امام مرده سخن می گويد!

براستی چراست که دست از سر اين «امام» بر نمی دارند؟


Share/Save/Bookmark

امام مرده سخن می گويد!
by Esmail Nooriala
08-Sep-2007
 

يکی از تفاوت های حکومت های پيشامدرن مبتنی بر انواع ايدئولوژی، با حکومت های سکولار مبتنی بر قانون، نقشی است که «بنيانگزاران» آن حکومت ها، چه در حيات و چه در ممات خود، بازی می کنند. در آمريکا بنيانگزاران ايالات متحده را «آباء بنيانگزار» می نامند و برايشان حرمتی خاص قائل هستند اما هيچ اتفاق نمی افتد که در حل و فصل مسئله ای امروزی کسی گفتاوردی از يکی از آن «آباء» را از جيب خود بيرون آورد و بخواهد ثابت کند که بنا به گفتهء، مثلاً، جورج واشنگتن، با اين مطلب بايد اين چنين برخورد کرد. حتی در يک بنگاه و بنياد عام المنفعه نيز چنين است. «بنيانگزار»، پس از تشکيل بنياد و انتخاب هيئت مديره، ديگر دارای امتياز خاصی نسبت به بقيه نيست هرچند که ممکن است عکسش را به همهء ديوارهای بنياد بزنند و اسمش را بر لوح طلا حک کنند. يعنی، با تشکيل هر جمهوری و دولت و بنياد مدرنی، آنچه حکمران می شود قانونی است که احياناً خود بنيانگزار نيز پايش را توشيح کرده است اما، از پس آن توشيح، او نيز يکی از تابعان قانون مزبور محسوب می شود و حرفش بالای حرف ديگران قرار نمی گيرد.

در حکومت های پيشامدرن اما سايهء بنيانگزار هميشه هست و او از ورای خاک گور نيز می تواند حکم صادر کند و فرمان براند. البته از آنجا که چنين کاری در عالم امکان تحقق ناپذير است، اين سخن گفتن با آيندگان از حلقوم وبوسيلهء کسانی انجام می شود که با بنيانگزار ارتباط داشته و از «نزديکان» او محسوب می شده اند.

مثلاً، هيچ توجه کرده ايد که اين روزها در حکومت اسلامی مسلط بر ايران، هرکس در توجيه هرکاری که بخواهد بکند، ناچار است گفتآوردی از «امام راحل» را بروی ميز بگذارد تا دهان معاندان را ببندد؟ و هر کجا که کاری بخواهد انجام شود، صاحبان منافع نکته ای در تأييد آن را يا در «صحيفهء نور»، که مجموعهء به يادگار مانده از آيت الله خمينی است، می يابند و يا، هر طور شده، کسی از اطرافين «امام» را پيدا می کنند تا خاطره ای تأييد کننده از او را به ياد داشته باشد. اگر هم قرار باشد که از انجام کاری جلوگيری شود، باز می توان در «منابع» بازمانده از آن «مرحول» نکات مناسب کار را پيدا کرد.

براستی چراست که دست از سر اين «امام» بر نمی دارند؟ چرا بعد از دو دهه که از مرگ او گذشته هر دهان گشوده در جمهوری اسلامی، به جای بحث از پيش بينی های قانون و مقررات جامعهء امروز، از امام ياد می کند؟

ملتی در سال 1357 قيام می کند، «شاه» را از تختش پائين می کشد، و يکباره آيت الله خمينی، بعنوان امام و رهبر جنبش، زمام امور را در دست می گيرد و آنچه را که خود «جمهوری اسلامی» می خواند بنيان می گذارد؛ در ظرف يک سالی پس از پيروزی، نهادهای مختلف کشوری بوجود می آيند، کشور صاحب قانون اساسی جديد (که در اينجا به درست و نادرست اش کار ندارم) می شود، نحوهء قانونگزاری و مقررات نويسی در آن مشخص می گردد و قرار می شود نمايندگان مردم (باز به شيوهء گزينش اين نمايندگان نمی پردازم) به طرق مختلف کار ادارهء مملکت را در دست گيرند و برای هر مشکل از راه رسيده ای، با تعقل جمعی و مشاورهء دقيق، چاره ای بيانديشند. معنای اين روند آن است (يا بايد باشد) که شخص بنيانگزار، که کارش رهبری انقلاب بوده، در پی ايجاد نهادهای مدنی، بايد به روزگار بازنشستگی برسد و اگر هم در مقامش باقی می ماند بصورت صاحب مقامی تشريفاتی در آيد که احياناً در مواقع ضروری می تواند اظهار لحيه ای کند، نقش داوری خردمند را بازی نمايد، و نماد آبرو و عزت مردم اش باشد. اگر قرار بود اين رهبر، پس از تشکيل حکومت جديد، خود قانون وضع کند و خود بر اجرای آن نظارت داشته باشد، آنگاه فايدهء اين همه ولخرجی و مجلس درست کردن و دولت براه انداختن و نهاد مدنی ساختن چيست؟

اما در عمل می بينيم که اين راه خردپذير برگزيده نمی شود و، به موازات جريان نهاد آفرينی اجتماعی و سياسی، جريان «قدسی کردن رهبر» هم در کار می آيد و او به چنان مدارجی بر کشيده می شود که آدم عادی نه دسترسی به آن دارد و نه در برابرش جايگاهی برای چون و چرا می يابد. در واقع، بازماندگان هر رهبر از دست رفته ای همين تمايل به استوره سازی را در مورد او از خود نشان می دهند و از او منبع خطاناپذيری می سازند که می شود از طريق بازآفرينی سخنی از او، و يا جعل حرفی از جانبش، کار امروز خويش را پيش برد، بر فراز هر قانون و ضابطه ای پل زد، دهان هر معاند و معترضی را بست و حريفان خود را کيش و مات کرد.

و اگر بخواهيم از اين جريان قاعده ای استخراج کنيم، می توانيم گفت که در پی مرگ هر رهبر بطور خودجوش به رهبری رسيده ای، بحرانی عميق بوجود می آيد؛ بطوری که هيچ يک از نهادهای حقانيت (مشروعيت) بخشنده، مثلاً قرآن در صدر اسلام و قانون اساسی در روزگار ما، و مظاهر عملی و فيزيکی آنها نمی توانند خلاء رهبر را پر کنند و اوضاع را سيال نگاهدارند. در نتيجه، شرايط آنگونه ايجاب می کنند که رهبر فوت شده را بصورتی شگفت آور به ميان بازماندگانش برگردانند تا مشکلات و اختلافات را سريعاً حل و فصل کند. و از آنجا که احضار ارواح نه ممکن است و نه پذيرفتنی، نزديکان رهبر از دست رفته بايد او را از طريق بازگفتن خاطره های خويش بازسازی و احياء کنند.

اينجاست که، در مسير چنين دگرديسی پس از مرگی، لازم می آيد که رهبر از دست رفته دچار يک استحالهء فرا زيستی هم شده و به يک موجود افسانه ای و بی نظير تبديل شود که در سخن و کردارش اشتباهکاری و پيش بينی غلط محلی از اعراب نداشته باشد. او، تا آنجا که چاقوی اطرافيان هدفمندش برندگی داشته باشد، بی اشتباه و، در اصطلاح اسلامی، «معصوم» اعلام می شود ـ شخص خطا ناپذيری که در زندگی اش هيچ گفتار و کردار غلطی نداشته و هرچه گفته و کرده عين واقعيت بوده و علمش بر وقايع گذشته و آينده نامحدود و عمقی است. اين «عصمت» به آن درد می خورد که هر چه را بخواهيم بتوانيم به رهبر متوفی نسبت دهيم.

به تاريخ که بنگريم می بينيم که همين قاعده در مورد ايجاد فقه و شريعت مذاهب گوناگون اسلامی نيز نقشی مهم بر عهده داشته است. چرا که قسمت عظيمی از بدنهء فقهی و شريعتی مذاهب چند گانهء اسلامی نه بر پايهء قرآن که بر اساس «احاديث» منقول از پيامبر ساخته شده اند. به قول صاحب «درايه الحديث»: «ابتناء فقه و احكام شريعت‏ بر علوم حديث (از حفظ و ضبط متن حديث، شناسايى ‏رجال حديث، مصطلحات حديث و شعب آن از ناسخ و منسوخ، و غريب الحديث و غيره، مختلف الحديث، جرح و تعديل، فقه الحديث) امرى است كه جملگى برآنند».

و تازه توجه کنيم که همين حديث و «علم» اش هم دويست سال بعد از مرگ پيامبر اسلام بر اساس سخنان و رفتارهای منقول از او گردآوری شده اند. باز در «درايه الحديث» می خوانيم که تنها: «در اواسط قرن دوم، شروع به تدوين حديث گرديد و اين‏كار به دستور عمر بن عبد العزيز صورت يافت»(2). و دها هزار حديث گرد آوری شد.

من در اينجا نمی خواهم وارد بحث در بی پايگی کل آنچه «علم حديث» خوانده می شود بشوم و به همين بس می کنم که بگويم در مورد امام ابوحنيفه، بنيانگزار مذهب «حنفی»، يکی از مذاهب اربعهء اهل تسنن، متوفی در سال 767 ميلادی (150 هجری)، گفته اند که او «در قبول احاديث سختگير بود، چنانکه از مجموع احاديث (يعنی همان "مجموعه های بزرگ") بيش از قريب 17 حديث را قبول نداشت!» (3) و تازه اين مطالب به علم حديث در نزد اهل سنت بر می گردد و در نزد شيعيان کافی است که سلسلهء ناقلان حديث به يک امام برسد؛ حتی اگر اين امام سيصد و هشتاد سال پس از مرگ پيامبر به دنيا آمده باشد.

باری، نکته ای که می خواهم بگويم به دلايل و چگونگی مسئلهء قدسی کردن اشخاص و سپس معصوم شمردن آنان و، در نتيجه، وجوب سرمشق قرار دادن آنان، بر می گردد. پيامبر اسلام هرگز ادعای «معصوميت» نداشت و قرآن نيز بارها او را خطاپذير می دانست که فقط در زمان بازگو کردن «وحی» از روی هوا و هوس سخن نمی گفت و آنچه را که به او تلقين می شد بازگو می کرد. تازه بگذريم از داستان «آيات شيطانی» که چون از دل احاديث بيرون آمده نمی توان به آن اتکاء کرد. و نيز بگذريم که معلوم نيست کدام قسمت از آنچه در قرآن کنونی وجود دارد به وحی مربوط می شود و کدام بخش بايد جزو احاديث گذاشته می شد اما گرد آورندگان قرآن آن را بصورت جزئی از قرآن آورده اند. داستان آياتی که بعداً منسوخ شده و آيات ديگری جای آنها را گرفته و نيز احکامی که به روزگار زندگی در مکه و مدينه مربوط می شده و قابليت انطباق آنها با شرايط بعدی از بين رفته است خود نشان از يک چنين درآميختگی است.

امروزه نيز در کشور و در برابر چشمانمان يک چنين روندی شکل گرفته و کارائی يافته است. آيت الله خمينی مردی کم سواد و دارای تحصيلات حوزوی بود که حتی درجهء اجتهادش را کسانی همچون آيت الله شريعتمداری (که بعداً به دستور او شکنجه شد و همان شکنجه مرگش را موجب گرديد) و آيت الله ميلانی و ديگران فقط به اين دليل امضاء کردند که او را از کام مرگ برهانند چرا که، طبق متمم قانون اساسی مشروطه، مجتهدين طراز اول از اينگونه مکافات ها در امان بودند و به همين دليل نيز محمد رضا شاه ناگزير شد خمينی را به خارج از کشور تبعيد کند. حتی در بازگشت ظفرمند آقای خمينی به ايران نيز اغلب علمای طراز اول کشور مرجعيت او را قبول نداشتند، چه رسد که لقب جديد الاختراع امام را پذيرا باشند.

اما اکنون «امام خمينی» مردی برای تمام فصول است؛ حالتی از امامان شيعه را با خود دارد، مقبره اش مقبرهء امامان اصلی شيعه را از رونق می اندازد و در صحت ژرف انديشی اش شکی نيست و کلامش ختم الکلام است. چرا؟ چون مردهء اين امام از زنده اش برای پيروان و جانشينانش قيمتی تر است. امامی که زنده بود با امام مرده خيلی متفاوت است. اين يکی اکنون در هاله ای از توهم قداست و عصمت قرار دارد.

اما تورقی ساده در «صحيفهء نور» بهترين راه ابطال اين توهم است. صاحب صحيفه، با ذهنی آشفته، ضد و نقيض گو و ـ بالاتر از همه ـ مصلحت بين و مصلحت جو، کلاف سردرگمی بوجود آورده است که هر کس می تواند به ظن خود يار او شود و هرچه را که بخواهد از آن صحيفه استخراج کند. و چنين است که اصلاح طلبان مسلمان قدرتجو، اما بظاهر دموکرات، از خمينی امامی دموکرات و مردمی می سازند و پای علمش سينه می زنند، در حاليکه مرتجعين نيز برای اثبات حقانيت راه خود مواد قابل مراجعه کم ندارند.

و اين سرنوشت مجموعه ای از آدميان مفلوج فکری و نايستاده بر پاهای خويش است که بايد برای اثبات حرف و نظر خود به سخنان پراکندهء آدمی که مرده و پوسيده و رفته است تشبث کنند. اگر جمهوری اسلامی بيش از اينها بماند يقين دارم که در سال های آينده جلد های تازه تری بر مجموعهء «صحيفهء نور!» افزوده خواهد شد که از خاطرات اطرافيان، بستگان و شاگردان آيت الله خمينی که در آستانهء پيروزی انقلاب سر و کله شان از در و ديوار پيدا شد گرفته شده است.
متأسفانه اين رسم ناپسند تنها در جمع صاحبان قدرت نيست که اجرا می شود. در فضائی اينگونه بی اعتناء به قانون و چشم انتظار معجزهء «فرا آدميان»، مخالفان حکومت هم به همين شيوه متوسل می شوند. بگذاريد در آينجا به نمونه ای از اين مورد اشاره کنم و بپرسم که چگونه است که، مثلاً، حتی دکتر هاشم آغاجری که بعلت اعتراض به «تقليد»، و گفتن اينکه «مگر آدم ها ميمونند که تقليد کنند» نزديک بود سر خويش را به دار ببازد، اکنون برای اثبات نظر خود سخنانش را از همه جانب با گفتآوردهائی از «امام» چهار ميخه می کند؟ همين دو سه هفته پيش بود که او، در کانون مدافعان حقوق بشر، سخنرانی داشت و در مورد از دست رفتن مشروعيت حکومت ها (که اشاره ای آشکار به وضع حکومت اسلامی فعلی محسوب می شد) نه به قانون اساسی و مواد مربوط به حاکميت و حقوق بشر، که به سخنانی از آيت الله خمينی متوسل شد: «امام در تمام مصاحبه‌های خود می‌گويد که اساس جمهوری اسلامی بر آزادی، استدلال و عدالت است... مواردی که امام خمينی می‌گويد، عوامل مشروعيت ‌زدايی از يک حکومت است و امام با استدلال بر اين موارد حکم عدم مشروعيت رژيم شاه را صادر می‌کند» (1). (که در اينجا «حکم» به معنی «فتوا» است و توسل دکتر آغاجری هم به آن به معنی «تقليد»).

براستی مگر ذهن تمرين کرده ای همچون ذهن دکتر آغاجری نمی تواند برای «مشروعيت زدائی» از حکومت آيت الله خامنه ای به موارد قانون شکنی ها و بی قانونی های گستردهء اين مرد اشاره کند؟ و برای اين کار چه حاجت به نقل قول از امام است؟ روشن است که در اينجا ما با روشی روبرو هستيم که در آن گوينده می خواهد با آدم بی قانون به زبان خود او سخن بگويد و با قواعد پيش گذاشتهء او در بازی اش شرکت کند. در حکومت اسلامی، مردم، نمايندگانشان، قانون اساسی و سياست های مختلف کشور به اندازهء دو کلمهء مشکوک که از آيت الله خمينی نقل شود ارزش ندارند. پس، آقای دکتر آغاجری هم برای درافتادن با اين حکومت از امام راحلش گفتآورد می آورد.

فکر می کنم که در اينجا اشاره به يکی از نمودهای اخير آن بی مناسبت نباشد. می دانيم که در ايران کنونی اکثريت نشستگاه بر مسند قدرت تمايل دارند که هرچه زودتر با «شيطان بزرگ» وصلت و مذاکره کنند. اما مشکلات عمده ای در اين راه وجود دارد. بنيانگزار حکومت اسلامی آمريکا را شيطان بزرگ ناميده است و حتی آيت الله خامنه ای هم چند ماه پيش گفته که هرکس از مذاکره با آمريکا سخن بگويد نادان يا بی شرف است. اما ضرورت چنان است که همين آيت الله، تحت عنوان کمک به کشور دوست و برادر عراق، در مشهد رضوی به منبر می رود و جواز مذاکرهء دولت احمدی نژاد با آمريکا را اعلام می کند. و اين عمل چنان غافلگيرانه صورت می پذيرد که حتی آدمی همچون حسين شريعتمداری را به حيرت می افکند و به واکنش وا می دارد و کار ممکن است به دو دستگی کامل در جمع خودی ها بکشد. روشن است که وقتی مطلبی به اين اهميت پيش آمده و نمايندگان ملت هم محلی از اعراب ندارند که بخواهند نظر و ارادهء آنان را جويا شوند، لازم می آيد که مشروعيت مذاکره با آمريکا از جای ديگری تأمين شود.

در اين راستا، در کتاب اخيراً منتشر شدهء «به سوی سرنوشت»، که ادعا شده شامل روزنوشت‌ های آقای هاشمی رفسنجانی در سال ۱۳۶۳ خورشيدی (۱۹۸۴ ميلادی) است، چنين می خوانيم: «نمايندهء شوشتر هم آمد و پيشنهاد قطع شعار مرگ بر آمريکا و مرگ بر شوروی را می‌ داد. گفتم به طور اصولی تصميم گرفته ‌ايم، امام هم موافقت کرده‌ اند ولی منتظر فرصت هستيم» (4). اما چگونه است که از يک سو اين فرصت تا 23 سال بعد ـ که امروز باشد ـ پيش نيامده و، از سوی ديگر، چراست که اکنون آقای رفسنجانی تصميم گرفته که اين «حديث» را از جيب معجزات خويش بيرون کشد و، به سبک قماربازان حرفه ای، آن را همچون ورق آس بر زمين می کوبد و جواز تقرب به «شيطان بزرگ» را از قول همان «امام مرحول» تثبيت کند.

در واقع، اين رفتار حکومتی است که همهء کارهايش را در پسله انجام می دهد چرا که فرمان هدايتش ربطی به موتور «منافع ملی» مردم و کشور ندارد و به چهارچرخ ديگری وصل است که سودای مقصدی دارد درست 180 درجه متضاد با منافع ملی و، لذا، برای کارهايش نيز نيازمند منشاء «صدور فرمان» ی است که ربطی با نمايندگان مردم و مسئوولان منتخب (تکرار می کنم که در اينجا به چند و چون اين انتخاب ها کاری ندارم) پيدا نمی کند و حرفش بالای حرف تمام مردم و نهادهای تصميم گير رسمی قرار دارد. اينها همه نشانهء پوشالی بودن نهادهای صوری کشوری در حکومت اسلامی است که در آن رئيس جمهور، بقول رئيس جمهور سابق، کسی نيست جز کارگزار مقام منيع ولايت فقيه و ديگر اعضاء اليگارشی حکومتی.

براستی چرا بايد متوسل به سخن (آن هم با واسطه) ی آيت الله خمينی شد تا جريانی را که به امروز کشورمان مربوط است سامان بخشيد؟ گيرم اين «حديث» نقل شده بوسيلهء آقای رفسنجانی صد در صد درست باشد؛ اما آن نظر اجرا نشده و احياناً مورد بی اعتنائی قرار گرفتهء شخصی که سمت «رهبر انقلاب» را داشته به امروز ما چه ربطی دارد؟ آيا چون او «مرجع تقليد» بوده و ما همه «مقلد» اکنون نيز برای اينکه بدانيم بايد با آمريکا مذاکره کنيم يا نکنيم لازم است ببينيم عقيدهء او در 23 سال پيش چه بوده است تا آن را نصب العين خود قرار دهيم؟ و چرا بايد در اين راه هم اصل را بر «بقای تقليد از مرده» گذاشت؟

پاسخ روشن است. متولی هميشه هوای امامزاده را دارد و آنقدر برايش معجز و عصمت و طهارت می آفريند که زائر بدبخت نتواند روی حرف منقول از «آقا» حرفی بزند. اينگونه است که بنظر می رسد برای «حلال کردن» کاری که ولی فقيه جاری به «بی شرفی» از آن ياد کرده از انفاس قدسی ولی فقيه سابق چشم از جهان ما فروبسته ياری طلبيد.
در واقع اين امر قديم و جديد و ديروز و امروز و فردا ندارد، هر جامعه که خود نتواند در مورد آيندهء خويش تصميم بگيرد و منتظر شود تا از جانب آدميان رهبر زاده شده و «مافوق آدمی» هدايت شود، حتی اگر تخالف با تقليد را در مد نظر داشته باشد، چيزی جز زندگی آميخته با تسليم و اطاعت را تعليم نخواهد داد. و چه صريح است در اين رابطه يهوديت، که پيامبران را «شبانان» و مردمان را «گله» های ايشان می خواند و همين ميراث را چنان به مسيحيت می سپارد که در آن هر کشيشی «شبان» خوانده می شود ـ آنگونه که آدمی را به اين شک دچار می سازد که نکند در ذات بيولوژيک آدمی چيزی از گله زيستی و سر سپردگی حيوانات رام به شبان و رهبر و پيشوا وجود دارد.

و اينگونه است که اکنون جمهوری اسلامی کلاً مذهب «شيعهء دوازده امامی» را وا نهاده است تا با نشاندن «امام خمينی» بر مسند انبياء، و بر اساس «احاديث» او مذهب «خمينيسم» را بوجود آورد و بر بنياد آن عمل کند. و از آنجا که او بهر حال دارای اطرافيان و محارمی بوده، اکنون همان آنانند که می توانند هر روز «حديث» تازه ای را ـ که به کار مشکلات کنونی بخورد ـ به روی ميز بگذارند. و بدينگونه است که در ايران کنونی مجموعهء «صحيفهء نور»، که از گفته های خمينی گردآوری شده، بسيار بيشتر از قانون اساسی حکومت اسلامی اهميت و نفاذ دارد، و گاه هم شده است که برد آن از کلام الله نيز بيشتر بوده است.

تنها در اين ميان، معلوم نيست که تکليف دشنامی که آيت الله خامنه ای به علاقمندان به عادی کردن روابط با آمريکا داده و آنها را نادان و بی شرف خوانده است چه می شود و چه کسی، بابت اين اهانت که اکنون بوسيلهء آيت الله رفسنجانی به خود حضرت امام مرحول برگشته است، گريبان «رهبر معظم» را خواهد گرفت.

پانويس ها:
در ادامه اين متن می خوانيم که عمر بن عبد العزيز: «...به حاكم مدينه، ابوبكر بن محمد، نوشت: "حديث را جمع كن كه مى‏ترسم علم علماء نابود شود". از آغاز قرن دوم، كه همزمان با اواسط تابعين بود، كسانى با وسايطى (واسطه هائی) از پيغمبر نقل حديث مى‏نمودند و گاهى نام وسايط نيز برده نمى‏شد و حديث ‏به طور «مرسل‏» يا «منقطع‏» به پيغمبر نسبت داده مى‏شد، و خواه ناخواه در نقل شفاهى، خطا و اشتباه نيز رخ مى‏داد. در نيمه قرن‏دوم... علاوه بر تعدد وسايط كه در نوع روايات مشاهده مى‏شد، تشعبات مذهبى نيز بر احتمال ‏اشتباه و نادرستى منقولات روايى مى‏افزود. ضمنا علل سياسى و وضع ‏اجتماعى، و كم مايگى يا سود جويى جمعى، سبب شده بود تا احاديثى‏جعل گردد و به پيغمبر نسبت داده شود. ترديدى نبود كه با ادامهء نقل شفاهى حديث، و عدم محدوديت درنحوهء نقل و ناقلين آثار نبوى، احتمال وقوع اشتباه و احياناً جعل و وضع‏ حديث‏بيشتر مى‏ گرديد.اين بود كه عمر بن عبد العزيز، با روشن بينى‏خود، از اين نابسامانى به طريقهء علمى جلوگيرى كرد و ـ چنان كه اشاره‏شد- دستور داد تا احاديث نبوى را جمع و تدوين كنند... در قرن سوم هجرى، جمعى از پيشوايان حديث در منقولات و مرويات حديثى تجديد نظر نموده، از احاديث صحيحه - كه راويان آن‏ مورد اعتماد بيشترى بودند - مجموعه‏هايى بزرگ تدوين نمودند كه ‏مدار تحديث گرديد، به علاوه در علوم ديگر، چون فقه و تفسير، از اين‏ مجموعه ‏ها به عنوان مدرك حكم يا تفسير آيات استفاده مى‏شد».
فرهنگ معين ذيل نام امام ابوحنيفه


Share/Save/Bookmark

more from Esmail Nooriala