PRINCE & PAUPER

شاهزاده و گدا

بهار اصلاً نمی دانست رابطه برف با مارک تواین را درک کند

16-Jan-2008 (2 comments)
ترجمه قطع جیبی شاهزاده و گدا رابه راحتی در بین کتابهایش پیدا کرد. با دقت زیادی انگار که دعای مقدسی را دارد ورق می زند، صفحات را با واسوس لمس کرد. اولین ترجمه محمد قاضی از شاهزاده و گدا در سال 1333 در آمد و او همان موقع که جوان رشیدی بود کتاب را خرید و آن شب تا آن را تمام نکرد خوابش نبرد. از نتیجه گیری کتاب وحشت کرد، یعنی اینکه کسی شاهزاده و یا گدا می شود فقط یک اتفاق است. آیا همه ما در شخصیت واقعی خود قرار داریم. نکند واقعاً شاهزاده ایم و لی به ظاهر و در اثر سیر حوادث لباس های گدایان را بر تن کرده ایم.>>>

LOVE

Caramius

Love, compassion, empathy, loyalty, devotion, beauty, divinity and care

14-Jan-2008 (5 comments)
Yea…I remember it well. I had wished for him ever since I was incarnated onto earth 68 000 years ago for the first time. But his conception by the ‘Holy’ took a long time and his essence took even a longer time to take form. Caramius was born at the break…at the break of the first light. Just like myself and just about this time. I can still see the flashes and the absolute light surrounding everything. I am not talking about the kind of light that the sun produces…no…it was another kind of light. It had substance…the light was heavy…it had warmth…it even had a smell>>>

STORY

لفط الله

آن سال حسابی چشم و گوشم باز شد

03-Jan-2008 (5 comments)
مش جواد را دیدم با نان سنگک بلند بالای دو آتشه ای که نوکش را گرفته بود تا همسایه ها بهتر بتوانند آن را ببینند، جلو رفتم و برای اینکه قد و بالا و صورتش را خوب بررسی کنم سلام کنان، نان را از دستش گرفتم و به دنبالش راه افتادم، و تا توی اتاقشان رفتم. انصافن فس فسی در او ندیدم. فکر کردم که حتمن عصمت خانم انتظارهای دیگری از او دارد. دلم می خواست نه از او، اما از عصمت خانم بپرسم، مردی به این سر حالی چرا " فس فس " می کند. ضمن اینکه درست نمی دانستم منظور از فس فس چیست.>>>

STORY

I paused to give him a chance to recognize his victim and to start his routine

26-Dec-2007

Once again, it was he the same pervert who followed me the moment I fell asleep. It’s hard to believe but it’s true. The minute I fall asleep, I have to run for my life. He’d never caught up with me yet because when I run out of breath and seconds before he reaches me, I trip and hit my head on a curb or run into traffic light pole on the street corner and wake up in sweat. I’m living a rerun episode of the same nightmare over and again. Last time as I was escaping from this maniac I said to myself, “I can’t go on like this, I can’t run forever especially in my sleep. The main purpose of sleep is to rest not to run! A rapist or a murderer he might be, I will face him.”

>>>

HOSTAGE

Day 52

Christmas in Tehran

12-Dec-2007 (17 comments)
With the Christmas season in full swing and the day rapidly approaching, I thought it might be a good idea to recollect on a Christmas past. The date was December 25, 1979. The location was Tehran, the American embassy, a building on the grounds known as the Mushroom Inn. This was day 52 of the global shift known as the hostage crisis. “Hello, my name is Joseph Subic Jr. I am a Sergeant in the Marine Corp. I would like to begin my statement with the personal. I traveled this country before the embassy takeover. I saw different towns, different villages. I saw a way of life>>>

LOVE

رنگ آمیزی چشمان تو

ابر و باد لباس های زمینی مان را از تنمان بیرون می آورد

28-Nov-2007
آرام از کنار خانه ی تو گذشتم بی آنکه درش را بزنم .آرام بی آنکه حتی گل های آفتابگردان سرشان را بگردانند و نیم نگاهی به رد پای من بکنند .از کنار نرده های خانه ات که می گذشتم به رنگ آمیزی در و دیوار نگاه کردم و به یاد آن روزی افتادم که برای نقاشی صدایم کرده بودی . ساعت نه صبح بود که زنگ خانه ام را زدی .تازه میز صبحانه را جمع کرده بودم ، فنجان قهوه به دست در را باز کردم .با کلاه حصیری قهوه ای رنگ و لباس کار ایستاده بودی .دوچرخه ات را به نرده خانه تکیه داده بودی باصدای نرمت گفتی هنوز آماده نشده ای ؟>>>

LOVE

خیابان شریعتی کوچه ی ساری

.یاد ت می آید پسری ات را در همین کوچه از دست دادی ؟

15-Nov-2007 (one comment)
امروز می خواهم از تو بنویسم که سالها بود گم ات کرده بودم . از تو که چهارده سال بود در زندگی روزانه ی من نبودی .دقیقا راس ساعت شش عصر بیست و نهم اکتبر دو هزار و هفت بود که از باجه تلفن خیابان پنجم نیویورک به گوشی ام زنگ زدی و...صدایت پس از این همه سال فرق نکرده بود! >>>

STORY

Welcome home

I knew I was at the cross roads

12-Nov-2007 (2 comments)
I was back to my home after many years I was filled with excitement. From the looks of the buildings and construction it looked as though there were certainly more people in the city then before. As I approached the gate to the city I noticed something was weird about my surroundings everyone was frozen, they were not able to move they just stood like ice sculptures frozen in time. I drove through the Main boulevards and realized that this phenomenon was apparent across the city. Everyone was a wax sculpture.>>>

WITNESS

روز های آفتابی

نگاهی زیبا و موشکافانه دارد به دوره ای از تاریخ ِ گوشه ای از کشور مان

09-Nov-2007
قاچاقچی های مسلح، که سیگار و مشروب حمل می کردند، برای رهائی از تعقیب قایق های حفاظت شرکت نفت، شروع به تیر اندازی می کنند، ولی به دلیل رسیدن نیروی کمکی کاری از پیش نمی برند و با محموله ی خود به دام می افتتند ....اما حاصل اندوهبار آن از کار افتادن قلبی بود که شور عشق در ترنم طپش های آن جاری بود وجز عطوفت و مهر ذخیره ای نداشت، و شوق انتظاری شیرین در آن موج می زد. >>>

DREAMER

با کوچ کوليان

رؤيا و واقعيّت و حقيقت و انسان

30-Oct-2007 (2 comments)
انسانِ بی رؤيا، حتّی الاغ هم نيست. من فکر می کنم که الاغ ها هم رؤيا دارند. آن الاغ گازر کليله و دمنه هم برای خودش رؤيايی داشت. اين که سرانجام، فريب آن روباه، راه رؤيای او را زد و طعمه ی شيرش ساخت، احتمالاً به دليل خريّت خود او بود. می دانيد؟ خر چيزی است و الاغ چيزی است ديگر: «خر»، يک تجريد است. يک تجريدِ عامّ. و الاغ، يک عينيّت است.يک عينيّتِ خاصّ، با دو گوش دراز. منتها الاغ ها، چون تعداد قابل توجّيهشان خر هستند، از فرط خريّتِ آن تعدادِ قابل توجّه، متأسّفانه، عموماً «خر» ناميده می شوند.>>>

TOUCH

فکر کنم تقصیر باسن هوس ناک تو بود !

مهربانی را به قسمت های مساوی تقسیم کرده بودی و هر بار تکه ای از آن را به خوردم می دادی

28-Oct-2007 (11 comments)
یادت می آید اولین بار چگونه با هم عشق بازی کردیم ؟ یادت می آید کجای آشپزخانه بود که هوس سکس کردن کردیم ؟ کیک را در فر گذاشته بودی ، خم شده بودی ، باسن هوس ناک ات باعث شد سر میز آشپزخانه بغلت کنم و همه بشقاب ها و لیوان ها را از روی میز بدارم تا فضای کافی برای عشق ورزیدن مهیا شود .! فکر کنم ساعت هشت شب بود هیچ کس در خانه نبود حتی صدای سگ همسایه هم نمی آمد خب شنبه شب بود رفته بودند پاپ تا دمی به خمره بزنند تو از نیوکاسل آمده بودی تا آخر هفته را با هم باشیم ولی وعده ی سکس کردن نداده بودی !>>>

STORY

کره زمین خیلی بزرگ، اینقدر به من نچسب !

" اگر نمی توانی از بینش ببری ،خرابش کن "

25-Oct-2007 (2 comments)
برای همه سرخورده ها پیش می آید که در بار با کسی درباره مشکلشان حرف بزنند و آن شخص برایشان منشا مشکل را پیدا کند. مردها. آمریکا. مسلمانان. دولت. گی ها. مهاجرین برای هر مشکلی دلیلی است . ( قانون علت و معلول) دلیل مشکل مرد هم مهاجرین است. کمی هم دولت حاکمه. مرد عضو این گروه زیر زمینی شد که شعارشان هست. " کره زمین خیلی بزرگ است . چرا به من چسبیدی" شعار مد روزی نیست. ولی وقتی گروهک زیر زمینی شعارشان را که صورت آهنگ می خوانند خوبتر به نظر می آی>>>

WRITER

"نشر اکاذیب" در استان کهگیلویه و بویر احمد

آنچه بر سر یعقوب یادعلی آمده است بلایی است که در هر کجای ایران ممکن است به وقوع بپیوندد

17-Oct-2007 (4 comments)
یعقوب یادعلی پس از گذشتن از هفت خوان ارشاد و تایید کتابش و سپس چاپ آن و به دنبالش تقدیر و تشویق و جایزه و لوح ناگهان مورد تردید قرار گرفت و تخیلاتش بازبینی شد و داستانش نادرست تشخیص داده شد و در پایان به جرم نشر اکاذیب در استان کهگیلویه و بویر احمد به زندان و نوشتن چهار مقاله درباره شخصیتهای فرهنگی و هنری محکوم شد.>>>

FICTION

The little red book of dreams

The brutality of a rope

11-Oct-2007
Still dark. A rope and torn nails. Emptiness beneath steps. I’m innocent. Stares. Faceless women in black. The early morning of a summer of burning suns. My father pushes the crowd. The crowd is pushing me. I slip through the legs, hips and shoulders to find a gap. I rise and don’t reach. I walk and don’t move. I sit on the dusty road. Nothing happens. I am bored. I look for the green pebbles or blue. I want to make a wall around me. Half sky, half forest. But the world has only grey pebbles.>>>

STORY

گلابی های رسیده

داستان کوتاه

09-Oct-2007 (3 comments)
بهش گفتم وقتی من هیجده سالم بود، عاشق زن چهل ساله شدی. وقتی چهل سالم بود عاشق زن شانزده ساله شدی. و تمام مدت مثل گربه پشت در اتاق می نشستم گوش می کردم. گوش می کردم به صدای خنده اش، گوش می کردم به گفتگوی تلفنی اش، گوش می کردم به راز و نیازهای عاشقانه اش که هر روز به یکی دل می بست. اگر یک نفر بود آدم می توانست عادت کند. ولی یک نفر که نبود. از همان روز اول زن دوست بود. یکی را دوست داشت چون پوستش سفید بود – مثل هلو بود. یکی دیگر سیاه و با نمک بود. یکی دیگر موهای گندمی داشت. اون یکی لوند و تو دل برو بود، و من حسودیم می شد. >>>