خانم معلم 8

آرزو کردن یک چیز است و به آرزو رسیدن یک چیز دیگه

Share/Save/Bookmark

خانم معلم 8
by Dariush Azadmanesh
31-Mar-2010
 

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

بخش هشتم

(( من نیکی خود را تکمیل می کنم. عادت من بر این است.

محبوبه خود را همراه ببر و هر جا می خواهی برو ))

( الکساندر پوشکین... دختر سروان )

(( مرگ و زندگی هر دو از یک آبشخورند ))

( خانم معلم )

کلاس تمام شده بود اما نوید گویا قصد رفتن نداشت. نزدیک به پانزده دقیقه بود که یک نفس داشت برای سولماز وراجی می کرد. سولماز حالا یک چیز را در مورد او خوب دانسته بود و آن این بود که این جوان با وجود لحن آرام و سردش یک وراج حرفه ای است و اگر فرصت پیدا کند سر طرف مقابلش را می خورد. این چیزی بود که در برخوردهای اول پی به آن نبرده بود. سولماز ظاهراً به حرفهای او گوش می داد اما در واقع تمام ذهن او معطوف به این پرسش بود که آیا امشب ناجی بدیدار او می آید یا نه؟ سرانجام شدت درگیری ذهن او با این پرسش در ظاهر او نیز پیدا شد تا آنجا که نوید به او گفت:

- گویا به چیز خاصی فکر می کنید؟

سولماز همراه با لبخندی بر لب سری تکان داده گفت:

- نه اینطور نیست! خوب، داشتی می گفتی.

- بله، و آن وقت فهمیدم که عاقلانه ترین کار در حال حاضر گوش دادن به حرف مادرم و رفتن از ایرانه.

سولماز از داستانی که نوید تعریف کرده بود چیز زیادی بیاد نمی آورد. تنها می دانست که در آن هنگام آرزو دارد مرد جوان بجای رفتن از ایران از نزد او برود و اجازه دهد تنها باشد. سرانجام نوید رفت و گذاشت سولماز پیش از رفتن به آموزشگاه ساعتی از تنهایی لذت ببرد. برای نخستین بار احساس می کرد از تدریس زبان بیزار است و کارش مشکل و طاقت فرساست. این یک دلزدگی از کار و اجتماع بود. چیزی که او هرگز انتظارش را نداشت. هرگز دختری فعالتر از خودش ندیده بود و هیچگاه فکر نمی کرد روزی از انزوا خوشش آید. با این حال سعی می کرد به خود بپذیراند که این احساسات مقطعی هستند و هرگز در او دوام نخواهند آورد. بی تردید ناجی دلیل اصلی پیدایش این شرایط روانی نا دلپسند برای او بود. اما ناجی هر چه بود اندیشیدن به او اکنون یگانه کاری بود که سولماز حوصله انجام آن را داشت.

هنگامی که سولماز در مرکز شلوغ و پر ازدحام شهر در آموزشگاه سر کلاس حضور داشت ناجی در حواشی پارک لاله نزدیک به ساحل رود کارون در میان انبوه درختان در سکوت و تاریکی آرام قدم می زد. در آن لحظه ذهنش تهی از هر اندیشه ای بود. رخوتی دلپذیر در خود احساس می کرد. رخوتی که برخواسته از سرمای استخوان شکن بهمن نبود بلکه از آزادی فکر و دوری او از ترس ناشی می شد. آرام، آرام بسمت ساحل متمایل شد و بسوی رودخانه رفت. رودخانه عظمتی چند برابر داشت. شب به همه چیز عظمت می بخشید. به یاد یکی از دوستانش افتاد که در همین رودخانه هنگام شنا غرق شد. براستی این کارون بزرگ که هفت هزار سال تمدن و تاریخ خوزستان به خاطر وجود روان آن بود و در این هزاران سال به ملیونها و ملیونها تن زندگانــــــی بخشیده بود چه تعداد زندگانـــــی را تباه ساختـــــه بود؟ مرگ و زندگی هر دو از یک آبشخورند.

ناجی دستش را تا نزدیکی چشمانش بالا برد و به ساعتش نگاه کرد. در آن تاریکی دیدن عقربه های کوچک یک ساعت مچی کار آسانی نبود. دوباره به میان درختان حاشیه پارک برگشت و با عبور از بین آنها خود را به جاده رساند. از این سوی جاده به آن سوی آن رفت و منتظر پیدا شدن یک تاکسی ماند. تا کیانپارس راه کوتاهی بود. باید رودخانه را رد می کرد. آنسوی پل دختری در انتظارش بود.

فضای درون آپارتمان روشن و ساکت بود. سولماز از جا بلند شد و آهسته گام به پیش نهاد. در دو متری ناجی که تازه وارد خانه شده بود ایستاد. سکوت میان آن دو کوتاه بود. سولماز با همان لحنی که شنیدنش همیشه برای ناجی دلپذیر بود گفت:

- می دانستم می آیی. امروز فقط به تو فکر می کردم. فقط به تو.

سولماز آرام گامی دیگر به جلو برداشت. اما سپس ناگهان خیز برداشت و خود را بسمت ناجی انداخت. او را محکم در آغوش کشید و شروع به بوسیدنش کرد. رفتار او بقدری هیجان آمیز بود که دکمه یقیه ناجی کنده شده پیراهنش پاره شد. در تکاپوی آن دو گلدانی بر زمین افتاد و شکست، پرده ای کشیده و کنده شد و میزی کوچک واژگون گشت و وسایل روی آن روی زمین پخش شدند. اما آن دو به این چیزها توجهی نداشتند. حتی اگر همه اثاثیه خانه بخاطر برخورد آن دو به آنها به زمین افتاده و بهم می خوردند برایشان اهمیتی نداشــــت. برای آن دو مهم شبی بود که در پیش بود و جز آن دیگر هیچ.

در یکی از آخرین روزهای ماه بهمن نسترن سولماز را غافلگیر کرد. امروز دومین باری بود که این دختر جوان سولماز را غافلگیر می کرد. بار اول همین دو ساعت پیش بود که تنها نزد سولماز آمد. او یا سر کلاس نمی آمد و یا اگر بندرت حضور پیدا می کرد همیشه همراه با نوید می آمد. نسترن برخلاف برادرش اصلاً شاگرد مستعدی نبود. سولماز نیز درس دادن به او را چندان جدی نمی گرفت. فقط نیم ساعت پس از شروع درس نسترن خواستار پایان دادن به آن شد. سپس یک ساعت نشست و برای سولماز حرفهای بی سر

و ته زد. سرانجام سولماز کلافه شد و گفت:

- ببینم دختر جان! تو حالت خوبه؟! چرا خیلی راحت آن چیزی که در مغزت می گذره را بیان نمی کنی؟

اما هنگامی که نسترن آن چیز را بیان کرد سولماز زد زیر خنده.

- پس تو داری مرا برای برادرت خواستگاری می کنی.

نسترن سر تکان داده گفت:

- خوب البته این درخواست خودشه. من فقط بیان کردم.

دختر جوان سپس سر به زیر انداخت و ساکت ماند. سولماز احساس کرد کمی ناراحت شده. دست بر شانه او گذاشته با لبخندی بر لب گفت:

- تو نباید از من ناراحت بشی. چرا خودش این مطلب را به من نگفت؟ وقتی کسی چیزی می خواهد بهتره برای بدست آوردنش شخصاً اقدام کنه.

نسترن به او نگریست و فقط گفت:

- می دانم.

سولماز همچنان لبخند بر لب حرف آخر را زد

- بسیار خوب، پس از جانب من به او بگو اگه خواهان منه باید خودش در این مورد با من صحبت کنه.

روز بعد نوید بسراغش آمد تا شخصاً درخواستش را مطرح کند. اما حرف زدن از جان کندن برایش سختتر بود. سولماز از رد کردن یا پذیرفتن پیشنهاد او خودداری کرد اما اطمینان داد که ظرف چند روز آینده پاسخ خود را اعلام کند. او چند روزی زمان نیاز داشت تا فکر کند و تصمیم بگیرد. اما روز بعد پس از یک شام دیر هنگام وقتی داشت تلویزیون تماشا می کرد خواهرش پیشش آمد و پس از یک مقدمه چینی ساده گفت:

- امروز شنیدم پسر دکتر مهرنیا از تو خواستگاری کرده.

سولماز با نگاهی آمیخته به تعجب به او نگریست.

- خوب پسره همه چیز را به مادرش گفته، فقط همین.

- فقط همین!

- نوید به مادرش گفته قرار شده تو به او جواب بدهی.

- خوب نظر مادرش در مورد من چیه؟

- شک نداشته باش که او از خدا می خواهد تو عروسش بشی.

- تا بعنوان یک محافظ همراه آقا کوچولویش راهی کانادا بشم.

- خوب این یک فرصته که شاید بهتره آن را از دست ندهی.

- تو اینطور فکر می کنی؟

خواهر بزرگتر پس از کمی درنگ سر تکان داده گفت:

- بله، من اینطور فکر می کنم. نوید خواستگار خیلی خوبی یه. فکر نمی کنم لازم باشه مزایای ازدواج با او را برایت بشمارم. تو خیلی باهوشی. مطمئنم می دانی که او خیلی ایده آله. ازدواج با پسر خانواده مشهور و ثروتمند مهرنیا. خیلی ها در خواب هم نمی توانند تصورش را بکنند.

سولماز لبخندی بر لب آورد و دست خواهرش را در دست گرفت و در حال نوازش آن گفت:

- با این حال من باید فکر کنم.

- البته این حق تو است. اما اگر فکر می کنی احتمال دارد در نهایت پاسخت مثبت باشه زیاد طولش نده. عزیزم بعضی از خانواده ها زیاد صبور و بردبار نیستند.

شب بعد دوباره مشابه این گفتگو تکرار شد اما اینبار میان سولماز و ناجی. سولماز ماجرای پیدا شدن سر و کله یک خواستگار را برای ناجی بازگو کرد. نیازی نبود ناجی چیزی بپرسد. سولماز خود هر آن چه در مورد نوید می دانست یا حتی حدس می زد را برای او گفت. ناجی خیلی ساده گفت:

- خوب پس تو هم رفتنی شدی.

- کجا؟

- خانه شوهر!

- آه، فکر کردم خواهی گفت کانادا!

- می توانه یک شانس خوب باشه. هم خانه شوهر و هم کانادا! می توانی با یک تیر دو نشان بزنی!

- اگه با او بروم حتماً باید نقش سرپرستش را بازی کنم.

ناجی لبخند زد.

- زیاد درباره او حرف زدی اما در مورد احساس خودت نسبت به او چیزی نگفتی. از نظر خودت او چگونه شوهری می توانه باشه؟

سولماز شانه بالا انداخت و گفت:

- از لحاظ جنسی فکر نمی کنم ارضا کننده باشه. اما تو مسائل دیگه فکر می کنم میشه رویش حساب کرد.

ناجی موضوع گفتگو را تغییر داد.

- پیراهن قشنگی پوشیده ای.

سولماز لبخندی بر لب آورده بخود نگاهی انداخت. آنگاه به ناجی نگاه کرد. هر چند شور زندگی در چشمان مرد جوان می درخشید و نگاهش مانند همیشه گیرا بود اما چهره اش تکیده شده و نیروی جسمیش تحلیل رفته بود. هر روز که می گذشت نشانه های نزدیک شدن مرگ در او آشکارتر می شدند. سولماز نتوانست از نمایان شدن تاثرش در نگاهش پیشگیری کند. ناجی چشمکی زده گفت:

- چرا اینطوری نگاهم می کنی؟

سولماز بی درنگ لبخند را بر لبهای خود بازگرداند.

- چیزی نیست. خوب نظرت چیه؟

- در چه مورد؟

- در مورد خواستگاری از من و خواستگارم.

- اگر من جای تو بودم به او پاسخ مثبت می دادم.

سولماز خندید.

- جدی میگی؟ پس چطوره شما دو تا را با هم آشنا کنم؟

- فکر نمی کنم ایده خوبی باشه.

- ولی من فکر می کنم فکر خیلی خوبی یه. اگه تو او را تایید کنی من به او پاسخ مثبت می دهم و اگر از او خوشت نیاید ردش می کنم.

- فکر می کنم اگر مرا به او نشان بدهی قبل از تو او تو را رد می کنه.

- این را دیگه بگذار به عهده من.

ناجی با کوشش بسیار توانست دختر جوان را از عملی کردن ایده اش منصرف کند. می دانست که تصمیم گیری در این باره برای او کار سختی است. او دختر آزادی بود و عاشق آزادی خود. شاید فکر می کرد ازدواج این آزادی را از او خواهد گرفت. اما حقیقتی که هر دو متوجه اش بودند این بود که این موقعیتی مناسب است و یک دختر منطقی نمی باید با رفتار احساسی آن را خراب کرده یا بکل از دســت بدهد.

دو روز بعد سولماز موافقت خود را با پیشنهاد نوید به او اطلاع داد. شادی کودکانه پسر جوان که گویا تمام جهان را تسخیر کرده بود سولماز را بخنده انداخت. قرار شد شب بعد او مادرش را رسما به خواستگاری بیاورد. با این حال دختر جوان هنوز هم از تردید تهی نشده بود.

مراسم خواستگاری حالتی نسبتاً تشریفاتی داشت. بنظر نمی آمد هیچکس با این پیوند مخالف باشد. خانواده خواستگار جوان اصرار داشتند که مراسم عقد هر چه زودتر انجام گیرد. جشن عروسی را نیز می توانستند اوایل بهار و چند روز پیش از مسافرت به کانادا برگذار کنند. با این کار سفر به خارج نوعی ماه عسل هم بشمار می رفت. سرانجام توافق کردند سه روز بعد آیین عقد را در یک محضر در همان منطقه کیانپارس به انجام برسانند و پس از آن به تهیه مقدمات جشن عروسی و خروج از کشور بپردازند.

ناجی در حال لباس پوشیدن و آرایش کردن خود بود. سولماز خواهان دیدار او شده بود. ناجی می دانست او امروز صبح با نوید عقد کرده است. می خواست بهر ترتیب از دیدار شبانه با او پرهیز کند اما اصرار دختر جوان بهانه های او را بی اثر می کرد. سولماز سوگند خورده بود اگر ناجی بدیدارش نرود خودش بدیدار او خواهد آمد و اگر در را هم برایش نگشاید تا صبح جلو در خانه در هوای سرد خواهد نشست. ناجی می دانست او به آنچه می گوید عمل می کند پس ناگزیر پذیرفته بود بدیدار او برود. این در حالی بود که امروز ناجی اصلاً حال مساعدی نداشت. از شب گذشته تنگی نفس آزار دهنده ای بسراغش آمده بود و تا آن لحظه دست از سرش برنداشته بود. تحمل این درد از همه دردهای جسمانی دیگر برای او سختتر بود. حتی سعی کرده بود با بیان مشکل نفس تنگی حادی که از دیشب گریبانش را گرفته بود سولماز را متقاعد کند از خواسته خود چشم بپوشد ولی این نیز بر دختر جوان تاثیری نداشت. فقط موجب شده بود سولماز از او بخواهد در خانه بماند تا خودش برای بردن او بدنبالش آید. زنگ خانه که زده شد دانست اوست. بیرون از خانه دختر جوان را لبخند بر لب دید درحالی که دست به سینه ایستاده و به ماشین تکیه داده بود. ناجی نیز با لبخند بسوی او رفت. در برابرش ایستاده گفت:

- تبریک می گویم. شک ندارم خوشبخت خواهی شد.

سولماز گفت:

- آرزو کردن یک چیز است و به آرزو رسیدن یک چیز دیگه. سوار شو برویم.

سر چهار راهی پر تردد که پیش از انقلاب چهار راه آبادان و حالا چهار راه امام نامیده می شد چراغ راهنمایی خراب شده و از کار افتاده بود. این چهار راه همچنین ورودی یکی از خیابانهای مهم اهواز بود که آن هم زمانی خیابان پهلوی نام داشت و حالا به خیابان امام تغییر نام داده شده بود. خیابانی در قلب اهواز و بخش شرقی شهر که نبش آن نزدیک به ساحل رود کارون بود و بخشی از شیکترین و گرانترین بوتیک ها و پاساژهای اهواز در آن بودند. یک مامور راهنمایی و رانندگی با کمک یک سوت و اشاره های متعدد دست و پا و سر سعی می کرد رفت و آمد ماشینها را کنترل کرده نظم را نگهدارد. سولماز بر سرعت ماشین افزود تا بلکه بتواند پیش از فرمان توقف از چهار راه بگذرد اما پیش از آنکه موفق شود مامور سوت زد و مسیری را که او در آن حرکت می کرد بست. یک ردیف ماشین جلوی سولماز قرار گرفت و او در ردیف دوم توقف کرد. با ناراحتی روی فرمان کوبید و گفت:

- ببین چقدر مسخره است! معلوم نیست این احمق پلیسه یا یک چراغ سبز و زرد و سرخ! آخه خیلی سخته یک برقکار بفرستند چراغ را درست کنه؟

ناجی گفت:

- ناراحت نباش. حرص خوردن را بگذار برای بقیه راننده ها و سرنشینها. من و تو هر دو بزودی از این جهنم آشفته راحت می شیم. تو می روی آنسوی اقیانوس و من می روم آنسوی آسمان.

و بعد پنجره اتومبیل را پایین کشید و سرش را از ماشین بیرون برد. دو انگشتش را در دهان گذاشت و چنان محکم سوت کشید که سولماز بی اختیار از جا پرید. خواست اعتراض کند اما فرصت آن را پیدا نکرد زیرا دو موتور سوار که در ردیف اول توقف کرده بودند با صدای سوت ناجی به خیال آنکه مامور راهنمایی سوت زده است به حرکت درآمدند و با حرکت آن دو موتور سیکلت ردیف اول ماشینهایی که جلوی سولماز توقف کرده بودند نیز حرکت کردند. ماشینهایی که از سمت دیگر در حال حرکت بودند سراسیمه بر ترمز کوبیدند و در این بین وضع مامور راهنمایی که هراسان و شتابان خود را به کناری کشانده و هاج و واج آن آشفتگی را تماشا می کرد از همه خنده دارتر می نمود. سولماز که ابتدا جا خورده بود و سپس ناچار شده بود مانند دیگر اتومبیل های هم مسیرش بسرعت شروع به حرکت کند پس از گذر از چهار راه به خنده افتاده درحالی که در آینه به پشت سرش نگاه می کرد گفت:

- با آن مامور بدبخت چکار کردی؟!

ناجی سری تکان داده و لبخندی زده گفت:

- بدبخت شهری است که اینها آن را اداره کنند.

شومینه خاموش بود اما سرمای اسفند ماه اهواز چندان پرتوان نبود. به همین جهت فضای درون آپارتمان از هوایی مطبوع برخوردار بود. ناجی بمحض نشستن سیگاری آتش زد و از سولماز درخواست جا سیگاری کرد. سولماز برای او جا سیگاری آورد و در برابرش گذاشت. ناجی گفت:

- همه چیز تمام شد. پس تو حالا یک زن شوهردار هستی؟

سولماز نگاهش را بر زمین دوخت و چیزی نگفت. ناجی خندید و گفت:

- باید جشن گرفت. مرا ببخش. باید برایت هدیه ای تهیه می کردم.

سولماز از او فاصله گرفت و روی مبلی نشست.

- ما چند روز بعد از تعطیلات عید نوروز از ایران می رویم.

- جشن نمی گیرید؟

- روز سوم فروردین را برای جشن عروسی تعیین کرده اند. اما آن روز فقط جشن می گیرند. عروسی را می گذارم برای بعد از رفتن از ایران.

- با آموزشگاه چکار می کنی؟

- ترم زمستانی هفته دیگه تمام میشه. بعد از آن استعفاء می دهم.

کمی سکوت میان آن دو برقرار شد. آنگاه سولماز با لحنی آرام و آمیخته به ابهام گفت:

- تو چه تصمیمی داری؟ می خواهی چکار کنی؟

ناجی لبخندی کمرنگ بر لب آورد.

- من و تنهایی با هم کنار می آییم، مثل همیشه.

- تا کی می توانید با هم کنار بیایید؟

- باید دید باران تا کی می بارد.

- یعنی چی؟

- باور کن نمی دانم! یادم می آید در یکی از پروژه ها یی که مشغول بودم با مسئول آشپزخانه استراحت گاه روی هم ریخته بودم که هر وقت غذای گروه ما کالباس یا کتلت سیب زمینی یا هر چیز دیگه ای از این اشغالها بود غذای ما را با غذای یک گروه دیگر که خوراک مناسبتری بودند عوض کنه. در مقابل این کار هر هفته مقداری پول تو جیبش می گذاشتم. یکبار از او پرسیدم تا کی می توانیم با هم کنار بیاییم و او گفت باید دید باران تا کی می بارد.

- اما تنهایی به تو چیزی نمی دهد.

- گاهی آرامش می دهد و همین کافیست.

ناجی بی درنگ پس از خاموش کردن سیگارش سیگار دیگری آتش زد. با نگاهی کم فروغ به سولماز نگریست و لبخند بر لب گفت:

- در لباس سفید عروسی از همیشه قشنگتر خواهی شد.

سولماز سری تکان داده مهربانانه گفت:

- فکر نمی کنم. مطمئنم لباس عروسی به تن من زار می زنه.

- پس وای به حال بقیه عروس خانم ها. لباسی که به تن تو زار بزنه بهتره به تن هیچ کس دیگه ای پوشانده نشه.

- لباسی که به تن من زار بزنه ممکنه به تن یکی دیگه فوقلاده بیاید.

ناجی دستانش را به هم کوبید.

- بگذار از بحث لباس و زار زدن بیرون بیاییم. برنامه ویژه ای برای بعد از سفرت هم داری؟ در کانادا چه کاری را دنبال می کنی؟

سولماز شانه بالا انداخت.

- مسلما خانه نشین نمی شم. من تحمل خانه نشینی را ندارم حتی اگه در بهشت باشه!

- می دانم. خدا تو را برای خانه داری نیافریده. تو خیلی پر انرژی هستی. درست مثل مردها!

- نه! خیلی بیشتر از آنها! فکر کنم تو هم از آنهایی هستی که معتقدند مردها خیلی بیشتر از زنها پر

انرژی ترند.

- من فقط معتقدم که مردها مجبورند از زنها فعالتر باشند وگرنه طبیعت نابودشان می کنه. انرژی پتانسیل یک مرد هر چقدر هم او تنبل و کم فعالیت باشه از بیشتر زنان فعال و پر کار بیشتره.

- این دیگه چه نوع نظریه ای یه؟

- هر چیزی که انرژی بگیره انرژی هم می دهد. انسان هم اگر انرژی بگیره طبعاً باید آن را پس بدهد. اگر ندهد اشباع میشه و نابود میشه. بعضی آنقدر انرژی در خود ذخیره می کنند و راهی برای خارج کردن آن از خود پیدا نمی کنند که دیوانه میشن! منبع این انرژی محیطه. مردها بیشتر از زنان از محیط انرژی می گیرند و طبعاً باید بیشتر از زنان هم انرژی پس بدهند! این یعنی فعالیت بیشتر. انسداد راه های خروج انرژی قطعاً به دیوانگی منجر خواهد شد!

سولماز لبخندی زده گفت:

- حالا فهمیدم چرا این قدر درصد بیماران روانی در میان مردان ایرانی زیاد است!

- باور کن من روانی نیستم و تا حالا همیشه هم دو برابر آنچه انرژی گرفته ام پس داده ام. طبیعت نسبت به من بخیل بوده اما من نسبت به آن هرگز.

سولماز خندید.

- می دانم. اما امیدوارم ادعا نکنی که از من هم فعالتر و پر انرژی تری.

ناجی نیز با خنده گفت:

- کی می توانه مانند تو باشه! تو آتش را هم آتش می زنی!

آن دو تا ساعت دوازده شب در کنار هم بودند و با یکدیگر گفتگو می کردند. اما نیم ساعت آخر را بیشتر در سکوت گذرانده بودند. ناجی می دانست هر چه بیشتر بگذرد و شب عمیقتر شود هر دو بیشتر رنج خواهند کشید و احساس ناگوار گناه خواهند کرد. درحالی که سعی می کرد بر خود مسلط باشد از جا برخواست و با برخواستن او سولماز نیز بلند شد و با برخواستن او سولماز نیز بلند شد.

- هر دو می دانیم که حالا یکی باید بماند و یکی باید برود. پس من باید بروم.

سولماز سرش را پایین انداخته آرام گفت:

- درسته. حق با توست. دیگه نباید تکرار کنیم. فکر نمی کنم کار درستی باشه.

- شاید بهتر باشه دیگه همدیگر را هم نبینیم.

سولماز بتندی سر بلند کرده نگاه هراس زده اش را به چشمان مرد جوان دوخت. لرزشی خفیف بر لبهایش افتاده بود. می خواست حرف بزند اما نمی دانست چه باید بگوید. ناجی متوجه لرزش لبهای او بود.

- هر دو وقت کمی داریم. هر چه زودتر تسلیم سرنوشت شویم کمتر رنج می بریم.

سولماز سر تکان داده گفت:

- فکر نمی کنم آمادگیش را داشته باشم. هنوز بتو نیاز دارم. من هنوز دچار تردید...

ناجی حرف او را برید.

- خواهش می کنم. دیگه ادامه نده. هم مرا آزار می دهی و هم خودت را. من تا پایان خط راه کوتاهی در پیش دارم اما راه تو ممکنه خیلی بلند باشه. با این حال می دانم چیزی عوض نمی شه. تو هرگز

مرا فراموش نخواهی کرد. مردی که عاشقانه تو را پرستش کرد. از اولین لحظه دیدن تو تا آخرین لحظات زندگیش لذتبخش ترین کارها برایش دیدار تو، اندیشیدن به تو و ستایش کردن تو بود. باید بدانی که محاله پس از این بتوانی خاطرخواهی مثل من داشته باشی. و من به این عشق افتخار می کنم. اگر عشق به تو نبود نمی دانم چگونه می توانستم این ماه های پر طپش را پشت سر بگذارم و مثل یک قهرمان به مرگ فکر کنم! براستی که عشق قهرمان می آفریند. دوستت دارم سولماز، دختر همیشه بهار.

ناجی خواست بطرف در برود اما پیش از آنکه گام بردارد سولماز به او آویخت و او را بوسید.

ناجی خوداری نکرده بوسه او را با همان کشش پاسخ داد. سپس او را از خود جدا کرده خانه

را ترک کرد.

تنها دو هفته تا پایان سال و آغاز تعطیلات نوروز باقی مانده بود. باز هم سالی پایان می گرفت و سالی دیگر آغاز می شد. اما سالها و ماه ها همگی گاهشماری انسانها بودند. طبیعت با تغییر رنگها جلوه می نمود. می شد برایش روز و ساعت و لحظه تعیین کرد اما روزی که این قوانین ریاضی فرو بپاشد باز هم گاهشماری رنگی طبیعت برقرار خواهد بود.

سولماز درحال ترجمه بخشهایی از یک اساسنامه بود که بزبان انگلیسی نوشته شده بود. او این کار را برای پدرش انجام می داد. گویا پدرش با وجود سن و سال بالا می خواست دوباره وارد کارهای پیمانکاری شود و بهمین جهت قصد داشت در اطراف هدف مورد نظرش کمی تحقیق کرده آگاهی بیشتری بدست آورد. سولماز کار ترجمه را خیلی سریع و تقریبا بدون دقت لازم انجام می داد. می خواست هر چه زودتر کار را به پایان برساند و خود را برای پذیرایی از نوید و خانواده او که آن شب مهمان آنها بودند آماده کند. ترم زمستانی پایان یافته بود و او بی درنگ از کار تدریس در آموزشگاه سپهر جنوب استعفاء داده بود. ظاهراً همه چیز سر جای خود بود و کارها طبق روال برنامه ریزی پیش می رفت. اما هیچکس نمی دانست در قلب این دختر آرام و بی تفاوت چه آشوب و طوفانی برپاست. هر چه موعد سفر نزدیکتر می شد سولماز خود را بدبختر و درمانده تر می ید. تنها یک پرسش در ذهن او بود که اجازه نمی داد حتی لحظه ای آرامش داشته باشد. آیا می توانم فراموشش کنم؟ تجربه پنج روز گذشته به او می گفت هرگز. سولماز پنج روز بود که ناجی را ندیده بود و اکنون قلب او چون معتادی که سختترین افیونها را از او گرفته باشند بی تاب بود.

سرانجام کار ترجمه به پایان رساند و آن را نزد پدرش برد. مرد پیر در اتاق خودش بود. سولماز هرگز برای ورود به اتاق او نیازی به در زدن نداشت. پدر همیشه با لبخند پذیرای او بود. با وجود سن و سال

بالا بسیار سرزنده و شاداب مانده بود. تنومند و خوش ظاهر بود و براستی از هر نظر نمادی از یک مرد مسن جا افتاده و تندرست بشمار می رفت. سولماز باز هم با دیدن وضعیت موهای او به خنده افتاد. در چند روز گذشته هر گاه پدرش را دیده بود بی اختیار خندیده بود. پدر به اصرار دختر بزرگش پذیرفته بود که اجازه دهد موهای سفید و پر پشتش را رنگ کنند. حاصل کار کاملا غیر منتظره بود. موهای سفید بجای آن که سیاه رنگ شوند حنایی شده بودند. مانند آن بود که بجای رنگ مو از حنا استفاده کرده باشند. دیگر نمی شد کاری کرد. آرایشگر گفته بود هر گونه تلاشی در جهت دوباره رنگ کردن موها اوضاع را خرابتر خواهد کرد. از نظر او چاره کار تنها در تراشیدن موها و یا حداقل کوتاه کوتاه کردن آنها بود که طبعا قابل پذیرش نبود. او در برابر اعتراض و این اتهام که بسیار در کارش ناشی است فقط گفته بود مشکل این است که پدر شما برخلاف بسیاری از مردان مسن از میان سالی شروع به رنگ کردن موهای خود نکرده است. و این البته برای دختر او که خود یک خانم دکتر متخصص در کار زیبایی مو بود غیر قابل پذیرش می نمود.

پدر با دیدن خنده دختر، خود نیز خندیده گفت:

- مقصر خواهرته که در عوض شوهری که نداره به موهای من پیرمرد گیر داد! آن هم به چه

بهانه هایی! عید نوروز است، عروسی دخترت است.

سولماز ترجمه ها را به او تحویل داد و پس از کمی توضیح پیرامون آنها اتاق را ترک کــــــــرده او را تنها گذاشت. ده دقیقه بعد زنگ خانه زده شد و او آگاه شد که نوید بهمراه مادر و خواهر و دو تا از خاله هایش وارد حیاط خانه شده در حال داخل شدن هستند. آنها برای سولماز یک دسته گل بزرگ و رنگارنگ آورده بودند. شب خوبی بود و ظاهراً که به همه خوش می گذشت. سولماز پس از مدتها کمی آرامش فکری یافته بود و می توانست به چیزهای دیگری به غیر از ماجرای عاشقانه اش هم بیندیشد. اما این آسودگی خاطر موقتی بود. پس از رفتن مهمانها هر گاه گه نگاهش به دسته گل بزرگ و زیبای آنها بر می خورد بیاد شاخه گل سرخی که ناجی در آن شب بارانی برایش آورده بود می افتاد و هوس دیدار او بی تابش می کرد. سرانجام به اتاقش رفت و شماره تلفن خانه ناجی را گرفت. تلفن چند بار زنگ خورد اما گوشی برداشته نشد. به تلفن همراهش زنگ زد و اینبار صدای او را شنید. سولماز گفت:

- کجا هستی ساعت ده و نیم شب؟

و پاسخ شنید:

- با دو تا از دوستانم بیرون هستم، چطور مگه؟

- هیچ... ببینم، اطرافت گل پیدا میشه؟

- گل! خب نه، اینجا تنها چیزی که نمی بینم گل و سبزه است. اما روبرویم چند تا درخت نخل وجود دارند ولی فکر می کنم نخل خرما می دهد نه گل!

- مهم نیست. مردم خرما را بیشتر از گل دوست دارند!

- چرا امشب اینقدر از گل حرف می زنی؟ فکر نمی کردم زیاد طرفدار گلها باشی.

سولماز خندید.

- نمی دانم. شاید چون تازه دارم گلها را می شناسم. آنها خیلی با ارزشند.

- اگر انسان نبود گل چه ارزشی داشت؟

- پشت تلفن نمی توان از ارزشها حرف زد.

- بحث ارزش گذاری نیست. اگر یک کیلو برگ گل را جلوی یک گاو بیندازند همه آن را می خورد. هر چقدر هم گلبرگها لطیف باشند فرقی نمی کنه. مثل آن است که یک کیلو علف جلویش ریخته باشند. اما گاو گناهی نداره. میان گل و علف برای او تفاوتی نیست. نیست چون توان شناختن نداره. و تا وقتی که نشناسه ارزش آن را درک نمی کنه.

سولماز نمی دانست ناجی کجاست و آیا واقعاً کسی همراه او هست یا نه. اما اطمینان داشت که او در مورد بیرون از خانه بودن راست می گوید زیرا از پشت تلفن صدای بوق زدن و رفت و آمد اتومبیلها را می شنید. سولماز کمی دیگر با ناجی صحبت کرد و سپس درحالی به گفتگوی خود پایان داد که علت اصلی تماسش را که یک دیدار دیگر با او بود ابراز نداشت. درهم ریخته و خشمگین بود. نمی دانست چگونه می تواند از کابوسی که برایش مانند رویا دلپذیر بود رهایی یابد. دوباره گوشی را برداشت و با ناجی تماس گرفت و اینبار با لحنی آمرانه از او خواست شب بعد بدیدارش بیاید. خنده ناجی او را خشمگین تر کرد. آیا داشت او را تحقیر می کرد؟ با خشم گفت:

- مرا مسخره می کنی؟

و پاسخ شنید:

- کسی که تو را مسخره کنه یک دلقکه و من دلقک نیستم.

- پس چرا هنوز می خندی؟

- داشتم فکر می کردم شاید بهتر است قبل از مردن شوهرت را بکشم. نظرت چیه؟

سولماز لبخندی بر لب آورده با آرامش گفت:

- نه تهدید حسابش می کنم نه شوخی.

یکبار دیگر گفتگوی تلفنی آن دو پایان یافت و سولماز گوشی را گذاشت. اما التهاب او همچنان برقرار بود. سال در حال پایان برای او سال عجیبی بود. سال پیشین را گذرا در ذهن خود مرور کرد و آن را با امسال قیاس کرد. پارسال هر چه سال به پایان خود نزدیکتر می شد او بیشتر به این می اندیشید که چگونه می تواند تعطیلات نوروزی را بهتر بگذراند و بهتر است کجا را برای مسافرت برگزیند. و این شاید تنها اندیشه مهم او بود. امسال اما به تنها چیزی که فکر نمی کرد تعطیلات عید نوروز بود. با این حال و با وجود احساساتی بودن او هوشیار بود و این را می دانست که در آوردگاه روزها آن کس پیروز است که همچون خود روزها تغییرات را می پذیرفت و همگام با آنها پیش می رفت. از صبح تا به شب، روز هر لحظه آهنگی و رنگی داشت. کامیاب کسی است که هماهنگ و همرنگ لحظات باشد. اما سولماز احساساتی تر از آن بود که بتواند کاملا چنین باشد. تلفن زنگ خورد و او گوشی را برداشت. نوید بود که مانند هر شب پیش از خواب تلفن زده بود تا دقایقی با همسرش صحبت کند و در پایان به او شب خوش بگوید.

To be continued

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh