خانم معلم 5

بزودی دریایی پذیرای من خواهد شد که نه ته دارد و نه کرانه

Share/Save/Bookmark

خانم معلم 5
by Dariush Azadmanesh
12-Mar-2010
 

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

بخش پنجم

(( اولین دوست من شب سیاه است ))

( الکساندر پوشکین... دختر سروان )

(( زندگی بازی میان لحظات است ))

( خانم معلم )

صدای زنگ ساعت سولماز را از خواب بیدار کرد. اما چشم باز کردن در آن هنگام برایش کاری دشوار بود. کششی شگفت برای دوباره خوابیدن در او وجود داشت. این کار سختی نبود. تنها کافی بود در بستر غلتی بزند و لحظاتی بی حرکت بماند. اما می دانست تن دادن به خواب حتی به منظور ده تا بیست دقیقه موجب می شد دیگر تا پیش از ظهر بیدار نشود. بهر ترتیبی بود چشمانش را گشود و سر از بالشت بلند کرد. خمیازه ای کشید و به ساعت دیواری اتاقش نگاه کرد. ساعت شش صبح بود. آن روز جمعه و نهمین روز از ماه دی بود. سولماز روزهای تعطیل اغلب تا دیر وقت خواب می ماند و از بستر خارج نمی شد. دیشب هم بجهت شرکت در یک پارتی که بمناسبت جشن تولد یکی از دوستانش بر پا شده بود خیلی دیر به خانه آمده و حوالی ساعت دو نیمه شب به بستر رفته بود. او فقط چهار ساعت خوابیده بود و این با توجه به سنگینی کار و خستگی روز گذشته برایش بسیار کم بود.

سولماز در حالی که کمابیش چشمانش همچنان بسته بودند و تقریباً تلوتلو می خورد حوله و لوازم حمامش را برداشت و اتاق را ترک کرد. یکراست به حمام رفت و پس از از تن درآوردن لباسهایش زیر دوش آب گرم ایستاد. دوش گرفتنش مانند همیشه کوتاه و سریع بود. دوباره به اتاقش برگشت تا لباس بپوشد و موهایش را خشک کند. اکنون خواب کاملا از سرش پریده بود. پرده را کنار زد و از پنجره بیرون را تماشا کرد. آسمان صاف بود. بنابراین امروز روزی آفتابی بود و این با توجه به برنامه ای که در پیش داشت یعنی این که خوابش را هدر نداده بود. لبخندی بر لب نشاند و از پنجره دور شد. دوباره اتاقش را ترک کرد و این بار به آشپزخانه رفت. همانطور که انتظار داشت مادرش را که همیشه بسیار سحر خیز بود در آنجا یافت. زن مسن لبخندی مهربانانه بر لب آورد ه به دخترش گفت :

- چی شده صبح زود بیدار شدی؟ نکنه یادت رفته امروز جمعه است؟

سولماز مادرش را بوسید و پشت میز غذا خوری درون آشپزخانه نشست.

- صبحانه می خوری؟

دختر جوان با لبخند و تکان سر به مادرش پاسخ مثبت داد. دقایقی بعد انواع غذاها در برابر او چیده شده بود. تخم مرغ، کره، پنیر، عسل، مربا و سرشیر. سولماز از هر کدام لقمه ای خورد و فنجانی چایی نوشید. سپس بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت و باز به اتاقش برگشت. موبایلش را برداشت و شماره ناجی را گرفت. خیلی زود صدای ناجی که آمیخته به شادابی صبحگاه بود از پشت خط در گوشش طنین افکند.سولماز تنها می خواست اطمینان یابد که او نیز بیدار است. کمی با هم صحبت کردند و در پایان ناجی به طنز نکته ای درباره تنبلی و روزهای تعطیل گفت که دختر جوان بخنده افتاد. پس از پایان مکالمه دختر جوان گوشی را روی میز توالت اتاقش انداخت و خودش را روی تختخواب. به پشت داراز کشید و دستانش را زیر سر گذاشت و به سقف اتاق خیره شد.

دیروز شجاعت خود را به اوج رسانده بود و به ناجی پیشنهاد داده بود همراهش به پارتی برود. گفته بود دختر و پسرهای زیادی در مهمانی شرکت می کنند و ناجی نیز می تواند همراه او باشد. اما ناجی با این استدلال که بدرد این جور جاها نمی خورد پیشنهاد او را نپذیرفته بود. حقیقت آن بود که خود سولماز هم این نکته را می دانست. ناجی آداب دان و مودب بود اما نشان داده بود شخصی معاشرتی نیست و در ارتباط برقرار کردن با دخترها و مردهای زنباز و بی غم استعداد خوبی ندارد. سولماز خودش نیز نگاهی ویژه و غیر طبیعی نسبت به او داشت. می دانست ناجی دیوانه وار عاشقش است اما او مردی نیست که در ابراز عشق پیشقدم شود. این را هم می دانست که خودش ابداً عاشق ناجی نیست اما او را دوست دارد. رفتار ناجی برایش جذابیت خاصی داشت. ناجی از آن نوع مردهایی بود که شاید هیچ دختری به او اظهار عشق نمی کرد اما کمتر دختری هم وجود داشت که او را ببیند و شب بدون رویای او بخواب برود. می دانست اگر بخواهد خیلی راحت می تواند به رابطه اش با او پایان دهد. تنها کافی بود پشت تلفن به او بگوید دیگر نمی خواهد او را ببیند. آن مرد مغرور اگر چه درد می کشید اما بی تردید بدون هیچ اعتراضی خواسته معشوقش را می پذیرفت زیرا در چنین زمانی غرور بود که بر او فرمان می راند نه عشق و خواهش. سولماز اما نمی خواست چنین کاری کند. او می خواست ناجی را برای خود نگهدارد. این که نمی توانست حتی بعنوان یک دوست پسر به او نگاه کند برای دختر جوان خوشایند نبود ولی از سویی هم خود را مقصر اصلی نمی دانست. مقصر خود ناجی بود که هیچ تلاشی برای تصاحب او نمی کرد و فقط به مصاحبت و هم سخنی با او دلخوش بود. رفتار ساده ناجی سبب شده بود نگاه سولماز به او مانند نگاه به یک پسر بچه باشد اما پسر بچه ای هوس انگیز.

ناجی در برابر پیشنهادی که رد کرده بود پیشنهادی به سولماز داده بود. قبلاً زمانی که در بندر عسلویه کار می کرد بخشی از اوقات فراغتش را به ماهیگیری می پرداخت. یکبار که این موضوع را بعنوان خاطره برای سولماز تعریف کرد دختر جوان اظهار تمایل کرد ماهیگیری را که تا آن زمان نیازموده بود بیازماید. ناجی پیشنهاد کرده بود برای ماهیگیری به حوالی شوشتر یا دزفول بروند زیرا در آن مناطق علاوه بر وجود سدهایی که به شکلی به مراکز تفریحی هم تبدیل شده بودند رودخانه ها و آبگیرهای زیادی وجود داشتند که مناسب ماهیگیری هم بودند. اما سولماز حوالی مسجد سلیمان را بدان جهت که با آن مناطق آشنایی خوبی داشت بجای اطراف شوشتر یا دزفول برگزید. قرار گذاشتند امروز همراه هم به یک پکنیک چند ساعته در دل طبیعت بروند و البته این در صورتی ممکن بود که در یک روز زمستانی هوا آفتابی باشد نه بارانی.

سولماز حوالی ساعت نه سوار ماشینش شد و خانه را ترک کرد. قرار بود ناجی در میدان چهار شیر در مهمترین تقاطع شمالی شهر منتظر او باشد. قبل از آنکه فلکه را دور بزند ناجی را دید که با یک ساک سیاه رنگ کوچک در دست جلوتر از یک ایستگاه تاکسی ایستاده بود. ناجی در حال تماشای چهار شیر سنگی وسط میدان بود. این چهار مجسمه که چهار شیر سنگی نشسته و زرد رنگ بودند سالها بود که به یکی از نمادهای مهم شهر اهواز تبدیل شده بودند. مجسمه ها بشکلی زیبا و هنرمندانه که ستایش هر بیننده را برمی انگیخت تراش خورده و آفریده شده بودند. اهواز بدون این چهار شیر سنگی نشسته اش یک چیزی کم داشت. هر یک از چهار شیر نشسته رو بسوی یکی از چهار جهت اصلی داشتند. یکی رو بسوی شمال و محله های قدیمی و خوش ساخت کوروش و زیتون کارمندا داشت که امروز حواشی آنها محله های ریز و درشت فراوان سر برآورده بودند. یکی رو بسوی جنوب مسیری را می نگریست که به طرف اهواز قدیم و محله های بسیار قدیمی آسیاب آباد و عامری رفته در نهایت پس از راه آهن و پلی که ده ها سال پیش برای عبور قطار از روی رودخانه کارون کشیده و پل سیاه نامیده می شد دو شاخه شده یک شاخه بطرف خیابان قدیمی بیست چهار متری که در امتداد رودخانه کارون قرار داشت رفته و شاخه دیگر مسیری را جهت داده که رونده را بسوی مرکز شهر و خیابان نادری می برد. رونده اگر مسیر اول را می پیمود می توانست قدیمی ترین پلی را هم که در زمان رضا شاه بر روی کارون زدند و برای نخستین بار توسط آن شرق و غرب اهواز را به هم پیوند دادند تماشا کند. پل هلالی. پلی که بخاطر قدمت و چشم انداز منحصر بفردش به مهمترین و اصلی ترین نماد شهر اهواز تبدیل شده و عکسش را حتی بر روی بلیط اتوبوس های شرکت واحد هم چاپ می کردند. یک شیر دیگر با چشمهای سنگی خود به غرب خیره شده بود. مسیر بسیار کوتاهی که خیلی زود به رودخانه کارون می رسید اما پیش از آن محله های نیوسایت که در روزگار پیش از انقلاب با باشگاه مشهور شرکت نفتش که محل خوشگذارنی خارجی ها، کارمندان عالی رتبه شرکت نفت و دیگر اعیان شهر بود شهرتی داشت و ملی راه که آن هم شهرتش را مدیون پنج نخل بلند و فلزی مصنوع دست هنرمندان بود و در شب زیر نور چراغها جلوه ویژه ای پیدا می کردند را پشت سر می گذاشت. چهارمین شیر رو بسوی شرق داشت و مسیری را می پایید که چندان اهمیت نداشت و به محله مهمی منتهی نمی شد. سولماز ناجی را غافلگیر کرده ناگهان جلوی پای او بر ترمز کوبیده زد زیر خنده. ناجی مانند همیشه شیک و مرتب بود. او امروز سراپا قهوه ای پوشیده بود. شلوار و پیراهنش یکدست قهوه ای رنگ بودند. یک کاپشن کت مانند قهوه ایی نیز از چرم بر تن داشت. پوتین های چرمی زیب دارش هم که با لباسهایش بسیار هماهنگی داشتند قهوه ای بودند. بمحض ورودش به درون ماشین فضای داخل اتومبیل خوشبو شد. سولماز هرگز کسی را ندیده بود که به اندازه این پسر عطر استفاده کند. هر روزی در هر جایی او را دیدار کرده بود خوشبو و خوش تیپ بود. ناجی در ماشین را بسته ساک را روی صندلی عقب اتومبیل انداخت.

- چطوری خانم معلم؟

سولماز در حالی که با احتیاط در حال دور زدن فلکه بود و سعی داشت از کنار یک کامیون عبور کند گفت :

- امیدوارم چیزی را فراموش نکرده باشی؟

- مطمئن باش همه چیز را با خودم آورده ام. همه چیز داخل ساکه. دوتا قرقره و قلاب، مقداری زاپاس و به مقدار کافی طعمه.

دختر جوان لبخندی زده گفت :

- فقط نگو طعمه ات کرمه!

- کرم بهترین طعمه است اما من از آن خوشم نمی آید. نگران نباش! روح من هم به اندازه تو لطیفه! من همیشه از خمیر بعنوان طعمه استفاده می کنم.

- از خمیر؟!

- آرد و آب و کمی ادویه.

- ادویه دیگه برای چی؟

- بویش ماهی ها را بطرف طعمه جلب می کنه. من گاهی به این معجون تخم مرغ هم اضافه می کنم اما دیشب که داشتم خمیر را آماده می کردم دیدم تخم مرغ در یخچال ندارم. حوصله بیرون رفتن و خریدن آن را هم نداشتم.

- پس امروز صید خوبی در پیش داریم؟

- اگر مکانش خوب باشه.

سولماز اکنون در جاده اصلی قرار گرفته بود. کمی با آینه روبروی خود ور رفت و آن را تنظیم کرد.

- از این بابت خیالت راحت باشه. جایی می برمت که از دریا ماهی بیشتر داشته باشد. سیزده بدر هر سال همه فامیل دور هم جمع می شیم و اطراف مسجد سلیمان را می گردیم.

ناجی با لحنی خشن اما آمیخته به طنز و دلپسند گفت:

- آه خدای من، M. I. S

طعنه او متوجه شهر مسجد سلیمان بود که در خوزستان به ام آی اس شهرت داشت و ساکنان و مهاجران از آنجا به اهواز را هم غالباً ام آی اسی می گفتند.

سولماز خندید و گفت:

- چهار سال پیش حوالی یک رودخانه کوچک چادر زده بودیم. پسر خاله ام می گفت همیشه برای ماهیگیری آنجا می آید.

- یعنی واقعا ماهی می گرفته؟

- این دیگه تا یکی دو ساعت دیگر ثابت میشه. ببینم تو تا حالا هیچ وقت مسجد سلیمان رفته ای؟

ناجی به جای پاسخ دادن روبرگرداند و از پنجره بیرون را تماشا کرد. سولماز کمی بر سرعت ماشین افزود.

- آه این خیلی بد است! تو واقعا آدم متعصب و نژاد پرستی هستی!

ناجی معترضانه گفت:

- من نژاد پرست نیستم.

- ولی نسبت به مسجد سلیمانی ها حساسیت داری!

- اگر اینطور بود حالا کنار یکی از آنها ننشسته بودم.

سولماز موضوع را تغییر داد.

- فکر می کنم از ماهیگیری خوشم بیاید. اگر چه نوعی شکاره اما عذاب وجدان نداره. ماهی ها کمتر از حیوانات دیگه هنگام شکار شدن زجر می کشند.

- اشتباه می کنی. می دانی سخت ترین درد چه دردی است؟ درد خفگی و تنگی نفس. این که برای نفس کشیدن تقلا کنی. خفگی و مرگ ماهی ها آنی و فوری نیست. زمان زیادی بیرون آب روی زمین بالا و پایین می پرند تا بمیرند.

سولماز ناجی را به جایی برده بود که با آنچه او از پیش در ذهن تصور می کرد متفاوت بود. خوبی آنجا از نظر او خلوت بودن و انبوه درختان وحشی محیط اطراف بود. در برابر او آب روانی بود که او نمی دانست آیا می تواند آن را رودخانه بنامد یا باید فقط یک چشمه بداند. اما در هر حال آبراهی عریض به عرض تقریبا بیست متر بود هر چند بنظر نمی آمد عمق آن در عمیقترین نقاط نیز از یک متر فراتر رود. سکوت آنجا را تنها حرکت آب روان می شکست که همراه با آواز پرندگان گوناگون آوایی ملایم و گوشنواز ایجاد کرده بود. هوا نیز اگر چه آفتابی بود اما بسیار سرد و سوزناک بود. ناجی به سولماز که کنارش ایستاده و چشم بر حرکت آب روان دوخته بود رو کرده گفت :

- شروع کنیم؟

دختر جوان به او نگریست و لبخندی بر لب آورد. ناجی زانو بر زمین زد و ساک خود را گشود. از درون آن دو قرقره سرخ با بند آبی رنگ درآورد که به انتهای هر یک قلاب و تکه ای سرب وصل بود. همچنین خمیری که آماده کرده بود را نیز از درون ساک بیرون آورد. مقداری از خمیر را که بجهت افزودن ادویه به آن زرد رنگ شده بود کند و به دور قلاب چسباند. بند را تا حدی که لازم می دانست از دور قرقره باز کرد و آنگاه سنگ نسبتاً بزرگی که نزدیک به نیم کیلو وزن داشت را برداشت آن را روی قرقره گذاشت. این کار را همیشه از آن جهت انجام می داد که اگر زمانی از بند غافل می شد و در همان هنگام یک ماهی به قلاب گیر کرد وزن زیاد سنگ مانع از آن شود که جانور قرقره را همراه با خود به درون آب بکشد و دست ماهیگیر را هم از صید و هم از ابزار صید کوتاه کند. ناجی سپس از جا برخواسته پس از آنکه قلاب را دو بار در هوا چرخاند آن را به سمت جلو رها کرد. او بند را بیشتر از هشت متر از دور قرقره باز نکرده بود زیرا می دانست جایی که در برابرش ایستاده است دریا نیست. ناجی که کارش را به پایان رسانده بود بند را به طرف سولماز گرفت.

- بیا بگیر. بند را دور انگشتت بپیچ و منتظر بمان. هر وقت احساس کردی انگشتت رو به سمت آب کشیده می شود بدان یک ماهی به قلابت افتاده. آن وقت باید بسرعت شروع به کشیدن قلاب کنی و ماهی را از آب بیرون بکشی. البته امواج آب ضرباتی به بند می زنند که ممکنه تو را به اشتباه بیندازه و گمان کنی کشش بند بخاطر تقلای یک ماهی یه. مواظب باش فریب نخوری.

سولماز که تمام کارهای او را از هنگام آماده کردن قلاب تا انداختن آن در آب بدقت زیر نظر گرفته بود پرسید:

- خودت می خواهی چکار کنی؟

ناجی به قلاب بعدی اشاره کرد.

- این یکی را برای خودم آماده می کنم.

سولماز از گرفتن بند قلابی که ناجی آماده کرده و به آب انداخته بود خودداری کرد.

- آن را برای خودت نگهدار. می خواهم این یکی قلاب را خودم برای خودم آماده کنم.

سرکشی و لجبازی او برای ناجی دلپذیر بود. اگر چه ظاهراً تنها با شانه بالا انداختن اظهار بی تفاوتی کرد اما از مشاهده و دقت در طرز کار دختر جوان هنگام آماده سازی قلاب غفلت نکرد. سولماز همان اعمال ناجی را تکرار کرد و برای آنکه زیاد به هم نزدیک نباشند چند متری از او فاصله گرفت. سولماز تقریباً نزدیک به سی متر از بند دور قرقره را باز کرده بود اما هنگامی که به تقلید از روش ناجی خواست آن را درون آب پرتاب کند قلاب حتی سه متر به پیش نرفت! دوباره آن را جمع کرد و یکبار دیگر پرتاب کرد. نتیجه باز هم همان بود. نا امیدانه به ناجی نگاه کرد و گفت:

- این چرا درست پرتاب نمی شه؟

ناجی که ناظر کار او بود بند را روی زمین رها کرد و بسوی او رفت.

- تو آن را درست پرتاب نمی کنی. ضمناً بیش از حد نیاز بند را باز کرده ای. اینطور ممکنه موقع انداختن یا کشیدن دور دست و پایت بپیچه و برایت دردسر درست کنه.

ناجی قلاب را از دست دختر جوان گرفت و در حالی که آن را در هوا می چرخاند گفت:

- ببین تو باید قلاب را موافق عقربه ساعت بچرخانی و بعد پرتاب کنی. من متوجه بودم که تو دو بار درست بر عکس عمل کردی. یعنی قلاب را مخالف عقربه ساعت چرخاندی و پرتاب کردی. حالا بیا امتحان کن.

این بار سولماز با موفقیت قلاب را به درون آب پرتاب کرد. سپس پیروزمندانه خندیده گفت:

- حالا ببینیم کداممان می توانه اولین ماهی را بگیره.

- نباید عجله کنی. این کار وقتگیره و آدم پر حوصله می خواهد.

- در این صورت کاری کن که حوصله ام سر نرود.

- مثلا چکار کنم؟

- خوب جز حرف زدن کاری که اینجا از دستت برنمی آید. پس برایم حرف بزن.

ناجی بطرف قلابش رفت و بند را از روی زمین برداشته دوباره در دست گرفت. نگاهش را به آبی که در برابرش روان بود دوخت و گفت:

- دوست داری چی بشنوی؟

- کمی برایم از خاطراتت در اجتماع بگو. تو خیلی کم در این باره حرف می زنی. می دانم که از خاطرات سربازی بیزاری اما خودت می گویی این چند سال اخیر را مثل سربازها در کوه و دشت و صحرا سر کرده ای.

ناجی لبخندی زد و گفت:

- و چه اندازه چیزهای عجیب و آدمهای عجیب دیدم. کدام بخشها را می خواهی بشنوی؟

- بخشهای خنده دارش را تعریف کن.

- تو معلم زبان هستی پس شاید این یکی برایت جالب باشه. تو یکی از پروژه ها در کنار ما ایرانیها تعدادی متخصص فرانسوی و هندی هم کار می کردند. حتماً می دانی این جور مواقع که هیچیک از طرفها زبان طرف دیگه را نمی فهمه تنها راه چاره توسل به زبان انگلیسیه هر چند بسیار دست و پا شکسته باشه. از این هم که بگذریم فقط ایماء و اشاره می ماند که بعضی حتی از تفهیم عادی ترین منظورهای خود بدین وسیله هم عاجزند. کودن بودن بد دردی است! یکبار یکی از خارجی ها بسراغ من و سه تا از همکارانم آمد و در حالی که با انگشت مدام ساعتش را نشان می داد با لحن خنده داری هی می گفت شما کار کی finish. آن سه تا همکار من نمی فهمیدند finish یعنی چی! به آنها گفتم منظورش اینه که کار شما کی تمام میشه. یکی از بچه ها که در حرف زدن سرآمد روزگار بود و هنوز که هنوز است هیچ طوطی خوش سخنی را مثل او پیدا نکردم همانطور که می خندید هر دوتا دستش را جلوی او بالا برد و ده تا انگشتش را از هم باز کرد و گفت مستر ما ساعت فیو کارمان تمام میشه! یارو خارجیه که نمی دانست فیو یعنی چه با نگاه کردن به ده تا انگشت برافراشته او فکر کرد کار ما ساعت ده تمام میشه. نهایتاً با رضایت سری تکان داد و گفت oh yes , ten o , clock. ok , very good. بدبخت بیچاره دوباره شروع کرد داد زدن که مستر ten نه ساعت فیو! فیو! فیو! آخرش هم می خواست برود و داخل سایت را بدنبال یک دیکشنری بگردد که راحتش کردم و گفتم بجای فیو بگوید فایو. باورت نمی شه! حتی روی دیوار با یک تکه گچ خشک شده عدد پنچ را برای خارجیه نوشت و با اشاره به آن داد می زد فیو! فیو!

سولماز از شدت خنده بند از دستش رها شد و خودش روی زمین نشست. زمانی که توانست خنده اش را کنترل کند رو به ناجی کرده گفت:

- این که گفتی جوک بود یا واقعیت؟

ناجی سری تکان داده گفت:

- خوشمزه اینجاست که عدد پنج را هم با رسم و الخط پارسی نوشته بود نه حروف لاتین! مثل این که در عمرش حتی یکبار هم به هیچ ساعتی نگاه نینداخته بود!

سولماز دوباره بند را در دست گرفت و برخواست و ایستاد. آنگاه لبخند بر لب گفت:

- باز هم از این دست خاطرات داری برایم تعریف کنی؟

ناجی آرام خندید.

- باید در یک چنان جاهایی با چنان آدمهایی سر و کار پیدا کنی تا ارزش زندگی در شهرهای بزرگ را بدانی. سر و صدا و رنج بردن از شلوغی و ترافیک و گرانی و جرم و جنایت سر جای خود و زندگی در میان اجتماع انبوه انسانها هم سر جای خود. برای ما که به زندگی در شهرهای بزرگ عادت کرده ایم ادامه دادن به زندگی در مناطق دور از جمعیت و یا روستاها و شهرکهای صنعتی و غیر صنعتی خیلی سخته. تضاد فرهنگی موجود در چنان جاهای پرتی بیشتر از هر چیز رنج آوره. من با همین بابا که اتفاقا فوقلاده آدم خوش قلبی هم بود داستانها داشتم. یکبار داشت کتابی را می خواند پرسیدم چه نوع کتابیه؟ گفت یک کتاب روانتیکه! منظورش یک کتاب رومانتیک بود. همیشه از یک نوع شامپوی ویژه استفاده می کرد. پرسیدم خاصیت این شامپو چیه که ولش نمی کنی؟ جواب داد این شامپو موجب شراوت و تارابی مو می شه! منظورش طراوت و شادابی مو بود. یکبار مسموم شد، او را به درمانگاه سایت بردم. جا برای نشستن نبود. هر چه کارگر پشت کوهی بدبخت بود از شدت درد کمر و پا درد آمده بودند داروی مسکن بگیرند و برگردند دوباره حمالی کنند. دکتر برایش آمپولی تجویز کرد و گفت برود و روی تختی که در گوشه همان سالن روبروی انبوه جمعیت قرار داشت داراز بکشه. سری تکان داد و مثل کسی که با خودش حرف می زنه گفت آمپول زدن در مرحله عام! منظورش آمپول زدن در ملاء عام بود. دکتر آنچنان نگاهی به ما انداخت که از شدت شرم و خشم می توانستم او را در همان ملاء عام بکشم! بدبختانه دوباره با همان لحن و حالت حکیمانه تکرار کرد آمپول زدن در مرحله عام! دستش را گرفتم و کشاندمش سمت تخت.

سولماز آنقدر خندیده بود که چشمانش اشک آورده بودند. بیاد نداشت که در سالهای اخیر از زمانی که کارهای مربوط به تدریس و ورود به اجتماع حسابی سرش را شلوغ کرده بودند این چنین از ته دل بخندد. اما ناگهان خنده اش قطع شد و با هیجان گفت :

- اوه خدای من! یک چیزی دارد انگشتم را می کشه.

سپس بی درنگ همانگونه که ناجی گفته بود ضربه ای تند به زیر بند زد و شروع به بیرون کشیدن قلاب

کرد.

- یک چیزی داره مقاومت می کنه. امیدوارم فرار نکنه.

- من هم امیدوارم قورباغه نباشه!

سولماز بی توجه به گفته تمسخر آمیز ناجی با ابروهای درهم کشیده که نشانگر دقت و تمرکز او بود همچنان به آرامی قلاب را از درون آب بیرون می کشید. ناگهان از سر شوق جیغی بلند کشیده فریاد زد :

- ماهی یه، من یک ماهی گرفتم.

سولماز ماهی را از داخل آب بیرون کشید و آن را روی خاک و سنگ ریزه های اطراف انداخت. بسیار خوشحال و هیجان زده بود.

- حالا چکار کنم؟

ناجی پاسخ داد:

- اول قلاب را از دهانش دربیاور.

ماهی ای که دختر جوان گرفته بود کمی از یک کف دست بزرگتر بود. سولماز بطرف ماهی رفت و روی آن خم شد. می خواست خوب آن را تماشا کند. ناجی به او هشدار داد که مواظب بالا و پایین پریدن ماهی باشد زیرا ممکن است هنگام تقلا کردن مقداری خاک و سنگریزه به چشمان او بپاشد. و نیز اصابت دم و باله های ماهی به چشم می توانست خطر کوری در پی داشته باشد. سولماز خواست قلاب را از دهان ماهی بیرون بکشد اما همین که دستش به جسم جانور برخورد کرد شروع به بالا و پایین پریدن کرد و سخت موجب چندش او شد. جیغ کوتاهی کشیده از کنار ماهی دور شد.

- من نمی توانم. خودت بیا قلاب را از دهان ماهی بیرون بکش.

ناجی از داخل ساک کیسه ای پارچه ای درآورد و بسمت ماهی رفت. آرام نوک پایش را روی جسم ماهی گذاشت تا مانع از تقلایش شود. پس از آن قلاب را بیرون کشید و ماهی را درون کیسه انداخت. سولماز که هنوز هم هیجان زده بود پرسید:

- چه نوع ماهی ای بود؟

- نمی دانم. من با ماهی های رودخانه آن هم در چنین مناطقی آشنایی ندارم.

سولماز دوباره به قلاب خود خمیر زد و آن را بار دیگر به درون آب انداخت. در کمتر از ربع ساعت بعد او یک ماهی دیگر گرفته بود. این یکی از اولی بزرگتر بود. ناجی شگفت زده به او نگاه می کرد. دختر جوان در ماهیگیری هم مهارت و شانس داشت. سولماز درحالی سومین ماهی خود را صید کرد که ناجی هنوز همان یک قورباغه را هم نگرفته بود. سومین ماهی کمابیش هم اندازه ماهی اول بود. آن دو تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر دقیقاً بیشتر از دو ساعت سرگرم ماهی گیری بودند. دختر جوان که کاملا راضی و شاد بود. او ناجی را در کاری که در آن تجربه داشت شکست داده بود. سرانجام ناجی که دیگر از گرفتن حتی یک ماهی هم ناامید شده بود شروع به بیرون کشیدن قلاب از توی آب و پیچاندن بند به دور قرقره کرد. سولماز به او نگاه کرده لبخند زنان گفت :

- چی شد؟ چرا دست کشیدی؟

ناجی بی آنکه به او بنگرد گفت:

- وقت غذا خوردنه.

- من این ورا رستورانی نمی بینم!

- اینجا رستوران ساک منه!

- با خودت غذا آورده ای؟

- وقتی سیزده بدر این ورا می آمدید با خودتان غذا نمی آوردید؟

- فکر می کنی برگ درخت می خوردیم!

سولماز با آنکه دوست داشت همچنان به ماهیگیری ادامه دهد کار را متوقف کرد و قلاب را از آب بیرون کشید و آن را دور قرقره پیچاند. سرعت عمل او در این کار هم از ناجی بیشتر بود و این ناجی را که ناظر

بر کار او بود به شگفتی واداشت. ناجی نتوانست از ستایش او خودداری کند.

- عجب استعدادی برای یادگیری داری. تو در همه کارها سرآمد میشی.

لبخندی ملایم بر لب سولماز نشست.

- تو چرا اینقدر از من خوشت می آید؟

- تو خیلی زرنگ و باهوشی. خیلی هم شجاع هستی.

- فقط همین؟!

- زیبا و جذاب و دلفریب هم هستی.

- آه، فقط همین؟!

- بالاتر از همه این که در تو مردانگی می بینم.

این حرف برای سولماز عجیب بود. خندید و گفت:

- من یک زنم.

- بعضی ویژگیها متعلق به انسان هستند، ربطی به جنسیت ندارند.

سومین ماهی ای که سولماز گرفته بود هنوز روی خاک افتاده بود. ناجی کیسه را برداشت و بطرف آن رفت. در آستانه مرگ دهان ظریف جانور با تکانهای آرام در جستجوی آب بود. ماهی ناجی را بیاد خودش

انداخت. بین او و این ماهی یک شباهت بزرگ وجود داشت. هر دو بسرعت بسوی مرگ می رفتند. ناجی ماهی را در کیسه انداخت و سعی کرد ذهن خود را از افکار پریشان بپالاید. زمانی که با سولماز می گذراند با ارزش تر از آن بود که جز او به چیز دیگری بیندیشد. نگاه کردن به سولماز به او آرامش می بخشید، دردش را تسکین می داد و از بدبینیش به زندگی می کاست.

غذای ساده ای که ناجی همراه خود آورده بود بخاطر فعالیت و گرسنگی زیاد به مذاق سولماز خوش آمد. کمی از غذا تعریف کرد و در تعریف از ناجی نیز گفت:

- تو آشپز خوبی هستی. این هنری که من ندارم گویا در تو کامله.

- انکار نمی کنم. اگر وقت بشه می توانی یکبار شخصاً شاهد آشپزی من باشی.

- وقتش همین امشبه.

- امشب؟!

- آره دیگه! پس این ماهی ها را برای چی گرفتیم؟

دقایقی در سکوت گذشت. ناجی به آسمان روشن و آبی آن روز زمستانی چشم دوخته بود و سولماز به آب روان. هیچیک نمی دانستند دیگری به چه فکر می کند. ناجی در آرامشی محض بسر می برد. اکنون از هیچ چیز باک نداشت. رشته افکار او را صدای سولماز از هم گسست.

- تو از ماهی ها خوشت می آید؟

- موجودات بی آزاری هستند اگر از انواع کوسه ها نباشند. اما حیوان مورد علاقه من خروسه. می دانی که بعضی ها از روی علاقه به برخی حیوانات یک یا چند تا از آنها را در خانه یشان نگه داری می کنند. بعضی ها کبوتر بعضی ها سگ بعضی ها گربه و بعضی ها هم حیوان های دیگه را دوست دارند و نگهمیدارند. در بچگی تا اوایل نوجوانی در حیاط خلوت خانه مرغ و خروس نگهمیداشتم. برای من مهم خروس بود اما وقتی خروس نگهمیداری ناگزیر باید حداقل دوتا مرغ هم برایش جور کنی. من بارها شاهد تولد جوجه ها بودم که چگونه پوسته تخم مرغ را می شکستند و بدون کمک من یا مادرشان با جان کندن به این دنیا می آمدند.

سولماز شاید فقط از سر لجبازی گفت:

- خروس جانور پر سروصدایی یه. فقط بدرد بدخواب کردن آدم می خوره.

- البته زمانی که ساعت زنگ دار هنوز درست نشده بود کم بودند کسانی که چنین نظری داشتند.

- خیلی هم پررو است! هر چند این ویژگی جنس نر است.

- آه بس کن! طوری حرف می زنی که انگار من خودم یک خروسم! آن هم با تاج بلند و دم برافراشته!

سولماز خندید و خنده او ناجی را نیز خنداند. با این خنده ها پکنیک امروز آن دو پایانی شاد و دلپذیر یافت. در باز گشت سولماز ناجی را به آپارتمانی که متعلق به برادرش بود و در اختیار او قرار داشت برد. اینجا غالباً میعاد گاه آن دو بود. آن دو ساعتها را در هوای سرد بیرون زمان گذرانده بودند و حالا احساس سرما می کردند. فضای داخل آپارتمان هم سرد بود. سولماز بی درنگ شومینه را روشن کرد و نزدیک آن نشست تا خود را گرم کند. او ناجی را نیز دعوت به نشستن کرد. ناجی هم کنار او نشست اما نشستن کنار دختر جوان بدون شومینه هم برای گرم شدن او کافی بود.

هوا تاریک و شب برقرار بود. سولماز روی مبل نشسته و با تلفن صحبت می کرد. هم صحبت او یکی از همکارانش بود. ناجی پشت به او داشت. او کنار پنجره ایستاده و رفت و آمد ماشینها در خیابان را تماشا می کرد. تاریکی شب را انبوه چراغهای روشن خانه ها و مغازه ها و اتومبیل های در حال حرکت به همراه چراغهای پر نور متصل به دکل های برق به چالش گرفته بودند.

سولماز پس از پایان گفتگو گوشی را گذاشته به ناجی گفت:

- بیرون چه خبره؟

ناجی رو بسوی او برگرداند.

- هیچ! تو حرف می زدی و من نگاه می کردم. زبان و چشمها. اگر انسان این دو عضو را نداشت در این جهان بیکاره ای علاف و اسیر مغز خود بود.

- حالا کدامشان مهمترند؟

- بسته به اینه که تو دوست داشته باشی از کدام یک بیشتر استفاده کنی.

- تو خودت کدام را ترجیح می دهی؟

- من روی چشمانم حساسیت بیشتری دارم. اعتقاد من اینه، از چشمهایت بجا و بموقع کار بکش و در کار گرفتن از آنها بیشتر از دستهایت وسواس داشته باش.

سولماز خوشحال و سرخوش بود. امروز روز مفرحی را پشت سر گذاشته و اکنون به شب می اندیشید.

از جا برخواسته آهسته به ناجی نزدیک شد. آرام دستهایش را جلو برده دستهای او را در دست گرفت.

- اما حالا می خواهم مهارتت را در بکارگیری دستهایت نشانم بدهی. قرار شد شام به عهده تو باشه.

هر دو به آشپزخانه رفتند. ناجی ابتدا چاقویی برداشته هر سه ماهی ای که صید شده بودند را پاک و آماده طبخ کرد. روش او در پختن ماهی کاملا برای سولماز تازگی داشت. او تنها به سرخ کردن ماهی ها در روغن اکتفا نکرد. با سرعت عمل بالا غذایی خوشرنگ و خوشبو تهیه کرد که تکه های ماهی تنها بخشی از آن را تشکیل می دادند. در حین کار روش درست کردن غذا را برای سولماز شرح می داد. بیش از هر چیز او از گوجه و آب لیمو به همراه فلفل و ادویه در کنار ماهی های قطعه قطعه شده استفاده کرد.

در عین حال یادی هم از سرزمینی کرد که در آن زندگی می کردند.

- ما خوزستانی ها استاد درست کردن خوشمزه ترین غذاها با ماهی هستیم. فکر کنم در این زمینه در تمام ایران بی نظیر و شهره ایم.

- کاش تو زمینه های دیگه هم حرفی برای گفتن داشتیم. فعلا که نفت ما را فقط تبدیل به یک گاو شیرده برای استانهای دیگه کشور کرده.

- قبول دارم، اما نباید زیاد هم بدبین بود. می گویند خوزستان بخشی از ایرانه اما من عقیده دارم ایران بخشی از خوزستانه! مگه کوروش بزرگ سازنده و پدید آورنده ایران خودش اصالتاً یک خوزستانی نبود؟ کوروش شاه انشان بود و انشان زادگاه او. می دانیم سرزمین انشان همان بود که امروزه ایذه و حوالی آن است. یعنی شمال شرق خوزستان خودمان. خب وقتی یک خوزستانی کشور ایران را یکپارچه می کند ستم به خود است که ما خوزستانی ها خودمان را کوچک ببینیم و یا حتی گاهی غیر ایرانی بدانیم.

سولماز شانه بالا انداخته گفت:

- من از تاریخ سر درنمی آورم.

- درست مانند آشپزی! مهم نیست. وقتی با ایرانی ها از تاریخ صحبت می کنی دود از سرشان بلند میشه! حالا بیا و دست پخت مرا بچش.

سولماز کمی از غذا خورد و بجهت طعم بسیار خوب آن بی درنگ شروع به ستایش از آن کرد.

- خدای من، این غذا بی نظیره! تو بوی زخم ماهی را کاملاً گرفته ای. چه خوشبو شده. فلفل چقدر آن را خوشمزه کرده.

- من این ماهی ها را نمی شناسم اما هر چه هستند گوشت طرد و لذیذی دارند.

- ابداع این غذا را باید بنام تو ثبت کرد! چه افتخاری! من امشب با یک مخترع شام می خورم!

ناجی درحالی که بطرف ظرفشویی می رفت گفت:

- البته شام خوردن با همه مخترع ها افتخار بزرگی نیست چون مخترع داریم تا مخترع. ادیسون مخترع

بود، گیوتین هم مخترع بود.

پس از صرف شام ناجی اجازه نداد سولماز ظرفهای غذا را بشوید و خودش اقدام به شستن ظرفها کرد. این کار را هم با چنان ظرافتی انجام داد که بار دیگر دختر جوان را به ستایش واداشت.

- تو خانم خوبی هستی!

- مادرم دختر نداشت. من برای او هم پسر بودم هم دختر!

پس از صرف چایی ناجی زمان کوتاهی کنار سولماز به تماشای تلویزیون نشست. بنظر می آمد کاری برای انجام دادن باقی نمانده بود. بنابراین تصمیم به رفتن گرفت. به سولماز نگاه کرد و گفت :

- دیر وقته. بهتره من دیگه بروم.

نیمرخ زیبای سولماز که در برابر چشمان او بود حالتی بسیار جدی و متفکرانه داشت. سولماز هیچ واکنشی به سخن ناجی نشان نداد. مانند کسی بود که سخت در درون خود با خود در ستیز و کشمکش است. ناجی بار دیگر سخن خود را تکرار کرد. دختر جوان بی آنکه پلک بزند ساکت و مبهم تنها به صفحه تلویزیون خیره شده بود. ناجی می خواست برای سومین بار گفته خود را بازگو کند اما پیش از آنکه لب بگشاید سولماز بی آنکه چشم از تلویزیون برگیرد و به او نگاه کند با همان لحن لرزنده و مخملی و آمیخته به هیجانی فرو خفته که برای ناجی آشنا و بسیار دلپذیر بود به حرف آمد و گفت:

- نمی خواهم بروی. می خواهم امشب همین جا بمانی.

سپس از جا برخواسته پس از خاموش کردن تلویزیون ریموت کنترل آن را روی مبل انداخته باز هم بی آنکه به ناجی نگاهی بیندازد تقریباً با لحنی آمرانه گفت:

- با من بیا.

با گامهای آرام به راه افتاد و ناجی نیز بدون اراده بدنبال او رفت. سولماز وارد اتاق خواب شد و ناجی نیز در پی او داخل شد. بار دیگر لحن آمرانه دختر جوان به گوش او رسید:

- چراغ را روشن کن.

ناجی پس از کمی جستجو پریز را پیدا کرد و کلید آن را زد. فضای تاریک اتاق روشن شد. سولماز بطرف پنجره رفته بود و در حال کشیدن پرده ها بود. سپس رو به سمت ناجی برگرداند و آرام به تختخواب کــــــــه درست وسط اتاق قرار داشت نزدیک شد. هر کدام از آن دو در یک سوی تخت قرار داشتند. چشم در چشم هم دوخته و ساکت بودند. ناجی خیلی دوست داشت حرفی بزند اما حتی قادر به بیان یک واژه هم نبود.

در برابر چشمان او سولماز به آرامی پیراهن و پس از آن شلوار جین خود را از تن درآورد. حتی یک لحظه نیز از ناجی چشم برنداشته بود. دوباره آمرانه به مرد جوان گفت:

- لباسهایت را در بیاور.

ناجی پس از کمی درنگ به آرامی پیراهن خود را درآورد. دختر روی تخت داراز کشید و برای لحظاتی چشمان خود را بست. سپس چشم باز کرد و به ناجی نگاه کرد. ناجی ساکت و بی حرکت او را می نگریست. سولماز آغوشش را بسوی او گشود.

- بیا اینجا.

ناجی حرکتی نکرد. اما سرانجام به حرف آمد.

- تو برای من یک بتی. چطور یک بت پرست می تواند بت خود را لمس کند؟

- بتها هم نیاز به نوازش دارند.

لحن دختر جوان دیگر آمرانه نبود. سرشار از تمناهای زنانه بود و آهنگ خوش زیباترین دعوت را داشت.

ناجی لبخندی بر لب آورد و تن خود را به آغوش او سپرد. از درون کلاس او تا به درون بستر او راه دارازی را پیموده بود. سولماز در حالی که آرام شانه های او را لمس می کرد در گوشش زمزمه کرد :

- دوستت دارم و این چقدر برایم شگفت انگیزه. به من بگو زندگی یعنی چه؟

ناجی زمزمه کنان در گوش او گفت:

- زندگی بازی میان لحظات است.

- و من بازیچه لحظات.

صدایش لرزان و مخملی بود. سراپایش در هیجان می سوخت. این همان لحن و آهنگی بود که ناجی نخستین بار وقتی شب هنگام به او تلفن زده بود دور از او و از پشت خط تلفن شنیده بود و اکنون هم بستر با او و در آغوشش می شنید. سرانجام کار دو پیکر برای یکی به اوج خود رسید. سولماز در حالی که ناجی را در آغوشش به خود می فشرد قطراتی اشک از چشمانش سرازیر شد.

- اوه، خیلی لذت بخشه، خیلی لذت بخشه.

ناجی در گوش او زمزمه کرد:

- How do you feel ?

و او زمزمه وار پاسخ داد :

- I am fine , very fine.

دقایقی بعد هر دو کنار هم داراز کشیده به پشت خوابیده به سقف خیره شده بودند. ناجی دست دختر را در دست داشت. سکوت را سولماز شکست و گفت :

- یادته چه تاپیک قشنگی درباره عشق نوشته بودی؟

- می دانم که از آن خوشت آمد.

- احساس می کردم عشق از زبان تو با من سخن می گوید.

- تو که به عشق اعتقادی نداشتی.

- هنوز هم ندارم. اما عشق مانند شعر زیباست. حتما لازم نیست ما شاعر باشیم تا از شعر خوشمان بیاید.

ناجی چشمانش را بسته آرام گفت:

- نه، لازم نیست.

- نباید تا این حد بی احساس باشی.

- من بی احساس نیستم.

- ثابت کن.

- چطور؟

- مرا در آغوش بگیر.

ناجی آهسته خیز برداشت و تن او را آرام و ملایم در آغوش کشید. نفسهای او صورتش را نوازش می کردند و می توانست طپش قلب پیکر زیبایی را که به خود چسبانده بود بخوبی احساس کند. سولماز چشمان خود را بسته بود و تن خود را به او سپرده بود. اما سرانجام او نیز به تحرک درآمد. در حالی که خیلی ملایم ناجی را نوازش می کرد گفت :

- تن ورزیده ای داری.

- حاصل کار در کوه و بیابانه. از ده تا باشگاه بدنسازی بیشتر جواب می دهد. در کوهستان کوهنوردی و در صحرا صحرانوردی.

- و در دریا دریانوردی!

- امشب آن دریا تو هستی.

- امیدوارم فکر نکرده باشی حاضرم هر شبی که بخواهی برایت دریا شوم.

- تو چه بخواهی چه نخواهی یک دریا هستی. اما بزودی دریایی پذیرای من خواهد شد که نه ته دارد و نه کرانه. تا ابد در آن فرو می روم بی آنکه به ته آن برسم و تا ابد در آن شناورم بی آنکه کرانه اش را پیدا کنم.

سولماز سر ناجی را در میان دستانش گرفته به چشمان او نگریست.

- منظورت چیه؟ اسم آن دریا را بگو.

- خواب.

- آه بله خواب. فراموشش کرده بودم. بله، باید بخوابیم.

صبح هنگامی که کنار هم از خواب برخواستند و بستر را ترک کردند احساسی مبهم نسبت به هم داشتند. ساعت هفت صبح بود. ناجی کار خاصی نداشت اما سولماز باید آماده رفتن به آموزشگاه می شد. او صبحها از ساعت نه تا ساعت یک ظهر در شعبه یک آموزشگاه در همان کیانپارس تدریس می کرد و عصرها هم که در شعبه دوم در نادری کلاس داشت. با آن که هر دو کنار هم صبحانه خورده و تا زمان ترک کردن خانه با هم بودند خیلی کم با یکدیگر صحبت کرده و حتی بندرت به هم نگریستند.

آن روز سولماز برخلاف اغلب اوقات سرکلاس کسل و بی حوصله بود. خیلی تند درس می داد و با شتاب و بدون توضیحات کامل از مطالب درسی می گذشت. اگر به پرسشهای شاگردان پاسخ می داد پاسخهایش کوتاه و ناقص بوده و آنها را قانع نمی کرد. به بی حوصلگی او سر درد هم اضافه شده بود. اما بهر ترتیبی بود کلاسهایش را به پایان رساند و آموزشگاه را ترک کرد. بمحض آن که سوار ماشین شد شماره تلفن شعبه دوم آموزشگاه را گرفت و به منشی آنجا آگاهی داد که عصر کاری برایش پیش آمده و نمی تواند به آموزشگــــــاه بیاید. منشی باید با شاگردان او تماس می گرفت و به آنها اطلاع می داد که آن روز عصر کلاس تشکیل نمی شد. او معمولا شاگردان خصوصی خود را مابین پایان وقت کلاسهای صبحش در شعبه اول و آغاز کلاسهای بعد از ظهرش در شعبه دوم در خانه پدرش می پذیرفت. آن روز نیز دو تا شاگرد خصوصی داشت که قرار بود از ساعت دو تا چهار بعد از ظهر با آنها کار کند. سولماز با آن دو نیز تماس گرفت و قرار امروز را کنسل کرد. هنگامی که به خانه رسید یکراست به اتاقش رفت و لباس عوض کرد. ده دقیقه بعد مادرش او را برای صرف نهار صدا زد. بسرعت چند قاشق غذا خورد و دوباره به درون اتاقش برگشت. نیاز داشت تنها باشد و با خود خلوت کند. آنچه دیشب رخ داد اکنون برایش شگفت و غیرمنتظره جلوه می کرد. احساس خوبی نداشت. حس می کرد از درون تهی و فرو ریخته است. چقدر حس و حال امروزش با دیروز متفاوت بود و او خوب می دانست سبب این احساسات و حالتهای متضاد کیست. ناجی دلیل همه آشفتگیهای ذهن و روان او بود. اما براستی ناجی در قلب او چه جایگاهی داشت؟ اکنون این پرسش حتی لحظه ای مغز او را آسوده نمی گذاشت. هم قلبش و هم مغزش به او پاسخ می دادند که ناجی در آینده او نقشی نخواهد داشت. سرنوشت چگونه این مرد جوان عجیب را سر راه او قرار داده بود و تا کی؟ سولماز با هوش بود. او مردان را می شناخت. ناجی برای او فقط می توانست یک زنگ تفریح باشد. اما رفتاری که شب گذشته به آن تن داد سبب شده بود دیگر نتواند به ناجی تنها بعنوان یک جوانک رهگذر عاشق نگاه کنــــــد که فقط اجازه دارد در اوقات فراغت او را با حرفهایش سرگرم کند. سولماز می دانست حقیقت فراتر ازاین است. آنچه شب گذشته انجام شد بهانه ای بیش نبود. ناجی این توانایی را داشت که او را هیجان زده کند و خواب را از چشمانش برباید. ناجی برای او جذابیت ویژه ای داشت. هم از لحاظ رفتار و گفتار و شخصیت و هم از لحاظ جذابیت جنسی. ناجی کسی بود که صدایش قلب او را به طپش درمی آورد و استشمام بوی عطرش مانند آتشی پیکرش را گرم کرده ذره ذره می سوزاند. آخرین روزهایی که ناجی سر کلاس او حاضر می شد را خوب بیاد داشـــــــت. همیشه در وقتی معین می آمد و پیش از ورود تنها دو ضربه آرام به در می زد. پس از ورودش فضای کلاس از بوی عطر او خوشبو می شد. با شنیدن ضربه های آرام او به در و استشمام بوی عطر او تمام وجودش را هیجان فرا می گرفت. هر چند خود را کنترل کرده چیزی بروز نمی داد اما سر کلاس بی اختیار سعی می کرد طوری بشیند و یا طوری بیستد که در برابر دید او باشد. اگر متوجه می شد یا احساس می کرد ناجی بجای تابلو یا هر چیز دیگر سرگرم تماشا کردن او است وجودش سرشار از لذت می شد.

سولماز درمانده و گرفتار بیهوده تلاش می کرد از میان انبوه اندیشه های جورواجورش راهی برای گریز به سوی آرامش بیابد.

To be continued

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh