خانم معلم 3

ناجی این بار دریافت در این طپش و لرزش دلپسند چیزی نهفته است و آن هیجان است

Share/Save/Bookmark

خانم معلم 3
by Dariush Azadmanesh
27-Feb-2010
 

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

بخش سوم

(( آه ای میهن من، هنوز چقدر وحشی هستی ))

( استاندال... سرخ و سیاه )

(( آمدم، آمدم شهر من. آمدم تا در آغوشت بخوابم، خوابی که جاودانیست. خواب در تو ای گهواره من. در تو ای پرورشگاه من. خواب در آغوش تو ای همیشه بیدار، ای شهر من. ))

( خانم معلم )

پاییز آغاز شده بود. اما شهر اهواز همانگونه که با بهار بیگانه بود پاییز را هم نمی شناخت. مردم این شهر تنها در سالنامه های خود نام بهار و پاییز را داشتند اما در محیط جغرافیایی و طبیعت محل زندگی با این دو فصل غریبه بودند. یک هفته از بازگشت ناجی به اهواز می گذشت. پس از قطع همکاری و رها کردن سایت او حتی یک تماس تلفنی هم با شرکت نگرفته بود. هر چند سه هفته برای شرکت کار کرده و مبلغی طلبکار بود اما این مبلغ برای او ارزشی نداشت. می دانست برای کار و پول درآوردن رنج سفر و حضور مجدد در یک پروژه را به جان نخریده بود. نیازی به این مقدار پول نداشت و حاضر نبود بخاطر آن به شکایت مدیران شرکت که بی تردید از او بخاطر ترک مسئولیت آن هم بدون آگاهی دادن به آنها شاکی بودند گوش دهد. پس از بازگشت به اهواز بی درنگ به یکی از بهترین پزشکانی که می شناخت و دورادور یک پیشینه آشنایی خانوادگی نیز با هم داشتند مراجعه کرد و بطور دقیق مورد معاینه قرار گرفت. آزمایشهای ریز و درشت فراوانی برایش تجویز شد که همه آنها را انجام داد و باید چند روزی برای دریافت پاسخ آنها درنگ می کرد.

از همان روز بازگشتش به هیچ چیز به اندازه دیدار دوباره با کسی که اکنون دوری تقریبا یک ماهه از او دیوانه اش کرده بود نمی اندیشید. یکی از آزمایشهایش در آزمایشگاهی انجام گرفت که واقع در نادری و نزدیک به آموزشگاه بود. صبح روزی که برای گرفتن جواب آزمایش خود به آزمایشگاه رفته بود پش از دریافت جواب آزمایش نتوانست در برابر وسوسه سر زدن به زبانکده تاب آورد. ساعت ده صبح بود. منشی آموزشگاه بگرمی از او استقبال کرده از دیدار ناگهانی او پس از یک غیبت ناگهانی و بدون اطلاع قبلی اظهار شگفتی کرد. ناجی بهانه آورد که کاری بسیار فوری برایش پیش آمده و ناگزیر شده به خاطر تعهدات کاری و حرفه ای بی درنگ برای انجام آن اقدام به سفر کند. سپس بحث را به موضوع کلاسهای زبان کشاند. خانم منشی در پاسخ گفت:

- دوره intro که شما در حال گذراندن آن بودید هفته پیش تمام شد و دو روز بعد هم شاگردها امتحان

دادند. درست از همین امروز ترم پاییزی ما آغاز میشه و شاگردهایی که ترم قبل دوره intro را

گذراندند می توانند در کلاس interchange 1 شرکت کنند. تمایل دارید نام شما را هم برای دوره جدید یادداشت کنم؟

- فرمودید از همین امروز؟

- بله، امروز و مانند دوره قبل همان ساعت شش عصر.

- معلم این دوره کیه؟

- خود خانم کریمی هستند.

ناجی که از شنیدن نام خانم کریمی مسرور شده بود بهرترتیب ممکن هیجان قلبی خود را مهار کرده با

بی تفاوتی ظاهری گفت :

- خب من این شانس را نداشتم که دوره قبلی را کامل به پایان برسانم اما فکر می کنم با کمی تلاش بتوانم

خودم را با کلاس جدید هماهنگ کنم. پس لطف کنید و نام مرا برای این دوره هم بنویسید. راستی

شاگردهای دوره قبل هم در این دوره حضور دارند؟

- بیشتر آنها برای این دوره هم ثبت نام کرده اند.

ناجی از جا برخواست.

- پس اولین جلسه این ترم همین امروز عصره. خب حداقل در این مورد خوش شانس بودم. می توانم از ابتدا سر کلاسها حاضر باشم.

خانم منشی نیز از جا بلند شده همراه با لبخندی گفت:

- حتماً می پذیرید که آدم وقتی کاری را شروع می کنه عقلاً باید تا زمان نتیجه گیری آن را ادامه بده.

- بدون شک همین طوره که می فرمایید. بسیار خوب، پس تا عصر. من شهریه این ترم همراه

با مبلغی که برای دریافت کتابها و سی دی های آموزشی نیاز است را عصر همین امروز به شما

پرداخت می کنم.

ناجی آموزشگاه را ترک کرد. از یک باجه مطبوعاتی مجله ای خرید و سوار تاکسی شد و راه برگشت به خانه را در پیش گرفت. در آن حال مجله را ورق می زد و تیترها و مطالب درشت را از نظر می گذراند. یکجا چشمش به بخش ضرب المثل های اقوام گوناگون دنیا خورد. اولین ضرب المثل یک ضرب المثل اسکاتلندی بود که گویا خطاب به او گفته شده بود. عشق را دنبال کن، از تو فرار خواهد کرد، از عشق فرار کن تعقیبت خواهد کرد. مجله را بست و به مناظر بیرون از تاکسی چشم دوخت. اما فکرش جای دیگری پرواز می کرد. هنگامی که به خانه رسید سخت احساس تنهایی کرد. کمی در خانه دور زد و کمی مشروب خورد. اما حس تنهایی در او کاهش نیافت. آرام با خود زمزمه کرد:

- چقدر تنهایی تو باشکوهه مرد.

عصر با وجودی که چندان حال مساعدی نداشت خانه را ترک کرد و رهسپار زبانکده شد. رفت تا دوباره شاگرد شود و از شاگردی خود لذت ببرد. سر کلاس بیشتر همشاگردیهای سابق خود را دوباره دیدار کرد. بیش از همه دیدن مزدک او را خوشحال کرد. دیدن او هم دیگران را خوشحال کرده بود. گویی بدون او کلاس یک ستون خود را کم داشت! با وجودی که مطابق روال گذشته دیرتر از معمول سر کلاس حاظر شده بود و انتظار داشت شاگردان را در حال گوش دادن به تدرس خانم معلم ببیند اما اینبار هم مانند ترم گذشته خانم کریمی در اولین جلسه کلاس تاخیر کرده بود. ناجی شک نداشت که این یکی از ترفندهای او برای تاثیر گذاری بر دانش آموزانی است که بار اول او را می بینند. وقتی بیاد آورد خودش نخستین بار از دیدار او چقدر شگفت زده شد این رفتار کاملا برایش توجیه پذیر می نمود.

ورود خانم کریمی به کلاس مانند گذشته بی درنگ فضای خشک و بی روح آنجا را تغییر داد. لبخند و صدای دلپذیرش مانند زیباترین آواها همه را بوجد آورد. مانتویی کوتاه و سیاه و مقنعه ای سیاه رنگ که مثل گذشته بر روی موهای سیاهش عقب کشیده شده بود آن روز پوشش او بودند. مانند ترم قبل نخست خود را معرفی کرده بعد از شاگردان خواست خود را معرفی کنند. دیدن ناجی در انتهای کلاس در همان گوشه ای که سابقاً می نشست او را شگفت زده کرد. جا خوردن او از هیچ کس پنهان نماند. با خنده و درحالی که به ناجی اشاره می کرد به انگلیسی مطالبی را خطاب به او بیان کرد. ناجی از گفته های او که سنگین تر از حد آموخته هایش بودند چیزی نفهمید اما خود نیز خندان سر تکان داده در پاسخ بصورت دست و پا شکسته چیزهایی درباره دلیل نیمه کاره رها کردن ترم قبلی گفت.

در تمام طول مدت کلاس ناجی حالی متغیر با حال چند هفته اخیرش داشت. بسیار سرخوش بود و اصلاً احساس بیماری و کسالت نمی کرد. درد و درمان او همین جا بود. این کلاس با فضای محدودش و تهویه نامناسبش برای او پرستشگاهی بود و او پرستنده ای در این پرستشگاه. در بازگشت دوباره با مزدک همراه شد. مزدک چند بار از غیبت ناگهانی و حضور غیرمنتظره دگر بار او اظهار شگفتی کرد. کلی هم در مورد خودش و این که دارد آماده می شود دوباره کار بازاریابی را از سر گیرد حرف زد. اما ناجی که همچنان سخت در شوق و شعف دیدار مجدد با معلم زیبایش بود چندان در بند توجه به حرفهای دوستش نبود. برای آن که پاسخی به او بدهد گهگاه مهملاتی در مورد کار و سختی های معیشتی مردم به هم می بافت و با بیان آنها گفتگو را تکمیل می کرد. اما ذهن او تنها با خاطر یک نفر درگیر بود. دیدار خانم کریمی نه تنها تشنگی او را برطرف نکرده بلکه آن را دو چندان کرده بود. سعی می کرد جزء جزء لحظات گذشته امروز بر سر کلاس را در ذهن خویش بازسازی کند زیرا با این کار وجودش سرشار از لذت می شد. خانم معلم امروز براستی زیبا جلوه کرده بود. بنظر می آمد در ترم دوم تسلطش بر کلاس زیادتر هم شده بود.

ناجی در پندار و رفتار هیچگاه شور مذهبی از خود نشان نمی داد. او حتی گاهی به خود اجازه می داد در وجود خدا هم شک کند و بر عکس گاه دوست داشت به وجود خدایان باور داشته باشد. در کل اگر گاهی به مذهب می نگریست دیدگاهش در جامعه سخت پایپند به به مذهب ایرانی نگاهی تفننی و هنرمندانه بود. آن شب تا نیمه شب بیدار بود و زیر آسمانی که صاف و پر ستاره بود در حیاط خانه قدم می زد. خود را مرد شب می دانست و شب را بیشتر از روز دوست داشت. درد خود را می شناخت اما درمانش را نه. هر چند قلب حساس و سرشار از هیجانش او را سرخوش نگهمیداشت اما احساس می کرد جسماً و روحاً ناتوان است. با خود گفت دنیا چقدر بزرگ است و بعد اندیشه اش حالت پرسش یافت، جایگاه من در این دنیا کجاست؟

جلسه بعد سر کلاس موضوعی نظر او را جلب کرد. دلقکهای ترم پیش در این ترم هم حضور داشتند. یکی از آنها که با خانم معلم کلاس خصوصی هم داشت امروز تقریباً آواخر وقت وارد کلاس شد. او پس از ورود مجله ای را به خانم معلم داد که ناجی آن را می شناخت و بهترین انواع آن را در اختیار داشت. یک ژورنال لباس بود که دختران جوان معمولاً به داشتن و مطالعه کردن آن علاقه زیادی داشتند. ناجی یک چمدان از این نوع مجلات که همگی ژورنال های قدیمی پیش از انقلاب بودند و در حال حاظر بطور عادی در هیچ فروشگاهی یافت نمی شدند در اختیار داشت. آنها را چند سال پیش از یکی از آشنایانش که قصد سفر و خروج دائمی از کشور را داشت بطور یکجا خریده بود. آن زمان بعلت عدم دسترسی به ماهواره و اینترنت این نوع مجلات برای جوانان جذابیت بسیار بیشتری نسبت به حالا داشتند.

شب دوباره کشمکشی جانفرسا در مغز ناجی برقرار شد. چند بار دستش بسوی گوشی تلفن رفت و هر بار بی درنگ باز پس کشیده شد. قبلا سوگند خورده بود دیگر هرگز با آن شماره زیبا و خوش ترکیب تماس نگیرد اما حالا که به واقعیت می اندیشید درمی یافت آن سوگند تا چه حد سست و از بنیان بی اعتبار بوده است. سرانجام تسلیم خواهش دل شده با خود گفت شاید پیمان و سوگند سختترین سدهایی باشند که یک مرد بتواند در برابر همه خواهشها و تمناهای گیتی بنا کند اما عشق سیلی است آنچنان توانا که هر سدی را درهم می شکند. ناجی گوشی تلفن را برداشته مشغول گرفتن شماره تلفن همراه خانم کریمی شد. سرانجام آن شماره را گرفت. امیدوار نبود پاسخی دریافت کند زیرا ساعت یک نیمه شب بود. اما به تماس او پاسخ داده شد. دلپذیرترین صدایی که ممکن بود با او سخن بگوید. لحظاتی درنگ کرد. سپس بی مقدمه چینی گفت :

- من هستم، ناجی. فکر نمی کردم تا این موقع از شب بیدار باشید آن هم با آن همه کار و فعالیت.

- اوه شما هستید! خب باید زندگی کرد دیگه. بعضی از خواب خسته هستند و بعضی ها محتاج یک ساعت آن.

در تن صدای خانم معلم باز هم همان لرزش و گرفتگی ملایم و گوشنواز شنیده می شد. اما ناجی این بار دریافت در این طپش و لرزش دلپسند چیزی نهفته است و آن هیجان است. هیجانی که شاید او پشت تلفن برخلاف درون کلاس خود را نیازمند کنترل کردن آن نمی یافت و شاید هم در آن لحظات و احتمالاً در اتاقش و روی تختخوابش توان کنترل آن را نداشت. کمی با هم حرف زدند. ناجی تند حرف می زد اما آهسته پاسخ دریافت می کرد. بنظر نمی آمد اینبار قطع کننده تماس او باشد. سرانجام با قاطعیت گفت:

- من یک پرسش از شما دارم.

- بپرس.

- شما به ژورنال های خارجی علاقه دارید؟

- در چه مورد؟

- مد، لباس و اینجور چیزها.

- به چه زبانی؟ انگلیسی؟

- خوب معمولاًبیشتر انگلیسی هستند. امروز دیدم آن پسره... آه خدایا اسمش چه بود؟

خانم معلم اسمی را که او فراموش کرده بود بیادش آورد.

- بله درسته. دیدم برایتان یک ژورنال آورد که فکر کنم ژورنال لباس بود. بهر حال اگر علاقه داشته باشید من می توانم چندتایی از بهترین ها را برایتان بیاورم و بعد از کلاس تقدیمتان کنم. از ژورنال های خارجی زمان شاه که حالا دیگر در بازار گیر نمی آیند.

امیدوار بود که با یک مچکرم بیاورید، گفتگو پایان گیرد اما خانم معلم پرسید از کجا؟ و او مجبور شد داستان خرید ژورنال ها را برای او تعریف کند. نمی دانست داستان برای خانم جوان جالب است یا ادامه گفتگو با او که در آن ساعت بجهت تاثیر مشروب کمابیش در اوج مستی بسر می برد؟ هنوز پاسخ پرسش پیشین را نداده خانم معلم پرسش دیگری مطرح می کرد. سرانجام برای رها شدن، خودش نیز سوالاتی مشابه طرح کرد. ناجی چندان متوجه پرسشها و پاسخها نبود. در آن لحظات فقط داشت از گفتگویی رویایی و شنیدن صدایی دلنشین لذت می برد. صدا بقدری از نظر او زیبا و دلپسند بود که در میانه گفتگو تحت تاثیر احساسات سرکشی که داشتند دیوانه اش می کردند به دختر جوان گفت:

- شما چه صدای قشنگی دارید.

اما آن صدای قشنگ با این گفته او خاموش شد. ناجی تا حدودی بخود آمد و احساس کرد از محدوده رسمی گفتگو خارج شده است. پوزش خواهانه گفت:

- مرا ببخشید. من عادت دارم زیباییها را ستایش کنم.

بار دیگر صدای خانم کریمی گوش او را نوازش داد.

- مهم نیست، شما طبع شاعرانه ای دارید.

یک زن غریبه چیزی را به او گفت که خودش خوب می دانست اما اولین بار بود از کسی دیگر آن را می شنید. غرور ناجی دوباره تحریک شد. احساس کرد یکبار دیگر خود را در برابر این زن پشت تلفن تحقیر کرده است. همزمان پلکها و دندانهایش را به هم فشرد و لحظه ای بعد خداحافظی کرده گوشی را گذاشت.

جلسه بعد به عهد خود وفا کرد و پس از پایان کلاس چندین مجله مد را از کیف خود درآورده به خانم معلم داد. خانم کریمی پس از گرفتن ژورنال ها لبخند بر لب گفت:

- انگلیسی هستند؟

- بیشتر به زبان انگلیسی هستند و چندتایی هم فرانسوی.

خانم معلم تشکر کرده افزود:

- تا پایان ترم پیش من امانت می مانند و بعد به شما پسشان می دهم.

اما ناجی نسبت به باز پس گیری ژورنالها بی تفاوت بود.

- من دیگه نیازی به اینها ندارم. شاید به درد شما بخورند چون حداقل به انگلیسی تسلط دارید.

یک هفته دیگر هم گذشت. ناجی در حال رفتن به آموزشگاه با یک بدشانسی غیرمنتظره روبرو شد. در خیابان آدامس جویده شده ای که بر کف زمین انداخته شده و بر اثر شدت گرما و حرارت کاملا تفیده بود به کفش او چسبید و کمی از پاچه شلوارش را هم گرفتار کرد. بی اختیار خشمگین شد و تقریباً داد زد:

- ای سگ تو این شانس!

درحالی که سعی می کرد به نوعی خود را از شر آن ماده چسبناک رها سازد پشت سر هم به کسی که از ابتدایی ترین آداب شهرنشینی ناآگاه بود و آدامس جویده خود را کف پیاده رو تف کرده بود ناسزا می گفت. اما کوششش بیهوده بود. وضع بدتر شد که بهتر نشد. ناگزیر با همان وضعیت بطرف آموزشگاه راه افتاد. پس از ورود به کالج کفش و شلوار خود را به منشی نشان داد و از او اجازه خواست از جعبه دستمالی که روی میز او قرار داشت چند برگ دستمال برای پاکیزه کردن کفش و لباس خود بردارد. خانم منشی که هم خنده اش گرفته بود و هم با او همدردی می کرد پیشنهاد کرد به آبدارخانه برود و از لوله آب ظرفشویی آنجا نیز استفاده کند. ناجی پذیرفت و بطرف آبدارخانه که روبروی کلاس آنها بود گام برداشت. در کلاس بسته بود. معلوم بود کلاس آغاز شده.

ناجی پا درون آبدارخانه بسیار کوچک آموزشگاه گذاشت و شیر آب ظرفشویی را باز کرده یکی از دستمالها را خیس کرد. سپس خم شده نشست تا به تمیز کردن کفش خود بپردازد اما پیش از آن که کاری انجام دهد چشمش همان جا به یک کیف پولی کوچک زنانه برخورد. با خود اندیشید این حتماً به یکی از شاگردان آموزشگاه تعلق دارد و با این فکر که شاید متعلق به یکی از دختران هم کلاسیش باشد آن را برداشت و بدنبال یک نشانی درونش را جستجو کرد. مبلغی پول و یک کارت در آن بود. بی توجه به پولها کارت را درآورده نگاهی به آن انداخت. یک گواهینامه رانندگی بود متعلق به خانم سولماز کریمی. ناجی هم تعجب کرد و هم خنده اش گرفت. بالای ظرفشویی یک آینه قرار داشت و او بارها متوجه شده بود دختران جوان پیش از ورود به کلاس وارد این مکان می شوند. بی تردید برای استفاده از آینه و تنظیم آرایش خود پا درون این مکان خفقان آور با این ظرفشویی و آینه محقر و بی ریخت می گذاشتند. حتماً خانم معلم هم یکی از آن دخترها بود که غالبا پیش از ورود به کلاس به اینجا می آمد و در آینه نگاهی به خود می انداخت. معلوم نبود امروز کیف پولش را چگونه در اینجا جا گذاشته؟ بهر حال قدر مسلم هنوز فقدان آن را احساس نکرده بود. ناجی کیف پولی را برداشت و درون کیف دستی خود گذاشت تا بعد از کلاس آن را به صاحبش تحویل دهد. سپس تا حد ممکن کفش و شلوارش را پاک کرد و پس از شستن دستهایش از آبدارخانه خارج شد. در آن حال پیش از ورود به کلاس به سمت منشی برگشت و از او تشکر کرد. خانم منشی پاسخ تشکر او را داد اما پس از آن حالت چهره اش به شکلی که گویی چیزی را بیاد آورده باشد تغییر کرده افزود:

- راستی آقای برشام من فراموش کرده بودم که شما دوره پیش در آزمون پایان ترم شرکت نکردید. بدون امتحان دادن و کسب نمره لازم نمی بایست در دوره جدید در مقطعی بالاتر سر کلاس می نشستید.

ناجی تاحدودی با نارضایتی و ناراحتی گفت:

- خوب حالا می فرمایید باید چکار بکنم؟

- باید حتماً امتحان بدهید. تا زمانی که مطابق آزمون ترم گذشته از شما تست گرفته نشود در دوره جدید و سر این کلاس حکم مهمان را دارید.

ناجی شانه بالا انداخته پرسید:

- خوب حالا کی باید از من امتحان بگیرد؟

- خود خانم کریمی این کار را انجان می دهد.

- و زمانش چه موقع است؟

- هر موقع آماده بودید.

ناجی اطمینان داشت این جور آزمونها در کالج های خصوصی کشور کاملا فرمایشی هستند و در هر صورت حتی اگر او تنها برگه آزمون را سیاه کند و تحویل دهد قطعا نمره قبولی دریافت دریافت خواهد کرد.

- خیلخب. پس برای آن که زودتر از حالت مهمان بودن بیرون بیایم همین امروز امتحان می دهم.

اطمینان بنفس او منشی را متعجب کرد.

- شما مطمئنید می خواهید همین امروز امتحان بدهید؟! نمی خواهید پیش از آزمون کمی درسهای گذشته را مرور کنید؟

- نه خانم عزیز! ترجیح می دهم همین امروز امتحان بدهم. بقول معروف بهتر است کار امروز را به فردا نیندازیم! ما که تمام عمر در حال امتحان پس دادن بودیم این هم روی همه آنها! مطمئنم که از پسش بر

می آیم!

- از کجا اینقدر مطمئنید؟

- خدا مرا مطمئن آفریده!

خانم منشی به آرامی خندید و گفت:

- خوب پس در این صورت با خانم کریمی در این باره صحبت کنید.

پس از پایان کلاس ناجی خواست در مورد امتحان با خانم معلم صحبت کند اما او بعد از ترک کردن کلاس سالن را نیز ترک کرده کلاً از آموزشگاه خارج شد. ناجی با کمی درنگ به دنبال او بیرون رفت. او را در راه پله ای که به طبقه بالاتر می رفت یافت در حالی که با موبایلش مشغول گفتگو بود. ناجی آرام و سر بزیر در برابر او ایستاده و به دیوار تکیه داده بود. خانم معلم در حال صحبت کردن چند بار به او نگاه کرد و لبخند زد. سرانجام لحظه ای موبایل را از گوشی خود جدا کرد و گفت :

- ناجی با من کاری داری؟

- گفتند باید امتحان بدهم چون ترم پیش بدون هماهنگی غیبت کردم و در آزمون پایان دوره شرکت نکردم. گویا شما باید از من امتحان بگیرید.

- همین امروز؟

- امروز باشه بهتره.

خانم معلم دوباره سرگرم صحبت کردن با موبایل شد و ناجی برای آن که ادب را رعایت کرده باشد از پله ها پایین رفت. دقایقی بعد خانم کریمی او را صدا زد.

- باید منتظر بمانی تا کلاس کناری خالی بشه. من ساعت هفت و نیم کلاس دارم. کلاس کناری کمی بعد از شروع کلاس من خالی میشه و می توانم آنجا از تو امتحان بگیرم.

ناجی رضایت خود را با لبخندی ابراز کرد. آنگاه کیف دستی خود را گشوده کیف پولی خانم کریمی را از داخل آن در آورده بطرف او گرفت.

- بیشتر مراقب باشید خانم. تو این بازار گمشده ها دیگر پیدا نمی شوند!

خانم معلم شگفت زده گفت:

- آه خداوندا! این کجا بود؟! اصلا متوجه گم شدنش نشدم.

- تو آبدار خانه افتاده بود. اما دیگه مهم نیست. حالا دوباره پیش شماست.

ساعتی بعد ناجی در کلاسی که جفت کلاسشان بود و از لحاظ وسعت و کیفیت تهویه هوا بسیار بر کلاس کناری خود برتری داشت نشسته بود و پرسشنامه چهار برگه ای که خانم کریمی در برابرش گذاشته بود را پر می کرد. کلاس خانم کریمی یک ربع به نه پایان می گرفت و یک ربع بعد آموزشگاه هم ساعت نه تعطیل می شد. خانم معلم از ناجی خواسته بود حداکثر تا یک ربع مانده به نه پرسشنامه را تکمیل کرده آن را تحویل دهد. اما او انتظار یک پرسشنامه کوتاه دو برگه ای را داشت نه چیزی که فقط خواندن و ترجمه پرسشهای آن یک ساعت برای او زمان می برد. با این حال او سعی می کرد هر طور شده با سرعت زیاد پرسشنامه را زودتر تکمیل کند. در طول مدتی که امتحان می داد خانم کریمی دوبار به او سر زد و با لبی خندان از او خواست اگر در بخشی از آزمونش دچار مشکل است و به کمک نیاز دارد آن را مطرح کند. ساعت یک ربع به نه کلاس درس خانم کریمی تعطیل شد و ناجی که در کلاس بغلی تنها نشسته بود و برگه ها را پر می کرد دید که شاگردان آرام آرام آموزشگاه را ترک می کنند. با این حال پنج دقیقه هم بیشتر از آن زمانی که به او وقت داده شده بود صرف پاسخ دادن به پرسشنامه کرد. دوست داشت آن را درست و کم اشتباه به خانم معلم تحویل دهد. سرانجام از جا برخواست و آخرین نگاه ها را به پرسشها و پاسخهای خود انداخت. پاسخ یکی از پرسشها را تغیر داد و آنگاه خواست کلاس را ترک کرده و پس از تحویل دادن پرسشنامه آموزشگاه را ترک کند. اما بازگشت سراسیمه و همراه با جیغ و فریاد یکی از شاگردان که دختری بود جوان به داخل آموزشگاه و بدنبال او ورود پسری جوان به آنجا همه چیز را به هم ریخت. پسر جوان خشمگین و نعره زنان چند بار فریاد زد:

- گفتم بیا اینجا.

ناجی دانست دردسر ناجوری پیش آمده. پرسشنامه و خودکار را روی میز رها کرد و با گامهای بسیار آهسته بطرف در رفت و آنجا در آستانه در کلاس ایستاد. تا جایی که ممکن بود سعی کرده بود بدون صدا و بی جلب توجه خود را به آنجا برساند. پسر جوان در فاصله دو متری او بود. در دستش یک لیوان قرار داشت که بیشترین دلیل کنجکاوی و نگرانی ناجی از بابت همان بود. بیشتر شاگردان آموزشگاه را ترک کرده بودند و تنها دو، سه نفر همراه با منشی و خانم معلم هنوز آنجا حضور داشتند که همگی نیز اکنون در برابر جوان خشمگین ایستاده بودند. آن دو، سه شاگرد از وحشت خود را به دیوار چسبانده بودند و منشی نیز تقریباً به زیر میز کارش خزیده بود. تنها خانم کریمی بود که در برابر پسر جوان ایستاده و سعی داشت با سخنان نرم و ملایم او را آرام کند. دختر هم پشت معلم خود پناه گرفته بود و با هر نعره جوان خشمگین به خود می لرزید و متقابلا نه از روی خشم بلکه از روی ترس جیغی می کشید. پسر جوان مدام او را دعوت می کرد از پشت معلم خود بیرون آمده در برابر او قرار گیرد. خانم کریمی سرانجام از او پرسید:

- آخه با او چکار داری؟

بجای پسر دختر با گریه گفت:

- خانم بخدا لیوان توی دستش پر از اسیده.

تردید ناچیز ناجی به یقین تبدیل شد و حدسش درست از آب درآمد. دیگر درنگ جایز نبود. اطمینان داشت اگر مداخله نکند یکی از فاجعه هایی که در جامعه ایران رایج شده بود همین جا و در برابر چشمان او و چند بدبخت دیگر روی خواهد داد. موقعیت خوبی داشت و می توانست از پشت سر جوانی که می خواست به جمع دیگر اسید پاش های مملکت افزوده شود را غافلگیر کند. با حرکتی سریع نیز چنین کرد و پیش از هر چیز با یک ضربه محکم بر دست پسر جوان لیوان را از دست او خارج کرد. لیوان بر زمین افتاد و محتوی آن که واقعاً هم اسید بود روی زمین واکنش وحشتناک خود را نشان داد. ناجی آنگاه موهای پسر جوان را که نسبتاً بلند هم بودند از پشت سر به چنگ گرفت و محکم او را به دیوار کوبید. پسر جوان بجهت خشم و غافلگیری توانایی دفاع در برابر این هجوم غیرمنتظره را نداشت. ناجی او را روی میز منشی خواباند و با دو دست گلوی او را گرفت و فشرد. اکنون هر دو رو در روی هم داشتند و چشم در چشم هم. ناجی سعی داشت فقط به نگهداشتن او اکتفا کند و چندان جدی اقدام به فشردن گلوی او نمی کرد. تلاشهای پسر جوان برای برخواستن و رهایی از چنگ حریف نیرومندش بیهوده بودند. او که درگیری فیزیکی را کاملاً باخته بود به سخنان رکیک روی برده ناسزاهای شنیع نثار ناجی کرد. ناجی تا آن هنگام خشمگین نشده بود اما ناسزاهای بسیار رکیک و بی شرمانه پسر جوان او را به خشم آوردند. ابتدا گلوی او را رها کرد و با گرفتن یقه اش یکبار او را بلند کرده محکم روی میز کوبید. نفس پسر جوان بند آمد اما خشم ناجی فروکش نکرد. اینبار با دست راست مشت محکمی به دهان جوانک کوبید. خون حتی به صورت خود ناجی هم پاشید. بی شک چند تا از دندانهای پیش خود را از دست داده بود اما درهرحال فعلاً این ضربه توان حرف زدن و ناسزا گفتن را از او گرفته بود. ناجی که حال او را زار دید بار دیگر یقه اش را گرفت و او را از روی میز منشی که هر آنچه روی آن بود اکنون به اطراف پخش شده بود بلند کرد و روی زمین انداخت. سپس با انگشت اشاره تهدید آمیزی به او کرده درحالی که خودش هم در اثر درگیری و کشمکش به نفس نفس زدن افتاده بود گفت:

- حالا گورت را گم کن و از این جا برو. یک کلمه دیگر حرف بزنی خدایی از تو در می آورم که عبرت

بنده های خدا شوی.

پسر جوان طوری درهم کوبیده شده بود که حتی اگر هم می خواست قادر به حرف زدن نبود. درحالی که دستش را جلوی دهان خون آلودش گرفته بود بسختی توانست از روی زمین برخیزد و پس از بلند شدن نیز بسرعت آموزشگاه را ترک کرد. سکوتی محض آموزشگاه را فرا گرفته بود. ناجی رو به سمت دیگران برگرداند اما نگاه او تنها متوجه خانم معلم بود. دیگر کسی پریشان و هراس زده نبود. شاید همه در دل ناجی را ستایش می کردند اما او خانم کریمی را می ستود که شاگردش را پشت خود پناه داده و در برابر دیوانه ای اسید بدست ایستاده بود. حرفی زده نمی شد. همه از این پیشامد ناگوار سخت شگفت زده بودند و شاید از همه بیشتر خود ناجی. او همچنین از اینکه ناچار شده بود در مورد بدبختی به آن شدت خشونت بکار بگیرد که یا خواستگاری ناکام بود و یا از شمار بی شمار جوانان روانی یک جامعه فروپاشیده سخت متاسف بود. می خواست بداخل کلاس برگردد و کیفش را بردارد و اینبار براستی برای همیشه آموزشگاه را ترک کند اما پیش از ورود به کلاس لحظه ای دنیا در برابر چشمهایش تیره شد و بی اختیار بر زمین افتاد.

وقتی چشم گشود خود را در بیمارستان یافت. خواست دست چپش را مقابل صورتش بالا آورده به ساعتش نگاه کند اما دردی که در پی آن آمد مانع شد و او را متوجه سرمی ساخت که سرنگ آن را به دستش فرو کرده بودند. از سه طرف پرده های سپید رنگ در چپ و راست و روبروی او کشیده شده بودند. نمی دانست در کدام بیمارستان است اما اطمینان داشت در بخش اورژانس قرار دارد. در این هنگام پرده جلویی کنار رفت و خانم کریمی در برابر چشمان او ظاهر شد. با دیدن بهوش آمدن ناجی لبخندی بر لبش نشست.

- چطوری قهرمان؟! قدرت و ضعف سر تو با هم دعوا دارند.

ناجی با بی حوصلگی پرسید:

- ساعت چنده؟

- دوازده شب.

- کی مرا به بیمارستان آورد؟

- من و دو تا از شاگردها.

- اینجایند؟

- نه، پس از پذیرش تو آنها را فرستادم بروند خانه.

ناجی چشمانش را لحظاتی بست و دوباره گشود.

- دیر وقته خانم. شما هم باید بروید.

خانم معلم با همان لبخند دلنشین به او نزدیک شد و کنار تخت نشست. تمام اجزای ناجی شروع به مورمور شدن کردند. این نزدیکی علاوه بر سرخوشی برای او رنج نیز به همراه داشت.

- دکتر کلی عکس و آزمایش برایت نوشت. فردا صبح باید همه آنها را انجام بدهی.

ناجی به چشمان زیبای او نگریست.

- نیازی نیست. دو برابر همه آنها را انجام داده ام و جوابهایشان هم داخل کمدم دارند خاک می خورند. می خواهم مرخصم کنند. باید به خانه بروم.

- امشب باید تحت نظر باشی.

- نه، واقعاً نیازی نیست. من خوبم. تحمل اینجا را ندارم. باید به خانه بروم.

خانم معلم کمی طنز به لحن دلپذیر خود افزود.

- توی خانه کی منتظرته که اینقدر برای دیدنش عجله داری؟

- تنهایی!

با اصرار ناجی خانم کریمی مراحل مرخص شدن او از بیمارستان را انجام داد. پس از آنکه سرم را از دستش درآوردند از روی تخت بلند شد و در کنار خانم معلم با گامهای آرام بیمارستان را ترک کرد.

- خوب، مرا ببخشید. من کم دردسر درست می کنم اما وقتی هم درست می کنم حسابی پر زحمت از آب در

می آید.

در برابر این گفته ناجی خانم معلم با لبخندی وسوسه انگیز گفت:

- فکر نمی کنم آدمی باشی که دردسر درست کنی. فقط مثل خودم لجباز و یک دنده ای.

ناجی آرام خندید.

- حق با شماست. اما لجبازها هم برای خودشان اصولی دارند. بهرحال از این که امشب بی نهایت برایم زحمت کشیدید سپاسگذارم. خوب، دیگه باید به خانه بروم. راستی اما شما چطور به خانه می روید؟ بهتره ماشینی کرایه کنم و اول شما را برسانم.

دختر جوان هم با خنده ای آرام گفت:

- نگران رسیدن و رساندن نباش. ماشین خودم همین جاست.

و با اشاره دست یک پراید سپید رنگ را به او نشان داد.

- اول تو را می رسانم بعد هم خودم به خانه می روم. بیا سوار شو.

در ستایش دست فرمان دختر جوان تنها گفت:

- راننده خوبی هستی.

- می خواهی تو برانی؟

- من یک دوچرخه را هم نمی توانم برانم.

- شوخی می کنی؟!

ناجی به لبخندی اکتفا کرد. اما خانم کریمی دست بر نداشت.

- واقعا رانندگی بلد نیستی؟

- حتماً خیلی عقب مانده بنظر می آیم، درسته؟

- نه منظورم این نبود اما باور نمی کنم.

- از رانندگی بدم می آید. اعصابم را خراب می کنه. راننده های ایرانی...

در اینجا ناجی کمی مکث کرده بعد با لبخندی ادامه داد:

- البته منظورم آقایان هستند نه خانمها که همیشه آهسته و منظم می رانند. ایرانیها غالباً راننده هایی بی تربیت و اعصاب خورد کن هستند. هیچ قانونی بدرد بخوری هم برای کنترل رفتارشان وجود نداره. اصلا در ایران چیزی که وجود نداره قانونه. بگذریم... نمی گویم گواهینامه ندارم یا اینکه بلد نیستم ماشین را روشن کنم و صد متر عقب و جلو ببرم اما اگر بخواهم تو شلوغی عصر تو شهر رانندگی کنم با این بی حوصلگی و ضعف اعصاب بی تردید فاجعه درست می کنم.

خانم کریمی با مناطق شرقی شهر اصلاً آشنایی نداشت. ناجی خیلی زود متوجه شد که تمام نواحی برای او تازگی دارند. گویی به شهری جدید وارد شده بود! ناجی نگران شد او هنگام بازگشت به مشکل بربخورد.

- موقع برگشتن دچار دردسر نمی شی؟ دوست ندارم راه را گم کنی و تا صبح داخل خیابانها چرخ بزنی و آخرش هم از یک جای عجیب و غریب سر در بیاری.

دختر جوان در حالی که دنده عوض می کرد خندید و گفت:

- آه نه، من حافظه خوبی دارم. یکبار اگر مسیری را بروم تا ده سال بعد هم فراموشش نمی کنم.

- در خوش حافظگیت که هیچ شکی ندارم. درست بر عکس خودم. کنار دفتر و قلم حافظه من یک پاک کن قرار داره که سرعت عملش بی نظیره!

خانم معلم پس از آنکه ناجی را مقابل در خانه اش پیاده کرد با لبخندی بر لب به او شب بخیر گفته افزود:

- خوب پس تا پس فردا خدانگهدار.

اما ناجی سر تکان داده گفت:

- بدبختانه حافظه ظعیفم این جور جاها خیلی قوی میشه. دیگه نمی توانم به آن آموزشگاه بیایم. آنجا را فراموش می کنم اما بهترین معلم دنیا را هرگز از یاد نمی برم.

شاید خانم کریمی حرف او را چندان جدی نگرفت اما ناجی براستی دیگر قصد نداشت دوباره پا درون زبانکده سپهر جنوب بگذارد.

ناجی آن شب تا صبح حتی برای دقایقی نتوانست بخوابد. او بکل موضوع بیماریش را فراموش کرده بود. از بردن و نشان دادن آزمایشهای گوناگونش به پزشک خود داری کرده و در این مدت با سرسختی احمقانه ای به خود قبولانده بود که بیماریش رفع شده و آن حالات غیر عادی مربوط به خستگی ناشی از حضور مجدد در پروژه بوده است. اما حالا باور داشت که خود فریبی کرده و بی تردید بیماریش جدی است.

بعد از ظهر تمام آزمایشهایش را برداشت و با خود به مطب پزشک معالجش برد. دکتر یکبار دیگر تکرار برخی از آزمایشات را برای او تجویز کرد. چند روز بعد با یک حقیقت تلخ روبرو شد. یک بیماری

غیر قابل علاج. به لحاظ آشنایی ای که میان او و پزشکش برقرار بود صحبت کردن و بیان حقایق کار سختی نبود. وآنگهی ناجی از آن دسته افرادی نبود که گناه بیماریش را بگردن پزشک انداخته یا از او با چشمانی اشکبار تقاضای معجزه کند. دکتر تا آنجا که می توانست وضعیت را برایش تشریح کرد. در پایان پیشنهاد کرد به یکی از مجربترین پزشکان کشور در تهران هم سری زده توسط او هم معاینه شده و آزمایشاتی انجام دهد. خود دکتر به لحاظ سابقه آشنایی خانوادگی با ناجی گرفتن یک نوبت اصطراری برای او را تضمین کرد. بدین ترتیب ناجی تقریبا یک ماه را در تهران گذراند و پس از انجام انواع آزمایشات سخت و آسان و تحمل هزینه ای گزاف از بابت اقامت در یک هتل متوسط و پرداخت هزینه های پزشکی سرسام آور قاطعانه به او گفته شد بیماریش پیشرفته و غیرقابل درمان است. تنها روش درمانی که پزشک به او پیشنهاد کرد تن دادن به شیمی درمانی بود. آرامش و خونسردی ناجی هنگام صحبت کردن درباره بیماریش با پزشک سبب می شد پزشک از دادن پاسخ و نظر صریح و گفتن واقعیتها به او طفره نرود. او فقط دو پرسش عمده داشت. نخست آنکه آیا با شیمی درمانی کاملا درمان خواهد شد و از چنگال بیماری رها می شود که پاسخ آن منفی بود. فقط بطول عمر او افزوده می شد. پرسش دوم آن بود که بدون تن دادن به شیمی درمانی چقدر فرصت زندگی و زنده ماندن داشت؟ پاسخ پزشک شش ماه یا کمی بیشتر از شش ماه بود. آخرین حرف ناجی بیان اعتقاد همیشگیش به مسئله مرگ بود.

- حالا که قرار است بمیرم بهتر است زیبا بمیرم.

او از تن دادن به شیمی درمانی و پذیرش تاثیرات آن بر ظاهر خود سرباز زد و تنها از پزشک درخواست کرد داروهایی برایش تجویز کند که شدت درد و بویژه احتمال حملات تشنجی را در او به حداقل برساند.

در واقع تنها انتظار او این بود که این شش ماه برایش قابل تحمل باشد. ناجی توقعی بیشتر از این نداشت.

هنگامی که در عصر دلگیر یکی از روزهای پایانی آبان ماه هواپیمایی که ناجی در آن نشسته بود بر باند فرودگاه اهواز فرود آمد او خسته و پریشانتر از هر زمان پا به شهری گذاشت که دوری از آن همیشه موجب دلتنگیش می شد. در حالی که همراه با دیگر مسافران از هواپیما دور می شد با خود زمزمه کرد:

- آمدم، آمدم شهر من. آمدم تا در آغوشت بخوابم، خوابی که جاودانیست. خواب در تو ای گهواره من. در تو ای پرورشگاه من. خواب در آغوش تو ای همیشه بیدار، ای شهر من.

ناجی از تاکسی سرویس فرودگاه یک تاکسی کرایه کرد. اما بجای گفتن آدرس خانه از راننده خواست او را به کنار رودخانه بزرگ کارون ببرد. جایی که او بیش از هر جای دیگر شهر اهواز دوست داشت. ناجی همیشه خلوت ترین جای ساحل را برمی گزید. ایستادن در ساحل رودخانه و تماشای آب روان و گوش دادن به آواز پرندگان بی شماری که هزاران سال بود با آواز خود رود با شکوه را ستایش می کردند برای او دلپذیر و آرامبخش بود. و او اکنون بیش از هر زمان دیگری نیاز به آرامش داشت

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh
 
Rendd

Thanks,

by Rendd on

I rarely read novels. I think they are simply lies. But I read this one throughly because I can relate to it.

I hope it doesn't get too graphic.

Look forward to the next chapter.

Regards,


maziar 58

.........

by maziar 58 on

oh Ahwaz when I'll be able to come back to you and get me a TAGAREE bottle of beer sittin on the RIVERSIDE restaurant and watch karoon again ?

Thanks for writting and virtually taking me back to my hometown. Maziar