خانم معلم 4

در این جهان تنها یک آرزو دارم و آن هم خوردن یک شام با تو است

Share/Save/Bookmark

خانم معلم 4
by Dariush Azadmanesh
06-Mar-2010
 

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10


بخش چهارم

((هنر زندگی هنر گذشت و مصالحه است))
( جورج گیسینگ... خیابان نیوگراب)

((باید پیش از خداحافظی با زندگی کمی بیشتر با بازیهای آن بازی کرد))
(خانم معلم)

با شروع ماه آذر هوا ناگهان رو به سردی گذاشت. آسمان ابری می شد و گاه باران بشکل نم نم شروع به بارش می کرد. ناجی تا چند روز از خانه خارج نشد. او ارتباط خود را با دنیای بیرون از خانه اش قطع کرده بود و حتی به تلفن هم پاسخ نمی داد. پزشک استفاده از مشروبهای الکلی را اکیداً برای او ممنوع کرده بود. تنها پناه او اکنون موسیقی و رویاهایش بودند. دوست داشت فکر کردن به مرگ و انتظار آن

را کشیدن تمام ذهن و اندیشه اش را درگیر خود کند اما مرگ تنها گوشه ای از ذهن همیشه فعال او را سرگرم می کرد. حتی حالا هم بجای ترس از مردن در شور و اشتیاق عشق می سوخت. هفته ها بود که خانم کریمی را ندیده بود و اکنون دوباره توان از کف داده بود. پیش از مرگ حداقل باید یکبار دیگر او را می دید و با او سخن می گفت. سرانجام کار به جایی رسید که کمابیش مردن را فراموش کرد و باز هم تمام اندیشه اش را عشق به خانم کریمی فرا گرفت. چطور می توانست دوباره او را ببیند؟ زمستان نزدیک بود. آیا دوباره به زبانکده برگردد و اینبار برای ترم زمستانی ثبت نام کند؟ آنقدر فرصت داشت تا حداقل یک ترم دیگر شاگرد او باشد و در هفته سه بار از دیدار او لذت ببرد. اما آیا فکری ابلهانه تر از این هم ممکن بود آن هم با شرایط ویژه او؟ سرانجام تصمیم گرفت دست به حرکتی بزند که شاید ناکامی در آن آنچنان بر غرورش تاثیر می گذاشت که بجای انتظار مرگ را کشیدن تصمیم می گرفت خود به سراغ آن رود. باید خانم کریمی را به یک شام در یک رستوران مجلل دعوت می کرد. این می توانست آخرین دیدار و متفاوت با همه دیدارهای پیشین باشد. یا دعوت او را می پذیرفت و یا رد می کرد. در هر حال آن چه اهمیت داشت اقدام او بود. باید یکبار هم که شده خانم معلم را دعوت می کرد و با او همنشین می شد.

ناجی رستوران هتل فجر را در نظر گرفته بود. بهترین و مجلل ترین هتل اهواز در ساحل رود خانه کارون. چهار شنبه شب شماره تلفن خانم کریمی را گرفت و برخلاف همیشه که در صحبت کردن با او دچار استرس و کمی هیجان می شد پس از پاسخ دادن به پرسشهای او در مورد وضع جسمانی و سلامتیش خیلی صریح و دوستانه او را به صرف شام در رستوران هتل برای جمعه دعوت کرد. مکث خانم معلم نشان می داد انتظار این دعوت را نداشته است. سرانجام به حرف آمد و به این بهانه که در آن هنگام شاگرد خصوصی دارد دعوت ناجی را رد کرد. ناجی سخت ضربه خورد و احساس کرد غرورش از هم پاشیده شده است. کمی دیگر با هم صحبت کردند و بعد ناجی خود به گفتگو پایان داد. اما پنچ دقیقه بعد دوباره شماره تلفن خانم معلم را گرفت و اینبار بی مقدمه و با لحنی نسبتاً تند شروع به حرف زدن کرد.

- چرا دعوت مرا رد می کنی؟ بخاطر خدا... می دانم که ما هم سطح نیستیم اما حالا در این جهان تنها یک آرزو دارم که فکر نمی کنم چندان بزرگ و دست نیافتنی باشه و آن هم خوردن یک شام با تو است. آن شاگرد لعنتی هر وقت دیگه که بخواهد می توانه تو را ببینه اما اگر این دعوت مرا رد کنی من دیگه هرگز شانس دیدن تو را پیدا نمی کنم.

سخنانش آنقدر قاطع و صادقانه بودند که بتوانند هر زنی را به تمکین وادارند. زیباترین پاسخی که در همه زندگیش شنیده بود صدایی لرزنده و لطیف بود که به او گفت، باشه ساعت هفت آنجا منتظرم باش.

صبح روز بعد ناجی به یک جواهر فروشی سر زده یک جفت گوشواره ظریف و خوش تراش از جنس طلا خریداری کرد. او داشت بسیار احساساتی رفتار می کرد. خودش به این واقعیت واقف بود. چه بسا خانم معلم تنها به او می خندید و در دل او را که دم مرگ تا سر حد مرگ عاشق شده بود جوانی دیوانه و رومانتیک می خواند. اما چه باک؟ کار او تمام بود و باید پیش از خداحافظی با زندگی کمی بیشتر با بازیهای آن بازی می کرد.

عصر روز جمعه ناجی از ساعت شش و نیم تا هفت و نیم در لابی هتل در انتظار نشسته بود. دیگر داشت نا امید می شد و می خواست هتل را ترک کند که خانم معلم مانند طاووسی زیبا و غزالی بی همتا پا درون هتل گذاشت. ناجی از جا بلند شد و ایستاد. اما پیش از برخواستن هم او ناجی را دیده بود. با لبی خندان بسوی او رفت. ناجی با لحنی که نشانه های سپاسگذاری در آن آشکار بود گفت:

- خوشحالم که آمدی، خیلی خوشحالم.

خانم کریمی همچنان لبخند بر لب گفت:

- مرا ببخش که دیر کردم. آخه دیر کردن عادت منه.

هر دو آرام خندیدند. سپس به درخواست ناجی از لابی هتل به رستوران آنجا رفتند و پشت یک میز دو نفره نشستند. رستوران خلوت بود. چند نفری هم که آنجا بودند ایرانی نبودند. قیافه بعضی نشان می داد چینی هستند و دیگران هم اغلب اروپایی و به احتمال زیاد فرانسوی بودند. اینها تقریباً همگی تکنیسین های بیگانه ای بودند که در صنایع ریز و درشت ایران پست های کلیدی داشتند و در اهواز اقامتگاهشان غالباً همین هتل فجر بود. پیش از آنکه حرف خاصی بین آن دو رد و بدل شود گارسنی سمت آنها آمد و منوی غذا ها را در برابرشان نهاد. ناجی انتخاب غذا را به عهده خانم معلم گذاشت و او هم در گزینش غذا خوش سلیقگی خود را نشان داد. هر غذایی که خانم کریمی انتخاب کرد ناجی هم برای خود از همان سفارش داد. غذا سبزی پلو با ماهی، نوشیدنی آب پرتقال، سالاد، سالاد فصل و دسر میوه فصل. خانم معلم سپس در حالی که به ناجی

می نگریست باز هم لبخند بر لب گفت:

- امیدوارم نگویی که عاشقم شدی، آن هم در این اوضاع و احوال جهنمی که ایران درگیر آن است.

ناجی نیز لبخندی بر لب نشانده در پاسخ گفت:

- در جهنم هم می توان عاشق شد.

- تو واقعا عاشق من شده ای؟

ناجی با نگاهی عمیقتر به او نگریست.

- بگذارید از عشق سخن نگوییم. باور کنید شما را برای ابراز عشق به اینجا دعوت نکردم. هرگز هم خودم را دارای چنان جسارتی نمی دانم. من فقط آرزو داشتم یکبار دیگر شما را ببینم. وقتی در آموزشگاه ثبت نام کردم و در مورد معلم پرسیدم گفتند معلم شما خانمی به نام خانم کریمیه. بدون هیچ تردیدی فکر کردم خانم کریمی حتما یک پیرزن بازنشسته آموزش و پرورشه که حالا پس از بازنشست شدن برای گذراندن اوقات فراغت و کمی بیشتر پول درآوردن شروع به تدریس در آموزشگاه های خصوصی کرده. وقتی وارد کلاس شدی خیال کردم یکی دیگر از شاگردهای آموزشگاه هستی و وقتی شروع به حرف زدن و معرفی خودت کردی آن وقت...

ناجی مکث کرد اما خانم کریمی بی درنگ او را تشویق به ادامه دادن حرفش کرد.

- و آنوقت؟

- آنوقت فقط به خودم و بخت و اقبال و سرنوشتم می خندیدم زیرا در همان اولین برخورد فهمیدم گرفتارت شده ام.

- گرفتار من؟! من آن روز متوجه ات بودم. اما دیدی که نه پیرزنم و نه بازنشسته.

- اولین بار است با یک کریمی مشکل از نوع وارونه اش پیدا کرده ام!

- این یعنی چی؟

ناجی آرام خندید و شروع به بازگو کردن بخشهایی از خاطراتش در مورد برخوردهایش با افرادی که نام خانوادگی کریمی داشتند کرد.

- پس من یک مشکل از نوع وارونه هستم!

- نه خانم کریمی، منظورم اینه که...

- سولماز!

- چی؟

- گفتم سولماز. از این به بعد مرا به نام کوچکم صدا کن. شاید اسم زیاد قشنگی نباشه اما فکر می کنم برایت دلپذیرتر از نام خانوادگی کریمی باشه.

- ولی من به خودم اجازه نمی دهم شما را بنام کوچکتان صدا بزنم.

- این خواسته خودمه، تو که نمی خواهی مرا ناراحت کنی.

ناجی آرام سری تکان داد.

- نه، هرگز. نام تو زیباترین نامهاست.

و لحظاتی مکث کرده افزود:

- سولماز.

در این هنگام گارسن سینی بدست بسوی آن دو آمد و شروع به چیدن غذا روی میز آنها کرد. پس از پایان کار و دور شدن او سولماز تکه ای گوشت ماهی در دهان خود گذاشت و گفت:

- خوب ناجی، خیلی راحت بگو از چه چیز من خوشت آمده؟ وقتی با مردی آشنا می شم قبل از هر چیز همین را از او می پرسم. البته این بار اوله که مرد مقابلم یکی از شاگردانمه.

- نفر قبلی کی بود؟

- مدیر آموزشگاه. البته به اندازه تو حساس و دوست داشتنی نبود. ضمناً او چهل و پنچ سالشه.

- خب علاوه بر زیبایی که من همیشه تحت تاثیر آن قرار می گیرم شاید شباهت روانی و اخلاقی تو در سه زمینه به خودم باشه. در این کشور مردم سه چیز را خوب یاد می گیرند. دروغ، ریا، ترس. من از هر سه اینها بیزارم. تو بیشتر از صد بار و از جمله همین حالا در آخرین حرفهایت نشان دادی مثل من با این سه ویژگی غریبه ای. پس بیا مغرورانه خودمان را ستایش کنیم.

- پس تو غرور را هم دوست داری.

- تنها غرور تو این دنیا ارزش نگهداشتن را داره.

کمی سکوت میان آن دو برقرار شد. سکوت را سولماز شکسته گفت:

- من و تو از آن آدمهایی هستیم که خودمان را به بازیهای زندگی عادت داده ایم. یک چیزهایی در موردت می دانم. البته در همان حد که سر کلاس بحث پیش می آمد و مثل بقیه شاگردها تو هم درباره زندگیت چیزهایی می گفتی. فکر می کنم خیلی تنها هستی. از خانواده ات بگو. دوست دارم بیشتر بدانم.

- من خانواده ای ندارم و دیگر هرگز هم نخواهم داشت. خانواده و بستگان من چه پدری و چه مادری از آنهایی بودند که همه چیز بودند و می توانستند باشند اما در نهایت هیچ چیز نبودند و چیزی نشدند. درست

مثل خود من. در واقع من نماد همه آنها هستم.

و در دل افزود که رو به خاموشی می روم. ناجی در مورد وضعیت خانوادگی هم صحبتش پرسشی مطرح نکرد. اما سولماز خود در مورد خانواده اش شروع به صحبت کرد.

- بر عکس تو دور و ور من حسابی شلوغ شلوغه. من ته تغاری خانه هستم. سه تا خواهریم و یک برادر. خواهر اولم چهل و یک سالشه. یک پزشک متخصص پوست و مو و زیبایی یه. برادرم بعد از او بدنیا آمده. سی و هشت سالشه و کارش تجارته. یک دفتر تجاری در دوبی داره. یک پایش ایرانه و یک پایش آن ور آب. البته زن و بچه و در کل خانه و زندگیش در همان دبی است. وضع مالیش خیلی خوبه. راستش حسابی مایه داره. خواهر دومم سی و سه سالشه. تو که طرفدار زیبایی هستی اگر او را ببینی مطمئنم دیگه هیچ شبی نمی خوابی مگه اینکه او را هر شب در خواب ببینی! از لحاظ خوشگلی یکی از معجزه های خداست. تو خط هوایی تهران، دبی مهماندار هواپیماست. او هم مثل برادرم ساکن دبی است. همانجا شوهر کرده و بچه دار شده. آخری هم من هستم که بیست و پنچ سالمه و مادرم فکر می کنه تا ابد رو دست او و پدرم مانده ام! من ظاهراً با پدر و مادرم زندگی می کنم اما بیشتر اوقات در آپارتمان برادرم تنها هستم. برادرم چند خیابان پایین تر از خانه ما یک آپارتمان با تجهیزات و اثاثیه کامل خریده و از آن برای زمانهایی که این ور آبه استفاده می کنه. اما چون خیلی کم اینجا می ماند و بمحض انجام کارهایش راهی دبی میشه خانه تقریباً همیشه خالی یه و در اختیار من. جالب این که آپارتمان خواهر بزگم هم در همان کیانپارس همیشه خالی یه و در اختیار منه. آخه او از شوهرش طلاق گرفته و چون سرپرستی سه بچه اش که هر سه هم دخترند را خودش بر عهده گرفته با ما زندگی می کنه. او از صبح تا شب تو بیمارستان و دانشگاه و مطبشه و مادرم از بچه ها مراقبت می کنه. در واقع مادر واقعی بچه ها مادربزرگ آنهاست. می بینی من چقدر در انتخاب خانه دستم بازه! اما چون در غذا پختن بی استعداد و تنبل هستم بیشتر ترجیح می دهم خانه پدرم باشم. اگر مادرم نباشه احتمالاً از گرسنگی تلف می شم! هر چقدر من از خانه فراریم و از کارهای خانه بیزار مادرم خانه دار و پر حوصله است. یک گل بدون خاره! از اولش هم خانه دار بود. زیاد سواد نداره اما از همه با سوادها داناتره! من عاشقشم. هر چند او مرا سبکسر و بی بند و بار می دانه اما این را هم می دانم که مرا از بقیه بچه هایش بیشتر دوست داره. پدرم هم شصت و پنج سالشه. او که دیگه حرف نداره! ماهه، می پرستمش! یک پیمانکار بازنشسته است. نمونه کامل یک مرد خانواده. برای ماها تو زندگی از هیچ چیز دریغ نکرد. هر کاری از دستش برمی آمد برایمان انجام داد. آن هم بدون توقع و استبداد. می بینی که من یک زندگی کاملا آزادانه دارم. تقریبا مجازم هر کار دلم می خواهد بکنم. با این حال اگر مشکلی پیدا کنم بجای مادرم ترجیح می دهم با پدرم مشورت کنم. می دانم نه غیرتی می شود و نه خطرناک. مثل او پدر تو ایران کم پیدا می شه، البته مثل من هم دختر کم پیدا می شه!

با ساکت شدن دختر جوان ناجی آرام خندیده گفت:

- چیز دیگه ای باقی نمانده؟!

سولماز لبخند بر لب آورده گفت:

- نه، تمامش را گفتم. من دختر وراجی هستم درسته؟!

- شما معلم من هستید.

- نه، دیگه نیستم. تو حالا مرا برای خودت تبدیل به یک معشوقه کرده ای. پس من دیگر معلمت نیستم. حالا نظرت را در مورد وراج بودن من بگو.

ناجی از سماجت او خوشش می آمد. درحالی که انگشتان دستهایش را درهم قفل کرده بود سری تکان داده گفت:

- من از وراجها خوشم می آید. دوستانم این را خوب می دانند. آنها ساعتها می نشینند و برایم وراجی می کنند. بیشتر سعی می کنند مرا بخندانند. هر کدامشان بیشتر جوک بلد باشه بیشتر می توانه به دیدار من بیاید.

- پس تو از دوستانت مشتی دلقک درست می کنی.

- من شنونده خوبی هستم. آنها گاهی حتی تا یک ساعت برایم خاطرات مزخرفشان را تعریف می کنند و من گوش می دهم. فقط یک خط قرمز وجود داره. من از خاطرات سربازی متنفرم. بدبختی اینجاست که پسر های ایرانی خیلی تمایل دارند از خاطرات سربازیشان بگویند. نمی دانم چرا ما ایرانیها از شرح ماجراهای تو سری خوردنهایمان ذوق زده می شویم؟ بهر حال اگر کسی یکبار پیش من خاطرات سربازیش را تعریف کنه و من حدس بزنم دفعات بعد هم باز این کار را تکرار می کنه احتمال این که دوباره بتوانه با من دیدار کنه و برایم سخنرانی کنه کمه. آشنایان من این را می دانند و رعایت می کنند.

اما ناجی از بازگو کردن این اعتقاد قلبیش که او شخصاً از زنهایی که بیشتر می خندند و زیاد حرف می زنند بیشتر از زنهایی که ساکتند خوشش می آید خودداری کرد. از نظر او وراجها و خندان ها بی خطرند اما زنی که بیشتر از وراجی کردن فکر می کند خطرناک است زیرا در نهایت آدم را مجبور به انجام افکارش می کند

که همه مزخرف و بیهوده و بی سرانجامند.

تقریبا یک ربع ساعت بود که آن دو دست از غذا خوردن کشیده و شام را به پایان رسانده بودند. سولماز نگاهی به ساعتش انداخت.

- خوب دیگه من باید بروم. تو می خواهی چکار کنی؟

ناجی پاسخ داد:

- خوب طبیعیه، من هم می روم.

- نه پسر خوب! منظورم اینه که باز هم دوست داری مرا ببینی؟

ناجی در پاسخ دادن به او اندکی درنگ کرد. قبلا گفته بود که آرزو دارد فقط یکبار او را ببیند و حالا می دانست اگر بخواهد می تواند باز هم این دیدار را تکرار کند. بجای پاسخ دادن کادویی را که خریده بود درآورد و روی میز جلوی دختر جوان گذاشت.

- این چیه؟

- یک هدیه است. یک یادگاری از یک شاگرد.

سولماز کادو را باز کرد و درون جعبه یک جفت گوشواره زیبای طلایی یافت. لبخندی زده گفت:

- این برای منه؟

ناجی فقط با ابرو بالا کشیدن به پرسش او واکنش نشان داد. دختر جوان همچنان لبخند بر لب گفت:

- متاسفم، نمی توانم قبول کنم.

ناجی با قاطعیت گفت:

- می توانی آنها را برداری یا همین جا روی میز رها کنی! می توانی آنها را نگهداری یا توی کارون بیندازی! اما در هر حال مال تو هستند.

سولماز احساساتی شده بود. گوشواره ها را در دست گرفته و با نگاهی ملایم آنها را برانداز می کرد.

- قشنگند. در انتخاب زن و جواهر خوش سلیقه ای. باشه، بعنوان هدیه قبولشان می کنم.

در این هنگام ناجی متوجه شد صدای سولماز حالت لرزنده و طپنده پیدا کرده است. همان آهنگ مطبوع هیجان آمیزی که پشت تلفن همراه با لرزش و طپش بود. پس این دختر هر گاه هیجان زده می شد ناخودآگاه کنترلش را بر صدا و لحن طبیعیش از دست می داد. ناجی اکنون می دانست که تلفنهایش موجب برانگیختن احساساتی هیجان برانگیز در این دختر جوان می شده. هیجانی که تنها در تغییر صدای او قابل شناسایی بود.

- فکر کنم تو تنها زندگی می کنی؟

ناجی با تکان سر سخن دختر جوان را تایید کرد.

- من امشب مهمان دارم. درخانه برادرم از آنها پذیرایی می کنم. یکی از دوستانمه همراه با نامزدش. می خواهم با من باشی. خوب نظرت چیه؟

چه باید می گفت و چه نظری باید می داد؟ پذیرفتن یا رد کردن این دعوت هر دو در نظرش حماقت بودند. اما سولماز داشت این شانس را به او می داد که پیش از مرگ بیشتر طعم خوش عشق را بچشد. یا آن که حداقل عاشقانه تر بمیرد. دستهایش را آرام به هم زد و گفت:

- دیوانه ام اگز نخواهم با تو باشم.

آنگاه گارسن را صدا زد و صورتحساب خواست. سولماز دوباره گوشواره ها را برانداز کرد.

- آخرین باری که هدیه گرفتم شاید ده، دوازده ساله بودم. هر سال حداقل ده بار به مناسبتهای گوناگون مثل روز مادر و روز پدر و عید نوروز به دیگران هدیه می دهم اما هیچکس حتی روز تولدم را به یاد نمی آوره که لااقل یک تبریک خشک و خالی تحویلم بده. با این حال معتقدم بدترین انسان کسی نیست که هدیه نمی دهد، کسیه که هدیه نمی پذیره.

آپارتمان برادر سولماز آپارتمانی شیک، مجهز و بزرگ بود. سولماز از ناجی دعوت کرد در ایوان آنجا روی مبلی بشیند و خودش برای تعویض لباس بدرون یکی از اتاقهای آپارتمان رفت. هنگامی که از اتاق درآمد ناجی الهه ای را در برابر خود یافت که مانند خدایان باستانی باید ستایش و پرستش می شد! اکنون ماه ها بود که پیاپی او را می دید اما همیشه همراه با مانتو و روسری. حالا می توانست موهای شبرنگ او را ببیند که از پشت سر بصورت تک گیسویی بافته و رها شده بودند. ساق پاهای او را که هنرمندانه تراش خورده بودند و دستان خوش ترکیب او را تا آرنج. سولماز پیراهنی آبی رنگ آستین کوتاه که طرحهایی از نقش گلهای بنفشه بر آن رسم شده بود همراه با دامنی مشکی که بلندای آن تا پایین زانوانش را می پوشاند بر تن داشت. در برابر ناجی ایستاد. بدور خود یکبار چرخید و با لحنی جالب گفت:

- خوب، چطورم؟ ببینم، احساسم کن.

ناجی لبخندی زد و سعی کرد خود را بی تفاوت و تاثیر ناپذیر نشان دهد. اما سولماز با هوش بود. خوب می دانست چه طوفانی در وجود او برانگیخته است. دختر جوان از ناجی دور شد و روبروی او بر مبلی دیگر نشست. ناجی پرسید:

- مهمانهایت کی می آیند؟

- دیگه باید پیدایشان بشه.

- مرا به آنها چی معرفی می کنی؟

- یک عاشق.

و بعد خندیده گفت:

- نه، یک دوست.

سولماز سپس دستانش را زیر چانه اش قرار داد و به ناجی خیره شد. نگاهش بسیار طولانی شد. در عین حال ساکت و بی حرکت بود. ناجی از این شکل رفتار او چندان خوشش نیامد. تاثیر حرکات دختر جوان

بر او سنگین بودند. برای آن که حرفی زده باشد و آن فضا را تغییر دهد گفت:

- هیچ می دانی معنای اسمت چیه؟

- سولماز یک اسم بی معنی یه.

- تو هم مثل بیشتر ایرانیها اسمی را تو شناسنامه ات داری که معنای آن را نمی دانی. یکبار این سوال را از یک نفر که اسمش سیروس بود پرسیدم. اخم کرد و همین پاسخ تو را داد. به او گفتم معنای اسمش یک ماه از دوازده ماهه! به او گفتم سیروس یعنی سی تا روز که روی هم میشه یک ماه! جالب آن که ابله حرفم را باور کرد! اگر حالیش نمی کردم که آدم نادان سیروس همان تلفظ کوروش نزد فرانسویهاست تا زمان مرگش نمی دانست سیروس یعنی چی.

- خوب حالا سولماز یعنی چی؟

- راستش خودم هم نمی دانستم سولماز یعنی چی. بخاطر فهمیدنش یک کتاب در رابطه با معنا و فرهنگ نامهای ایرانی خریدم. در آن نوشته شده بود سولماز یعنی زنی که پژمرده نمیشه، دختر شاداب و همیشه

بهار. حداقل به تو که واقعاً می آید. وجودت کاملاً نشانگر معنای اسمته.

- امیدوارم وجود تو هم به اندازه نامت بکار بیاید.

- پس باید نا امیدت کنم. من خودم به یک ناجی نیاز دارم. ای کاش می توانستم خودم را نجات دهم. طنز زندگی یه که این نام را بر من گذاشته اند. منی که ناجیم اما هیچ راه نجاتی برای خودم ندارم.

سولماز ابرو را درهم کشید.

- چرا اینطور در مورد خودت صحبت می کنی؟ مگر مشکل خاصی داری؟

ناجی برای گریز از مطلب به طنز روی کرد.

- آره، عاشقم!

سولماز بلند شد و به طرف یخچال رفت. در آن حال پرسید:

- چی می خوری برایت بیاورم؟

ناجی سر تکان داده گفت:

- فکر نمی کنم چیزی که حالا برای خوردن نیاز دارم را داشته باشی.

دختر جوان زد زیر خنده و بسوی او برگشت.

- منظورت مشروبه. متاسفانه من به هیچ مشروبی علاقه ندارم. اما می دانم تو بد مشروب خوری هستی.

- باور کن امروز چیزی نخوردم.

- می دانم. چشمهایت شهلا نیستند! پس چیزی نخورده ای. اما چند بار بد جوری مست آمدی سر کلاس. یکی دو بار آنقدر خورده بودی که جداً نگران شدم.

- من هیچ وقت و هیچ کجا در حال مستی کنترل و اراده خودم را از دست نمی دهم. اما تو هم نگو که هیچ وقت چیزی مصرف نمی کنی. یکبار سر کلاس چشمهایت خدا را هم به شک می انداختند.

سولماز با اخمی زیبا گفت:

- من از سیگار و مشروب متنفرم. بوی دود حالم را به هم می زنه. اما بخاطر سنگینی کارم و سر و کله زدن با یک مشت احمق که برای یادگیری زبان انگلیسی به زبانکده می آیند اما در پایان ترم تنها چیزی که یاد نگرفته اند همان زبان است و یا گروهی کودن پولدار که چون کمی بیشتر پول می دهند و شاگرد خصوصی می شوند توقع دارند برایشان معجزه کنم و یا یک مغز جدید مثل مغز نیوتون برایشان بسازم گاهی و البته فقط گاهی به بعضی محرکها نیاز دارم.

- مثلا چه محرکهایی؟

- تو تا حالا شیشه مصرف کرده ای؟

- فقط اسمش را شنیده ام. وسیله تفریح بچه پولدارهاست. من فقط به مشروب علاقه دارم و از ظرفیت بالا و بی رقیب بودنم تو مشروب خوری خوشحالم.

- من کارم سنگینه. شیشه جداً کمک می کنه.

- این را که گفتی!

سولماز شانه بالا انداخته گفت:

- پس چه باید بگویم؟

- چند وقت به چند وقت مصرف می کنی؟

- هر وقت هوس کنم. شاید دو هفته ای یکبار. می دانی؟ من یک دختر هوسباز هستم.

ناجی آرام خندید.

- آه نه، فکر نمی کنم تو هوسباز باشی.

- تو چون عاشق من هستی نمی توانی واقعیتها را در موردم درست ببینی.

ناجی موضوع را تغییر داد.

- مهمانهایت نیامدند؟

سولماز نگاهی به ساعت انداخت.

- بی عرضه های ترسو حتماً نتوانستند از چنگ پدر و مادرشان فرار کنند.

ناجی از جا برخواست.

- پس خوش بحال ما که هیچ وقت مجبور به فرار از کسی جز خودمان نیستیم. من دیگه می روم. می دانم که خسته ای و نیاز به استراحت داری. از فردا دوباره یک هفته شلوغ و پر دردسر شروع میشه.

سولماز خندید.

- کاش کمی بیشتر از خودت می گفتی. دوباره کی می خواهی بروی پروژه؟

- پروژه من تمام شده. دیگه تا ابد شهر نشینم.

- و این یعنی بی کاری همیشگی.

- خوب نباید زیاد ناراحت باشم. در حال حاضر می توانم خودم را همکار نیمی از جوانان ایران بدانم!

- یعنی بی کار.

- ببینم، آموزشگاه شما نیاز به یک سرایدار تمام وقت ندارد؟!

سولماز دوباره خندید. سپس سر بلند کرده برای لحظاتی در سکوت به ناجی نگریست. آنگاه گفت:

- کی دوباره به دیدنم می آیی؟

- هر موقع دلت بخواهد.

- فکر می کنم از این به بعد دلم همیشه تو را می خواهد.

ناجی نمی دانست دختر جوان دارد او را دست می اندازد و سر به سرش می گذارد یا براستی راست می گوید.

- یعنی با خودت نمی گویی همه را برق می گیرد ما را رعد و برق؟!

دختر خندید.

- خوب این که بعید نیست. تو واقعاً هم مانند رعد و برق هستی!

ناجی آن خانه را ترک کرد. مدتی در خیابانهای خلوت کیانپارس پرسه زد و آنگاه ماشینی کرایه کرده به خانه اش رفت. او شبهای زیبا و شگفت زیادی داشته بود اما امشب برای او شبی ویژه تر از همه شبهای گذشته بود. زندگی برای ساعاتی با لبهای سولماز به او لبخند زده و با چشمان زیبایش به او نگاه کرده بود. شاید این شب دیگر هرگز برای او تکرار نمی شد.

اما تکرار شد. فقط سه شب بعد ناجی دوباره در همان آپارتمان پیش سولماز بود. اما امشب برخلاف سه شب پیش سولماز چندان حال خوشی نداشت. یکی از دندانهای آسیایش بسختی درد می کرد. دندان درد امانش را بریده بود. از شدت آن حتی سردرد هم گرفته بود. این دندان مدتها بود که آزارش می داد اما وقت نمی کرد به آن رسیدگی کرده درمانش کند. ناجی او را سرزنش کرد. از نظر او بهداشت دهان و دندان همیشه باید در اولویت قرار می گرفت.

- عفونت لثه می توانه مغز و قلب تو را درگیر کنه. البته کسی از دندان درد نمی میره اما...

سولماز حرف او را برید.

- اما من دارم می میرم! ببینم! تو می دانی دندان درد چیه؟!

ناجی خیلی راحت حقیقت را گفت:

- در عمرم حتی یکبار هم به آن مبتلا نشده ام. اصلاً نمی دانم دندان درد یعنی چی. وقتی هم می بینم بعضی ها از درد دندان حتی گریه می کنند خنده ام می گیرد. کلاً اوضاع دندانهای من عالی یه.

درد سولماز را به ستوه آورده بود. ناجی که دید او از درد بخود می پیچد از رفتن به خانه منصرف شد و پرسید:

- این نزدیکیها درمانگاه شبانه روزی پیدا نمیشه؟

سولماز با لحنی آمیخته به درد پاسخ داد:

- پانصد متر بالاتر یکی هست اما این وقت شب دندانپزشک آنجا پیدا نمیشه. اگر خوش شانس باشی فقط می توانی یک پزشک عمومی تازه کار را ببینی.

- خوب همین هم خوبه. حداقل می توانه با تجویز استفاده از داروهای مسکن موقتاً دردت را تسکین بده تا فردا وقت پیدا کنی و سری به دندانپزشک بزنی.

سولماز ابتدا از پذیرش پیشنهاد ناجی امتناع کرد اما هنگامی که دیگر درد از آستانه تحمل او گذشت برخواست و بسرعت لباس پوشید همراه ناجی خانه را به مقصد درمانگاه ترک کرد. توان رانندگی نداشت و تاکسی هم گیر نمی آمد. تمام پانصد متر فاصله خانه تا درمانگاه را مانند دوندگان دوید و ناجی را به دنبال خود دواند. هنگام ورود به درمانگاه با خشم گفت:

- مرده شور زندگی را ببرند! ببین یک دندان چه پدری از آدم درمی آورد. نمی دانم کجای زندگی قشنگ و لذتبخشه که اینقدر شاعران در وصفش شعر می گویند.

ناجی در پاسخ به او گفت:

- اگر از بهار لذت نمی بری گناه بهار نیست، گناه خود توست. از فرمایشات ساموئل آدامز.

- خوب حالا گناه من چه بوده؟

- عدم رسیدگی به یک دندان.

هنگامی که حدوداً نیم ساعت بعد درمانگاه را ترک کردند دندان درد سولماز کمابیش آرام گرفته و خشم او از زندگی نیز فروکش کرده بود. در بازگشت راه خود را بسوی یک پارک محلی کوچک که در مسیرشان قرار داشت کج کرد و همراه با ناجی پا درون آن گذاشت. ساعت تقریبا یک نیمه شب بود و هوا سرد و سوزناک. پارک خلوت خلوت بود و جز آن دو کس دیگری آنجا پیدا نمی شد. سولماز روی نیمکتی نشست و از ناجی خواست کنارش بشیند.

- می بینی چقدر خنده داره؟! یک ساعت خوشی و یک ساعت درد می کشی. حتی خوابش را نمی دیدم روزی معشوقه یکی از شاگردهایم بشم و با کمال میل هم او را کنار خودم بنشانم. می دانی، من برای خودم هم جالب هستم. در کشوری که بیشتر دخترها فقط حق نفس کشیدن دارند من مانند یک شاهزاده خانم سرکش و آزاد و بی قرارم. روی مردها تسلط دارم و اگر بخواهم خیلی راحت آنها را عاشق خودم می کنم. هر چند به همان زودی هم آنها را از خودم بیزار می کنم. من دیگران را عاشق می کنم اما خودم هرگز عاشق نمی شوم، چون به عشق اعتقادی ندارم. عشق همیشه یک طرفه است و این نا پایدارش می کنه. اما حرف زدن با مردهای عاشق یکی از جالبترین کارهای دنیاست.

ناجی لبخندی زده گفت:

- اما کارهای جالبتری هم وجود دارند.

- چه کارهایی؟

ناجی از جا برخواست.

- پاشو تا یکی را امتحان کنیم.

سولماز نیز از جا بلند شد. ناجی به خود جرات داد و دست بسوی او داراز کرد. سولماز خیلی راحت دست خود را به دست او سپرد و با این کار در آن شب سرد پاییزی برای نخستین بار دست دختر جوان در دست ناجی قرار گرفت. ناجی او را با خود به قسمتی از پارک برد که در آنجا انواع وسایل بازی و تفریح ویژه کودکان قرار داشت. کنار یک الکلنگ ایستاد و به دختر جوان رو کرد.

- از آخرین باری که الکلنگ بازی کردی چند سال می گذره؟

سولماز با خنده گفت:

- حتماً شوخی می کنی!

- ابداً! خیلی ساده است. تو یک طرف می شینی و من طرف دیگه. وقتی تو بالا بروی من پایین می آیم و وقتی تو پایین بیایی من بالا می روم.

پس از این حرف ناجی بی درنگ روی یک طرف الکلنگ نشست. سولماز می خندید. هنوز باور نمی کرد که باید با ناجی در آن هنگام از نیمه شب الکلنگ بازی کند. اما چون ناجی را مصمم دید سرانجام دست از خنده برداشت و روبروی مرد جوان بر آن طرف وسیله بازی نشست. ناجی کمی سنگین تر بود اما با کمک گرفتن از پاهایش توانست تعادل را در هر دو سو ایجاد کند. سولماز ابتدا بهت زده تنها لبخندی بر لب داشت اما آن بالا و پایین رفتنهای پیاپی ناگهان او را به وجد آوردند و درست احساس کودکی را در او زنده کردند. دوباره و اینبار شدیدتر از پیش به خنده افتاد و در حال خنده بارها فریاد کشید:

- دیوانه! دیوانه! من و تو هر دو دیوانه ایم!

ده دقیقه بعد ناجی یکباره پس از فرود آمدن برخلاف قبل با پاهایش بر زمین فشار نیاورد و الکلنگ را از سمت خود به زمین چسباند و در همان حال نگهداشت. با این کار سولماز در هوا ماند اما خنده هایش همچنان قطع نمی شد.

- می بینی بازگشت به کودکی چقدر ساده است؟

- آره دیوانه من! حق با تو است. حالا مرا بیاور پایین.

- خودت می توانی!

- آه نه! امیدوارم نخواهی تا صبح همینطوری مرا در هوا نگهداری.

ناجی اجازه داد او آرام فرود آید. هر دو برخواستند و رودرروی هم ایستادند. سولماز با لبخندی ملایم بر لب گفت:

- هوا خیلی سرده و ما خیلی گرم. بهتره دیگه به خانه برگردیم.

- تو را می رسانم اما خودم دیگر بهتره به خانه ام برگردم.

سولماز در مخالفت با او سر تکان داد.

- تو امشب پیشم می مانی. فکر می کنم هنوز خیلی از دیوانگیهای ما باقی مانده باشه. بیا ببینیم کدام یک از ما دیوانه تره!

ناجی به او نزدیکتر شد.

- باورت میشه یکی از قشنگترین گفته ها را روی دیوار یک دستشویی خواندم؟

- و آن چه بود؟

- روزگار غارتگر خاطره هاست.

- هیچ چیز نمی توانه خاطرات مرا غارت کنه.

- تو خودت آنها را دور خواهی انداخت، در آینده.

- از کجا می دانی؟ مگه تو پیشگویی؟

ناجی لحظاتی به آسمان خیره شد. آنگاه دوباره در چشمان دختر نگریست.

- اگر انسانها را خوب بشناسی پیش بینی آینده چندان سخت نخواهد بود.

سولماز پس از کمی درنگ و سکوت خواست چیزی بگوید اما پیش از آن که به حرف آید ناجی با گامهای آهسته به راه افتاد و از او دور شد. سولماز نیز به راه افتاد و خود را به او رساند. هر دو در سکوت در کنار هم پارک را ترک کردند و به سوی آپارتمان راه افتادند. تا رسیدن به مقصد حتی واژه ای هم بین آن دو رد و بدل نشد. ناجی یکبار دیگر برای رفتن ابراز تمایل کرد اما سولماز مخالفت کرده با سماجت دوباره او را به داخل خانه کشاند. او که دندان دردش تسکین یافته بود درون خانه ناجی را به نشستن دعوت کرد و خودش برای درست کردن دو فنجان نسکافه که به گفته او پس از راه پیمایی در یک هوای قطبی نوشیدنش بسیار ضروری بود به آشپزخانه رفت.

سولماز فنجانی جلوی ناجی گذاشت و فنجانی را هم برای خود نگهداشت. ناجی گمان می کرد دختر جوان خواهد نشست اما او ننشست و به درون اتاقی رفت و لحظاتی بعد که برگشت گیتاری در دست داشت. چون نگاه های آمیخته به تحیر و پرسش ناجی را دید زد زیر خنده و گفت:

- چی شده؟ مسلسل که دستم نگرفتم!

- مسلسل تنها می توانه مرا بترسانه، شگفت زده ام نمی کنه. پس من با یک خانم هنرمند هم طرف هستم؟

- اول گوش کن بعد داوری کن.

سولماز در نواختن گیتار مهارت کامل داشت. حین نواختن ترانه ای را هم به انگلیسی و با لهجه آمریکن که لهجه مورد علاقه او بود و با آن تدریس هم می کرد به شکلی ستایش برانگیز برای ناجی خواند. در پایان

سر خود را روی گیتار فرود آورد و لحظاتی در همان حال ماند. سپس سر بلند کرد و به ناجی که آرام و ساکت به او می نگریست گفت:

- حداقل می توانی یک آفرین بگویی!

- بیا و سینه ام را بشکاف تا ببینی قلبم چه دارد می گوید.

- گفته های قلبت را برای خودت نگهدار. دخترها دوست دارند از زبان مردها حرف بشنوند.

ناجی ابرو بالا کشیده گفت :

- یعنی باید تو را هم یکی از همان دخترها بدانم؟

- تا تعریف تو از دختر چی باشه.

- مگه دختر بودن تعریف ویژه ای داره؟

- در ایران که هزارتا بیشتر تعریف و تشریح داره! مطابق اولین و مهمترین تعریف دختر کسی است که یک پنجره با یک شیشه سالم و نشکسته داشته باشه. حالا اگر شیشه کمی هم ترک برداشته باشه بعضی جاها قابل چشمپوشیه. اگه از نظر تو هم دختر بودن و دختر نبودن بسته به همان شیشه پنجره است پس باید بدانی من آن را ندارم. من آن شیشه مقدس را از دست داده ام. نگران هم نیستم. تنها از این پشیمانم که افتخار آن را به یک عوضی بی لیاقت دادم.

ناجی خندید. خنده او فقط و فقط از جهت صراحت و سادگی بیان دختر جوان بود. می دانست که این هم یکی دیگر از طنزهای تلخ جامعه ایران است. جامعه ای که میان تجدد و تحجر، مشروع و نامشروع و حلال و حرام دست و پا می زد و به هیچ جا هم نمی رسید. مردمی که هم خدا می خواستند و هم خرما و در نهایت نه خدایی برایشان مانده بود و نه خرمایی. ناجی به آتش طنزی که سولماز افروخته بود بیشتر دمید:

- این مشکل هم خدا را سپاس به لطف پزشکان دکاندار ما در ایران حل شده. این روزها بازار دوخت و دوز مثل عمل زیبایی بینی گرمه. دکترها هم خیاط شده اند!

سولماز به زور جلوی خنده خود را گرفت.

- من هنوز به هیچ خیاطی سر نزده ام، قصد این کار را هم ندارم. دوست ندارم فکر کنم کسی را فریب

داده ام. به صورت من نگاه کن. وضع مالی من خوبه اما برخلاف بیشتر دخترهای پولدار ایرانی بینی خودم را عمل نکرده ام.

ناجی لبخندی زد و آنچه را براستی بدان اعتقاد داشت بر زبان آورد:

- خب برای همینه که فرم صورتت خراب نشده و دوست داشتنی تر از همه هستی. کسی که در کار آفرینش دست نبرد زیبایی را از بین نمی برد.

سولماز دوباره شروع به نواختن گیتار کرد. آهنگی ملایم و بدون گفتار بود. دیگر به ناجی نگاه نمی کرد. نگاهش بدون حرکت بر زمین دوخته شده بود. و این در حالی بود که ناجی گاه بر دستان او و گاه بر صورت اکنون غم گرفته او می نگریست. ناجی او را سرشار از هنر و زیبایی می دید. هیچ نقصی در او نمی یافت و همه چیزش را در اوج کمال می پنداشت.

پس از آن که سولماز گیتارش را بر زمین گذاشت ناجی به قصد رفتن از جا بلند شد. حالا تا پایان گرفتن شب و روشن شدن هوا زمان دارازی باقی نمانده بود. سولماز این نکته را به او خاطر نشان کرد اما ناجی قصد رفتن داشت و چنین نیز کرد. هر تکان موی سولماز او را تکان می داد و مرد جوان دیگر تاب آن همه تکان در یک شب را نداشت. نگاه های دختر و آهنگ صدای او برایش نوازشگر بودند و به همان اندازه حسرت برانگیز. باید می رفت و مدتی با خود تنها می کرد. باید از او دور می شد تا بتواند تنها با تصور کردنش سرشار از خوشبختی و خواهش شود. در کنار او فرصت اندیشیدن به او را نداشت، فقط می توانست تماشایش کرده و ستایشش کند.

تا فرا رسیدن زمستان و سپری شدن اولین روزهای ماه دی روابط آن دو در همین حدود و به همین منوال بود. آن دو با هم دیدار می کردند، گاه به خواست و نیاز ناجی و گاه به تمنای سولماز. با هم درباره همه چیز گفتگو می کردند و به چشمان هم زل می زدند و در سکوت به خنده می افتادند. اما فراتر از این هیچ چیز نبود. با این حال هر چه هوا سردتر می شد روابط آن دو گرمتر می گشت. احساسی بیان نشده میانشان بود که ترجیح می دادند آن را در قلب خود نگهداشته بر زبان جاری نسازند. اما ناجی هنوز راز بزرگ خود را به سولماز نگفته بود. رازی که همگان از هنگام تولد آن را همراه خود دارند ولی نسبت به آن نا آگاهند. راز مرگ.

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh