برده (2)

آه این سگها... روم را همین ها تباه کردند و حالا نوبت ایران است

Share/Save/Bookmark

برده (2)
by Dariush Azadmanesh
10-Aug-2010
 

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

بخش دوم

ژولیو در بخش بیرونی ایوان کاخ جاماسپ منتظر ایستاده بود تا شاهزاده او را به حضور بپذیرد. با آنکه سراپا خیس بود اما احساس سرما نمی کرد. بجز صدای بارش باران صدایی به گوش نمی رسید. ژولیو در آن فضای خلوت و آرام به ریزش باران و برخورد قطرات آب با زمین خیره شده و در افکار خود شناور بود که ناگهان آذرخشی سهمگین اندیشه هایش را از هم گسست. متعاقب آن چند آذرخش دیگر هم آسمان را که با ابرهای سیاه پوشیده شده بود روشن ساختند. ژولیو افسانه ای یونانی را بخاطر آورد که در کودکی شنیده بود. افسانه می گفت هر گاه زئوس خدای خدایان نیزه اش را پرتاپ می کند آذرخش پدید می آید. ایرانیان نیز آذرخش را یکی از آتشهای پنجگانه خود می دانستند.

- توی روم بیشتر از اینجا باران می بارد.

ژولیو به خود آمد. جاماسپ بود که با گامهای آهسته به او نزدیک شده بود. ژولیو پاسخی نداد زیرا نفهمید سخن شاهزاده سوال بود یا اظهار نظر.

- با من بیا.

ژولیو فرمان برده به دنبال شاهزاده براه افتاد. کمی بعد آن دو در کتابخانه ی کاخ رودرروی هم ایستاده بودند. شاهزاده در حالی که نگاهش را به کتابی حجیم دوخته و با دست جلد آن را لمس می کرد گفت :

- تو سرنوشت جالبی داری ژولیوس.

برای نخستین بار یک ایرانی نام ژولیو را درست و بی لهجه بیان می کرد. در این چند سال جاماسپ بارها او را دیده بود اما بار نخست بود نام ژولیو را بر زبان می آورد. ژولیو از شخصیت جاماسپ شناخت خوبی داشت. می دانست مردی آگاه و با تدبیر است. اساساً مزیت اعضای خاندان سلطنتی آن بود که در مقایسه با دیگر اشراف و نجبا از دانش و اطلاعات گسترده تری برخوردار بودند.

- نیازی نیست چیزهایی که می دانی را برایت توضیح دهم. اینجا هم مثل خانه ی هرمز به تو سخت نخواهد گذشت و همه موظفند محترمانه با تو رفتار کنند. همان آسایشی که توی کاخ هرمز داشتی اینجا هم خواهی داشت. اما تفاوت در همه جا وجود دارد. مخصوصاً این را بدان که من نرمش و بردباری هرمز را ندارم. اگر خشم بگیرم مجازات می کنم و از کم کاری و بی هودگی بیزارم. باید وظیفه ات را به بهترین شکل انجام بدهی و هشدار می دهم که هرگز فراتر از آنچه از تو خواسته شده گامی برنداری.

جاماسپ لحظاتی سکوت کرده به ژولیو نگریست. آنگاه دوباره به سخنش ادامه داد.

- و اما وظیفه ات... شنیده ام با وجود سن کم زبان و فرهنگ روم را خوب تدریس می کنی. اگر خود پسندی دور انداخته شود سن کم می تواند امتیاز هر آموزگاری باشد. یکی از فرزندان گرامی من می خواهد در مورد فرهنگ روم چیزهایی بداند. من تو را در اختیار او می گذارم تا از خدماتت بهره بگیرد. آنچه از فرهنگ روم می دانی باید به او آموزش بدهی.

ژولیو به نشانه اطاعت سر فرود آورد.

- شاید کارهای دیگری هم بر عهده ات بگذارم اما پیش از آن باید تواناییهایت را آزمایش کنم.

ژولیو درباره آزمایش شدن شک نداشت. این نژاد محتاط هیچ کس را بدون بارها آزمودن باور نمی کرد.

- از فردا کارت را آغاز می کنی. امروز را می توانی به دلخواه خودت بگذرانی. دستور داده ام مکان و وسایل مناسب در اختیارت قرار دهند. ضمناً هر وقت بخواهی می توانی از این کتابخانه استفاده کنی.

همانطور که شاهزاده وعده داده بود اتاقی وسیع در یکی از خوش جاترین بخشهای کاخ در اختیار ژولیو گذاشتند. در تامین اسباب و وسایل زیستن و آسودن نیز از لازم تا غیر لازم از هیچ چیز دریغ نشد.

ژولیو تمام روز را در همان اتاق گذراند. احساسی مبهم و غریبانه داشت و تا حدودی هم آشفته بود. دوست داشت به چیزی فکر نکند اما لحظه ای از خاطرات زندگی پرطلاطم و غیرعادیش رها نمی شد. اندیشیدن به آینده بیشتر از فکر کردن به گذشته درونش را دچار آشوب می کرد. هنوز خیلی جوان بود و این همه تغییر و انتظار در زندگی برای یک جوان غیر قابل تحمل بود.

سرانجام از بودن در اتاق خسته شده خواست از آنجا خارج شود و در فضای آزاد به قدم زدن بپردازد. اما قبل از آنکه از اتاق بیرون رود خدمتکاری نزدش آمده به او اطلاع داد جاماسپ دوباره خواهان دیدار او است. ژولیو اتاق را ترک کرده با خدمتکار همراه شد. شب شده بود و تاریکی چشم را آزار می داد. از ملاقات صبح هنگامش با شاهزاده ساعتها گذشته بود. ژولیو گمان نمی کرد شاهزاده آن روز دوباره او را بحضور بخواند. فضای درون کاخ با چراغ های شب سوز فراوان روشن نگهداشته شده بود. مهذا روشنایی کاخ هرمز به هنگام شب از این کاخ بیشتر بود.

خدمتکار ژولیو را به اتاقی که با فرش و تندیس و اشیاء زرین و زیبا تزیین شده بود هدایت کرد. ژولیو از دیدن ماه آفرید در کنار جاماسپ متعجب شد. انتظار نداشت در اولین شب ورودش به آنجا او را دیدار کند. ژولیو نزدیک در ایستاده و از جایش تکان نمی خورد. شاهزاده او را خطاب قرار داد.

- چه شده ژولیو؟ خوابت برده! بیا نزدیک.

ژولیو گام به جلو برداشته در برابر شاهزاده و دختر جوان ایستاد. شاهزاده دوباره به حرف آمد.

- می خواهم تو را با دخترم آشنا کنم. وظیفه ی تو آموزش دادن او است.

ژولیو با ناباوری به دختر جوان خیره شد. او انتظار شاگرد دیگری را داشت. هرگز خیال نمی کرد باید این دختر مرموز و سرشار از ابهام را آموزش دهد. صدای جاماسپ او را به خود آورد.

- چرا مدام در فکر فرو می روی پسر؟ مگر مشکلی داری؟

ژولیو سری تکان داده سعی کرد بیشتر بر خودش مسلط باشد. براستی چیزی هم برای تعجب کردن وجود نداشت. دختران اشراف از آموزش های عالی بی بهره نبودند و بعضاً گاهی تعالیم رزمی هم می دیند. این

دختر یک شاهزاده بود و طبیعی بود مانند همه ی شاهزادگان و بزرگ زادگان از هر نوع آموزشی که لازم بود برخوردار شود. ژولیو دوباره نگاهی به ماه آفرید انداخت. در تمام مدت او لحظه ای هم نگاه سرد و پر ابهام خود را از صورت ژولیو برنداشته بود. جاماسپ کمی دیگر درباره ی وظایف ژولیو و لزوم انجام آنها به بهترین نحو ممکن صحبت کرد و سپس او را مرخص کرد. ژولیو که خیال قدم زدن و هواخوری به کل از سرش پریده بود دوباره به اتاقش بازگشت. اکنون واقعیت را باور کرده و پذیرفته بود اما همچنان در این اندیشه بود که چگونه باید با شاگرد جدیدش برخورد کند و آیا اصلاً می تواند چیزی به او یاد بدهد در حالی که در برابر نگاه های او حتی توان درست حرف زدن را هم از دست می داد؟

صبح روز بعد نزدیک حوالی ظهر اولین جلسه ی تدریس بود. ژولیو انتظار داشت کتابخانه محل تدریس او باشد اما برخلاف آنچه می اندیشید او را به اتاق بزرگ و دلپذیری که پنجره ی آن رو بسوی باغ باز بود راهنمایی کردند. شاهزاده خانم جوان از قبل در اتاق حاضر بود. دختر جوان با دست به خدمتکاری که

ژولیو را آنجا آورده بود اشاره ای کرده خدمتکار نیز سری فرود آورده اتاق را ترک کرد. ژولیو با شاگرد جدیدش در آن اتاق که یک میز چوبی و دو نیمکت سپید سنگی در وسط آن قرار داشت تنها بود. نگاهی به دختر انداخت. ماه آفرید پیراهنی آبی و دامنی سپید پوشیده و زیبایی خیره کننده اش بر آشفتگی قلب درمانده ی ژولیو می افزود. پسر جوان به شاهزاده خانم صورت یخی ادای احترام کرد اما پاسخی دریافت نکرد. مانند کسی که ضربه ای به سرش وارد شده با گیجی و سستی بسیار گام برداشته درحالی که سه جلد کتاب قطور را در دست داشت به طرف یکی از نیمکتها رفته روی آن نشست. ژولیو کتابها را روی میز گذاشت و نگاهش را زیر انداخت. اما ماه آفرید همچنان ایستاده او را تماشا می کرد. ژولیو انتظار داشت آن وضعیت پایان گیرد اما هر چه ساکت ماند و تحمل کرد تغییری در اوضاع ایجاد نشد. سرانجام سر بلند کرده به دختر جوان نگاه کرد. خواست حرفی بزند ولی دختر پیش از او به حرف آمده گفت :

- برده می دانی برای چه اینجا هستی؟

برده! این بود اولین واژه ای که از ماه آفرید شنیده بود. ژولیو با تعجب و ناباوری به دختر جوان خیره شد. نخستین بار بود کسی او را برده خطاب می کرد و نیز در تمام پنج سال گذشته اولین بار بود صدای این دختر را می شنید. صدایی که به لطافت نسیم بود اما نسبت به او کمترین لطفی نداشت. برده! آیا درست شنیده بود؟

- تو مسیحی هستی برده؟

ژولیو بسختی توانست لبخندی کمرنگ بر لب آورده بگوید :

- نه شاهزاده خانم، من مسیحی نیستم.

شاهزاده خانم ابروهایش را درهم کشیده با نگاه و لحنی تحقیرآمیز گفت :

- چطور تو مسیحی نیستی؟! مگر رومی ها مسیحی نیستند؟

- روم سرزمین بزرگی است شاهزاده خانم. تنها بخشی از مردم آن مسیحی هستند.

ژولیو فکر کرد بحث در این باره پایان گرفته اما شاهزاده خانم موضوع را ادامه داد :

- پس دین تو چیست؟ از دینت برایم بگو.

ژولیو ساکت ماند. چه می توانست بگوید؟ از دین خود چه می دانست؟ تنها دوازده سال داشت که او را از سرزمین نیاکانش جدا کردند. با زبان و تاریخ روم آشنایی داشت اما دین رومیان مسئله ای پیچیده بود. پیچیده تر از آنکه او تا دوازده سالگی بتواند آن را فراگیرد و از اصول آن آگاهی دقیق پیدا کند. در واقع نوجوانی اش طوری سپری شده بود که او از هر نظر بی مذهب بار آمده بود. شاید در مورد هر مطلبی می توانست سخن گفته و اظهار عقیده کند اما در مورد ادیان همان بهتر بود که سکوت کند. شاید اگر واقعاً مسیحی بود می توانست اظهار نظری کند زیرا بعد از آیین مزدا مسیحیت بیشتر از هر دین دیگری در ایران طرفدار و مبلغ داشت. اما دین کهن رومیان؟!

- تو علاوه بر بی دانشی خیلی هم بی زبان هستی.

این حرف دختر جوان ژولیو را بیشتر آزرد. با لحنی ملایم گفت :

- شاهزاده خانم من نمی توانم بیشتر از آموخته هایم بیاموزم.

- از پیامبر مسیحیان چه می دانی؟ درست است که می گویند مادرش هنگام بدنیا آوردنش دوشیزه بود؟ اصلاً

نمی فهمم چطور ممکن است زنی بی مرد بچه دار شود؟

ژولیو دیگر کلافه شده بود.

- من مسیحی نیستم شاهزاده خانم.

- پس تو چه نوع رومی ای هستی؟

- یک رومی غیر مسیحی.

دختر چرخی در اتاق زد و گفت :

- فکر می کنم راست می گویی. تو واقعاً نباید مسیحی باشی چون اگر مسیحی بودی پدرم هیچوقت به این خانه راهت نمی داد.

ژولیو از اینکه سرانجام توانسته بود ماه آفرید را متقاعد کند مسیحی نیست احساس آسایش کرد. او خوب می دانست خانواده جاماسپ چه وحشتی از مسیحیت دارند.

ژولیو دوست داشت شروع کند به تدریس تاریخ اما دختر جوان هنوز حتی از نشستن روی نیمکت مقابل امتناع کرده و همچنان روی پا ایستاده بود. سرانجام طاقت از کف داد و بدون توجه به دختر شروع کرد به سخن گفتن از تاریخ کهن روم. می دانست ایرانیان به تاریخ علاقه ی ویژه ای دارند تا آنجا که بیشتر رویداد های تاریخی را به صورت داستان و افسانه در آورده و خود را با داستانهای شاد و غمگینشان سرگرم می کنند. به همین خاطر بهتر دید امروز آموزش فرهنگ روم به شاگرد جدیدش را با موضوع تاریخ آن سرزمین آغاز کند. اما هنوز چندان پیش نرفته بود که ماه آفرید حرف او را برید و شروع کرد به پرسیدن پرسشهای عجیب و غریب درباره رومی ها. سوال هایش بیشتر درباره ی دخترهای جوان رومی بود. دختران رومی چه شکلی هستند؟ چطور لباس می پوشند؟ چه چیزهایی بیشتر دوست دارند؟ آرامند یا سرکش؟ آیا به زیبایی دختران ایرانی هستند؟ ژولیو ترجیح می داد حداقل از او در مورد جغرافیای روم سوال کنند. با این حال تا آنجا که می توانست به سوال های دختر جوان پاسخ می داد هر چند در پاسخگویی به او از قدرت تخیلش هم کمک می گرفت. آنگاه چون دیگر بنظر می آمد پرسشهای عجیب و نامربوط شاهزاده خانم به پایان

رسیده اند دوباره حرفهایش را در مورد تاریخ کهن روم آغاز کرد. ژولیو بیشتر از یک ساعت درباره ی موضوع مورد نظرش سخن گفت اما احساس می کرد ماه آفرید به حرفهایش گوش نمی دهد. در تمام مدت شاهزاده خانم ساکت و آرام به چهره او خیره شده بود. ژولیو سخت از آن وضعیت و آن نگاه سرد و خیره کلافه و درمانده شده بود. کار به جایی کشید که حتی خودش هم نمی فهمید چه دارد می گوید! ناگزیر تدریس را متوقف کرد.

- فکر می کنم برای امروز کافی باشد. فردا شروع می کنیم به آموزش زبان. تا زبان مردم یک سرزمین را یاد نگیرید درست نمی توانید فرهنگ آنها را درک کنید. اگر شاهزاده خانم ایرادی در کار من می بیند خواهش می کنم بازگو کند تا در آینده بهتر بتوانم خدمت کنم.

شاهزاده خانم سری تکان داده گفت :

- اگر کمتر حرف بزنی تو را بیشتر دوست خواهم داشت برده.

ژولیو نمی دانست این سخن را چگونه باید تفسیر کند. سرانجام آن را تحقیر خود تعبیر کرد. چرا این دختر اصرار داشت او را برده خطاب کند در حالی که اشخاص بزرگی مانند هرمز و جاماسپ چنین نکرده بودند؟ او می دانست برده است و دیگر نیازی بیاد آوری نداشت.

روز بعد هنگام تدریس ژولیو سعی می کرد جدیت و غرور بیشتری از خود نشان دهد. اما نگاه خیره ماه آفرید همچنان مانع از آن می شد که بتواند اراده ی نیرومندی از خود به نمایش بگذارد. لحظه ای به این اندیشید که بخاطر قامت رعنا و چهره زیبایش دختر جوان عاشقش شده است. هنوز از این خیال شیرین بیرون نیامده بود که صدای ماه آفرید به گوشش خورد.

- چرا ساکتی برده؟ از خانواده ای که در روم داشتی برایم بگو. آنها گدا بودند؟

این حرفها حدس و خیال ژولیو را کاملاً درهم ریختند. در باطن خشمگین شده با خود گفت زنان این مردم هرگز تحت تاثیر عشق و محبت قرار نخواهند گرفت. اینها تنها جنگیدن را دوست دارند و آنگاه که جنگی در کار نباشد برای خون ریختن به شکار حیوانات می پردازند. ژولیو ناچار شد کمی از خانواده اش برای شاهزاده خانم تعریف کند. مخصوصاً بر این نکته تاکید کرد که خانواده اش از شریفترین و نجیب ترین خانواده های روم هستند.

بنظر نمی آمد دختر جوان علاقه ای به آموختن زبان و فرهنگ روم داشته باشد. با این حال ژولیو ناگزیر بود به وظیفه اش عمل کند.

عصر همان روز ژولیو هنگام قدم زدن در باغ با بهمن روبرو شد. برخورد شاهزاده با ژولیو همراه با محبت و خوشرویی بود. پیدا بود از حضور ژولیو در کاخ پدرش خشنود است. همانطور که هرمز به ژولیو گفته بود جاماسپ پسر دیگری هم داشت که تقریباً دوازده ساله بود. نکته جالب آن بود که در این پنج سال ژولیو هرگز این پسربچه را ندیده بود. هنگامی که برای نخستین بار چشم ژولیو به پسرک افتاد بی اختیار آه کشید و بیشتر از هر زمان به یاد دوران کودکی خودش افتاد. او تنها کمی از این پسرک بزرگتر بود که از خانواده اش جدا شد و به اسارت درآمد. نرسی پسرکی نحیف و آرام و منزوی با زیبایی ای شکننده بود. بجز ظاهر جذابش تقریباً دیگر هیچ شباهتی به برادر بزرگتر خود بهمن نداشت. شرم و کمرویی شاهزاده نوجوان که با ظرافت ظاهریش درهم می آمیخت او را دوست داشتنی می کرد. آخرین فرزند جاماسپ دختر بچه ای بود پنج شش ساله به نام ثریتی که درست شبیه یک تندیس مرمرین کوچک بود. تضادی که میان بهمن و نرسی وجود داشت میان ماه آفرید و خواهر کوچکش هم به چشم می خورد. ثریتی برخلاف ماه آفرید دختر بچه ای بسیار پر جنب و جوش بود که لحظه ای آرام و قرار نداشت. بدین ترتیب ژولیو در کمتر یک هفته کاملاً در خانه ی جاماسپ جا افتاد بطوری که دیگر احساس غریبگی و دلتنگی نمی کرد.

برنامه ی آموزش زبان و فرهنگ روم به ماه آفرید همچنان ادامه داشت. ژولیو هر روز شاهزاده خانم را در همان اتاق بزرگ و خوش جا که پنجره اش رو به سمت باغ باز بود دیدار می کرد و ساعتی را با او به تدریس می گذراند. اما زمان دیدار و تدریس را همیشه خود شاهزاده خانم تعیین می کرد. گاهی صبحها، گاهی ظهرها، و بندرت عصرها.

ژولیو از ادبیات روم چیز زیادی نمی دانست اما آگاهی خوبی از زندگی و سرنوشت برخی از برجسته ترین ادیبان آن سرزمین داشت. یک روز صبح درحال تعریف کردن داستان زندگی چند شخصیت ادبی روم برای ماه آفرید بود که در اتاق گشوده شد و ثریتی پا درون آنجا گذاشت. دخترک یکراست بطرف ژولیو رفت که روی نیمکت در برابر ماه آفرید نشسته بود. ثریتی از نیمکت بالا رفته بازوان کوچک و ظریف خود را دور گردن ژولیو حلقه کرده خود را به او آویزان ساخت. آنگاه خنده های کوتاه و کودکانه سر داد. این دخترک شاد و سرزنده خیلی شلوغ و بی قرار بود. بعید بود کسی بتواند او را در یک جا نگهدارد. ثریتی آزاد بود به هر جای کاخ که می خواهد برود و اگر دربانان مراقبش نبودند حتماً از کاخ خارج می شد و شاید هم برای همیشه ناپدید می گشت. خواهرش می خواست او را از اتاق بیرون کند که دخترک ژولیو را رها کرده از نیمکت پایین پریده به گوشه ای از اتاق فرار کرد. ماه آفرید گویا دوست نداشت در حضور ژولیو دنبال خواهر کوچک و نا آرامش بدود بهمین خاطر دوباره روی نیمکت نشست. دخترک با این احساس که بر خواهرش پیروز شده شروع کرد به خندیدن. ثریتی دوباره بطرف ژولیو رفت و باز با بالا رفتن از نیمکت به او آویزان شد. ژولیو بی اعتنا به او دوباره به تعریف سرگذشت ادیبان بزرگ روم پرداخت. اما دخترک درحالی که دست در موهای او فرو کرده و آنها را در چنگ گرفته بود حرفهایش را برید و با مهری کودکانه گفت :

- تو چه موهای قشنگی داری.

ماه آفرید آهسته تذکری به خواهرش داده از او خواست موهای ژولیو را رها کند. اما دخترک بی توجه به او همچنان موهای بلوطی رنگ ژولیو را که بلندیشان تا شانه هایش می رسید در میان انگشتان کوچکش گرفته و با آنها بازی می کرد. این نافرمانی خشم شاهزاده خانم را برانگیخت. ناگهان از جا بلند شده با لحنی بسیار پرخاشجویانه که ژولیو نه هرگز در او دیده بود و نه انتظار داشت ببیند بر سر خواهرش داد کشید و بسختی سرزنشش کرد. ثریتی با وجود سرکشی و شیطنت ذاتی اش از خشم خواهر ترسید و موهای ژولیو را رها کرد. اما دخترک که علاوه بر ترس دچار شرم کودکانه هم شده بود بی حرکت سر جایش روی نیمکت کنار ژولیو ایستاد و سر بزیر انداخت. ژولیو به دخترک نگاه کرد و چشمهایش را پر از اشک دید. با این وجود ثریتی حاضر نبود گریه کند. دل پسر جوان برای او می سوخت. ثریتی دختر بچه ای دوست داشتنی بود و خیلی زود محبت دیگران را به خودش جلب می کرد. ژولیو حس کرد ماه آفرید هنوز هم خشمگین است. سعی کرد خشم شاهزاده خانم را نسبت به دخترک از بین ببرد. ثریتی تنها بخاطر نوازش کردن موهای او مورد غضب قرار گرفته بود.

- ایرادی ندارد. او از موهای من خوشش می آید.

ژولیو از جا بلند شده دست دخترک را گرفته او را از اتاق بیرون فرستاد. بعد دوباره برگشته روی نیمکت نشست. می خواست گفتارش را از سر بگیرد اما دختر جوان بتندی از جا برخواسته گفت :

- برای امروز بس است.

ماه آفرید خرامان بسوی در اتاق رفت. اما پیش از خروج ایستاده رو به ژولیو کرده مغرورانه گفت :

- تا سه روز دیگر همدیگر را نخواهیم دید برده.

روز بعد ژولیو هر چه انتظار کشید شاهزاده خانم او را به حضور نخواند. انتظار ژولیو را آشفته و خشمگین کرده بود. حالا اطمینان داشت شاهزاده خانم به حرفش عمل می کند و تا سه روز از دیدن او امتناع خواهد کرد. این رفتار از دید ژولیو تکبری بی معنا و بچگانه بود. او بی نتیجه سعی می کرد خشم و حس تحقیر شدنش را فراموش کند. تقریباً بدیدار همه روزه ی ماه آفرید عادت کرده بود و بی آنکه متوجه باشد دیدن او را حق خود می پنداشت. حالا این حق برای سه روز از او گرفته شده بود.

صبح روز بعد قصد داشت برای گردش از کاخ خارج شود. اینجا هم این اجازه را به او داده بودند که در صورت تمایل برای تفریح از کاخ بیرون برود. اما بمحض خروج از ایوان کاخ با بهمن برخورد کرد که همراه با چند جوان دیگر عازم شکار بود. شاهزاده با خنده ژولیو را بسوی خود صدا زد. بهمن از ژولیو خواست با او و اطرافیانش در شکار همراه شود. این پیشنهاد برای ژولیو خوشایند بود. در هر حال بهتر از یک پیاده روی بیهوده بود. اسبی در اختیار ژولیو گذاشتند و او را با خودشان به شکارگاه بردند. هوای امروز دلچسب و بهاری بود. ژولیو در شکارگاه بیشتر یک تماشاچی بود. او در شکار مهارتی نداشت. با این وجود بهمن مدام او را به تحرک دعوت می کرد. مشکل ژولیو علاوه بر بی تجربگی عدم تبحر در استفاده از تیر و کمان بود که ابزار اصلی شکار بشمار می رفت. سرانجام با همه ناشیگری اش موفق به انداختن غزالی شد که سبب شد بهمن به وجد آمده و با هیجان او را تشویق کند.

آن روز نیز گذشت و ژولیو از طرف شاهزاده خانم صدا زده نشد. اکنون به خود امید می داد که تنها فردا از دیدار ماه آفرید محرم خواهد بود. اما برخلاف انتظارش آواخر صبح روز بعد شاهزاده خانم به دنبال او فرستاد و خواستار دیدارش شد. پس دختر جوان یک روز را به او تخفیف داده بود. این اندیشه بسرعت از سر ژولیو گذشت و دلش را شاد و لبهایش را متبسم ساخت.

ماه آفرید زیبا و مغرور با ظاهری آرام و درونی سرکش برای لحظاتی توان صحبت و حتی پلک زدن را از ژولیو گرفت. اما سپس با تشری او را بخود آورد.

- تو برده ی من هستی نه بهمن! دیروز حق نداشتی بی اجازه ی من پشت سر او بشکار بروی.

ژولیو چیزی نگفت. چیزی برای گفتن نداشت. از لجاجت دختر در به کار بردن مداوم عنوان برده خشمگین شده بود. دوست نداشت او را برده صدا کنند. هیچ کس او را برده خطاب نمی کرد. این دختر واقعاً سنگدل بود و علارغم ظاهر لطیف و زیبایش روحی سخت و خشن داشت! ژولیو بیشتر از هر چیز از حماقت خود عصبانی بود. چرا برای دیدن چنین موجودی که اکنون دیگر از نظرش وحشی بنظر می آمد بی تاب شده

بود؟ ماه آفرید که او را ساکت می دید دوباره به حرف آمد.

- چرا درس را شروع نمی کنی برده؟

ژولیو به خود جراتی داده با لحنی که کمی خشم در آن آشکار بود گفت :

- نام من ژولیو است شاهزاده خانم.

- نام تو فقط برده است! مگر تو واقعاً یک برده نیستی؟ شاید هم فراموش کرده ای یک برده ای. برده، برده است چه رومی باشد چه سیاه.

- و چه ایرانی در سرزمینی دیگر.

دختر با خشم نگاهی به صورت ژولیو افکند. اما ژولیو از آنچه گفته بود پشیمان نبود. می دانست سعی دارد او را تحقیر کند. در تمام روزهای گذشته نیز هدفش همین بود. ماه آفرید هرگز به تدریس او توجه نداشت. ژولیو شک نداشت او هیچ چیز نیاموخته و نخواهد توانست حتی به یک سوال ساده هم پاسخ دهد. هنگامی که ژولیو از تاریخ و فرهنگ و زبان رومیان صحبت می کرد دختر جوان فقط به او خیره می شد. پیدا بود بی علاقه است و به گفته های او گوش نمی دهد. گویی هیچ خواسته ای جز تحقیر کردن و خرد ساختن آموزگارش در سر نداشت. اما درد او چه بود؟ چرا اصرار داشت به رفتار شکنجه دهنده اش ادامه دهد؟ ژولیو سر در نمی آورد جاماسپ برای چه از او خواسته بود به دخترش زبان و فرهنگ روم را آموزش دهد. او هیچ تمایلی برای آموختن آنچه پدرش گفته بود نداشت. در خانه هرمز ژولیو برای خود جایگاهی داشت. حداقل به عنوان یک دبیر ساده شناخته شده و مورد احترام بود. حالا اما در اینجا مدام با بردگان بی نوا مقایسه می شد. آن هم از سوی دختری که در نظر او دارای روانی نامتعادل بود. چرا او را به این جا کشانده بودند؟ چرا این شاهزاده خانم مغرور و مرموز اینگونه با او رفتار می کرد؟

روزهای بهار پیاپی می گذشتند و فصل آرام آرام به پایان خود نزدیک می شد. تابستان تا چند روز دیگر آغاز می شد اما گرما از هم اکنون ستوه آور شده بود. بعد از ظهر یک روز گرم ژولیو در برابر ماه آفرید نشسته و مشغول انجام وظیفه بود. رفتار دختر جوان تغییری نکرده بود اما طاقت و تحمل ژولیو آنقدر افزایش یافته بود که براحتی می توانست به رفتار و گفتار تحقیر کننده او بی اعتنا بماند. ژولیو بخوبی می دید هر چه بی اعتنایی او بیشتر می شود خشم و حسادت شاهزاده خانم هم افزونتر می گردد. فکر می کرد باید تا آنجا که می تواند با بی اعتنایی هایش خشم و حسادت دختر جوان را تحریک کرده و برانگیزد. شاید از این راه می توانست او را رام کند. هنوز هم نتوانسته بود دلیل این برخوردهای عجیب و حسادت آمیز را بفهمد اما همیشه خود را با یادآوری سخنی از پدرش که در آن گذشته های زیبا معمولاً بعنوان طنز بیان می کرد تسکین می داد... زنی که نتواند حسادت کند عسلی است که شیرینی ندارد!

گرمای هوای اتاق هر دو جوان را کلافه کرده بود. اگر چه هر دو سعی می کردند رنجی را که از گرما می کشیدند از هم پنهان کنند اما پیشانی عرق کرده ژولیو و صورت سرخ شده و گل انداخته ماه آفرید حال هر دو را آشکار می کرد. در این هنگام ژولیو احساسی عجیب و غیر عادی در خود یافت. احساس می کرد دلپذیرترین عطرها از تن ماه آفرید برخواسته و در فضای اتاق انتشار یافته! آیا گرما موجب شده بود اتاق از بوی تن دختر جوان عطرآگین شود؟! به همان ترتیب که گلی بر اثر گرما شکفته می شود و بوی خوش آن فضا را خوشبو می کند؟

ژولیو در حال سخن گفتن از تاریخ روم بود. محور صحبت او درباره ی شخصیت ژولیوس سزار می گردید. ژولیو از این مرد بزرگ تاریخ روم دانسته های بسیار داشت. پدرش شیفته ی این سردار بزرگ بود. برای دومین بار در مدتی کوتاه خاطره ای از پدر در ذهنش نقش بست. سزار، مردی که پدر ژولیو و بسیاری دیگر از رومی ها به او افتخار می کردند و نامش را همردیف عظمت روم می شمردند. آه که سزار چقدر با یولیانوس فرق داشت. آیا سزار بزرگترین مرد تاریخ روم نبود؟ آیا سناتور نام بزرگترین مرد همه ی تاریخ روم را با همین آرزو که روزی فرزندش هم مردی بزرگ و شاید هم به بزرگی سزار شود بر او نگذاشته بود؟ اما ژولیو امروز تنها برده ای رومی در سرزمینی بیگانه بود و هیچ شباهتی به سزار بزرگ نداشت. ژولیو بی اختیار دستخوش احساسات شد. یادآوری پدر و خانواده و زادگاه و استشمام آن بوی خوش که شاید خیال و توهمی بیش نبود او را منقلب کرده بود. اشک توی چشمهایش حلقه زد و بغض در گلویش گیر کرد. توان حرف زدن را از دست داد و سخنش قطع شد. کوشید بر خود مسلط شود اما چون نتوانست سراپایش را خشم فرا گرفت. چقدر احمقانه است! چرا باید بغض کند و اشک در چشمهایش حلقه بزند؟ آن هم جلوی کسی که گویا مهمترین انگیزه و سرگرمی اش تحقیر کردن و شناختن نقاط ضعف او است تا بعد آنها را هم بکار بگیرد و بیش از پیش تحقیرش کند. و بدبختی این بود که متوجه ی حال او نیز شده بود و با نگاهی خیره تر از همیشه تماشایش می کرد. سرانجام چون فهمید نمی تواند از ریزش اشکهایش جلوگیری کند برخواست و به سمت پنجره رفت. کمی بعد ژولیو بر خود مسلط شده بی آنکه رو به سوی دختر جوان برگرداند از گرمای هوای اتاق شکایت کرد و در مقابل از هوای نسبتاً خنکی که از پنجره وارد می شد ستایش کرد. می دانست بهانه اش پذیرفته و باور نخواهد شد اما بهرحال دلیلی برای برخواستن و پشت کردن به شاهزاده خانم بر زبان آورده بود. ژولیو می ترسید دوباره دچار هیجان و التهاب شود و اینبار دیگر نتواند خودش را بخوبی نگهدارد. بهمین خاطر پیشنهاد کرد ادامه مطلب را به فردا واگذارند. شاهزاده خانم پذیرفت و ژولیو پس از بجا آوردن احترام بی درنگ اتاق را ترک کرد. ولی با خود پیمان بست از آن به بعد هرگز چنان مطالبی را موضوع تدریسش قرار ندهد.

عصر هوا خنک تر شده بود. خنکی هوا ژولیو را وسوسه کرد به قدم زدن در محوطه باز و وسیع کاخ بپردازد. ژولیو هیچگاه در کاخ شاهزاده جنب و جوش چندانی نمی دید. کاخ تقریباً همیشه در سکوت و آرامش قرار داشت. در اینجا برخلاف کاخ سپهبد هرمز از مهمانیهای بزرگ و مراسم های پر هزینه خبری نبود. مگر سالی یکی دو بار و آن هم نه با آن شکوهی که در کاخ هرمز بر پا می شد. در اینجا حتی خدمتکاران هم خیلی بی سر و صداتر از مستخدمین کاخ سپهبد بودند. گویی تمام ساکنین این خانه انزوا و دوری از شلوغی را به مهمانی دادن و هیاهو کردن ترجیح می دادند. البته استثنایی مانند بهمن هم توی این کاخ پیدا می شد.

در آن حال چشم ژولیو به نرسی افتاد. نرسی سی چهل گام دورتر از او با دو ندیم، یک مرد میان سال و یک زن جوان که هر دو بطور ویژه در خدمت او بودند به آهستگی قدم می زد. ولی خیلی زود ایستاد تا نفسی تازه کند. شاهزاده که داشت وارد سنین نوجوانی می شد صورتی زیبا اما اندامی بسیار نحیف و شکننده داشت. ژولیو خیلی کم او را می دید. در مدت اقامتش در آنجا این تنها سومین بار بود او را مشاهده می کرد و اینبار نیز مانند دو بار پیش احساس می کرد رنجور و بیمار است. عجیب نبود که ژولیو در گذشته هیچگاه این پسر را همراه با خانواده ی جاماسپ نمی دید. ضعف و کم توانی مانع از آن می شد که او جشنها و آیین های شلوغ و سنگین را تاب بیاورد.

پاسی از شب گذشته اما ژولیو هنوز بیدار بود. اطمینان داشت آن شب یک شب بیداری ملال آور در پیش دارد زیرا با چنان ذهن آشفته ای خوابیدن تقریباً محال بود. رویاهای تلخ و شیرینش با هم در آمیخته بودند و هر لحظه یکی بر دیگری چیره می شد. ناگزیر و برای گریز از آن حال ناخوشایند از بستر برخواسته از اتاقش بیرون زد. شبی مهتابی بود و هوا ملایم و دلپذیر از بوی خوش گل های فراوان درون باغ. سکوت بر همه جا حاکم بود و جز دربانانی که در پشت درهای بسته کاخ به نگهبانی مشغول بودند کسی دیده نمی شد. ژولیو با گامهای آهسته شروع کرد به قدم زدن. ابتدا می خواست به سمت حوضهای بزرگ و پر آب کاخ برود که به شکلی زیبا از مرمر سپید ساخته شده بودند و بی شک در این شب مهتابی زیبایی ویژه ای داشتند. اما با این اندیشه که آنجا بطور پیوسته در معرض تماشای دربانان بیکار و شب زده در شرقی کاخ که حوض ها در مجاورت آن محل بودند قرار می گیرد از تصمیم خود منصرف شده راه قسمت غربی کاخ را در پیش گرفت. در این قسمت باغ وسیع کاخ که انبوهی از درختان آن را شکل می دادند قرار داشت. شخص با ورود به میان انبوه درختان باغ حتی در طول روز هم از چشم کسانی که خارج از باغ بودند پنهان می ماند. ژولیو با توجه به نیازی که برای راه رفتن بدور از چشمان نظاره گر و کنجکاو در خود احساس می کرد پا توی باغ گذاشت و میان درختان بلند و کوتاه و گوناگون آن ناپدید شد. درحالی که در باغ و در میان درختان قدم می زد شروع کرد به زمزمه کردن چند ترانه که از بر بود. لحظه ای ایستاده نگاهی به آسمان و ماه گرد و سپید آن انداخت. آنگاه دوباره سر به زیر افکنده قدم زدن را از سر گرفت. سخنی از یک فیلسوف رنج کشیده را که در جایی شنیده و به ذهن سپرده بود بخاطر آورد و این بار شروع کرد به زمزمه کردن آن. (( شرافت چیزی است که مردم تنها در سخن از آن تمجید می کنند اما بهنگام عمل آن را گندابی متعفن می دانند که توجه به آن احمقانه و ساده لوحانه است. مرد حقیقت خواه ولی این گنداب را دوست دارد و می خواهد بهنگام عمل نیز در آن شناور باشد، هر چند دیگران در دل ناپاک خویش او را مسخره و سرزنش کنند. شادی مرد شرافتمند از قلبش برمی خیزد. )). ژولیو دوباره ایستاد و چشم به آسمان دوخت. لحظاتی بعد خواست دوباره راه بیفتد و به قدم زدن ادامه دهد اما صدایی ملایم و دلنشین او را بر جا میخکوب کرد.

- امشب مهتاب است برده.

حیرت زده سر برگردانده پشت سرش را نگاه کرد. ماه آفرید در جامه ای سراپا کبود و ردایی سپید افکنده بر شانه در چند قدمی اش ایستاده و به او خیره شده بود. شاهزاده خانم خرامان گام برداشته به او نزدیک شده درست رودررویش ایستاد. قامتش تقریباً یک کف دست کوتاهتر از ژولیو بود. ژولیو به سختی لبخندی بر لب آورده گفت :

- شب قشنگی است.

کاملاً غافلگیر شده بود. سعی داشت بر خود مسلط شود ولی این کار آسانی نبود. از اینکه می دید دختر جوان متوجه ی خود باختگی او شده شرمسار و خشمگین بود. از خود می پرسید این دختر این هنگام از شب آن هم به تنهایی در این باغ خلوت و پر درخت که به جنگلی کوچک بی شباهت نبود چه می کرد؟ آیا او را تعقیب می کرد؟ آیا به دنبال او آمده بود؟ قبلاً بارها شاهزاده خانم را دیده بود که به تنهایی در باغ قدم می زند اما حالا که شب بود! ژولیو بیاد آورد خودش اولین بار است شب هنگام در باغ به قدم زدن پرداخته. شاید شبگردی در این مکان خلوت در میان درختان از عادت های این دختر مرموز بود. صدای ماه آفرید رشته افکار او را از هم گسست.

- دنبال من بیا برده.

ژولیو بی اختیار و بی آنکه توان سخن گفتن داشته باشد فرمان را اطاعت کرده دنبال دختر جوان راه افتاد. شاهزاده خانم بی اعتنا به او با نگاهی مستقیم بجلو آهسته گام برمی داشت و ژولیو کمی عقب تر از او به همان آهستگی راه می رفت. مدتی نسبتاً طولانی در سکوتی محض بی هدف به قدم زدن پرداختند.

سرانجام سکوت شکسته شد.

- تو از من بیزاری، درست است؟

ژولیو حرف شاهزاده خانم را شنید اما جوابی نداشت به او بدهد. چه باید می گفت؟ آیا براستی از او که همیشه می کوشید تحقیرش کند بیزار بود یا همچون برده ای که اربابش را دوست دارد او را دوست داشت؟ لحظه ای به قلب خود رجوع کرد. انکار چه فایده داشت؟ او را خیلی بیشتر از یک ارباب دوست داشت. احساس می کرد دچار جنونی مسخره شده است. او یک شاهزاده خانم ساسانی بود. خشم وجود ژولیو را در بر گرفت. آیا این راهی دیگر برای تحقیر کردن او بود؟ باید تاوان اشتباهات چه کسی را پس می داد؟ اشتباهات یولیانوس؟ همان که می خواست ایران را بخشی از امپراطوری اش کند؟ همان که می خواست ایرانیان به قوانینش گردن نهاده به او خراج دهند؟ همان که می خواست این مردم زبان و عاداتشان را تغییر داده حتی شکل آرایش موهایشان را رومیان تعیین کنند؟ همان که می خواست معابد روم را با غنایم فراوانی که از ایران می گرفت تزیین کند؟ ژولیو افروخته از خشم به حرف آمد و با جسارت گفت :

- از تو بیزارم.

دختر جوان ایستاد و با تعجب به ژولو نگاه کرد. پیدا بود انتظار چنین پاسخی را نداشته. برای نخستین بار ژولیو لبخندی پر رنگ و واقعی بر لبهای شاهزاده خانم مشاهده کرد که بیش از هر چیز موجب شگفتی اش شد. پس او هم می تواند لبخند بزند! دختر جوان با لحنی آمیخته به شادی و هیجان که در عین حال برای ژولیو غریب و نا آشنا اما پر طنین و دلنشین بود گفت :

- تو شجاع هستی! درست است! براستی برده ای شجاع هستی. هیچ می دانی من تو را از کاخ هرمز به اینجا کشاندم؟

ژولیو با تعجبی دو چندان به او خیره شد. اما ماه آفرید دوباره به راه افتاد. ژولیو اینبار بی آنکه فرمانی دریافت کند به دنبال او گام برداشت. ماه آفرید گامهایش را طوری با ژولیو هماهنگ کرد که این دفعه او

نه نیم قدم پشت سرش بلکه درست کنارش راه برود. ژولیو که متوجه بود این خواسته ی خود شاهزاده خانم است با خیال آسوده از این که مرتکب بی احترامی و گستاخی نمی شود براه رفتن در کنار او ادامه داد. شاهزاده خانم درحالی که با متانت و وقار گام بر می داشت با نگاهی خیره به جلو گفت :

- پدرم به در خواست من تو را از هرمز طلب کرد. به او گفتم می خواهم درباره ی شکل زندگی و زبان و آیین های رومی ها چیزهایی بدانم. می خواست یک دبیر ایرانی برایم استخدام کند اما نپذیرفتم و گفتم تو را می خواهم. هرمز خواسته و ناخواسته سبب شده تو همه جا مشهور شوی. همه تو را بعنوان یک مربی جوان رومی می شناسند که در خدمت هرمز است.

ماه آفرید کمی مکث کرده نگاهی به نیمرخ پسر جوان انداخت. گویی می خواست کنجکاوی او را بسنجد.

- پدرم مخالفت می کرد. حاضر نبود تو را اینجا بیاورد و برده من کند. تهدیدش کردم بزرگترین آرزویش را به باد می دهم. می دانی، قرار است من همسر یکی از پسرهای شاپور شوم. این پیوند برای پدرم خیلی مهم و خوشایند است. یکی از پسرهای شاه داماد او می شود. آن روز هنگام قدم زدن در همین باغ داشتم با پدرم درباره ات حرف می زدم که رسیدی و به او خبر دادی هرمز حاضر شده قطعه زمینش را بخرد. درست پس از رفتنت بود که اصرار مرا پذیرفت.

ژولیو که گویی جز یک نکته همه گفته های ماه آفرید را فراموش کرده بود آرام گفت :

- بنابراین با پسرعمویت زناشویی می کنی؟

ماه آفرید با خشم و بیزاری گفت :

- فعلاً که به جنگ هونهای شمال قفقاز رفته. امیدوارم زنده برنگردد! هر شب دعا می کنم آن وحشی ها تکه تکه اش کنند!

بلافاصله سوالهای زیادی در ذهن ژولیو شکل گرفت. پرسش هایی که نمی توانست هیچیک را مطرح کند. سرانجام از هم جدا شدند. دختر جوان بسویی رفت و ژولیو بسویی دیگر. ژولیو از باغ خارج شد اما این پرسش در سرش می چرخید که آیا ماه آفرید نیز از میان درختان بیرون خواهد آمد یا همچنان به شبگردی خود ادامه خواهد داد.

روز بعد جلسه تدریس چندان طولانی نشد. ماه آفرید به ژولیو اجازه نداد مطالب خود را در مورد مراسمها و جشنهای بزرگ و معمول در روم به پایان برساند. شاهزاده خانم از ژولیو خواست ادامه بحث را به روزی دیگر واگذار کند و او هم اطاعت کرد. دختر جوان بلند شد تا اتاق را ترک کند اما قبل از آن رو به ژولیو کرده گفت :

- امشب هم می خواهم در باغ ببینمت.

ژولیو آشکارا بخود لرزید. شاهزاده خانم متوجه ی تشویش او شده گفت :

- چه شده؟ نکند می ترسی برده؟

حقیقت هم آن بود که ژولیو می ترسید. اگر او را هنگام شب همراه دختر زیبای خانه در خلوت باغ می دیدند معلوم نبود چه واکنشی نشان می دادند. اما درخواست ماه آفرید به همان اندازه که او را نگران و ناراحت کرده بود موجب شگفتی اش هم شده بود. ژولیو پاسخی نداد و این سبب شد دختر جوان با لحنی آمرانه بگوید :

- شب تو را می بینم. همان جایی که دیشب همدیگر را دیدیم و همان وقت.

و شب دوباره او را دید. همان جا و همان وقت. ماه آفرید در انتظارش بود. زیبایی اش مانند همیشه چشمان بیننده را نوازش می داد. موهایش بی هیچ آرایشی آزاد و رها بر شانه هایش ریخته بودند. امشب نیز مانند شب گذشته مهتاب بود. هوا اما گرمتر از شب پیش بود. ژولیو که خود نیز زیبایی خیره کننده و ظاهر برازنده اش می توانست هر قلبی را تسخیر کند با گامهای آرام و موزون به شاهزاده خانم نزدیک شده در برابر او ایستاد. باز هم همان بوی خوش، همان بویی که از عطر هر گلی خوشایندتر بود را استشمام می کرد. و شاید باز هم آن را تنها در خیال احساس می کرد. حالا که نمی توانست این بت زیبا، این الهه زیبایی را لمس کند حداقل این دلخوشی را بخودش می داد که دارد بوی بهاری و سرمست کننده پیکرش را استشمام می کند.

شاهزاده خانم بی آنکه چیزی بگوید آرام راه افتاد. دوباره مانند شب پیش شروع کردند به قدم زدن. ژولیو دوست داشت حرفی بزند اما ناچار بود تشریفات را رعایت کرده در انتظار پرسشی ساکت بماند. مانند بیشتر اوقات سوال همراه زیبایش عجیب و غریب بود.

- تو دوست نداری بمیری برده؟!

ژولیو که نمی دانست برای چه باید آرزوی مرگ کند پرسید :

- چرا باید خواهان مرگ باشم؟

بجای پاسخ پرسشی عجیبتر شنید.

- فکر می کنی مردن زنها با مردن مردها فرقی هم با هم دارد؟

ژولیو فیلسوفانه سری تکان داده گفت :

- مرگ مردها با مرگ زنها تفاوتی بزرگ دارد. زنها خیلی ساده می میرند. آنها مرگ را احساس نمی کنند. اما مردها با رنج و درد و حسرت به مرگ تن می دهند.

ماه آفرید نگاهی به او انداخته گفت :

- تو جداً ابلهی برده! اگر دردی هم باشد مانند هنگام زندگی نصیب زنها می شود.

آنگاه دست بحرکتی زد که ژولیو را در هیجان و حیرت فرو برد. شاهزاده خانم در حال قدم زدن دست داراز کرده دست ژولیو را در دست گرفت.

- تو پسر خوبی هستی، فقط خیلی خیلی احمقی!

دست ژولیو چندین برابر زنوانش می لرزید. شاهزاده خانم با آنکه متوجه تشنج آرام و آشفتگی کامل همصحبتش شده بود دست او را رها نکرد.

- فکر کردن به مرگ گاهی لذت بخش است. من از مرگ نمی ترسم. تو چه؟ تو می ترسی؟

ژولیو نمی فهمید چرا آنقدر روی این مسئله سماجت می کند.

- می ترسی یا نه؟

سرانجام ناگزیر به پاسخ دادن شد.

- شاید بترسم.

دختر جوان ناگهان ایستاده با تعجب به او نگاه کرد.

- ولی تو نباید بترسی. چرا می گویی شاید بترسم.

- ترس هم مثل هر چیز دیگر اگر منطقی باشد ایرادی ندارد. این ترس غیر منطقی است که خطرناک و نابودگر است.

- ولی تو ادعا می کردی از هیچ چیز نمی ترسی و ترس را برازنده ی یک مرد نمی دانی.

- من کی چنین ادعایی کردم؟

- آن روز توی همین باغ. همین چند ماه پیش. توی همین باغ با بهمن قدم می زدی و صحبت می کردی. خودم شنیدم به بهمن می گفتی ترس را برازنده ی خودت نمی دانی. نکند دروغ می گفتی؟

چیزهایی گنگ از آنچه ماه آفرید می گفت به خاطر ژولیو آمد. سرانجام آن روز را بیاد آورد. دقیقاً در همین باغ با بهمن سرگرم قدم زدن و گفتگو بود که دختر جوان از برابرشان گذشت. اما چرا شنیدن این گفته که من از چیزی نمی ترسم تا آن حد برای ماه آفرید مهم بود؟ ژولیو تصمیم گرفت به بازی ادامه دهد تا شاید چیزی دستگیرش شود.

- خب این چه اهمیتی دارد؟

ماه آفرید با خشم پاسخ داد :

- از ترسوها خوشم نمی آید. اگر می دانستم یک ترسو هستی هیچ وقت به اینجا نمی کشاندمت.

ژولیو نیز به نوبه ی خود خشمگین شد. این احساس که این دختر آشفته مغز او را تنها یک بازیچه ی جاندار برای بازیهای عجیب و آزار دهنده اش پنداشته رنجش می داد. با این حال از دیدن خشم دختر جوان در دل احساس شادی می کرد. برای اینکه او را بیشتر بخشم آورد گفت :

- مگر ترس گناه است؟ می شود زنده بود و از چیزی نترسید؟

- پس تو می ترسی؟

- هر وقت لازم باشد می ترسم، شاید هم از همه بیشتر بترسم.

ماه آفرید آرام تکرار کرد :

- پس می ترسی. پس تو می ترسی.

بنظر می آمد کاملاً دچار یاس و نا امیدی شده است. اما ژولیو تصمیم داشت عقب نشینی نکند. حتی فراموش

کرده بود هنوز دستش در دست ماه آفرید قرار دارد.

- بله می ترسم، من از همه چیز می ترسم.

ماه آفرید دست او را رها کرده نگاهی تحقیرآمیز و سرشار از نفرت به سراپای او انداخت.

- پس اشتباه کردم. خیال کردم تو هم مانند من معنای ترس را نمی فهمی. پس واقعاً یک برده هستی.

دختر جوان گامی به عقب برداشت و در برابر چشمان حیرت زده ژولیو همچون آهویی رمیده شروع کرد بدویدن. ژولیو دست در موهای خود فرو برده سعی کرد آرام بگیرد. ولی کوششش بیهوده بود. ناگهان چرخیده با پای راست محکم لگدی به تنه ی درخت پشت سرش زد. چرا باید آنقدر احمق باشد که موجودی چنان دلخواه و نازنین را از خود برنجاند؟ آیا فردا خورشید طلوع نمی کرد اگر ادعای قهرمان بودن و بی باکی می کرد؟ مگر از او چه خواسته بود جز اینکه بگوید شجاع و دلیر است؟ از او که نخواسته بود به میدان جنگ برود. ماه آفرید دیگر در نظرش دختری مرموز و بدجنس نمی آمد. او نیز دختری ساده بود که تنها سری پر شور داشت. بی شک دارای ذهنی بسیار خلاق بود و دوست داشت تصوراتش را به شکلی به جهان واقعیت انتقال دهد. ژولیو که نمی توانست خود را آسوده کند در حالی که سر بزیر انداخته بود بی اختیار شروع کرد به مشت کوبیدن به تنه ی درختی دیگر. در آن حال با صدای بلند پیاپی به زبان مادری اش بخود ناسزا می گفت و خویشتن را سرزنش می کرد. سرانجام به خود آمده آرام گرفت. هراسی مبهم وجودش را به تسخیر درآورد. او را چه شده بود؟ دیوانه شده بود یا عاشق؟ هر دو حالت او را به فنا می بردند. بردگان حق عاشق شدن ندارند و آن هم این چنین عشقی. برده دیوانه نیز خواهانی ندارد و او هم باید نابود شود. اکنون به خود نفرین می کرد و دشنام می داد که چرا آن روز هرمز را ترغیب کرد پیشنهاد خرید زمین را از سوی جاماسپ بپذیرد. شاید اگر موضوع خرید و فروش زمین پیش نمی آمد شاهزاده هم بهانه ای پیدا نمی کرد تا درخواستش را با هرمز مطرح کند و او را به خانه اش بیاورد.

یک هفته ی تمام سپری شد بی آنکه شاهزاده خانم حتی یکبار خواهان دیدار ژولیو شود. ژولیو اکنون واقعاً فکر می کرد دیوانه و عاشق شده است. دو روز بود که جز آب چیزی نمی خورد. نیازی در خود احساس می کرد بسیار فراتر از آب و غذا. باید او را می دید. آه که چقدر بدبخت بود! حالا نه تنها برده بلکه زندانی هم بود. گرفتار عشق و درمانده از نا امیدی.

چه باید می کرد؟ حاضر بود جان بدهد و تقاضای دیدار کند. ولی این امکان پذیر نبود. صبح روز هشتم در حال قدم زدن و اندوه خوردن بود که صدایی سرشار از شادی او را خطاب قرار داد :

- تو خیلی بیکاری ژولیو.

صدای بهمن بود. ژولیو با خود اندیشید شاهزاده بیهوده هم نمی گوید. او چه برده ای بود که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت؟ بهمن خندان به او نزدیک شده پس از کمی پرحرفی کردن درباره ی چیزهای گوناگون که بعضاً اصلاً ارتباطی با هم نداشتند پرسید آیا ژولیو مایل است او را که می خواست گردشی در سطح تیسپون داشته باشد همراهی کند. ژولیو با آنکه حال و حوصله نداشت از روی ناچاری و بخاطر جایگاه شاهزاده اختیار را به او سپرد. شاهزاد با خوشرویی از او خواست آماده شود و فرمان داد دو راس اسب برایشان زین کنند. ژولیو می کوشید هر طور شده خود را شاد و مفتخر نشان دهد. با این حال یادآوری نکته ای سبب شد که پیش از ترک کردن کاخ واقعاً هم از همراهی شاهزاده خوشحال باشد. بیاد آورد بار قبل هم که ماه آفرید تصمیم گرفته بود چند روزی او را نبیند با مطلع شدن از به شکار رفتن او با بهمن از روی خشم و حسادتی کودکانه که فقط می توانست در وجود دختری مانند او ایجاد شود تصمیمش را زودتر از موعدی که معین کرده بود تغییر داد. آه چه می شد اگر این بار هم خشم و حسادت دخترانه او برانگیخته می شد؟ ژولیو مصمم شد امیدوار باشد و از گردش و همراهی با شاهزاده لذت ببرد.

ژولیو در سوارکاری مهارت بهمن را نداشت با این حال سعی می کرد از او عقب نماند و می کوشید مانند او نرم و ماهرانه اسب براند. گردش در تیسپون را از شهرک ویه اردشیر آغاز کردند که اتفاقاً مرکز مسیحیان ایران در پایتخت بود و مدتی پیش کلیسای بزرگ آن را ویران کرده بودند. تیسپون قرنها بود پایتخت ایران بشمار می رفت. شاهان بی شماری از این شهر بر دنیای شرق حکومت کرده و می کردند. شهر بسیار رنگارنگ بود و از هر قوم و نژاد و دین و آیین عده ای فراوان در آن می زیستند. ساکنان تیسپون در مقایسه با دیگر نقاط این سرزمین مردمی ثروتمندتر بودند. غالباً به تجمل گرایی عادت کرده و برخلاف روستاییان که به سبب کار کردن روی زمینهای متعلق به اشراف و نجبا رعیت مالکین محسوب شده و در همه ی ابعاد زندگی به اربابان خود وابسته بودند زندگی آزادانه ای داشتند. شاهزاده بی توجه به جایگاه خود وارد میخانه ای شد و ژولیو را هم با خودش داخل برد. اگر چه ظاهر آراسته و لباسهای گران قیمت او و حتی ژولیو از همان ابتدا توجه دیگر مشتریان میخانه را بسوی آنها جلب کرده بود اما بهمن کسی نبود که این مسائل برایش اهمیتی داشته باشند. او کسی بود که کار خودش را می کرد و اعمالش را با معیار خودش می سنجید. از هر چیزی و هر کسی که در نظرش خوشایند می آمد استقبال می کرد و پیامدهای این استقبال چندان برایش مهم نبود و اندیشه اش را درگیر نمی کرد. این اخلاق در بین اشراف و بزرگ زادگان ایرانی بسیار کمیاب بود و ژولیو به همین خاطر این شاهزاده ی جوان را دوست می داشت.

پس از خروج از میخانه هر دو سرخوشتر از قبل به گردش ادامه دادند. بهمن سری به بازار بزرگ و با رونق شهر زد اما شدت ازدحام و شلوغی جمعیت آنجا خیلی زود انزجار او را برانگیخت و موجب گریزش شد در حالی که گاه آرام و گاه بلند ناسزاهایی نثار آن اوضاع می کرد. در آن حال مردی که رنگ رخسار و حالت گامهایش نشان از احتمال بیماری و ناخوشیش می داد با فشار جمعیت جلوی اسب شاهزاده رانده شد. بهمن بی آنکه به علت توجه کند خشمگین شده تازیانه اش را بالا برده و محکم بر شانه ی مرد فرود آورد. مرد از درد بخود پیچید اما از ترس تازیانه ای دیگر بدون کوچکترین اعتراضی فوراً خود را به کناری کشید و راه را باز کرد. دل ژولیو از دیدن آن صحنه بدرد آمد ولی می دانست جز خودش ناظر دیگری آن رفتار را وحشیانه نخواهد پنداشت. در ایران حقوق شهروندی برخلاف روم چندان معنا نداشت. اینجا مردم یا از اشراف بودند یا از عوام و هر طبقه برتری یا فرودستی طبقه ی دیگر را کاملاً به رسمیت می شناخت. هر چند عدالت به شکل سختگیرانه ای در مورد هر کسی از هر طبقه ای اجرا می شد اما در باور مردم

برتری نجیب زادگان و حق و امتیاز ویژه ی آنها حتی در بسیار ی از کارها و مسائل ساده پذیرفته شده بود.

حین گردش شاهد بودند چند مسیحی را در شهر می گرداندند و آنها را به عنوان خائن به مردم معرفی می کردند. سربازان با آن مردم بی نوا رفتاری خشونت آمیز داشتند. این شیوه ی خشن رفتار با مسیحیان و مخصوصاً آنهایی که انگ خیانت می خوردند عادی بود. بهمن با حرکتی حاکی از تنفر و بیزاری گفت :

- آه این سگها... روم را همین ها تباه کردند و حالا نوبت ایران است.

کمی بعد در یکی از میدان های شهر به صحنه ترسناکتری برخوردند. قرار بود یک مسیحی را که اتهام خیانتش به اثبات رسیده بود و ضمناً با گستاخی به شاه و بسیاری از مقدسات مزدایی توهین کرده بود با مجازات وحشتناک نه مرگ (( 9 مرگ)) کیفر دهند. شاهزاده به وجد آمده و قصد داشت مانند خیلی های دیگر به تماشای آن برنامه دهشت انگیز بیستد. اما ژولیو که هرگز تحمل دیدن آن منظره را نداشت به خود جراتی داده ملتمسانه درخواست کرد به راهشان ادامه دهند و از تماشای آن نمایش دردناک چشم پوشی کنند. شاهزاده با خنده خواهش همراهش را پذیرفت و به ترک کردن آنجا رضایت داد.

ژولیو از بیرون آمدن و گردش کردن پشیمان شده بود. دیدن مناظر ناخوشایند شادی اولیه اش را از بین برده بود. اما برخلاف او بهمن همچنان شاد و سرحال پیش می رفت. شاهزاده ژولیو را با خود به جایی برد که حضور در آنجا برایش دور از انتظار بود. بنظر می آمد شاهزاده هرگز به نام و اعتبار خانوادگی اش نمی اندیشد. یک خانه ی ساده اما با اسباب و وسایل لازم برای یک زندگی مرفه جایی بود که بهمن همراه با ژولیو پا درون آن گذاشته بود. آنجا یک مکان بدنام نبود که محل رفت و آمد عوام باشد ولی ژولیو می توانست هدف شاهزاده از ورود به آن خانه را حدس بزند. یک پیرزن و دو دختر جوان یکی تقریباً بیست ساله و دیگری دخترکی حدوداً چهارده ساله ساکنان آن خانه بودند. شاهزاده خندان و با نشاط به پیرزن دستور داد از ژولیو پذیرایی کند و خودش همراه با دختر بزرگتر که نگاهی بسیار متمایلانه به مرد جوان داشت بداخل اتاقی رفت و در پشت سر آنها بسته شد. مدتی بعد ژولیو در حال خوردن میوه و نوشیدن کمی شراب بود که بهمن از اتاق خارج شد و یکراست بطرف او آمد. بهمن لبخند بر لب آرام گفت :

- من موهای سیاه را بیشتر می پسندم، به پیکر سپید زیبایی دلخواه می بخشند. چون شب که به ماه زیبایی خاص می بخشد.

ژولیو می دانست اشاره ی شاهزاده به دختری است که همراهش داخل اتاق رفته بود. با این حال با شنیدن این سخن بیاد ماه آفرید افتاد. بلافاصله از اینکه در چنان مکانی شاهزاده خانم پاکدامن و والامقام خود را بخاطر آورده شرمسار و خشمگین شد. شرم و خشم او چنان بود که علارغم کوششش در ظاهرش هم آشکار شد. اما بهمن آن را بحساب شرم و حیای پسر جوان گذاشته برای آنکه لطفی به او کرده باشد پیشنهادی به او داد.

- می خواهی بگویم آن دخترک خودش را در اختیارت بگذارد؟ می بینی که در زیبایی دست کمی از آن یکی ندارد و مهمتر آنکه هنوز دست نخورده است. ببین چطوری نگاهت می کند. تا حالا جوانی خوش چهره تر از تو ندیده. مطمئنم بدش نمی آید تو اولین کسی باشی که تصاحبش می کند. خب، چه می گویی؟

ژولیو در بد دردسر افتاده بود. از طرفی چنین کاری را دور از شرافت و نوعی وحشیگری و ستم در حق دخترک می دانست که زیبایی اش بسیار وسوسه کننده بود و از سوی دیگر اطمینان داشت با رد کردن پیشنهاد شاهزاده نه تنها او را بطرز مسخره ای به تعجب خواهد انداخت بلکه حتی ممکن بود اعتماد و اطمینان دور از انتظاری را هم که بهمن به او پیدا کرده بود از بین ببرد. یک مرد ایرانی به چنین پیشنهاد محبت آمیزی پاسخ منفی نخواهد داد مگر آنکه آنقدر ضعیف و بدبخت باشد که از پس مهار کردن و در اختیار گرفتن یک زن برنیاید و یا شخص پیشنهاد دهنده را دوست و قابل اعتماد نداند. سرانجام امتیاز جلب اعتماد و دوستی بهمن به همراه احساس تمایل غریبی که در او ایجاد شده بود بر احساسات جوانمردانه اما بی حاصلش چیره شد. شاهزاده که گویی جز این هیچ انتظار دیگری نداشت سری تکان داده به سمت دختر رفت. پس از گفتگویی بسیار کوتاه دخترک آرام راه افتاده به درون اتاقی دیگر رفت. هنگامی که ژولیو پس از مکثی نسبتاً طولانی گام برداشته به داخل اتاق رفت او را در حال درآوردن لباسهایش و عریان شدن دید.

هنگامی که کارشان پایان گرفت دو حس متضاد در هر یک وجود داشت. هر دو اولین تجربه ی خود را پشت سر گذاشته بودند. اما در مقابل آن خوشی و شادکامی که ژولیو هنوز در خود احساس می کرد دخترک نشسته زانوهایش را در آغوش گرفته آرام اشک می ریخت. از صورت منقبض شده اش معلوم بود تا اندازه ای از درد رنج می کشد. ژولیو که دوباره لباسهایش را به تن کرده بود نمی خواست بدون دلجویی از او ترکش کند. آهسته به دخترک نزدیک شد و شروع به نوازش موهایش کرد. برخلاف انتظار ژولیو دختر ناگهان خیز برداشته او را در آغوش کشیده مانند دقایقی پیش لبهایش را به لبهای او سپرد.

پس از خروج از اتاق اینبار ژولیو بود که بهمن را در حال خوردن میوه و شراب دید. بهمن با دیدن ژولیو دست از خوردن کشیده دوباره به خنده و شادی رو کرد. شاهزاده از جا بلند شده مبلغی پول روی میزی کوچک در گوشه ای نزدیک به در اتاق گذاشت و همراه با ژولیو خانه را ترک کرد. در مسیر بازگشت شاهزاده برای ژولیو تعریف کرد چگونه پس از دیدن آن دختر جوان در یک میکده از او خوشش آمده و آن خانه را برای او و خواهر کوچکش که یگانه عضو باقیمانده از خانواده ی نابود شده اش بود تهیه دیده و آن پیرزن را هم بعنوان خدمتکار برایشان استخدام کرده است. بهمن گفت هر گاه هوس کند سری به آن خانه می زند. ژولیو علت فنای خانواده ی آن دو دختر را پرسید و شاهزاده با بی تفاوتی پاسخ داد :

- نمی دانم. اما مگر چند دلیل می تواند داشته باشد. یا در جنگ و یا بخاطر طاعون. شاید هم دروغ می گویند و اصلاً خانواده ای نداشته اند که از بین رفته باشد. اما از شباهتشان پیداست که هر دو واقعاً خواهر هستند.

ژولیو دیگر احساس خوبی نداشت. حس می کرد خیانت کرده است. اما به چه کس؟ او که به کسی تعهدی نداشت. آیا آزاد نبود از لذتهای زندگی بهره ببرد؟ حالا بطور قطع می دانست بهمن دوست او است و این دوستی می توانست پایدار و سودمند باشد. بهمن دوستی قابل اعتماد بود، هر چند ظاهراً به نام و اعتبار خود چندان اهمیت نمی داد و گاهی سخت آنها را به بازی می گرفت. ژولیو لحظه ای جاماسپ را بخاطر آورد و برای او تاسف خورد. اگر قرار بود این یکی فرزندش هم با هوسبازیهای عجیبش روزی او را زیر

سوال ببرد ممکن بود دیگر نتواند جایگاه رفیع خود را میان اشراف محتاط و محافظه کار ایران حفظ کند.

آن روز گذشت بی آنکه شاهزاده خانم ژولیو را بحضور بخواند. شب را نیز با تخیلات و رویاهای گوناگون گذراند بی آنکه کمی بتواند بخوابد. روز بعد تمام وقت را در اتاقش ماند و از آنجا خارج نشد. هر لحظه این امید را داشت در اتاقش را بکوبند و او را پیش شاهزاده خانم ببرند. تا نیمه شب هیچ چیز نخورد و نیاشامید. بی خوابی هم بدبختی و درماندگی اش را تکمیل کرده بود. ظاهری بسیار آشفته داشت و در این دو روز بخاطر رنجی که می کشید حتی از زیبایی دلربایش هم کاسته شده بود. مدام از خود می پرسید آیا این منم؟ بخاطر چه؟ تنها برای نیازی که به یک دیدار احساس می کرد؟ آه که هم آغوشی دیروزش با آن دخترک زیبا و همه کامهایی که بر پیکر لطیف و اندامهای نورس او رانده بود، تمام بوسه هایی که بر لبهای تازه و خوش خوش حالتش زده بود، حتی اگر هزار بار دیگر هم تکرار می شدند نمی توانستند ذره ای از نیاز کنونی اش را برطرف کنند. فقط یک دیدار، فقط یک بار دیدن ماه آفرید همه نیاز او را پاسخ می داد و درد سهمگینش را آرام می کرد.

سرانجام طاقت از کف داد و از اتاق بیرون رفت. شاید هوای آزاد که آن روز خود را از آن محروم کرده بود کمی حالش را بهتر می کرد. اما چنین نشد. حالا بنظر می آمد دیگر به هوا هم نیاز ندارد! کاش می مرد! با نا امیدی به اطرافش نگاهی انداخت. نگاه ژولیو به سمت انبوه درختان باغ متمرکز ماند. حالا که نمی توانست بداخل آن اتاق دلپذیر که همیشه محل دیدار بود برود حداقل می توانست به میان درختها برود و خاطره ی تلخ و شیرین آخرین دیدارش با آن تندیس زیبا در آنجا را زنده کند. با گامهای لرزان و ناتوان براه افتاده وارد باغ شد. براهش ادامه داد تا به همان جایی رسید که او آن شب ترکش کرد و مانند آهویی رمیده بنای دویدن گذاشت. آه که چقدر احمق بود! چرا آن شب به دنبال آهویش ندوید؟ چرا مانند صیادی او را شکار نکرده و به پایش نیفتاده بود؟ ژولیو به زانو درآمد و کف دستهایش را بر خاک گذاشت. مانند کودکی شده بود که پس از مدتها تلاش تازه تنها توانسته بود چهار دست و پا بیستد و سینه خود را از زمین جدا کند. سرش را پایین انداخته و از ضعف و ناتوانی خود خشمگین بود. مقاومتش در هم شکست و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. دیگر شرم و دلیری و ایستادگی مردانه برایش بی معنا و بی اهمیت بودند. یک مرد می توانست همه آنها را به عشق بفروشد و آنگاه همه را از عشق طلب کند. در حالی که احساس می کرد براستی دارد جان می دهد بویی به مشامش رسید. بویی خوش و جان پرور. از خود بی خود سر بلند کرد و شاهزاده خانم را در برابرش دید. ایستاده با نگاهی سرد و بی اعتنا به او نگاه می کرد. ژولیو خود را بسوی او انداخت و زانوهایش را در آغوش گرفت. با التهاب بسیار بر زانوهای او بوسه می زد و با خود چیزهایی نامفهوم زمزمه می کرد. ماه آفرید او را به حال خود رها کرده بود. ژولیو چندان حال خودش را نمی فهمید. حتی نمی فهمید چه دارد زمزمه می کند. شاهزاده خانم ناگهان با حرکتی تند و خشن زانوهایش را از آغوش او خارج کرد. زانوی او محکم به دهان ژولیو کوبیده شد. ضربه ی سختی بود و دهان ژولیو را خون آلود کرد. ژولیو بجای آنکه خون را بیرون بریزد بجهت بی احترامی نکردن آن را فرو می خورد. آن هنگام درد زخم را حس نمی کرد. برخواست و ایستاد. ماه آفرید با نگاهی خیره در چشمان او لب گشوده گفت :

- بهمن موجود بیهوده ای است. او جز رنج و بی شرمی حاصلی ندارد. مگر ممنوع نکرده بودم با او نگردی؟

ژولیو داشت از شدت شادی دیوانه می شد. کار او نتیجه داده بود. با لحنی آرام گفت :

- وقتی شاهزاده ای به برده ای فرمان می دهد برده جز اطاعت چاره ای ندارد.

ماه آفرید رو از او برگردانده با صدایی غمگینانه که در گوش ژولیو زنگی غریبانه داشت گفت :

- گویا در سرش جز اندیشه های پلید چیزی نیست.

ژولیو بنشانه ی مخالفت سر تکان داد.

- فکر نمی کنم نظرت در مورد او منصفانه باشد.

ماه آفرید با سرسختی بر باور خود اصرار کرد.

- چرا، چرا همانطور است که گفتم. او هرگز قابل مقایسه با گشتاسپ نیست. گشتاسب درست شخصیت متضاد بهمن بود. تنها کسی هم که از مرگ او شاد شد بهمن بود. چون بعد از او جایگاهش را بعنوان فرزند ارشد پدرم تصاحب کرد.

ژولیو می دانست اشاره ماه آفرید به کدام حادثه است. گشتاسپ برادر بزرگتر او و ارشدترین فرزند جاماسپ بود که دو سال پیش بدنبال فاش شدن گرویدن او به دین مسیحیت و روی گرداندن از آیین مزدا بدون کوچکترین توجهی به جایگاه بلند و مهم خاندانش که خاندان سلطنتی و خاندان اول ایران بودند محاکمه و به مرگ محکوم شد. پس از اعدام او خانواده ی جاماسپ دچار بحرانها و گرفتاریهای زیادی شدند. جاماسپ و خانوداه اش زیر نظر دستگاه مذهبی حساس و متعصب کشور قرار گرفتند و پیاپی با اتهامات خطرناک روبرو می شدند. هر چند شاهزاده سرانجام با درایت خود توانسته بود خطر را دور کند اما هنوز هم برخی بدبینیهای دردسر ساز او را رنج می دادند. حادثه اعدام فرزند، شاهزاده را محتاط و منزوی ساخت و این تغییر روحیه ی او ظاهراً به جز بهمن به دیگر نزدیکان او هم سرایت کرده بود. شاهزاده خانم که گویی نیاز به حرف زدن داشت آهی کشیده ادامه داد :

- پدرم خیال می کند کسی نمی داند، اما همه می دانیم در شب اعدام گشتاسپ خون گریست و برای همیشه داغ او را بر دل خواهد داشت. اگر چه هیچوقت نام گشتاسپ را بر زبان نمی آورد اما چه کس می داند در روز چند بار نام او را در دل تکرار می کند. خیلی عجیب است! تو که رومی هستی مسیحی نیستی آنوقت برادر من، برادرزاده شاهنشاه مزدا پرست باید مسیحی شود. نمی دانم این گداها چطور می توانند انسان را فریب بدهند و به دین خود متمایل کنند. مسیحیت دین خطرناکی است. موبدان از آن نفرت دارند. تنها کاری که پدرم توانست برای گشتاسپ انجام دهد آن بود که نگذارد با مجازات نه مرگ اعدام شود.

- من هیچ دینی ندارم. نمیدانم داشتن دین چه احساسی دارد. ادیان را تا حدودی می شناسم اما بی دینم.

دختر لبخندی زده با لحنی هوس برانگیز گفت :

- شاید هم برای همین دوست داشتنی هستی.

ژولیو با پشت دست خون از دهانش پاک کرد و آرام بسوی او گام برداشت. سعی می کرد به هیچ چیز فکر نکند و کاملاً تابع احساسات و امیالش باشد. آیا تجربه ی دیروزش او را چنین گستاخ و جسور کرده بود؟ آرام به دختر نزدیک شده او را در آغوش گرفته بخود چسباند. لبهایش را به گلوی او چسبانده ذره ذره از بالا به پایین بوسید. ماه آفرید واکنشی نشان نداد. ساکت و بی حرکت خود را در اختیار او گذاشته بود. کمی بعد ناگهان خود را با خشونت از آغوش ژولیو بیرون کشید و سیلی محکمی به صورت او زد. ولی خشمی در او دیده نمی شد و همچنان آثار تسلیم در صورتش آشکار بود. یک احساس زنانه... احساسی که در سرسخت ترین زنها هم وجود داشت. با گردنی کج و دهانی نیمه باز با نگاهی ملایم به ژولیو می نگریست. ژولیو در چشم او هم زیبا و دلربا بود. بی آنکه چشم از پسر جوان بردارد با همان دست لطیفی که به او سیلی زده بود شروع کرد به نوازش کردن صورت و موهای او. انگشتانش آرام در موها و بر صورت ژولیو حرکت می کردند و نگاه رام و وسوسه انگیزش آتش دلپذیرترین هوسها را در دل می افروخت. اما باز ناگهان بی اعتنا شده از ژولیو فاصله گرفته نگاهش مانند همیشه سرد و بی رنگ شد. آنگاه مغرورانه سر راست کرد و با لحنی آمرانه گفت :

- فردا تو را می بینم برده.

و بعد پشت به ژولیو کرده با گامهای آهسته از او دور شد.

از روز بعد دوباره شاهزاده خانم هر روز ژولیو را به حضور می خواند و ساعتی را با گوش دادن به تدریس او می گذراند.

چند روز بعد انتشار خبری موجب شگفتی و حتی خنده ی ژولیو شد. دعای ماه آفرید مستجاب شده بود. پسر شاپور بدست هون ها کشته شده بود و آن هم همانطور که شاهزاده خانم آرزو کرده بود. جوان بیچاره زیر ضربات نیزه و شمشیر تکه تکه شده بود. سپاه ایران در جنگ به پیروزی رسیده بود اما این پیروزی دیگر تفاوتی برای آن شاهزاده ی نگونبخت نداشت.

روز بعد اولین سوالی که ماه آفرید از ژولیو پرسید در مورد جنگ بود.

- چرا جنگ در دنیا از بین نمی رود پسر؟

تعجب ژولیو نه از خود سوال بلکه از آخرین حرف آن بود. پسر؟! چه دلپذیر! برای اولین بار او را بجای برده چیز دیگری نامیده بود. ژولیو در خود فرو رفت و پاسخ ماه آفرید را نداد. شاهزاده خانم این بار با خشم گفت :

- نشنیدی چه پرسیدم پسر؟

ژولیو بسختی بحرف آمد.

- نمی دانم.

ماه آفرید ابروهایش را درهم کشیده با بی تفاوتی گفت :

- بهر حال جنگ گاهی اوقات چیز خوبی از آب درمی آید.

بی اختیار لبخندی بر لب ژولیو نشست. اینبار جنگ به کمک شاهزاده خانم آمده بود.

- برایم از جنگهای ایران و روم بگو. قرنهاست ایران و روم با هم می جنگند ولی هنوز هیچکدام نتوانسته دیگری را از بین ببرد. گویا جنگهای ایران و روم باید تا پایان جهان ادامه پیدا کند؟

ژولیو هیچ تمایلی برای سخن گفتن دراین باره نداشت. او از جنگ بیزار بود. نام جنگ خاطرات تلخ و دردناک کودکی اش را بیادش می آورد. جنگ بزرگی که او در کوچکی شاهد آن بود و با فجایعی غمناک

پایان یافت. با ناراحتی سعی کرد موضوع را عوض کند.

- بهتر است در مورد ادبیات روم صحبت کنیم.

ماه آفرید بی توجه به گفته ی او پرسید :

- چرا روم و ایران همیشه با هم می جنگند؟

- شاید برای آنکه همچنان برقرار بمانند، شاید هم تمرین می کنند.

- تمرین! آه چه جالب!

و پس از مکثی کوتاه دوباره پرسید :

- چرا روم همیشه در جنگهایش با ایران شکست می خورد؟

این بار غرور ژولیو تحریک شد و سبب شد جداً به بحث کشیده شود.

- اما این واقعیت ندارد شاهزاده خانم.

- چطور واقعیت ندارد؟ رومی ها در همه ی جنگها شکست خورده اند. شاپور همیشه پیروز بوده است.

- گویا جد بزرگوارتان نرسی و شکست سنگین او از رومی ها را فراموش کرده ای؟

دختر جوان چیزی برای گفتن نیافت و ناگزیر سکوت اختیار کرد. گویی شکست نرسی از روم داغ ننگی بود که حالا حالاها باید بر پیشانی خاندان سلطنتی ساسانی باقی می ماند. نرسی نه تنها بخش وسیعی از سرزمینش که حتی زنش را هم به رومی ها واگذار کرد. پس از آن هم از شدت شرم و غصه تا هنگام مرگ از کاخش بیرون نیامد. ژولیو از پیروزی خود و وادار کردن دختر جوان به سکوت خوشحال شد. حالا وقت خوبی برای انتقام گرفتن از آن همه تحقیر شدن بود.

- باید بدانی نیمی از جهان زیر سلطه روم است و هنوز هم مردم دنیا از شنیدن فریاد یک سرباز رومی شروع می کنند به لرزیدن. در حقیقت رومی ها...

ماه آفرید بخشم آمده سخن او را برید.

- رومی ها قاتل و فرومایه هستند. من شنیده ام که آنها جز پرخوری و آدم کشی کار دیگری نمی دانند. می گویند آنها گرفتار همه گونه انحرافی در اخلاق هستند. و تو باید از بخت و اقبالت سپاسگذار باشی که بجای روم در ایران هستی.

ژولیو در دل با خود گفت حتماً سپاسگذار بخت و اقبالش خواهد بود اما نه بخاطر برده شدنش در ایران بلکه بجهت حضورش در کنار شاهزاده خانمی مانند او. با این حال تماشای به خشم آمدن ماه آفرید برایش جالب و خوشایند بود. بهمین خاطر بازی را ادامه داد.

- فکر می کنی ایرانیان سرآمد مردم دنیا هستند؟ پرافتخار و شکست ناپذیر، جنگجویانی مغرور که نامشان پشت دشمنان را می لرزاند؟

دختر با غرور گفت :

- دیگران شاید نه، اما ما ساسانیها از نژاد خدایان هستیم. ما از نسل کیان هستیم و از همه پرافتخارتریم.

ژولیو بخود جراتی داده گفت :

- ولی من چیزهای دیگری هم شنیده ام.

- چه چیزهایی؟

- اینکه شما ساسانی ها از نسل و نژاد چوپانان هستید.

شاهزاده خانم سرشار از خشم از جا برخواست.

- تا به این حد گستاخی؟

- اما واقعیت داد.

- می دانی تاوان این حرفها می تواند بریدن سرت باشد.

ژولیو آرام خندید.

- اگر جلاد تو باشی ترسی ندارم. با کمال میل سرم را تقدیمت می کنم.

ماه آفرید آرام شده دوباره بر جای خود نشست. خشم او را در نظر ژولیو دلخواه تر می کرد. سعی کرد دوباره لج او را دربیاورد.

- برایم مهم نیست، اگر واقعا ناراحت شده ای برو و برای همه بگو من درباره ی شاهانت چه گفتم.

آشکارا می دید پلکها و لبهایش از خشم می لرزند اما سر به زیر انداخته و چیزی نمی گوید. نه، او نمی توانست چنین کاری کند. ژولیو اکنون مطمئن بود دیگر تحقیر نخواهد شد. این دختر دیگر توان شکستن او را نداشت. مادیان سرکش رام شده بود. ماه آفرید سر بلند کرده در چشمان ژولیو نگاه کرد و آرام گفت :

- نمی خواهم تو بمیری پسر.

آنگاه برخواست و اتاق را ترک کرد.

To be continued

داریوش آزادمنش
dariushazadmanesh2@gmail.com

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh