در یک روز یکی از آن سال ها، هوشنگ دفترچه ای به من داد و گفت؛ این را بخوان و نظرت را بگو. نمایش نامه ای بود کوتاه، از کسی که نامش را نشنیده بودم؛ "محمد للری"! زنگ استراحت، دفترچه را به تفنن باز کردم؛ "درخت"! نام نمایش نامه چندان جذاب نبود. توضیح صحنه را خواندم؛ واقعه در اتاقی گلی در یک دهکده، که می توانست هر جای ایران باشد، اتفاق می افتاد. شخصیت ها تنها دو نفر بودند؛ ملای ده و مامور یا مهندس راهسازی! با خواندن اولین گفتگوها، به گمانم فراموش کردم کجا هستم. همانجا وسط چمن دانشکده ولو شدم تا نمایش تمام شد. ساعت بعد، هوشنگ پرسید؛ حاضری برای تله ویزیون آماده اش کنیم؟ حاضر بودم. آن زمان زنده یاد فریدون رهنما سرپرست واحد نمایش بود و گروهی از صاحب نامان تیاتر، اعضاء شورا بودند.
رهنما به جوان ها اعتبار و اولویت می داد. گفتم تصور نکنم اعضاء شورا بپذیرند. هوشنگ اصرار داشت کار را دست بگیریم، شاید به جایی رسید. نمایش نامه تصویب شد و تمرین ها را شروع کردیم. گاه محمد للری هم سر تمرین ها می آمد. جوانی بود بیست و شش هفت ساله، کوچولو و سبزه رو، و سخت خجالتی. محمد اسکندری با وجود جوانی، ملای پخته و روبراهی از کار درآورد. جلسه ی بازبینی اجرا را هم کم و بیش به یاد دارم. بخاطرم نمانده اما که اجرا تصویب شد و نمایش نامه ضبط و پخش شد، یا ...
تا آنجا که به یاد دارم، داستانی که پیش روی ما می گذرد، ساده و آسان در چند سطر خلاصه می شود؛ دولت دارد جاده ای می سازد، این جاده از کناره ی یک دهستان می گذرد. ملای ده شبی خواب می بیند که درخت کهنی که در کناره ی ده قرار دارد و بناست در طرح جاده سازی بریده شود، درخت مقدسی ست! روز بعد خوابش را برای اهالی ده تعریف می کند. مردم دور و بر درخت جمع می شوند، آش نذری درست می کنند، برای برآورده شدن آرزوهاشان به ساق و شاخ درخت، کهنه و ریسمان می بندند، و... در زمانی کوتاه، درخت تبدیل به یک امامزاده می شود. گروهی از اداره ی راه برای قطع درخت می آیند. مردم مانع می شوند. ماموران که قضیه را چندان جدی نمی گیرند، قصد دارند به کار خود ادامه دهند، اما با مقاومت سرسختانه ی اهالی روبرو می شوند. در درگیری یک نفر به هلاکت می رسد و عده ای زخمی می شوند و... مردم جنازه بر دست، وا شهیدا سر می دهند و با یک شهید، کار تقدس درخت بالا می گیرد. دولت ناچار می شود کسی را بفرستد تا با ملای ده صحبت کند تا مگر او را از خر شیطان پایین بیاورد.
تمامی نمایش نامه همین ملاقات است؛ گفتگوی بین مامور دولت و ملای ده در یک اتاق! ملا که ابتدا از تقدس درخت، مومنانه دفاع می کند، در مقابل تمسخر مامور دولت، وا می دهد و می گوید کار از دست او خارج شده! اگر منکر خواب و تقدس درخت بشود، مردم باورشان را نسبت به او از دست می دهند. مامور دولت راهکارهای متعددی پیش پای ملا می گذارد؛ مثلن پول و مکنت و تامین زندگی تا آخر عمر، یا انتقال از این ده و رفتن به جایی و زندگی کردن در رفاه و امنیت، و ... ملا که به اعتبارش نزد اهالی می اندیشد، به سادگی تن نمی دهد. مامور به تهدید متوسل می شود و غیر مستقیم ملا را از توسل به زور، از سوی دولت می ترساند؛ تو را دستگیر می کنیم، درخت را می بریم، جاده ساخته می شود، و یکی دو ماه بعد، مردم با آثار و مواهب جاده، در پناه پیشرفت و ثروتی که نصیبشان می شود، امامزاده و ملا را از یاد خواهند برد. آن وقت زنده هم که باشی، حکم مرده را داری.
در لحظه ای که بنظر می رسد ملا به بن بست رسیده، از غفلت مامور استفاده می کند و خود را از پنجره ی اتاق، به پایین پرت می کند! مامور که مبهوت این حرکت میان اتاق ایستاده، صدای مردم را می شنود که کم کم اوج می گیرد و صحنه را پر می کند!
اما حکایت دیگری هم هست که در پس پشت این داستان ساده می گذرد. می توان انگاشت که جاده، نشانه ی گذر است، گذری به نو، به تجدد و مدرنیته، و فضای ده نشانه ای ست از سرزمینی عقب نگه داشته شده، با مردمانی سنتی و گرفتار خرافات. شخصیت ملا اما هنوز هم پیچیده تر از آنست که تصور می شود. پایداری ملا در این ده، و دورماندن اهالی از جاده و عبور، ترفندهایی ست که ملا هر روز بصورتی "دیسکورسیو" از آستین بیرون می آورد، خواب ها و رویاهایی که ملا در "بیداری" می بیند و با روایت هر روزه ی آنها برای مردم، اهالی ده را به شکلی از "جاده" و "عبور" و "دشمن" می هراساند، مبادا با "جاده"، ده از عزلت و تنهایی بیرون آید، به جهان راه یابد و سیل تازه ای از "شناخت" و "دریافت" که ذهن مردم را پر می کند، هستی ملا را یک شبه با خود ببرد. چرا که با "جاده"، پدیده های نو از راه می رسند و اهالی دیگر در این چهارچوب کهنه و دور افتاده، در بند افکار محدود و کوتاه گذشته، دور خود نخواهند چرخید، سهل است، سر از اطاعت و بندگی می پیچند و قدرت ملا چون برف آب می شود.
با عبور جاده، دورانی از اقتدار تاریخی بسر می آید و دورانی تازه از اقتدار، آغاز می شود. ملا با تمام توان و بی آن که قادر باشد سرنوشت را از جان خویش بگرداند، ابتدا تلاش می کند با "تقدس" دادن به درخت، برای روزی، روزگاری چند، مانع رسیدن جاده شود. صدای پای جاده اما در دور دست حوزه ی اقتدار ملا به گوش می رسد، همان گونه که صدای تبرها در انتهای "باغ آلبالو"! "اقتدار تازه" دارد از راه می رسد. این یکی نیز، اگرچه نسبت به زمانه ی ملا و سنت، امروزی، پیشرفته و مدرن است اما اقتدار تازه هم چون اقتدار ملا به منافع خویش می اندیشد، گیرم که در "روزگارنو" لقمه ای یا لقمه هایی بیشتر نصیب اهالی بشود. اقتدار تازه به اعتبار درک بهتر، ابتدا می خواهد با زبان خوش حوزه ی اقتدار ملا را تسخیر کند. اما چون ملا به سادگی دست از منافع خویش بر نمی دارد (هیچ مقتدری به پای خویش، کرسی قدرت را ترک نمی کند)، به تهدید متوسل می شود. غافل از آن که فشار بر حوزه ی اقتدار سنت، بی آن که وسایل تغییر آن مهیا شده باشد، به انفجار می انجامد. ملا با زیرکی سنتی خود این نکته را در می یابد که اگر امروز طرف گفتگوی نماینده ی دولت است، بخاطر قدرتی ست که از باور "اهالی" می گیرد. روزی که به امید رفاه و پول و وعده هایی این چنین، حوزه ی اقتدار خود، اهالی و ده و درخت را رها کند، آن روز آغاز پایان اوست. بی ده و بی درخت و بی باور مردم، مرگی فجیع در انتظار ملاست. ملا "کیش" شده، و تا "مات" شدن، یک قدم فاصله دارد. این است که او مرگ محتوم خود را، به قیمتی سنگین می فروشد؛ شهادت! حالا که بهررو پایش لب گور است، چه بهتر که با مرگی این چنین، فرارسیدن "جاده" را روزگاری دیگر به تاخیر بیاندازد. با مرگ ملا، دست کم مردمی که عمری بر گرده شان سوار بوده، به نیکویی از او یاد می کنند. ملا با پریدن، از موقعیت "کیش" رها می شود، و حریف را کیش و مات می کند! شهادت؛ امری که در میان مردم باورمند، "ایستادگی" در برابر زور تلقی می شود! و این امر، درخت را و ده را و حوزه ی اقتدار ملا را از هجوم "جاده" محفوظ می دارد. مردم بظاهر پیروز می شوند و با "افتخار" در محدوده ی سنتی خود باقی می مانند. اینک مرده ی آن که مردم را در این محدوده ی سنت نگهداشته بود، شهیدی ست زنده و مقدس، شهادتی که پیش رویشان رخ داده و جسدش بر روی دست و زندگی شان مانده است، و می ماند، تا شهیدی دیگر، و تقدسی دیگر، تا آنجا که اهالی ده از هجوم جاده در امان بمانند، تا آنجا که حوزه ی قدرت ملا بتواند مقاومت کند.
با پریدن ملا از پنجره، برای مردم این تصور پیش می آید که حکومت او را که تن به مصالحه نمی داده، شهید کرده، بی آن که بدانند مرگ ملا، مرگی محتوم و ناگزیر است. ملا این را در می یابد. اینک که او رفتنی ست، پس چه بهتر که اهالی و آینده و رستگاری شان را هم با خود ببرد. ملا در زنده ماندن می پوسد و می بازد. پس خودخواسته می میرد تا در پناه "مظلومیت" و "شهادت"، نامش به نیکویی بماند و از میراثش به جان حفاظت کنند. به این ترتیب، حوزه ی قدرت ملا برای چند نسل دیگر تثبیت می شود. اما جاده تا کی می تواند به انتظار بماند؟ ده، بخشی از این جهان است، و نمی تواند تنها بماند. مردمی که در این جزیره، جدای از جهان نگهداشته شده اند، به این که "یک دست" بازی را برده اند، می بالند، غافل که کل "بازی" را باخته اند.
حوزه ی اقتدار تازه اما نیاز به بازار ده دارد و حربه اش برای در اختیار گرفتن بازار ده، فریبا و فریبنده تر از حربه ی ملاست. این فریبندگی اگر نه این نسل، نسل تازه و نسل های بعدی مردمان ده را بالاخره به خود می کشد. درخت در نهایت تقدس، می پوسد و زیر بولدوزرهای اداره ی راهسازی از دست می رود. جاده، بهررو، روزگاری دیگر، بصورتی دیگر از کناره ی ده خواهد گذشت، و اهالی تاچار از ترک این "جزیره ی تنهایی"، و رفتن به تماشای جهان تازه اند. دریغ اما که ملا این "رسیدن" را به تاخیر می اندازد تا مردم را هرچه بیشتر در حوزه ی اقتدار خود، در "غار کهف" نگهدارد. بی تردید روزگار تازه بعد از احداث جاده، روزگاری ایده آل نیست اما هرچه هست، بهتر از امروز است.
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Mr. Ohadi
by Maryam Hojjat on Thu Aug 27, 2009 09:20 AM PDTvery nice. I enjoyed it. Sounds familiar!
Payandeh IRAN & IRANIANS