خلاصی


Share/Save/Bookmark

خلاصی
by nilofar-shidmehr
13-Oct-2008
 

امروز سرانجام کوچه و آفتاب
و کوههای نامحرم البرز
سلطنت خانم را می بینند

بهشت زهرایی ها آمده اند مادربزرگم را ببرند
 و او درختها را خواهد دید
مغازه ها را، خانه اش را از بیرون
و یگانه فرصتی را که دارد
تا محو شود بین در حیاط و آمبولانس
 از بدنی که به زور چهار مرد قوی هیکل
سر آخر جا کن شده از عصا
و از تشکی که مثل دعا
 سالها میخکوبش کرده بود
 در دسترس ِ سینی هفت رنگی از کپسول و قرص
از جانماز و کنترل تلوزیون
 دندانهایش توی شیشه ی آب
لگنش و پرستار مهربانی که به دلخواه او
غذاهای چرب می پخت، کل کل می کرد
و سه قاشق شکر قاطی آب میوه اش می کرد.

بین این کتهای سفید و برانکار
خانم فرصتی دارد برای پریدن
که ما هیچ کدامِ نداشته ایم  چون ما
نه یخ حوض را شکسته ایم
در شبهای سرد خانی آباد
تا کهنه ی بچه های شیره به شیره مان را بشوریم
نه از ایروان بقچه به دوش
در سه سالگی مهاجرت کرده ایم تهران،
نه روز عروسیمان ذوق کرده ایم
کنار یوسف سی ساله ای ناشناس
چون تمام شب
چراغهایی را که میان تور سرمان  کار گذاشته بودند
روشن و خاموش کرده ایم.

این تنها اوست که می بیند
این فرصت طلایی را به رنگ موهایش،
تا از دستهایش با مفصل های معیوب
خلاص شود و از پاهایش قد متکا،
و از نشستن و پیری و کوفت
و رماتیسم و نذر کردن
 برای دخترهای شوهر نکرده ی فامیل
و نماز میت خواندن یا پختن شله زرد
هر سال برای امام حسن

و بالاخره ازچاقی و عشق مفرط پسرهایش
و از قالیچه های امانتی
                     و غده های چربی سرش
و اینکه مدام بگوید خدا خودش
این مردها را از هار هار گیری بیاندازد
و همینطور از این منظره ی کهنه هایش
که روی دسته مبلها
هنوز دارند خشک می شوند.

جایی میان آژیر،ازدحام، و فریاد
و بگو مگوهای در و همسایه،
                                    تنها او
می تواند چادرش را بیندازد
بدنش را جا بگذارد و سر و پا لخت
 قرقی بدود
به دیدن بچه هایش برود و حتی تا کانادا
بیاید خانه ی نوه اش و سبک پخش شود
روی شانه های بارانی ونکوور

تا شاید یکروزدر سال آفتاب
آنقدرپرپشت باشد که من صبح
سبک بلند شوم ازاضطراب و هوس کنم
تا بالای کوههای دلتنگ "گروس" بروم

و موهای او را در آینه ی آسمان شانه کنم.


Share/Save/Bookmark

more from nilofar-shidmehr
 
IRANdokht

Nilofar Jan

by IRANdokht on

I agree with all the positive comments from our writer and poet friends here. They said it all... 

Your poem touched my heart and made me feel at peace. What a great way to look at such event, what a way to tell a story.

just beautiful!

Thank you

IRANdokht


default

Very moving

by Iranian Reader (not verified) on

Very nice poem, thank you. Not a dry eye in the house!


Azarin Sadegh

So moving.

by Azarin Sadegh on

Dear Nilofar,

I loved the imagry and the blast of emotions in this poem. It is full of color and noise, almost like life itself. Still it holds the silence of your grief, and the blackness of one's death.

The colorful image of Grandma's life reminded me of a passage from "My name is red" by Pamuk. It is written from the point of view of a man, welcoming his new status - as a dead - hours after his death:

"...The whole world was made up color, everything was color. Just as I sensed that the force seperating me from all other beings and objects consisted of color, I now knew that it was color itself that had affectionately embraced me and bound me to the world...(Orhan Pamuk)"

Great work Nilofar!

Azarin


default

Thanks

by shidmehr (not verified) on

Thanks Azadeh and Persian Westender,
I am glad that you find my poem moving and relate it to the story of your grandmothers. Peace to all of them.
Nilofar


persian westender

I liked this

by persian westender on

I liked this poem.

Reminded me of my grandmother. It could be sad but heroic story of many dying grandmothers.

 

At peace now

 


Azadeh Azad

Beautiful poem

by Azadeh Azad on

Dear Nilofar,

Your grandmother's story is so familiar, so moving and so sad. I'm glad she's free and at peace now! Thank you for this beautiful poem.

 Azadeh