خانم معلم 6

می دانی این قبرستان چقدر برای مردم تولید شغل کرده؟

Share/Save/Bookmark

خانم معلم 6
by Dariush Azadmanesh
17-Mar-2010
 

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

بخش ششم

(( فقط یک اعتقاد داشت و آن هم اعتقاد به زندگی بود ))

(امیل زولا... دکتر پاسکال)

(( مرگ دیوانگان آسان است ))

(خانم معلم)

پس از مدتها دوباره مزدک بدیدار ناجی آمده بود. عصر روز سه شنبه بود. مزدک هنوز روزهای زوج بعد از ظهرها به کالج می رفت و همچنان شاگرد خانم کریمی بود. ناجی در میان گفتگو از او پرسید:

- راستی از خانم کریمی چه خبر؟

- حالش خوبه. هر چند این روزها کمی عجیب و غریب شده!

- یعنی چی؟!

- نمی دانم چطور بگویم! خوب تو خیلی وقته او را ندیده ای. تازگیها عصبی و خشن نشان می دهد. یادت هست همیشه خندان بود؟ حالا بندرت می توانی حتی او را لبخند بر لب ببینی. از آن همه حوصله و شکیبایی بی نظیرش تقریباً چیزی باقی نمانده. هیچ کس سر کلاس حق شوخی و مزه پراکنی نداره. تا دوباره سر کلاسش نیایی نمی توانی بفهمی چقدر فرق کرده.

ناجی از سه روز پیش از همان صبح روز شنبه سولماز را ندیده بود. البته دیشب به او تلفن زده و دقایقی با او صحبت کرده بود.

مزدک توانسته بود در اداره پست و مخابرات استان یک کار کوچک دفتری پیدا کند. این کار را پسر عموی مادرش برایش جور کرده بود. زمان اداریش از هفت و نیم صبح تا حدود چهار بعد از ظهر بود. اما او از دستمزد پایین آن و زیادی کار گله داشت. او همچنان آرزو داشت دوباره به کار بیزینس بپردازد اما با توجه به ناکامیهای بزرگش در گذشته هیچ کس با او در این زمینه موافق نبود. گویا گله کردنش از زندگی تمامی نداشت.

- چقدر لایقم و بدبخت!

ناجی در پاسخ او گفت:

- باور کن تعداد کسانی که چنین حسی دارند در ایران خیلی زیاد است. و شاید هم حق داشته باشند.

- موضوع اینه که ما فقط فکر می کنیم و حرف می زنیم. اراده ما در محدوده مغز و زبانمان است. گویا خداوند دست و پا به ما نبخشیده که مغز و زبانمان را یاری کنند.

ناجی سری تکان داده با تاسف گفت:

- جگر خرگوش در سینه شیر.

مزدک فریاد برآورد:

- آه این است حقیقت بزرگ، همین که گفتی. آرزوهایمان را از بین برده اند، غرورمان را درهم

شکسته اند، فریادهایمان را در گلو خفه کرده اند، بنام آزادی یوغ بردگی بر گردنمان گذاشته اند و ما

در برابر این همه ستم مانند شیر ایستاده ایم و می لرزیم! گویی آقایان حاکم بر این مملکت هیچ کاری را مقدس تر از تحمیق کردن مردم نمی دانند. حتی بهترین آنها هم در شناخت نیازهای این جامعه عقب افتاده غفلت کردند. بجای آنکه حجاب از مغز مردم بردارند حجاب از موی آنها برداشتند.

ناجی شانه بالا انداخت و گفت:

- چهل سال بعد روی همان موها هم حجاب گذاشتند.

- نماز را باید در بورقه خواند اما در بورقه که نمی توان زندگی کرد. ببینم، تو نماز هم می خوانی؟

- به قول کنفوسیوس زندگی من نماز من است.

مزدک دوباره هیجان زده شد.

- آه بله این درسته. مدام می گویند اخلاقیات در دنیای امروز سقوط کرده و انسانیت کمرنگ شده و این یعنی رسیدن به نقطه آخر. این حقیقت نداره. اگر امروز شهری در جنگ ویران بشه و مردمی کشته بشن خوب در گذشته هم همین بوده. انسان هرگز از روزگار خود راضی نبوده. چه هفت هزار سال قبل و چه این هفته و چه هفت هزار سال بعد. فقط در دنیای امروز توان تخیل انسان و آزادی بیان او افزایش یافته که این البته تا حدودی بر بدبینی او هم افزوده.

- این درسته اما بهرحال انسانها در گذر از تاریخ تغییر می کنند.

مزدک پوزخندی زده گفت:

- مردم ما برعکس همه جای دنیا تغییرات را گلچین کرده اند. یاد گرفته اند رانندگی کنند و با کامپیوتر کار کنند اما هنوز که هنوز است حاضر نیستند در مزخرفات فکری و عقیدتی خود تجدید نظر کنند. هنوز هم برای درمان سرطان در ته دلشان ترجیح می دهند بجای سر زدن به پزشکان ماهر و استفاده از تکنولوژی درمانی نوین به یک به اصطلاح امامزاده در پرت ترین جای کشور بروند و خودشان را به ضریح پر برکت مقبره اش ببندند و آبی که کاغذهای چرک آلود رمالها را در آن تلیت کرده اند بخورند. و البته چقدر هم سودمند است!

هیچ چیز برای ناجی کسالت بار تر از آن نبود که چیزهایی را که خودش بهتر از همه می دانست برایش تکرار کنند. دوست داشت مزدک هر چه زودتر خداحافظی کند و او را تنها بگذارد. اما مزدک دست بر

دار نبود.

- از دیدن سر بریده یک گوسفند می ترسیم درحالی که هفتصد سال پیش مغولها صدها سر بریده انسان را در منجنیق می گذاشتند و به درون شهرها پرتاپ می کردند. چه نازک دل شده ایم!

- دوست من، ما روزگاران پرشکوه هم داشته ایم.

- خوب که چی؟ بله روزگاری از سیحون تا نیل و از سند تا دانوب، از چین تا لیبی و از یمن تا رومانی سه قاره جهان تحت فرمان ما بود و زمین زیر پای سربازان ما می لرزید. اما ما عادت کرده ایم فقط ذکر مصیبت کنیم. اگر از پیروزیهای خود حرف بزنیم متهم به باستان پرستی می شویم.

اگر زمان مساعد بود و حال خوشی داشت ناجی از گفتگو در این زمینه ها بی نهایت لذت می برد اما حالا او حال و حوصله این نوع حرفها را نداشت. او فقط با تکان سر گفته های مزدک را تایید کرد. مزدک از جا برخواست. ناجی در دل شاد و امیدوار شد. پس بزودی این آدم دردمند او را به حال خود رها می کرد و بدنبال کار خود می رفت. اما مزدک بجای خداحافظی و رفتن بسوی در بطرف آینه ای که بر دیوار نصب بود رفت. ناجی باز هم پریشان حال شد. مزدک درحالی که در آینه به خود می نگریست گفت:

- باورم نمیشه موهایم به این زودی در حال سفید شدن هستند. دو سال پیش وقتی اولین تارهای سپید مو را در سرم دیدم وحشت زده شدم و فوراً یک موچین برداشتم و شروع به چیدن آنها کردم. آن روز این کار فقط ده دقیقه وقت گرفت اما یک سال بعد تقریباً یک نصف روز زمان برد و حالا...

کمی مکث کرد و سپس با لحنی که بیش از پیش آمیخته به حسرت بود ادامه داد:

- حالا دیگر از موچین هیچ کاری برنمی آید. با طبیعت نمی توان بازی کرد. اوست که با ما بازی

می کند.

زمانی که مزدک حاضر شد تن به رفتن بدهد ساعت از هشت گذشته بود اما بمحض رفتن او ناجی که در دل آرزوی تنها شدن می کرد سخت احساس دلتنگی کرد. بیاد آورد که زمان دارو خوردنش گذشته است. لیوانی از آب پر کرد و با بی حوصلگی داروهای رنگارنگش را مصرف کرد. زمانی که آخرین جرعه آب را سر می کشید از شدت درد و رنج روحی تمایل غیر قابل کنترلی برای نوشیدن مشروب در او ایجاد شد. لیوان را در دست نگهداشت و خطر می خواری را پذیرفت. چه باک از مردن در مستی؟ مستی هم مانند هر چیز دیگری ناشی از اراده خدا بود.

مدتها به جهت منع پزشک از نوشیدن خودداری کرده بود به همین جهت مانند گرگ گرسنه ای که بجان گوسفند پرواری افتاده باشد ظرف کمتر از یک ساعت هر آن مقدار مشروب که در خانه داشت را خورد و تمام کرد. در ابتدا قصد نداشت زیاده روی کند اما با همان چند جرعه نخست سولماز و عشق کشنده اش در ذهن او نقش بست و از آن پس او دیگر در نوشیدن تسلطی بر خود نداشت. ساعت حدوداً ده شب بود. مشروب بر مغز او تاثیر گذاشته بود اما همچون همیشه بر زبان و پاهایش نه. گوشی تلفن را برداشت و شماره موبایل سولماز را گرفت. موبایلش خاموش بود. ناجی با آنکه شماره خانه پدر او را داشت هرگز با آن شماره تماس نمی گرفت. به تلفن آپارتمان برادر او زنگ زد اما کسی گوشی را برنداشت. تقریباً نیم ساعت گوشی تلفن را در دست گرفته بود گاه به موبایل سولماز و گاه به تلفن آپارتمان برادر او زنگ می زد اما کوششش بیهوده بود و موفق به برقراری تماس با آن کس که فکرش حتی لحظه ای دست از سرش برنمی داشت نمی شد. سرانجام با خشم گوشی را بر تلفن کوبیده فریاد برآورد:

- آه خداوندا چه ستمکاری، مرگ و عشق را با هم بر سرم فرود آوردی.

فضای خانه برایش سنگین بود. سخت به هوای آزاد نیاز داشت. لباس بیرون به تن کرد و بنا بر عادت گلوی پاکیزه و تراشیده خود را آغشته به عطر کرد. از خانه بیرون زد و در سرمای بیدادگر اهواز کـه مشهور بود تا مغز استخوان نفوذ می کند به پرسه زدن پرداخت. در مستی نگاهی به آسمان انداخت. می خواست از خدا شکوه کند اما آسمان سراسر پوشیده از ابر بود. ناجی هر روز به تقویم نگاهی می انداخت. می دانست آن روز دومین روز یک ماه قمری است و انتظار ظاهر بودن ماه در آسمان و یک شب مهتابی را نداشت. اما در عدم ماه ستارگان جلوه بیشتری داشتند و او جویای آنها بود. سکوتی سنگین بر محیط حکمفرما بود. زیبایی شبهای زمستان از دیدگاه او در خلوت و سکوت شب بود. آذرخشی سهمگین درخشید و برای لحظه ای سکوت را شکست و فضا را در برابر چشمان او روشن کرد. بی درنگ پس از آن رگباری شدید در گرفت و ناجی پیش از آنکه بجنبد سراپا خیس و آب کشیده شد. اما او قصد فرار کردن نداشت. بودن و قدم زدن زیر باران در آن سرما برای او که گرم گرم بود آرامبخش و لذت آور بود. حدود ده دقیقه زیر باران شدید راه پیمایی کرد تا آنکه از دور چراغهای روشن یک دکه نظرش را جلب کرد. بر سرعت قدمهایش افزود و خود را به آنجا رساند. فروشنده درون دکه مردی میانسال بود. ناجی سرش را بطرف پنجره کوچکی که جنس و پول از طریق آن میان خریدار و فروشنده مبادله می شد برد و گفت:

- یک نخ وینستون قرمز بده من.

مرد فروشنده از درون پاکت یک نخ سیگار وینستون قرمز درآورده به ناجی داد. در آن حال با خنده گفت:

- هی رفیق چی شده؟ نکنه تو هم از اونهایی هستی که تو این دوروزمانه فقط هنگام باران برای هواخوری از خانه درمی آیند؟ لااقل چترت را با خودت می آوردی.

ناجی با بی اعتنایی یک اسکناس صد تومانی جلوی او انداخت و با خشونت فقط گفت:

- کبریت.

مرد دستش را از پنجره بیرون برد تا به او کبریت بدهد.

- حالا چرا اینقدر اکشنی؟

ناجی سیگارش را آتش زد و کبریت را به مرد فروشنده بازگرداند. دو سه پک عمیق به سیگار زد و دود را از بینی بیرون داد. چشمانش به آنچه در برابرش قرار داشت خیره شده بودند. یک تابلوی بزرگ سرخ رنگ و روشن که بر سر در یک تاکسی سرویس در فاصله تقریبا چهل متری از او نصب بود. رگبار باران همچنان ادامه داشت. ناجی با گامهای آهسته بطرف آژانس به راه افتاد. در حالی که از سراپایش آب می چکید وارد دفتر آژانس شده به رسپشن آنجا که با شگفتی به او نگاه می کرد گفت:

- یک تاکسی می خواهم. مسیرم کیانپارسه.

راننده آدم بسیار پرحرفی بود. تا رسیدن به مقصد فک و زبانش حتی لحظه ای آرام نگرفتند. هر چه فحش بود نثار شهرداری اهواز می کرد که به اوضاع شهر رسیدگی نمی کرد و با بارش باران هر خیابان برای خود تبدیل به یک کانال آب می شد. در مقابل ناجی تا زمان پیاده شدن حتی واژه ای بر زبان نیاورد. باران هنوز هم قطع نشده بود. ناجی در برابر مجتمعی ایستاده بود که آپارتمان برادر سولماز در آنجا بود. چراغهای آپارتمان روشن بودند. ناجی از کنار جاده به درون پیاده رو رفت و زیر سایبان یک گلفروشی ایستاد. موبایلش را از جیب درآورد و دوباره شروع به تماس گرفتن با سولماز کرد. اما کوششش باز هم بیهوده بود. نه تلفن همراه سولماز و نه تلفن آپارتمانی که چراغهایش در برابر چشمان ناجی روشن بودند هیچیک به تماسهای او پاسخ نمی دادند. روبرگرداند و نگاهی به ویترین گلفروشی انداخت. گلفروش داشت آماده می شد تا مغازه اش را تعطیل کند. ساعت نزدیک به دوازده شب بود. ناجی پا درون مغازه نهاد و یک شاخه گل سرخ را از میان انبوه گلهای سرخی که در یک گلدان چیده شده بودند بیرون کشید. بی شک او آخرین مشتری امشب بود. بدون حرف زدن یک پانصد تومانی به مرد گلفروش داد و دویست تومان از او پس گرفت. از مغازه خارج شد و زیر بارانی که آنشب شهر اهواز را زیر شلاق گرفته بود عرض خیابان را طی کرد. پیش از آن که به نزدیک مجتمع مسکونی برسد در آن باز شد و مردی جوان پا بدرون خیابان گذاشت. ناجی نمی خواست این فرصت طلایی که با خوش شانسی نصیبش شده بود را از دست بدهد. بر سرعت گامهایش افزود و پیش از آن که مرد در مجتمع را پشت سر خود ببندد وارد ساختمان شد. لحظاتی بعد او در برابر در آپارتمان مورد نظرش ایستاده بود. دستش را روی زنگ گذاشت و آن را فشار داد. ناجی از برداشتن انگشت خود از روی زنگ خودداری کرد. با خود گفت بگذار آنقدر زنگ بخورد تا بسوزد. اگر چه مانند فردی که در حال خفه شدن بود و نیاز به هوا داشت محتاج و مشتاق دیدار سولماز بود اما آرزو می کرد در برویش باز نشود. ولی در باز شد و سولماز با حالتی هراسان در برابر او ظاهر گشت. دیدن ناجی شگفتی را در او جایگزین ترس کرد. ترس او از نحوه زنگ خوردن ممتد و قطع نشدنی زنگ آپارتمان ایجاد شده بود. دختر جوان کاملاً جا خورده بود و حتی توان حرف زدن هم نداشت او ساکت و بی حرکت با دهانی نیمه باز ناجی را که پریشان و سراپا خیس و آب چکان بود می نگریست. هیچیک هرگز دیگری را در آن حال ندیده بودند. ناجی لبخندی کمرنگ بر لب آورده گفت:

- سکوت قشنگه اما نه برای تو.

سپس شاخه گل سرخ را بطرف او گرفت و گفت:

- بگذار تو را بو کند تا بداند خداوند از او خوشبوتر را هم آفریده.

سولماز بی آنکه چشم از ناجی بردارد بدون اختیار و اراده دست داراز کرد و شاخه گل را از او گرفت.

- کاش به زنگ در هم مثل زنگ تلفن بی اعتنا بودی.

غمی که در نگاه و لحن ناجی موج می زد قلب سولماز را درهم فشرد. خواست چیزی بگوید اما ناجی رو از او برگرداند و بسرعت از برابر چشمانش ناپدید شد. سولماز درنگ نکرد با شتاب خود را به اتاق خواب رساند و مانتویش را بسرعت بر تن کرد. در بند بستن دکمه های مانتو نبود و چنین هم نکرد. روسریش را در دست گرفت و بی آنکه لحظات را برای بر سر کردن آن هدر دهد از خانه بیرون زد. اندکی بعد در خیابان بود. خیابان بجهت وجود چراغهای پرنور و پرشمار هر شب تا صبح روشن بود. ناجی را دید که زیر باران در حال رفتن و دور شدن از او بود. تقریبا هفتاد هشتاد متر با او فاصله داشت. دختر جوان زیر باران شروع به دویدن کرد و خود را به ناجی رساند. در برابرش قرار گرفت و او را متوقف ساخت. در حالی که سخت نفس نفس می زد و سر تکان می داد گفت:

- می دانستم عاشقی اما نمی دانستم دیوانه ای!

ناجی سراپای او را از نظر گذراند. مانتویش باز و روسریش در دستش بود. صحنه دردناک دیدن پاهای برهنه او بود. سولماز آنقدر شتاب زده از خانه بیرون زده بود که حتی یک جفت دمپایی نیز به پا نکرده بود. او با پاهای برهنه بر روی آسفالت بسوی ناجی دویده بود. ناگهان خشم بر دختر جوان چیره شد. با بغضی در گلو و صدایی بلند و فریاد مانند به ناجی گفت:

- کی به تو اجازه داده این وقت شب بسراغ من بیایی؟ کی گفته من وظیفه دارم به تلفن تو پاسخ بدهم؟ مگه تو کی هستی؟ تو داری آینده ام را خراب می کنی. آخه تو از کجا پیدایت شد؟

صدای او فراتر از صدای برخورد قطرات باران بر زمین بود و بیشتر سکوت شب را می شکست. اما این صدای خشم آلود برای ناجی آهنگی لطیف و سرشار از مهر بود و براستی نیز جز مهر چیزی در آن یافت نمی شد. بغض سولماز ترکید و اشک از چشمانش سرازیر شد. قطرات اشک و قطرات باران بر روی صورت او درهم آمیختند. نوری در آسمان پدیدار شد و لحظاتی بعد صدای سهمگین آذرخش در فضا پیچید. ناجی دست داراز کرده صورت دختر را لمس کرد.

- خشم تو طبیعت را به خشم می آورد.

سولماز دست ناجی را در دست گرفت و آهسته به راه افتاد. خیلی آرام قدم برمی داشت و ناجی را به دنبال خود می برد. ناجی توان حرف زدن و مخالفت کردن نداشت. فقط متوجه بود که دختر جوان درســــــــــت نمی تواند راه برود. پاهایش بخاطر پا برهنه دویدن روی آسفالت جاده زخم شده بودند. از خود و در خود احساس شرم می کرد. چنین موجود پاک و زیبایی را به بازی گرفته و آرامش را از او سلب کرده بود. براستی از او چه طلب می کرد و چه می توانست به او بدهد؟ حقیقت نیز جز این نبود که او داشت آینده این دختر شایسته و بی گناه را تباه می کرد.

درد زخمها به هنگام گام برداشتن دختر جوان را بستوه آورده بود. با این حال شکایتی نمی کرد و چیزی بروز نمی داد. فقط پس از رسیدن به خانه و داخل شدن بود که خود را روی مبلی انداخت و احساس آسودگی کرد.

سولماز ناجی را کنار مبل روی زمین نشانده و سر او را در میان دستانش گرفته روی زانوان خود گذاشته بود. دختر جوان با موهای او ور می رفت و سر و صورت او را نوازش می کرد. درست مانند آن بود که سر کودکی را بر دامن خود داشت. آن هنگام احساس سولماز نسبت به ناجی چیزی فراتر از این نبود. خم شد دهان بر گوش ناجی گذاشته آرام گفت:

- باید لباسهایمان را عوض کنیم. من اینجا لباس مردانه ندارم. می خواهم پاشی و به اتاق خواب بروی. لباسهایت را بکن و منتظر من شو. قبل از خواب باید کمی به سر و وضعم برسم.

ناجی تکانی خورد و خواست چیزی بگوید اما سولماز دوباره با همان لحن آرام ولی اینبار آمرانه گفت:

- فقط همین. برو و آماده شو. من خودم را آماده می کنم.

هنگامی که ناجی چشم گشود و از خواب بیدار شد ساعت هشت و نیم صبح بود. در بستر نیم خیز شد و به جای خالی سولماز نگاهی انداخت. یک تکه کاغذ که روی آن یک شاخه گل سرخ نهاده شده بود بر جای پیکر دلپسند او قرار داشت. ناجی کاغذ و گل را برداشت. این همان شاخه گلی بود که دیشب خریده و با خود آورده بود. کاغذ را خواند. (( فکر رفتن را از سرت بیرون کن. لباسهایت را نزدیک شومینه گذاشته ام اما فکر نمی کنم تا پیش از ظهر خشک شوند. اگر می توانی برای ظهر نهاری درست کن. وقتی برگردم خواهی دید چقدر گرسنه هستم. دوست دارم یکبار دیگر هنرت را در آشپزی به رخم بکشی. دوستت دارم، سولماز. ))

اینها چیزهایی بودند که دختر جوان پیش از ترک خانه و رفتن به آموزشگاه روی کاغذ برای ناجی یادداشت کرده بود. ناجی برخواسته بستر را ترک کرد. ترجیح می داد به خانه اش برگردد اما لباسهایش هنوز خیس و غیر قابل استفاده بودند. ضمناً نمی خواست خواسته سولماز را نادیده بگیرد. لباسهایش را با رعایت احتیاط به شومینه نزدیکتر کرد. امیدوار بود تا پیش از آمدن سولماز آنقدر خشک شوند که بتواند آنها را بر تن کند. ساعتی را با تماشای تلویزیون سپری کرد و سپس به آشپزخانه رفت تا ببیند برای نهار چه می تواند درست کند. پیش از آمدن سولماز او تدارک غذا را دیده بود و لباسهایش را بدون اعتنا به خشک یا تر بودنشان به تن کرده بود. هنگامی که سولماز وارد خانه شد برخلاف انتظار هیچ اثری از خستگی در او دیده نمی شد. شاد و خندان بسوی ناجی رفت و او را بوسید. سپس در حال تعویض لباس شروع کرد به حرف زدن در مورد کلاس درسش، شاگردانش و نحوه تدریس امروزش. پس از نهار دختر جوان گیتارش را برداشت و نزدیک به نیم ساعت هنرمندانه به نواختن پرداخت. ناجی کم حرف می زد و حتی کم به او می نگریست. سولماز او را می شناخت و می توانست حدس بزند چه احساسی دارد. می دانست او روحیات و اخلاقیات مردان عادی را ندارد. بنظر می آمد از درون درهم شکسته است و سخت سرگرم سرزنش کردن خود است. دختر جوان شک نداشت که اگر ناجی همین حالا او را ترک کند دیگر هرگز بسویش نخواهد آمد. با لحنی ملایم به او گفت:

- دوست داری کمی گیتار زدن یاد بگیری؟

پیشنهاد جالبی بود و لبخند بر لب ناجی نشاند.

- نه خانم معلم. تو همیشه برای آموزش دادن آماده ای اما این شاگرد دیگر گنجایشی برای یادگیری هیچ چیز نداره.

- مشکلی پیش آمده؟ از من ناراحتی؟

- شاید ناسپاس باشم اما نه در مورد تو.

سولماز خندید.

- نظرت را صراحتاً در مورد من بگو. نظرت در مورد من چیه؟

- مثل آن است که نظر یک آدم کور رنگ را در مورد رنگها بپرسی. آن هم کسی که مادر زاد کور رنگ بوده. می بیند اما تشخیص نمی دهد. درست مانند نادانان او قلب زیبایی را نمی بیند.

- از چه رنگی خوشت می آید؟

- از صورتی و از سیاه و از سرخ و از سپید و از آبی و از قهوه ای و از سبز و از...

سولماز سخن او را برید.

- آه فهمیدم! از همه رنگهای طبیعت.

و پس از مکثی کوتاه ادامه داد:

- پس تو اصلاً یک آدم کور رنگ نیستی.

ناجی ستایشگرانه او را نگریست:

- و تو طبیعتی هستی دارای همه رنگهای قشنگ.

هر دو به آرامی خندیدند. اما به همان آرامی خنده از لبهای سولماز دور شد و حالتی پرسش آمیز جایگزین آن شد. در حالی که عمیقاً به ناجی نگاه می کرد گفت:

- من فکر می کنم تو داری خود را آزار می دهی.

ناجی سر به زیر انداخته به سکوت روی برد. سولماز چیزی نمی گفت. منتظر بود مقاومت هم صحبتش درهم شکسته شود و شروع به حرف زدن در مورد ناگفته های قلبی خود کند. انتظار او سرانجام پاسخ داد. ناجی بی آنکه به او بنگرد به حرف آمد.

- اگر دستها و پاهای کسی را ببرند و درحالی که هنوز زنده است مغز استخوانش را بیرون بکشند او چه حالی خواهد داشت؟ چه احساس خواهد کرد؟ من این روزها گاهی چنین حسی دارم.

- این ناشی از چیه؟

ناجی به این پرسش پاسخ نداد. این بار به چشمان دختر نگریست و گفت:

- نمی خواهم بیشتر از این تو را آزار بدهم.

سولماز آرام خندید.

- ولی تو مرا آزار نمی دهی.

- اگر روزی انبوهی از دردها بر سرت آوار بشن چکار می کنی؟

- خوب مردم در این جور مواقع معمولاً به کسی که اسمش خداست رو می برند و به او شکایت می کنند.

- تو چکار می کنی؟

- نمی دانم. شاید من هم همین کار را بکنم. حرف زدن با خدا و نیایش کردن با او.

- این چه دردی را درمان می کنه؟ خداوند ملیاردها ملیارد کهکشان، ملیاردها ملیارد ستاره، ملیاردها ملیارد سیاره و ملیاردها ملیارد چیز دیگر داره که باید به همه آنها رسیدگی کنه. پس آنقدر بیکار نیست که تنها بیستد و به حرفهای تو گوش بدهد. نیایشهایت را فقط برای خودت و همبسترت نگهدار.

سولماز گردنش را کج کرده سرش را بطرف شانه اش متمایل ساخت.

- پس باید نتیجه گیری کنم که تو همیشه دوست داری برخلاف جریان آب شنا کنی. درست مثل خود من. گاهی فکر می کنم چیزی که موجب میشه ما مثل آهن ربا بسوی هم جذب شویم بودن همین ویژگیهای عجیب و غریب در وجودمان است. نه من می توانم مانند بقیه دخترها یک زندگی عادی داشته باشم و نه تو می توانی به سبک پسرهای جامعه ایران زندگی کنی.

ناجی آرام دستانش را به هم کوبید.

- انکار نمی کنم. من هر چقدر بیشتر میان خودم و توده مردم تفاوت حس کنم بیشتر احساس خوشبختی

می کنم.

سولماز گیتار را بر زمین گذاشت و از جا برخواست و به ناجی نزدیک شد. کنار او بر لبه مبل نشست و دستانش را بر شانه های او گذاشت. دهان به گوش او نزدیک کرد و گفت:

- چقدر دوستم داری؟

ناجی به چشمان او نگریست.

- چند بار این را می پرسی؟ زنها مثل کودکان عاشق این یک پرسشند.

- و هر مردی بتوانه به این پرسش پاسخ قشنگتری بده پیروز میدانه.

شروع کردند به بوسیدن هم. هر دو در عشقبازی هنرمند بودند. بوسیدن از نظر هر دو یک هنر بود که باید به رخ دیگری کشیده می شد. اما این هنر نمایی در آن لحظه ناگهان برای آن دو گران تمام شد. آن دو متوجه صدای آرام چرخیدن کلید در قفل در و گشوده شدن آن نشدند. زمانی به بوسیدن یکدیگر پایان دادند که مردی در برابرشان ایستاده بود و عشقبازیشان را تماشا می کرد. سولماز به آرامی بلند شد و ایستاد. مانند شخصی برق گرفته و شوک زده با صورتی رنگ پریده و دهانی نیمه باز به مرد مقابلش نگاه می کرد. مدتی وقت گرفت تا بخود آید و با صدایی آرام بگوید:

- جمشید! تو کی آمدی؟ هیچکس از آمدنت چیزی به من نگفته بود.

او مردی بود که تقریبا دوران جوانی خود را پشت سر گذاشته بود. چهار شانه بود و نسبتا بلند قامت. کت و شلوار سرمه ای به تن داشت و یک کیف دستی جمع و جور مشکی در دست گرفته بود. از هر نظر یک شخص معتبر و متشخص بنظر می آمد. با این حال در آن هنگام بسیار خشمگین نشان می داد. مرد با خشم بسیار و طعنه زنان گفت:

- می دانی که از غافلگیر کردن دیگران خوشم می آید اما این بار خودم غافلگیر شدم.

ناجی همچنان نشسته بود و گاه به سولماز و گاه به مرد ناشناس نگاه می کرد. واقعا گیج شده بود و نمی دانست باید چه واکنشی نشان دهد. اما سولماز تا حدودی خود را باز یافت.

- می توانم توضیح بدهم.

مرد دوباره با خشم گفت:

- توضیحت را با خودت ببر به جهنم.

او سپس گام برداشته به داخل یکی از اتاقهای آپارتمان رفت. سولماز حداقل برای آن که ناجی را از یک سوء تفاهم احتمالی درآورد رو به او کرد و آرام گفت:

- چیزی نیست، نگران نباش. او برادرم جمشید است. من باید با او صحبت کنم. تو همین جا بمان.

شاید اگر در حال بوسیدن یکدیگر غافلگیر نشده بودند می توانست ادعا کند ناجی فقط یکی از شاگردان اوست که در آن هنگام با او کلاس خصوصی داشته است. هر چند با نبودن هیچ دفتر و مداد و کتابی در میان این گفتار نیز قابل باور نمی نمود. دختر جوان درحالی که اکنون دیگر کاملا برخود مسلط شده بود با گامهای محکم بدنبال برادرش بداخل اتاق رفت. ناجی ساکت و بی حرکت برجای خود نشسته بود. او بسختی از این برخوردی که روی داده بود متاسف و ناراحت بود. ظاهرش ساکت و آرام اما درونش سراسر طوفانی بود از آشوب و شرم. حالا براستی داشت آرزوی مرگ می کرد. از درون اتاق هیچ صدایی بگوش نمی رسید. حتماً سولماز آهسته در حال گفتگو با برادرش بود. اما ناگهان صدایی در فضای ساکت خانه طنین افکند و تمام وجود ناجی را لرزاند. صدای یک سیلی بسیار محکم بود. ناجی می توانست حدس بزند کسی که آنچنان کشیده محکمی را دریافت کرده است کیست. دیگر ماندن در آنجا برایش تحمل ناپذیر بود. برخواست و بسرعت خانه را ترک کرد. هنگامی که از مجتمع مسکونی وارد خیابان شد بسختی می توانست نفس بکشد. دوست داشت شروع به دویدن کند و تا می تواند از آنجا دور شود اما بزودی دریافت آنقدر آشفته و درهم ریخته است که حتی نمی تواند درست راه برود. هنوز بیست گام بیشتر از ساختمان فاصله نگرفته بود که سولماز نیز بدنبال او پا به خیابان گذاشت. مانند شب گذشته دوان دوان خود را به ناجی رساند و با ایستادن در برابر او متوقفش کرد. دختر جوان با دستپاچگی بحرف آمده گفت:

- او خیلی خسته است. رنج سفر بر اعصابش تاثیر گذاشته.

ناجی بسمت چپ صورت سولماز که کاملا سرخ شده بود می نگریست. دست لرزانش را آرام زیر چانه دختر قرار داد و با صدایی لرزان فقط گفت:

- صورتت.

سولماز دست او را در میان دستان خود گرفت و لبخندی بر لب آورد.

- مهم نیست. او برادر منه و چندین سال از من بزرگتره. یک لحظه کنترلش را از دست داد. فقط همین. تو نباید ناراحت باشی.

ناجی درحالی که با تاثر سر تکان می داد با لحنی آرام گفت:

- نمی خواهم تو بیشتر از این تحقیر شوی. مرا ببخش. نباید دیشب به اینجا می آمدم. آه خدایا، مرا بخاطر سکوتم هم ببخش. اگر یک کلمه حرف می زدم وضع بدتر می شد. احساس حماقت می کنم.

سولماز خواست چیزی بگوید اما ناجی به راه افتاد و از کنار او گذشت. در آخرین لحظه چشمان مرد جوان را پر از اشک دید و به همین خاطر برای اجتناب از بیشتر شکسته شدن غرور او از رفتن به دنبالش خودداری کرد. کیف و سویچ ماشین سولماز درون آپارتمان بودند. ناگزیر برای برداشتن آنها دوباره بداخل خانه بازگشت. سولماز برادرش را درحالی دید که روی مبلی نشسته بود و سرش را که بزیر افکنده بود در میان دو دستش گرفته و می فشرد. او که متوجه حضور سولماز شده بود با لحنی آرام که دیگر هیچ نشانی از خشم نداشت گفت:

- مرا ببخش، کارم زشت بود.

سولماز بدون اعتنا به او بسمت میزی که تلفن روی آن قرار داشت و او نیز کیف و سویچش را کنار آن و روی همان میز گذاشته بود رفت. هنگامی که کیف و سویچ خور را برمی داشت چیز دیگری هم همانجا

نزدیک تلفن توجه اش را جلب کرد. او بخوبی آن شیء را می شناخت. دسته کلید ناجی بود که همه جا

همراه او بود و آنجا جا مانده بود. کلیدهای دسته کلید همه مربوط به خانه او بودند. بدون این کلیدها امکان

ورود به خانه را پیدا نمی کرد. سولماز با اندیشه پشت در ماندن ناجی بیرون از خانه در سرمای زمستان

دسته کلید او را نیز همراه با کیف و سویچ خودش برداشت و شتابان آن خانه را ترک کرد. به محض سوار شدن به اتومبیل و روشن کردن آن حرکت کرد. در آن حال گوشی همراهش را برداشت و شماره آموزشگاه را گرفت. درخواست سولماز از منشی برای کنسل کردن کلاسهای آن روز عصر او با اعتراض شدید منشی روبرو شد. تا آغاز کلاس مدت زیادی نمانده بود و از نظر منشی دیگر برای خبر دادن به شاگردان دیر بود. سولماز بدون توجه به غرولندهای او تماس را قطع کرد و بر سرعت ماشین افزود. سولماز امیدوار بود در پیدا کردن خانه ناجی دچار مشکل نشود. پیش از این تنها یکبار و آن هم نیمه شب این مسیر را پیموده بود. اما به لطف حافظه توانایش در یافتن خانه مشکلی پیدا نکرد. ماشین را جلوی در خانه نگهداشت و از آن پیاده شد. از ناجی خبری نبود. بادی سرد و سوزناک می وزید و خیابان کاملا خلوت بود و آمد و رفتی در آن دیده نمی شد. سولماز چنین اندیشید که او با ماشین شخصی مسیر طولانی کیانپارس تا آن منطقه را طی کرده است درحالی که ناجی باید برای رساندن خود به آنجا از ماشینهای کرایه ای استفاده کند. پس بعید نبود که او هنوز به خانه نرسیده باشد. سولماز احتمال داد ناجی با دیدن ماشین او جلوی در از آمدن بطرف خانه خودداری کند. به همین خاطر دوباره پشت فرمان نشست و ماشین را حدود سی متر جلوتر برد و مقابل در یک خانه دیگر پارک کرد. چراغهای خیابان روشن بودند و او براحتی می توانست با نگاه کردن در آینه پشت سرش را

ببیند. انتظارش چندان طولانی نشد. ناجی بود که با گامهای آرام و سری به زیر افکنده بسوی خانه می آمد. سولماز لبخند بر لب درماندگی او را از نیافتن دسته کلیدش تماشا می کرد. ناجی بارها و بارها همه جیبهایش و حتی کیف پولش را وارسی کرد. حتماً یادش رفته بود کلیدهایش را در آپارتمان جا گذاشته است. سرانجام هنگامی که ناامید شد و تصمیم داشت از در حیاط بالا رفته به درون خانه بپرد سولماز دنده عقب گرفت و با سرعت بالا ماشین را به عقب راند و ناگهان در برابر او ظاهر شد. ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد و درحالی که می خندید به سوی مرد جوان رفت. ناجی مبهوت و شگفت زده به او خیره شده بود. سولماز به او نزدیک شد و با لبی خندان گفت:

- آه پسرک بیچاره ام! تاوان عشق چقدر سنگینه. با این حال از عشقت دست برندار.

سولماز دسته کلید او را در برابر چشمانش گرفت.

- مرا به کاخت دعوت نمی کنی؟!

ناجی دسته کلید را از او گرفت.

- تو حالا باید سر کلاس باشی.

- فدای تو.

لبخندی کمرنگ بر لب ناجی نشست.

- چیزی را فدای من نکن که ضرر می کنی.

در حیاط را گشود و کنار رفت و با اشاره دست دختر جوان را به داخل شدن دعوت کرد. سولماز به آرامی گام برداشت و پا به درون حیاط گذاشت. ناجی نیز پس از او داخل شد و در را پشت سر خود بست. سپس در حالی که جلو افتاده بود گفت:

- نترس، گم نمی شی! بیا تو.

فضای درون خانه از گرمای مطبوعی برخوردار بود. ناجی به سولماز که با کنجکاوی اطرافش را از نظر می گذراند نگاه کرد.

- اینجا زیاد مجهز نیست. می بینی که خیلی هم ریخت و پاشه. اما همیشه تمیز و پاکیزه نگهش می دارم. هر کس تعریف ویژه خود را از نظم داره اما پاکیزگی همه جا یک تعریف داره.

ناجی کاپشنش را از تن درآورد و سولماز روسریش را از سر برداشت. سولماز دور خودش می چرخید و هیجان زده بنظر می آمد. ناجی گفت:

- تو برو بشین. من می روم چیزی برای خوردن بیاورم.

سولماز به او نگاه کرد.

- نه، من چیزی نمی خورم. می توانم کمی اینجا دور بزنم؟

ناجی شانه بالا انداخت.

- هر چقدر دلت بخواهد.

او دختر جوان را به حال خود رها کرد و به آشپزخانه رفت. با وجودی که سولماز گفته بود میل به خوردن چیزی ندارد کمی شیر داغ کرد و در دو فنجان که درون یک سینی قرار داده بود ریخت. کنار فنجانها درون یک پشقاب تعدادی بیسکویت کرم دار کاکائویی بشکلی مرتب چید و آنگاه سینی در دست آشپزخانه را ترک کرده به سولماز که در اتاق پذیرایی مقابل دکور آنجا ایستاده و وسایل تزیین بخش آن را تماشا می کرد پیوست. سولماز چشم به یک بطری شیشه ای دوخته بود که بسبک مراکز آزمایشگاهی و جانور شناسی ماری درون آن انداخته و رویش الکل زرد رنگ صنعتی ریخته بودند. ناجی به او نزدیک شد و گفت:

- حین کار روی یک خط لوله در یک ناحیه کوهستانی به هم برخورد کردیم. آشنایی مرگباری بود اگر او قبل از من پیش دستی می کرد. هر چند در هر حال مرگبار شد اما نه برای من.

- چطور گرفتیش؟

- داشتن دست مزیتی بود که من داشتم اما او نداشت.

ناجی بطرف مبلهایی که در میانه اتاق دور یک میز پایه کوتاه مستطیلی شکل قرار داده شده بودند رفت.

سینی را روی میز گذاشت و خود روی یکی از چهار مبل موجود نشست. سولماز نیز دست از تماشای

دکوربرداشت به سوی او رفت.

- این را باید نشانه شجاعت تو بدانم؟

- نه، نشانه دیوانگی من!

سولماز روبروی او نشست.

- تو دیوانه وار از خطر کردن خوشت می آید، دلیلش چیه؟

- شاید توضیح علتش خنده دار باشه اما واقعیته. خود را به خطر انداختن همیشه برای من انرژی بخشه. من باطریی هستم که مدام باید شارژ بشه!

دختر جوان لبخندی زده گفت:

- گاهی با عشق و گاهی با خطر.

- چندان فرقی با هم ندارند.

- فکر نمی کنی این نوعی حماقت باشه؟

- شاید باشه، اما من احمق نیستم. اگر بودم تا این حد رنج نمی کشیدم. اوضاع در ایران کاملا برعکسه.

همه جای دنیا اگر عقل نباشه جان در عذابه و در اینجا... آه بگذریم! حرف چه دردی را دوا می کنه؟

- پس از نظر تو حماقت یک نعمته. نعمتی که خدا به بعضی نمی دهد تا رنج بکشند.

- روزی در دل به یک احمق گفتم ای کاش دنیا آنقدر کوچک بود که تو هستی. گاهی با خود می گویم ای کاش احمق بودم، ای کاش. در این صورت دیگر هیچگاه احساس حماقت نمی کردم. کدام خدایی می داند

من چقدر رنج می کشم. نمی توانم احمق باشم و این درد جانکاهی است در جامعه ای که همه احمقند. با این حال می توانم دیوانه باشم.

ناجی لحظاتی مکث کرد و آنگاه با صدایی بلندتر ادامه داد:

- فریاد می زنی، خدایا! چرا لطف احمق بودن را از من دریغ کردی؟ پاسخ می شنوی، ناسپاس مباش!

می گویی، راحت نیستم، می گوید... آه چه می گوید؟!

- می گوید مطمئن نباش.

با این سخن دختر جوان هر دو به آرامی خندیدند و پس از آن میان آن دو سکوتی کوتاه برقرار شد. ناجی دوباره اما این بار نه با شور و هیجان بلکه با حسرت و تاسف به حرف آمده گفت:

- بچه بدون مادر قوی و احمق بار می آید و بدون پدر ضعیف و دانا. چه تضاد مسخره و بیهوده ای!

اینبار سکوتی طولانی میانشان برقرار شد که با اظهار تاسف سولماز شکسته شد.

- متاسفم که امروز آن اتفاق پیش آمد. می دانم که روی تو تاثیر بدی گذاشت اما باید آن را فراموش کنی. ما باز هم می توانیم با هم دوست باشیم.

ناجی لبخندی ملایم بر لب آورد و گفت:

- و من تو را دوست داشته باشم.

سولماز سر تکان داد.

- هر دو یکدیگر را دوست داشته باشیم.

ناجی احساس کرد اکنون دختر جوان است که به او وابسته شده و این با توجه به آگاهی اش از آینده چندان درست و عادلانه نبود.

- آه سولماز عزیزم. اگر قرار بر پوزش و تاسف باشد پس بگذار بپایت بیفتم و درخواست بخشش کنم چون من براستی یک ستمگر خودخواهم. اگر چه گفتم ای کاش می شد گاهی احمق باشم تا از دنیای اطراف خود سر در نیارم و برای زنده بودن اما زندگی نکردن تن به هر خفتی بدهم ولی خدا را بشهادت می گیرم که هرگز حتی لحظه ای از صمیم قلب آرزوی اینطور بودن را نکرده ام. بگذار انسان از درد فریاد بکشه و صدایش در گلو خفه بشه اما تا هنگام مرگ گرفتار رکود فکری و جمود مغزی نشه. اگر قرار بر بودنه باید چیزی به این بودن ارزش ببخشه. چیزی فراتر از نفس کشیدن و خوردن و خوابیدن. چیزی که برخواسته از آزادی ذهن و قلب انسانه. و آن دریافت زیبایی های زندگیه. زندگی با هنر، با عشق، با آزادی و با سرافرازی.

در چشمان سولماز درخششی زیبا پدیدی آمده بود. با لحنی ملایم و پر مهر گفت:

- تو همیشه با من قشنگ حرف می زنی.

- ارجمندترین آن است که به آیین خود، تو را بشناسد و با تو سخن بگوید.

- آیا ممکنه روزی مرا فراموش کنی؟

- یادم می آید که معلم چهارم دبستانم چپ دست بود. این را از روی یک خاطره بیاد می آورم. روزی یکی از شاگردها خطاب به او که پای تخته در حال گچ خوردن بود گفت آقا شما با دست چپ هم مثل دست راست چقدر خوب می نویسید. معلم چهارم دبستانم خیلی رو من تاثیر گذاشت. اگر چه از لحاظ شخصیت یک آدم کاملاً عادی بود ولی اولین مردی بود که تقریباً یک سال هر روز بجز جمعه ها و روزهای تعطیل او را می دیدم. من هرگز معلمهایم را فراموش نمی کنم. معمولاً آنها را همراه با ویژگیهای مهمشان خوب به خاطر می سپارم.

دختر جوان در سکوت به ناجی می نگریست. ناجی در انتظار شنیدن حرفی از جانب او بود اما انتظارش بیهوده بود. همه واژه های او در نگاهش ریخته بودند و از راه چشمانش به جان ناجی می ریختند. ناجی

کوشید فضای عاطفی پدید آمده را تغییر دهد.

- می خواهی چکار کنی؟

سولماز در واکنش به این پرسش نگاهی به ساعتش انداخته گفت:

- تا شب خیلی مانده. یا باید بروم یا باید بمانم. اگر بخواهی می مانم.

مرد جوان لبخندی زد.

- و اگر نخواهم.

- در این صورت می روم.

ناجی از جا برخواست.

- حوصله رانندگی داری؟

سولماز نیز از جا بلند شد. میز را دور زد و به ناجی نزدیک شد. چشم در چشم او دوخته با لحنی آرام گفت:

- خواسته های تو هر چه باشند پاسخ من آره است.

- چرا؟

- چون برایم لذتبخشه

- چرا؟

- زیرا تسلیم در برابر تو را دوست دارم.

- چرا؟

- خودم را میان زنان قهرمان می دانستم. قلبم را یک دژ تسخیر ناپذیر می دانستم. آغوشم بخشنده و قابل تسخیر بود اما قلبم هرگز. تو اما هر دو را با هم اشغال کردی. حقیقت در مورد زنها از هر قماش که باشند هیچوقت تغییر نمی کنه و من هم یکی از آنها هستم. فرمانروای آنها قلبشان است و هر گاه این دژ تسخیر بشه زن دیگه برده ای بیشتر نیست. برده اشغالگر قلب خود.

ناجی با افسوس سری تکان داده همانند همسخنش با لحنی آرام گفت:

- در این صورت باید با هم جایی برویم. من این دژ را به تو پس می دهم و دیگه هرگز برای تصاحب آن تلاش نمی کنم.

ناجی به سولماز نگفته بود می خواهد او را کجا ببرد و او نیز پرسشی نکرده بود. سولماز با راهنمایی ناجی بسوی جنوب شهر می رفت و این برای او غیر عادی بود. در این مسیر چه چیز جالبی قرار داشت که ناجی او را بسوی آن می برد. آنها در جاده آبادان قرار گرفته بودند و تنها جای دیدنی در این مسیر انتهای آن بود که به شهر آبادان منتهی می شد. سولماز لبخندی بر لب نشانده گفت:

- نمی خواهی که مرا به آبادان ببری؟

ناجی پاسخ نداد. اما یک دقیقه بعد به سمت چپ اشاره کرد و گفت:

- بپیچ این ور.

سولماز تعجب خود را پنهان نکرد.

- قبرستان! آنهم این وقت؟!

ناجی قاطعانه گفت:

- داری رد می شی، بپیچ سمت چپ.

سولماز چراغ راهنمای ماشین را روشن کرد و از سرعت آن کاست. پس از دور زدن و گذشتن از کنار ترمینال آبادان که در نبش محوطه بزرگ و وسیع گورستان عمومی شهر اهواز قرار داشت و مسافران از طریق آن راهی شهر آبادان می شدند با سرعت بالا ماشین را پیش رانده از دروازه گورستان گذراند. اکنون وارد قبرستان شده بودند. هوا تاریک شده و گورستان خلوت و ساکت بود.

ناجی گفت:

- تا آخر برو.

سولماز ماشین را تا انتهای گورستان راند و آنگاه توقف کرد. ناجی پیش از او از ماشین پیاده شد. کمی بعد سولماز نیز از اتومبیل خارج شد. ناجی نگاهی به او انداخت. بیش از هر چیز شگفتی و غافلگیری در سیمای دختر جوان آشکار بود. ناجی به دورتادور آنجا اشاره کرد.

- حتی دور قبرستان را هم دیوار کشیده اند. گویی می ترسند مرده ها هم بپاخیزند و دردسر درست کنند. در این کشور همه باید در میان دیوارها باشند. حتی مردگان! بسیار خوب، با من بیا.

سولماز بدنبال ناجی که به راه افتاده بود روانه شد و در کنار او قرار گرفت.

- چرا مرا به اینجا آورده ای؟

- فرض کن به یک مهمانی آمده ای!

- مهمانی مردگان! پس این یک دعوته؟ اما چه کسی مرا دعوت کرده؟

- من تو را دعوت کردم!

صدایی از پشت سر آن دو را خطاب قرار داد:

- خانم، آقا، کدام قبر را می خواهید برایتان بشوییم؟

هر دو به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. دو کودک ژنده پوش حدودا ده ساله بودند. یکی پسر و دیگری دختر و هر کدام یک سطل در دست داشتند. ناجی لبخندی زد و گفت:

- کجا کمین کرده بودید؟ مگر کار تعطیل نشده؟ نکنه شبها هم همین جا می خوابید؟

پاسخی به او داده نشد. ناجی دست در جیب خود کرده یک اسکناس پانصد تومانی درآورده بطرف آن دو گرفت.

- خیلخب بچه ها، بیایید این را بگیرید و بروید به آن قطعه ای که بعد از آن سنگ قبر فروشی یه. آنجا اولین قبر سمت راست را بشویید.

بچه ها پول را از او گرفتند و به راه افتادند. سولماز پرسید:

- آنجا قبر کیه؟

- هیچ کس. حداقل برای من یک ناشناس. فقط می خواستم ما را تنها بگذارند. راستی چند وقت است اینجا نیامده ای؟

- خیلی کم این طرفها می آیم. آخرین بار سه سال پیش بود. در مراسم تدفین پسر عمه ام که در سانحه رانندگی کشته شد. او خیلی جلوتر از اینجا دفن شده. تقریبا در یکی از قطعه های میانی گورستان.

اما این جا آخر قبرستانه.

ناجی درحالی که به سنگ قبر پیرزنی چشم دوخته بود گفت:

- همه دنیاها انتهایی دارند. اینجا هم انتهای دنیای مرده هاست.

دوباره با گامهای آرام به راه افتاد و سولماز نیز در کنار او و همپای او شروع به گام برداشتن کرد.

- می دانی این قبرستان چقدر برای مردم تولید شغل کرده؟ مرده شورها، گورکن ها، قرآن خوانها، گداها، ساحران، قبر شورها و و و. به این میگن اشتغالزایی! و آن وقت مردم ناسپاسی می کنند و از بی کاری می نالند. واقعاً که قدر دولت خدمتگذار را نمی دانند.

این حرفها سولماز را به خنده انداخت. ناجی ادامه داد:

- اما من واقعا دلم برای قبرشورها می سوزه. همه آنها بچه های کم سن و سال هستند. اگر صبح یا عصر به اینجا بیایی ده ها تن از آنها را می بینی که هر یک سطلی در دست به مردم اصرار و التماس می کنند که اجازه بدهند قبر مرده های آنها را در برابر دریافت مبلغی ناچیز که حتی گداهای اینجا به آن راضی نیستند بشویند غافل از این که مردم ایران همگی خودشان قبر شورهای حرفه ای هستند که محاله بدون سطل و تکه ای کهنه پارچه سر قبر مرده هایشان آمده باشند. این وسط چیزی جز توهین و رانده شدن برای آن بچه های

بی نوا که بجای درس خواندن قبر می شویند و شب هم که به خانه می روند اگر خوب پول درنیاورده باشند خوب کتک می خورند باقی نمی ماند. آهان، خب دیگه رسیدیم.

ناجی بالای سر یک قبر خالی که هنوز کسی در آن دفن نشده بود ایستاد. سولماز نیز کنار او بر سر همان گور تهی ایستاده بود. دختر جوان خندیده با لحنی آمیخته به طنز گفت:

- جای دلپذیرتری برای دعوت کردن من پیدا نمی شد؟

ناجی چشم به گور دوخته گفت:

- تو فقط یک تماشاچی هستی. این گور تهی تو را دعوت نمی کنه.

بی آنکه چشم از قبر بردارد لحظاتی سکوت کرده بعد ادامه داد:

- وقتی مادرم مرد و باید قبری برایش می خریدم به فکرم رسید یکی هم برای خودم بخرم. بی کس و کاری مانند من نباید هرگز بدون قبر می ماند. این گور مال منه. خانه و بستر جاودانی من. خیلی ها برای خودشان خانه دو هزارمتری می خرند اما کمند کسانی که برای خود یک گور دو متری بخرند. معمولا این کار را بر عهده دیگران می گذارند.

سولماز آرام پرسید:

- قبر مادرت هم همین نزدیکیهاست؟

ناجی رو به عقب برگردانده پاسخ داد:

- نه، کمی از اینجا دوره. جایش خوش آب و هواتره! وقتی می خواستم برای هر دو نفرمان قبر بخرم با خودم گفتم در زندگی به اندازه کافی کنار او بودم. بگذار بعد از آن از هم دور باشیم.

در فضای باز گورستان سرمای سوزناک اوایل شب بسیار آزار دهنده بود. بنظر می آمد ناجی چندان سرما را احساس نمی کند اما سولماز به خود می لرزید. اکنون لرزش او تنها بخاطر سرما نبود. با نگاهی نگران به نیمرخ ناجی نگریست و آرام گفت:

- این تمام چیزی نیست که تو می خواهی به من بگویی، درسته؟

ناجی پاسخی نداد. سولماز دوباره به حرف آمد.

- این جا خیلی پرته. چرا جای بهتری قبر نگرفتی؟

ناجی گفت:

- آن موقع برایم مهم نبود.

- حالا چطور؟

- حالا که دیگر اصلاً مهم نیست.

- چرا؟

ناجی چشم بالا برده نگاهی به آسمان انداخته گفت:

- برای یک محکوم به اعدام چه اهمیت داره رنگ طناب دارش سفید باشه یا سیاه؟ چه اهمیت داره با تبر گردنش را بزنند یا با شمشیر؟

- و این یعنی این که...

ناجی رو به دختر کرد، در چشمانش نگریست و بسادگی گفت:

- یعنی من دارم می میرم.

سولماز سر به زیر انداخت. ناجی دست بسوی او برد و شانه اش را گرفت. او را بسوی خود کشیده سر او را بر شانه خود گذاشت.

- می گویند به زندگی لبخند بزن تا به تو لبخند بزنه. بسیار خوب، به مرگ هم لبخند بزن تا به تو لبخند بزنه. و من به مرگ لبخند می زنم همانگونه که دوست دارم تو به من لبخند بزنی.

سولماز سر از شانه او برداشته لبخند بر لب آرام گفت:

- تو دیوانه ای.

ناجی دوباره سر او را بر شانه خود گذاشت و به آسمان نگاه کرد. آنگاه در حالی که صورت دختر را نوازش می کرد گفت:

- مرگ دیوانگان آسان است.

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh
 
Reza86

Here it is

by Reza86 on