرف زرنگ باشه سخت بتوانند گیرش بیاورند. اما اگر هالو باشه یا عذاب وجدان گرفته باشه آن وقت اوضاع فرق می کند.

- فقط می دانم که عذاب وجدان نگرفته ام.

- هالو هم که نیستی؟

- فکر نمی کنم اینجا زرنگی بدرد بخوره. زرنگی با کار برنامه ریزی شده خوبه اما من کار من بدون برنامه و از روی خشم بود.

- پشیمانی؟

- هرگز.

- پس مشکلت چیست؟

- به احتمال زیاد موفق می شوند شناسایی ام کنند. مشکل این است.

- برنامه ات چیست؟

- فعلا فقط رفتن از این جا.

ستار دوست داشت به گفتگو در این باره پایان دهد اما مریم با سماجت ادامه داد:

- من یک پیشنهاد خوب برایت دارم.

ستار لبخندی زد و با حالتی طنز گونه گفت:

- برای همین آمدنت بیست و چهار ساعت طول کشید. رفته بودی فکر کنی. دختر تو چقدر فکر کردن و تصمیم گیریت طول می کشد.

دختر جوان بی توجه به لحن نیشدار او اظهار داشت:

- دیروز حاضر بودم ده ملیون تومان در اختیارت بگذارم تا مرا بکشی.

- و امروز؟

- همان مبلغ را به تو می دهم و یکسری امتیازات دیگر که برایت بسیار حیاتی خواهند بود.

- در مقابل؟

- سه نفر را برای دل خودت کشتی، سه نفر را هم باید برای دل من بکشی.

- خوب این امتیازها چی هستند؟

- تو در ایران شانسی برای زندگی کردن نداری. خودت گفتی که قطعا شناسایی خواهی شد. من کمکـــــــت می کنم از کشور خارج شوی، به همره پول کافی.

- هیچ می فهمی داری چکار می کنی؟ تو رسما داری آدمکش اجیر می کنی.

- فراموش کردی من خودم یک حقوقدانم. خوب می فهمم دارم چکار می کنم.

ستار دستانش را به هم کوبید و گفت:

- بسیار خوب، آمدیم و من پیشنهادت را پذیرفتم. تو چگونه می خواهی مرا از کشور خارج کنی. این کار هر کس نیست. ضمنا من هم حاضر نیستم برای حفظ جانم به هر جایی فرار کنم. فرضا نمی توانم تحمل کنم بیایند بگویند، بفرما راه باز است برو افغانستان.

مریم سری تکان داد و گفت:

- نگران نباش. از راه ترکیه به یونان خواهی رفت و از آنجا ترتیب رسیدنت به آلمان داده خواهد شد. از آنجا هم می توانی راهی یکی از کشورهای اسکاندیناوی شوی و صد البته با هویتی متفاوت با هویت واقعیت.

- بله این راه را خوب می شناسم. فعلا راه معمول فرستادن قاچاقی مسافران به اروپاست. اما این که چه کس آن را انجام بدهد مهم است.

مریم با اطمینان گفت:

- از بابت آن مطمئن باش. آدم با تجربه ای است و مورد اطمینان. مهمتر آن که هم کیش من است و هرگز مرا نمی فروشد. وقتی هنوز وکیل بودم وکالت دخترش را که می خواست طلاق بگیرد به عهده گرفتم و کاملا هم در انجام کارم موفق شدم. زندگی دخترش را مدیون من می داند. اینجا فقط مسئله پول باقی می ماند که خودم برایت حلش می کنم.

- خوب حالا این مادر مرده ها کی هستند؟

مریم مانند کسی که بار بزرگی از دوشش برداشته شده باشد آهی کشید و خود را روی مبلی رها کرد. پس از کمی سکوت به حرف آمد و گفت:

- باید تو را از این جا ببرم.

ستار سری تکان داد و اظهار داشت:

- یادت باشد که هنوز قبول نکرده ام.

- منظورت چیست؟

- باید بگویی آنها کی هستند و چرا به مرگ محکومشان کردی؟ باید بدانم قرار است با چه کسانی روبرو شوم.

- از قماش همان هایی که پریشب فرستادی به جهنم و حتی خیلی هم پست تر و کثیفتر.

- این مملکت پر از آدمهای پست و نفرت انگیز است. اینجا سی سال است شده پرورشگاه کرمها و لاشخورها

باید بیشتر در موردشان توضیح دهی.

مریم سگ کوچکش را که کنار پایش داراز کشیده بود از روی زمین بلند کرد و مانند کودکی در آغوش گرفت

در حالی که به آرامی سگ را نوازش می کرد گفت:

- دونفرشان از بازجوهای امنیتی هستند که دو سال پیش در بازداشگاه هر جنایتی که می توانستند در مورد من مرتکب شدند. کمتر شبی است که با کابوس کارهای زشت و ننگینی که با من کردند از خواب نپرم. آن دو جسم و روح مرا زخمی کردند. بنام خدا و قرآن و اسلام و شهیدان. شهیدانی که شهادتشان از روز عاشورا شروع می شد و تا سال شصت و هفت که پایان جنگ با عراق بود پایان یافت. زخمهای جسم من با داروهای پزشکان خوب شدن اما زخمهای روح من را تنها دارویی که درمان می کند خون آنها است.

- و نفر سوم؟

- یک مرد جنایتکار که عضو سپاه پاسداران است. در آخرین پرونده ام دفاع از قربانی او را برعهده گرفته بودم. چون کوتاه نیامدم برای نابود کردنم دسیسه و زمینه چینی کرد. هیچ دادگاهی او را هرگز محاکمه

نمی کند.

ستار به مریم خیره شده بود و حتی پلک هم نمی زد. زل زدن بی احساسانه اش به دختر جوان آنقدر ادامه یافت تا سرانجام او را عصبی کرد و تا حدودی با پرخاش گفت:

- چرا اینطوری مرا نگاه می کنی؟

صدای شلیک خنده مرد جوان در فضا پیچید. آنگاه که خنده اش فرونشست گفت:

- شاید حالا بهانه ای برای مردن داشته باشم.

مریم ابرو درهم کشید و گفت:

- خوب، چه می گویی؟

- تو هیچ نشانی از آنها داری؟

- جا و مکانشان را مدتهاست که پیدا کرده ام. سایه به سایه دنبالشان بودم.

ستار سری تکان داد و اظهار داشت:

- با یک چنین خشم و تنفری تو هرگز نمی توانستی بمیری. اگر جرات نداشتی خود را بکشی بخاطر ترس نبود. میل به ماندن برای انتقام گرفتن دلیلش بود.

و آنگاه دستانش را محکم به هم کوبید و قاطعانه گفت:

- موافقم. تا حالا برای لت و پار کردن آدمها استخدامم کرده بودند اما برای آدمکشی تو اولین مورد هستی. هر چند که اینها اصلا آدم نیستند. در مورد جزئیات بعدا صحبت می کنیم. فعلا تا همین حد کافی است که بدانیم دقیقا از یکدیگر چه می خواهیم. تو می خواهی من جان سه تا عوضی را بگیرم و من هم می خواهم پس از انجام کار، اگر شانس بیاورم و جان خودم را بجای جان آنها نبازم فورا و با تضمین امنیت از کشور خارج شوم.

دختر جوان لبخندی ملایم بر لب آورد و گفت:

- فکر می کنم خوب همدیگر را درک می کنیم.

ستار در حالی که سرش را می خاراند اظهار داشت:

- بهر حال من در شرایطی نیستم که حق انتخاب داشته باشم. در ایران هیچ آینده ای جز مرگ زودرس و همراه با شکنجه نخواهم داشت. پس بگذار روی تنها داریی ام فعلیم ریسک کنم. آن هم که فقط جانم است. اگر بردم آن را حفظ می کنم و در صورتی که وعده های تو درست از آب دربیایند چیزهای قشنگتری هم به دست می آورم. اگر هم باختم که هیچ. لاقل کوشش خودم را کرده ام.

سپس با کمی مکث پرسید:

- حالا می خواهی مرا به کجا ببری؟

مریم گفت:

-به آپارتمان خودم.

و چون مرد جوان را کمی شگفت زده دید توضیح داد:

- کسی در آنجا نیست. من تنها زندگی می کنم. یکی از تنهاترین آدمهای دنیا من هستم.

سپس لبخندی معنی دار بر لب آورد و گفت:

- بیا برویم بگذارمت در تابوت.

- تابوت! کمی زود نیست؟

- ابدا! دقیقا وقتش است.

ستار همراه با مریم از ساختمان خارج شد و با او بطرف اتومبیل رفت. مریم به عقب اتومبیل رفت و در صندوق عقب ماشین را گشود و گفت:

- بیا برو این تو.

ستار با حیرت گفت:

- تو می خواهی مرا بفرستی آن تو؟ مگر من گوسفند هستم.

- در حال حاضر بله هستی. کلی هم گرگ آن بیرون در حال گشت زدنند. کافی است یکی از آنها به قیافه ات شک کند و به ما گیر دهد.

- کمی زیاده روی نمی کنی؟ آنقدرها هم قیافه ام غلط انداز نیست.

- پس معلوم است مدتهاست خودت را در آینه نگاه نکرده ای؟

- لااقل بگذار بروم لباسهایم را عوض کنم. پس این ها را برای چه با خودت آوردی؟

- نمی خواهد. فقط وقت را تلف می کنی. زود باش بپر این تو.

ستار ناگزیر درون صندوق عقب اتومبیل شد و مریم نیز بی درنگ در صندوق را محکم روی آن کوبید. گویا در این کار دختر جوان خشم و انگیزه ای فراوان نهفته بود. در آن فضای تنگ و تاریک ستار تنها متوجه حرکت اتومبیل، تکانهای آن و برخی توقف های کوتاه مدتش بود. به شدت احساس اختناق می کرد. تا رسیدن به مقصد هزار بار بر خودش و مسببین بدبختیش لعنت فرستاد. سرانجام اتومبیل توقف کرد و دیگر هم حرکت نکرد. از خاموش شدن صدای ماشین دریافت به مقصد رسیده اند. اکنون براستی برخلاف دو، سه روز گذشته کمی ترس و استرس را درخود احساس می کرد. دو، سه ضربه به در صندوق کوبیده شد و او فهمید باید آماده بیرون آمدن شود. لحظاتی بعد در صندوق گشوده شد و روشنایی چشمان او را آزار داد. در حالی که سعی می کرد با پشت دست جلوی چشمانش را بگیرد گفت:

- کجا هستیم؟

مریم پاسخ داد:

- توی پارکینگ مجتمع هستیم. زود باش بیا بیرون.

- ممکن است کسی مرا با این سر و وضع ببیند و گزارش دهد.

- اینجا کسی کاری به کار همسایه اش ندارد این وقت روز هم همه سر کار هستند. زود باش تا خلوت است.

ستار از اتومبیل خارج شد و مریم هم دوباره در صندوق را بست. سپس رو به مرد جوان کرد و گفت:

- برویم سمت آسانسور.

درون آسانسور مریم دکمه شماره پنج را زد. ستار پرسید:

- این مجتمع چند طبقه دارد؟

- چهارده تا.

- آپارتمان تو در طبقه پنجم است؟

مریم با تکان سر به او پاسخ مثبت داد. لحظه ای بعد آسانسور توقف کرد. مریم در را گشود و به بیرون سرک کشید. آنگاه به ستار نگاه کرد و گفت:

- هیچکس نیست. بیا بیرون.

ستار با احتیاط بیرون آمد و به دنبال مریم به سمت در آپارتمان رفت. مریم کلید انداخت و در را گشود. هر دو وارد خانه شدند و موقتا همه آن ماجرا پایان یافت. مریم بی آنکه به ستار حتی اجازه لحظه ای نشستن دهد حوله ای را به طرف او پرت کرد و گفت:

- هر چه زودتر لباسهایی را که برایت خریده ام را بردار و به حمام برو. این لباسهای نکبتی که بر تن داری را هم به سطل زباله بینداز.

ستار با خنده گفت:

- از این به بعد پس از هر ماجرا باید یک دست لباس نو برایم بخری.

آنگاه در حالی که بسوی حمام می رفت و از دید زدن اطراف هم غافل نبود پرسید:

- ما حالا دقیقا در کجای تهران قرار داریم.

مریم با بی تفاوتی گفت:

- زعفرانیه.

ستار ناگهان سوت کشید و رو به سوی او برگرداند و گفت:

- بابا شما دیگه کی هستید؟ ! اون از ویلاهایتان اینهم از خانه هایتان. بنازم عدل و داد خدا را. ما فقیر بدبختها که از دردسر فرار می کنیم خود دردسر شش پا دارد و با شش پای قرضی به دنبالمان می دود آنوقت شماها جان می کنید تا کمی دردسر برای خودتان درست کنید.

مریم با لحنی آمیخته به خشم اظهار داشت:

- اگر زن بودی و میان بازوهای دو مرد ناپاک گیر می افتادی می فهمیدی دردسر یعنی چه.

دختر جوان از برابر چشمان ستار دور شد و او نیز بدرون حمام رفت. بعد از حدود چهل و پنچ دقیقه در حالی که صورتش را اصلاح کرده و لباس نو بر تن نموده بود در حال خشک کردن موهایش با حوله از حمام خارج شد. صدای مریم از درون یکی از اتاقها بگوش او رسید.

- اگر سشوار می خواهی بیا اینجا.

ستار در حالی که سعی می کرد با حوله کار گوش پاکن را هم انجام دهد بدرون اتاقی که دختر جوان در آن بود رفت. اتاق خوابی بود نسبتا وسیع که دیوارهایش با رنگ صورتی منقوش شده بودند و همه چیزش مطابق با سلیقه دخترانه تزیین و جا سازی گشته بودند. مریم روبروی آینه میز توالت نشسته بود و با موچینی در دست با صورت زیبای خود ور می رفت. ستار با همان زمختی همیشگی خود گفت:

- برای ما سشوار همان خورشید است. مریم دست از کار کشید و در آینه به او نگریست و گفت:

- اینجا از خورشید خبری نیست. یا سشوار بکش یا برو کنار شومینه.

مرد جوان خندید و گفت:

- می ترسی سرما بخورم؟

مریم از جا بلند شد و به سمت جا لباسی رفت. در حال پوشیدن مانتو گفت:

- سرما بخوری یا سرطان بگیری برایم اهمیت ندارد. نمی خواهم کارمان عقب بیفتد.

آنگاه به سمت در اتاق رفت اما پیش از خروج رو برگرداند و گفت:

- من می روم برای نهار غذا تهیه کنم.

و سپس با کمی مکث افزود:

- آه خداوندا، امیدوارم بجای پیتزا از من کله پاچه نخواهی.

ستار خندید و اظهار داشت:

- ما بچه پایین شهریم. غذا را برای این می خوریم که بتوانیم راه برویم. از بچگی یادمان دادند هر چه انداختند جلویمان کوفت کنیم و جیک نزنیم. هر چی هم دادند بپوشیم و نق نزنیم. حالا بگذار شلوار عهد قجری پدر بزرگه باشه که مادر بزرگه با هزار بدبختی و دوخت و دوز اندازه تنمان کرده باشه.

مریم ابرو بالا انداخت و گفت:

- ولی این لباسهایی که حالا تنت کردی فکر نمی کنم مال عهد قاجار و دست دوز مادر بزرگت باشند.

و پس از آن بی آنکه به مرد جوان فرصت اظهار نظر دهد از اتاق خارج شد و خانه را ترک کرد. ستار که کاملا بی هدف و سرگردان بود بسوی میز توالتی که دختر جوان اندکی پیش در برابر آینه آن نشسته و خود را آرایش می کرد رفت. تنها یک چیز توجه او را به خود جلب کرده بود و آن قاب عکسی بود که روی میز قرار داشت. ستار عکس را برداشت و به تماشای آن پرداخت. عکس یک جفت زن و مرد میان سال و یک جفت دختر و پسر جوان بود. از میان آن چهار نفر ستار یکی را می شناخت که او همان دختر جوان بود. او مریم بود که با چهره ای خندان دست در گردن پسر جوان انداخته بود. زن و مرد میان سال نیز در کنار آن دو ایستاده و لبخند بر لب داشتند. ستار چهره های آنها را با هم مقایسه کرد. مریم و آن پسر جوان شباهت زیادی به هم داشتند و هر دو نیز چندان بی شباهت به آن زن و مرد میان سال نبودند. ستار قاب عکس را بر جای خود نهاد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه ای در فضای خانه گشت زد. آپارتمان بزرگی بود. از چهار اتاق خواب و یک سالن پذیرایی بزرگ و آشپزخانه و حمام و توالت و یک انباری جادار تشکیل شده بود. حقیقت آن بود که تا به آن روز هرگز پا به درون چنین آپارتمان بزرگ و مجللی نگذاشته بود. در کل خیلی کم و شاید فقط سالی دو، سه بار گذرش به این جور جاها می افتاد آنهم در صورتی که کاری برایش پیش می آمد.

PART 2 -- 5 -- 4 -- 3 -- 1


Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh