کتاب کابوس که شامل سه داستان و یک نمایشنامه است از نظر سبکی دارای هویت ویژه ایست که شاید بتوان آنرا «بُعد در بُعد» نامید. در این کتاب مسائلی چون مرگ و زندگی، رؤیا و بیداری، یگانگی و بیگانگی، واقعییت و بدل مطرح گردیده. امید آن است که خوانندگان گرامی را قبول نظر افتد.
***
زنِ ناشناس
یکی از کارهای همیشگی من، همسرم و دخترم یکشنبه ها رفتن به کافه است. البته نه به هرکافه ای؛ بر سر جادۀ باریکی که از درون روستای کوچکی آغاز می شود و بطرف طبیعت ادامه می یابد، کافه ای قرار دارد که پاتوق همیشگی مان است.
مثل هر یکشنبه به آنجا رفتیم. من مشغول خوردن آبجو بودم و همسر و دخترم با یک خانم دیگر در حال گپ زدن که به ناگهان در کافه باز شد و زنی با زیبایی سحرانگیزی وارد گردید. صدای همهمه مشتریان به سکوت مبدل گشت و همه نگاه ها به زن ناشناس خیره شد. موزیک از بلندگوهای کافه بگوش می رسید.زن ناشناس با گامهای دلچسبی که داشت، آمد در کنار من روی صندلی بغل بار نشست و در حالی که دستی به موهایش کشید به بارمَن سفارش یک لیوان شراب داد، سپس از کیفش سیگاری درآورد که روشن کند. بدون این که در کنترل خودم باشم، فوری کبریتی را که روی میز بار بود برداشتم و برای زن ناشناس روشن کردم. او یکی دو پک، در حالی که آتش کبریت زیر سیگارش بود، زد و با دودی که از میان لبانش خارج می شد کبریت را خاموش کرد. با نگاهش و با تبسمی که بر لب داشت از من تشکر کرد. توی پوستم نمی گنجیدم. نگاهی به اطرافم انداختم، دیدم چشم های همه به من خیره شده بود. میان این نگاه ها چشم های سرخ شدۀ زنم در درونم حس ترس و خجالت شدیدی را ایجاد کرد. نمی دانستم چکار باید بکنم.
احساس می کردم که زن ناشناس به هر چیزی که در حال اتفاق افتادنست آگاه هست. با خونسردی عجیبی من را مورد خطاب قرار داد و با صدایی که انگار از توی بهشت ما آدمهای هوس ران می آید به من گفت « اینجا چقدر دود سیگار است.»
راست می گفت . اگر وضعیت همینطور می خواست ادامه پیدا کند، فضای کافه تبدیل به فضای مه آلودی می شد که در زمستان بوجود می آید. با حالتی التماس گونه در جوابش گفت:« اگر دوست داشته باشید می توانیم با هم بیرون برویم و قدمی بزنیم.»او از این پیشنهاد یا تقاضای من خوشش آمد و بدونه این که به حضور دیگران اهمیتی بدهد از روی صندلی بلند شد، کیفش را انداخت روی شانه اش و من با همان حس فشار که نگاهها، مخصوصا نگاه زنم و تعجب دخترم، درم ایجاد کرده بود از روی صندلیم بلند شدم، پول شرابش را پرداختم و پشت سرش از کافه بیرون رفتم.
هوا مثل بعضی از لحظات فصل زمستان مه آلود بود. قبل از این که با او وارد صحبت شوم، ازش اجازه خواستم که نگاهی به درون کافه بی اندازم. پیشانیم را که به پنجره چسباندم، زنم و دخترم را دیدم که میان پدر و پسری در کنار میز بار نشسته اند و سرگرم صحبت کردن هستند. نمی دانستم از این منظره چه احساسی باید داشته باشم. برگشتم دوباره به طرف زن ناشناس، معذرت خواستم و این احساس را به او دادم که برای قدم زدن آماده ام.
همینطور که در جادۀ باریک راه می رفتیم، صدای تق تق کفشهایش که مثل موزیک هارمونی داشت، گوشم را پر می کرد. مدت زمانی با هم راه رفتیم و من در تلاش بودم که چیزی یادم بیاید که با او مطرح کنم، اما فشار استرس اجازه نمی داد که بتوانم حرفی بزنم. ولی او دقیقاً می دانست چکار می کند و سیگاری را از توی کیفش درآورد. من رفلکس وار دستم را دراز کردم و از روی میز بار کبریت را برداشتم و سیگارش را روشن کردم. او یکی دو پک زد؛ دود سیگار از میان لبهایش خارج شد و با دود سیگارهای دیگران درهم آمیخت. مرد و پسر بالغی را دیدم که سرگرم گپ زدن با زن و دخترم بودند. زنم و دخترم بخاطر شوخیهایی که پدر و پسر با آنها می کردند از ته دل می خندیدند. آنها دستشان را روی شانه زن و دخترم گذاشته بودند و توی گوششان پچ پچ می کردند.
چند لحظه بعد زن و دخترم از صندلی پائین آمدند، به طرف جارختی رفتند و پالتوهایشان را تنشان کردند. پدر و پسر در حالی که خندۀ کوچک و موذیانه ای گوشۀ لبانشان بود، از روی صندلی پائین آمدند؛ پدر پول کافه را حساب کرد و در عقب دختر و زنم، همینطور که قند توی دلشان آب می کردند، حرکت کردند و از کافه بیرون رفتند.
سریع به طرف پنجره رفتم و بخار روی شیشه را با آستینم پاک کردم. دیدم پدره و زنم با قیافۀ نسبتاً جدی در جلو سوار ماشین شدند و پسره و دخترم پشت سرشان در صندلی عقب جای گرفتند. استارت زده شد، دود غلیظی با مهِ بیرون به هم آمیخت و ماشین به حرکت درآمد. همینطور چشمهایم آنها را دنبال می کرد تا این که ماشین به طرف جادۀ باریک پیچید و از دید خارج شد. در آخرین لحظه دخترم را مشاهده کردم که در آغوش آن پسر فرو رفت و او مشغول بوسیدنش شد.
تمام وجودم را ترس فرا گرفت،ولی سعی کردم جلوِ زن ناشناس چیزی به رویم نیاورم. نگاهی به او انداختم، دیدم با سیگار خاموشی میان دو انگشتانش و تبسم معنی داری منتظر واکنش من است. کبریت را فورا روشن کردم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و آتش کبریت صورت او را به وضوحنشان می داد.
. کبریت را فورا روشن کردم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و آتش کبریت صورت او را به وضوح نشان می داد. (ادامه دارد ...)
Forough Verlag & Buchhandlung
Jahn Str. 24
50676 Köln
Germany
Tel.: 0049/221/9235707
Fax: 0049/221/2019878
foroughbook@gmail.com
Recently by Mehran AS | Comments | Date |
---|---|---|
مرِگِ خاکستری | - | Jul 11, 2011 |
دونده | - | Jan 18, 2011 |
میزِ گرد | - | Dec 24, 2010 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
وهم های پشت شیشه
hadi khojinianWed Dec 16, 2009 08:24 AM PST
ممنون از این طرح داستان ! به راحتی می شود ذهنیت نویسنده را حس کرد که چکونه در بستری کافکایی وهم خودش را به تصویر می کشد . می شود تنهایی مرد ، دور بودن از زندگی خانوادگی ! خیانت و هوس های رویایی را به عینه درک کرد .می بینی همه ما آدم ها دوست داریم رویاهای خودمان را بنویسم ولی وقتی به واقعیت بر می گردیم می بینم چقدر گاهی تلخ است این وهم زدایی ما