در گرماگرم صفآراییهای جناحهایمختلف حكومتی برای تصرف قوه مجریه جمهوری اسلامی ایران، در سایه زمزمههای رسمی و نارسمی برای ارتباط و تماس و گفتگو با آمریكا كه این روزها شدت گرفته است، و در برابر بحران شدید اقتصادی كه اكثریت مردم را تحت فشار قرار داده و آینده سختی را در برابر آنان نهاده است، رژیم جمهوری اسلامی به یكی از ترفندهای همیشگی خود دست زده و موجی از بهاییستیزی به راه انداخته است. این موج از چندی پیش با دستگیری دهها نفر از بهاییان آغار شده و تا به امروز به اتهام جاسوسی برای هفت تن از آنان منجر شده است. در آخرین مرحله از این موج بهاییستیزی، آقای قربانعلی دری نجفآبادی دادستان كل كشور طی نامهای خطاب به خلف خود در وزارت اطلاعات خواستار آن شده است كه با «تشكیلات بهائیت» برخورد شود. چند خبرگزاری وابسته به حكومت از این نامه تحت عنوان مجوزی از سوی دادستان كل كشور برای «برخورد قاطع با عناصر تشكیلات» بهائیان «تا انهدام كامل آن» یاد كردند و عوامل حكومتی در نماز جمعه برای «انحلال فرقه ضاله و تشكیلات بهائیت» به جمع آوری امضا پرداختند. این اقدامات كه از شدیدترین نوع خود در طول حیات ۳۰ ساله جمهوری اسلامی بشمار میرود میتواند بهاییستیزی موجود را به سركوب وسیع تبدیل كند و فاجعه بیافریند.
بهاییستیزی در جمهوری اسلامی سابقهای به اندازه عمر این نظام دارد. قانون اساسی این نظام با نام بردن از چند مذهب شناخته شده و حذف عمدی آیین بهایی از بین آنان، این آیین را مردود شمرده و آن را از مقوله مذهب بیرون آورده است. بر این اساس، بهاییان حتا از حقوق نابرابری كه پیروان سایر ادیان به جز اسلام از آن برخوردارند نیز محروم ماندهاند. در عمل نیز از آغاز تأسیس جمهوری اسلامی، پیروان این آیین نه تنها از حقوق بشری خود به عنوان یك انسان بینصیب ماندهاند و بلكه از حقوق مدنی خود به عنوان یك شهروند نیز محروم شدهاند. بارها تحت آزار و اذیت قرار گرفتهاند؛ مال و اموالشان مصادره شده است؛ كودكانشان از آموزش بازداشته شدهاند؛ امنیت شغلی آنان سلب شده و از كار بركنار شدهاند؛ حقوق بازنشستگی آنان سلب شده (و احیانا بازپرداخت حقوق دریافتی آنان در سنوات خدمت مطالبه شده) است؛ خانه و كاشانه آنان مورد تعدی و تصرف قرار گرفته است؛ معابد و مراكز تجمع آنان تخریب و نابود شده است؛ سدها و بلكه هزاران نفر از آنان دستگیر شده و تحت آزار و شكنجه قرار گرفتهاند؛ و بیش از دویست تن از آنان در دهه اول پس از انقلاب اعدام شدهاند. صرف نظر از گروههای سیاسی، بهاییان در ایران بیشتر و شدیدتر از هر گروه اجتماعی دیگر، به صفت گروهی و با مشخصه عقیدتی، در جمهوری اسلامی تحت آزار و سركوب قرار گرفتهاند.
انگیزه اصلی بهاییستیزی در نظام جمهوری اسلامی البته ایدئولوژیك است. یك نظام مذهبی بنا به تعریف، نفی كننده مذاهب دیگر است. این نفی، در مورد برخی از مذاهب مانند اهل كتاب (یا گرایش سنی در اسلام) جنبه نسبی پیدا میكند، ولی در مورد مذاهب دیگری كه در تعارض مستقیم با مذهب حاكم باشد جنبه مطلق به خود میگیرد. نظامی كه اعتبار خود را به امام غایب دوازدهم شیعیان وابسته كرده است نمیتواند هیچ اعتقادی كه آن را مستقیما نفی كند و یا آن را به چالش بكشند تحمل كند. از این رو، بیدلیل نیست كه سردمداران این نظام بهاییان را بیش از هر گروه اجتماعی دیگر مورد آزار و شكنجه و اعدام قرار میدهند و یا گاه و بیگاه افرادی را به دلیل ادعای امام زمانی یا ارتباط با امام زمان دستگیر و اعدام میكنند. ایدئولوژیك بودن انگیزه سركوب بهاییان به این معنا نیز هست كه شدت و ضعف این سركوب رابطه مستقیمی با درجه قدرت «امام زمانیهای» حكومتی، و نه باز و بسته بودن فضای سیاسی كشور، دارد - در عین آن كه این دو مقوله بی ارتباط با یكدیگر نیستند.
در سالهای اول پس از انقلاب، این نوعا عناصر وابسته به گروه حجتیه بودند كه با استقرار یا نفوذ در ارگانهای حكومتی تعقیب و سركوب بهاییان را پیش میبردند. ولی تعقیب و آزار بهاییان مختص به این گروه نبود. بسیاری از كسانی كه با حجتیه در رقابت بودند و یا علیه آنان مبارزه میكردند نیز خود به دلایل ایدئولوژیك همین سیاست سركوب بهاییان را دنبال میكردند. بسیاری از سران حكومت شخصا در اعمال این سیاست مؤثر بودند و یا آن را رهبری كردهاند. از جمله، تعداد زیادی از رهبران مذهبی حاكم مانند آیتالله گلپایگانی (مرحوم) و آقای خامنهای رهبر فعلی جمهوری اسلامی دستوراتی برای كنترل بهاییان یا محرومیت آنان از تحصیل و حقوق دیگر شهروندی صادر كردهاند. در واقع تا كنون، و آن هم پس از سه دهه از عمر جمهوری اسلامی، تنها یك رهبر عالیرتبه مذهبی یعنی آیتالله منتظری بر رعایت حقوق شهروندی بهاییان تأكید كرده و از حقوق بهاییان در این زمینه دفاع كرده است. صرف نظر از این مورد، و در حال حاضر كه بنیادگرایان امام زمانی بر حكومت مسلط شدهاند بار دیگر موج بهاییستیزی شروع شده و عناصر و نهادهای مختلف حكومتی در پیشبرد این سیاست با یكدیگر به رقابت برخاستهاند.
ولی علاوه بر انگیزههای ایدئولوژیك، عوامل دیگری نیز در اعمال سیاستهای بهاییستیزی تأثیر میگذارند. بارها در طول فاصله زمانهایی كه تغییر خاصی در ساخت حكومتی صورت نگرفته شدت و ضعفهایی در سیاستهای بهاییستیزی حاكم پیش آمده است. برای مثال، ساخت حكومتی فعلی اكنون برای بیش از سه سال ثابت بوده، در حالی كه موج فعلی بهاییستیزی تنها در هفتهها و ماههای اخیر شدت یافته است. چه عاملی در این مدت، و به خصوص در هفتههای اخیر موجب آن شده است كه از یك سو هفت تن از بهاییان دستگیر شده به جاسوسی متهم شوند و در خطر مرگ قرار گیرند و از سوی دیگر دادستان كل كشور عملا دستور قلع و قمع بهاییان را صادر كند و دستگاههای تبلیغاتی حاكم به موج بهاییستیزی دامن بزنند؟ آیا این امر برای سرپوش گذاشتن به بحرانی، با انحراف افكار عمومی از واقعهای، یا گرم كردن بازار تبلیغاتی به نفع گروه و دستهای صورت نمیگیرد؟ تجربه نشان داده است كه حكومتهای فاسد تمامخواه در شرایط بحرانی یا متزلزل خود از حربههایی از جمله تحریك مردم علیه یك اقلیت آسیبپذیر برای انحراف افكار عمومی و اشتغال ذهنی آنان بهره میگیرند. در نظام مذهبی حاكم اقلیتی كه بیش از هر گروه دیگر میتواند وسیلهای برای این منظور قرار گیرد بهاییان هستند كه باید وجه المصالحه این سیاست قرار گیرند و احیانا بهای این ترفند حاكمان را با جان و مال خود بپردازند.
آقای دری نجفآبادی كه در نظام عدل اسلامی حاكم در مقام دادستان كل كشور نشسته است بیمحابا دستور قلع و قمع بهاییان را صادر میكند، و وسایل و دستگاههای تبلیغاتی حكومت بلافاصله بر آتشی كه او برافروخته است میدمند. آقای نجفآبادی در برخورد «انسانی» و «قانونی» با مخالفان عقیدتی یا سیاسی جمهوری اسلامی بی سابقه نیست. او ده سال پیش وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی بود كه معاونان و مدیران كل او به سلاخی و كشتن فروهرها و مختاری و پوینده و دیگران پرداختند و خود یكی از متهمان اصلی صدور فرمان یا فتوای این قتلها بشمار میرفت، و به همین دلیل از مقام وزارت كنار گذاشته شد. اكنون از او بعید نمیآید كه سردمدار سركوب اقلیتی آسیبپذیر شود و رسما قلع و قمع آنان را بخواهد. او ممكن است كارگزار جریانی باشد كه احیانا بخواهد بهاییان را وجه المصالحه تضادهای درون حكومتی یا سرپوش گذاردن بر بحرانهای سیاسی و اجتماعی قرار دهد. انگیزه او هرچه كه باشد، تردید نباید كرد كه این اقدام بالقوه میتواند فاجعه بیآفریند - فاجعهای كه در آن عوامل حكومتی با تحریك احساسات مذهبی مردم موجی از ترس و وحشت در بین بهاییان راه بیندازند و آنان را سركوب كنند.
سركوب بهاییان در جامعه مذهبی ایران و با توجه به تبلیغات شدیدی كه در طول سالیان دراز علیه آنان شده كار چندان سختی نیست. برای جلوگیری از این سركوب و فجایعی كه ممكن است موج بهاییستیزی اخیر بیافریند باید به یك تلاش عمومی دست زد. بیانیه اخیر «ما شرمگینیم!» كه به امضای بیش از دویست تن از شخصیتهای ایرانی در خارج كشور منتشر شده است اقدام مهمی در این راستا بشمار میرود. نظرات چندی پیش آقای منتظری در دفاع از حقوق شهروندی بهاییان نیز نقش ارزندهای در تغییر دید مذهبیان و به خصوص پیروان ایشان نسبت به بهاییان ایفا خواهد كرد. در داخل كشور خانم عبادی و سایر اعضای كانون مدافعان حقوق بشر با شجاعت در برابر جوسازیهای خرابكارانه به دفاع از حقوق قانونی بهاییان زندانی پرداختهاند. وقت آن است كه فعالان دیگر جامعه مدنی نیز به سهم خود به این حركت عمومی بپیوندند و تبلیغات حكومتی علیه بهاییان را خنثا كنند. همچنین از اصلاحطلبان و نواندیشان دینی انتظار میرود كه با تأسی به آقای منتظری و فعالانی همچون عمادالدین باقی به دفاع از حقوق شهروندی بهاییان بپردازند و اجازه ندهند كه مقامات حاكم از سكوت آنان به نفع خود در سیاست بهاییستیزی بهره بگیرند. سركوب بهاییان، همچون سركوب هر اقلیت آسیبپذیر دیگر، به هر بهانهای كه باشد یك فاجعه ملی است - و سكوت در برابر آن، از سوی كسانی كه میتوانند صدای خود را بلند كنند، مسئولیتآفرین است.
Recently by Hossein Bagher Zadeh | Comments | Date |
---|---|---|
فقر فرهنگی نقد در اپوزیسیون | 1 | Dec 02, 2012 |
از ادعا تا عمل | 5 | Nov 21, 2012 |
انتخاب مجدد اوباما | 3 | Nov 15, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
The Story of Jalal, a real stoy; I changed the names.
by Amir Sahameddin Ghiassi on Thu Mar 12, 2009 06:42 PM PDTAmir Sahameddin Ghiassi داستان جلال نوشته امیر سهام الدین غیاثی هنگامیکه در مدرسه سفارت آلمان به تدریس زبان انگلیسی و هنر مشغول بودم و در دانشگاه هم زبان آلمانی درس میدادم یک دوست چندین چند ساله به منزل من آمد و در حالیکه به پهنای صورتش اشگ مریخت گفت که همسرش در اثر بیماری سرطان درگذشته است و شش فرزند نو جوان برایش به یادگار گذارده است. و نیز شرکت وی به عنوان اینکه یک شریک سرتیپ فراری داشته است مصادره شده است و ساختمانش هم در بهجت آباد توسط مردم اشغال گردیده و راهی بجایی فعلا ندارد و تمام دوستانش هم به خارج از ایران رفته و هیچکس را دیگر ندارد که کمکی برایش باشد. میگفت نمیداند با این بچه های بی مادر چه کند و چطور مواظب درس و مشق آنان باشد وی که درسهای آنها را بلد نیست و نمیتواند کمکی برای آنان باشد. و هزار نوع دلیل و خواهش از من خواست که هفته ای یک یا دو بار به آنان سری بزنم و مواظب درسی آنها باشم. بمناسبت سابقه دوستی چندین و چند ساله و اینکه من هم درس دادن را دوست داشتم قبول کردم و قرار شد که هفته ای دو بار بخانه آنان رفته و ضمن راهنمایی درسی با آنان اضافی هم انگلیسی درس بدهم. بچه ها با علاقه مندی تمام درس میخواندند. اینطور که یادم هست سه تا دختر و سه پسر او را من درس زبان میدادم و اشکالات دیگرشان را کمکشان میکردم. برای من این کار شبیه یک مدرسه خصوصی شده بود. گیتا که دوازده ساله بود با یک برادرش که سراج چهارده سال بو د در یک کلاس بودند . و پس از تمام شدن یکساعت و نیم و یا دوساعت به برادر دیگرش که شاید شانزده ساله بود و پاهایش هم فلج بود به تنهایی درس میدادم و پس از دو ساعت دیگر خواهر دیگرشان که سیما شاید بیست ساله بود یکساعت همراه با بقیه زبان میخواندند. سیما و بقیه با من هم زبان انگلیسی میخواندند و هم آلمانی زیرا خیال داشتند که برای ادامه تحصیل به آلمان بروند شهاب هم که به تنهایی درس میخواند زیرا بمدرسه به علت معلول بودن نمیرفت و تقریبا این تنها سرگرمی او بود. همه این شش نفر باضافه تعدادی دیگر از بچه های فامیل آنها که بعدا به کلاس اضافه شدند شاگردان فوق العاده خوبی بودند و همه درس ها و تمرین ها را به خوبی و دقت تمام حل میکردند و خوب و فعال کار میکردند. و نتایج برای من بسیار رضایت بخش بود. پدرشان هم حق تدریس را گرچه دیر میپرداخت ولی میپرداخت و از این بابت گله ای نمیتوانست در کار باشد. کلاسهای ما دو روز در هفته بود و هر بار شش ساعت طول میکشید و از ساعت چهار تا ده و یا یازده شب ادامه داشت. و با پذیرایی جانانه و شام مفصلی هم همراه بود. بچه علاوه بر اینکه با استعداد بودند بسیار کاری و درس خوان هم بودند و من امیدوار بودم که بتوانم برای آنها بعد از تعلیم کافی پذیرشی هم از دانشکده های آلمان ویا آمریکا بگیرم. شاید دو سه سالی بدین ترتیب گذشت و بچه ها در درس و زبان بسیار پیشرفت کرده بودند بطوریکه شاگرد معلول شهاب براحتی میتوانست یک معلم خوب انگلیسی باشد و حالا او میخواست که زبان آلمانی هم یاد بگیرد و پدرش میگفت که این پسر چون معلول است خوب است که خوب زبانهای خارجی بداند تا بتواند از این راه درآمدی خوب داشته باشد. حال بچه ها آماده رفتن به خارج برای ادامه تحصیل بودم و من میخواستم که برایشان از طریق آشنایانم ویزا بگیرم. در این روز ها پدرشان هم توانسته بود که مستاجران ساختمان بهجت آباد را که به زور ساختمان را اشغال کرده بودند از طریق پلیس قضایی و دادگستری بیرون کند. روشن است که بیرون کردن ده ها خانواده مثلا مستضعف در آن دوره اول انقلاب کار هر کسی نبود. ساختمان وی شش طبقه بود و در هر طبقه هم چند دستگاه آپارتمان بود. ولی آنان که مجبور شده بودند ساختمانی را که مجانی نشسته بودند ترک کنند بسیار عصبانی بودند و آپارتمانها را به ویرانه ای تبدیل کرده بودند. مثلا حتی درب ها و روشویی و ضرفشویها را هم کنده و با خود برده بودند. مرتضی که هر روز سحر از خانه بیرون میرفت شب هنگام در ساعت ده به خانه برمیگشت و معلوم بود که برای تامین زندگی فرزندانش تلاشی پی گیر مینماید. هنگامیکه که او بخانه میرسید تقریبا درس ها هم تمام شده بود و برای یک شام مفصل همه آماده بودند مرتضی سر شام هر روز از مشگلات و یا موفقیت هایش صحبت میکرد و بالاخره اینکه توانسته است مردم را از ساختمانهایش بیرون بریزد. و اینکه حال احتیاج به یک سرمایه خوب داشت که آنجا را تعمیر کند و رهن و یا اجاره بدهد. که بتواند برای بچه ها خرج کند. کم کم روی سخنش به من مایل شد که تو که با آلمانها کار میکنی و هر کدام آنها ماهی بیشتر از ده هزار مارک حقوق مزایا دارند یک پنجاه و شصت هزار مارکی از آنان برای من دستی بگیر تا من بتوانم ساختمان را مرمت کرده و تمیز کنم و رهن و یا اجاره داده و بیست روزه پول را پس بدهم. بالاخره اینقدر گفت و ناله کرد و اشگ ریخت و التماس کرد که من هم با خواهش از دو سه نفر از آلمانها مبلغی که مرتضی میخواست دستی گرفتم و به وی دادم. یاد آنروزی افتادم که آمریکایی های که با من در شرکت مخابرات همکار بودند میبایست ایران را زود ترک میکردند و آنان هم ماشین و خانه و اسبات و حتی پول نقد و طلا و جواهرات خود را نزد من امانت گذاشته بودند و همه آنها را حتی بدون هیچ کار مزدی برگردانیده بودم حتی گفته همسرم که میگفت بایست لااقل ده در صد حق نگهداری برداری را ندیده گرفته بودم و روی همین اصل آلمانها و دیگران بمن اعتماد داشتند. مرتضی در موقع گرفتن مارکها که میگفت در بازار میفروشد و بکار تعمیر ساختمان میپردازد بمن مطابق بهای آن رسید و چک ریالی داده بود و چون قیمت مارک در آن روز همان بود من هم متوجه مشگل نشده بودم که در صورت تاخیر و کاهش ارزش ریال من نمیتوانم که پول آلمانها را پس بدهم. ولی از آنجاییکه رسید مرتضی بیست روزه بود اینطور بنظر میرسید که در عرض بیست روز قیمت مارک آنقدر ها بالا نخواهد رفت. مرتضی سر بیست روز که پول را پس نداد هیچ بلکه تلفن کرد که متاسف است و بایست به او دو ماه دیگر هم فرصت بدهم و من هم که بوی اطمینان کامل داشتم از آلمانها خواهش کردم که دوماه دیگر هم بوی فرصت دهند. بعد از دو ماه دوباره وی تلفن کرد که بایست شش ماه دیگر هم به او وقت بدهم. حالا دیگر از پذیرایی بعد از کلاس هم خبری نبود و تقریبا با من با سرد رفتار میکردم زیرا که من مثلا طلبکار بودم و آنان چشم دیدن طلبکار را نداشتند. و دیگر از دادن حق تدریس هم خبری نبود و من عملا مجانی تدریس میکردم. ولی باز دلخوش بودم که اگر مرتضی پول بدستش بیاید پول دریافتی از من را خواهد پرداخت. آلمانها پس از شش ماه دیگر که گذشت حاضر نبودند که صبر کنند و بمن گفتند که ما که مرتضی را نمیشناختیم و به تو و به اعتماد تو پول دادیم و حالا هم بایست پول مارا پس بدهی. به ناچار من با فروش فرشها و سایر وسایل منزل و نیز دستی گرفتن از پدر زن و دیگر دوستانم پول آلمانیها را پس دادم و زیر بار قرض سنگینی رفتم. مرتضی بعد از شش ماه گفت که دوسال دیگر هم وقت میخواهد. من که تا آن زمان کلی خسارت کرده بودم حالا او با بی تفاوتی و دل گشادی میگفت که بایست دو سال دیگر هم صبر کنم و مسلم است که پدر زن من حاضر نمیشد سرمایه اش دو سال راکد بماند زیرا او هم یک تاجر بود و با توجه به کاهش ارزش ریال زیان های شدیدی میکرد. ولی من هنوز هم به مرتضی خوشبین بودم و فکر میکردم که او در تلاش است که مرا از این گرفتاری رهایی بخشد. او که سالیان دراز با من دوست بود و نمونه یک مرد زاهد و با تقوی و انسان خوب را بازی کرده بود حالابا نهایت بی انصافی بمن میگفت که دوسال دیگر بایست صبر کنم. بیادم آمد که بسیاری از دوستان من هم با اعتماد بیک زاهد و یک متقی همه سرمایه خود را از کف داده بودند و حتی بعضی ها به زندان هم افتاده بودند. مرتضی که یک دوست بسیار صمیمی خود را جا زده بود اکنون میرفت که به یک هیولای غارتگر تبدیل شود. در این دو سال من به سبب داشتن قرضهای هنگفت وضعی بسیار بد داشتم و مرتب بایست سرکوفت دیگران را هم گوش کنم که آدم عاقل که به کسی پول قرض نمیدهد. ولی من امیدوار بودم که مرتضی محبت مرا فراموش نمیکند و هر طور شده مرا حمایت خواهد کرد. یکروز که واقعا خیلی ناراحت بودم و بسیار گرفتار بسراغ وی رفتم و گفتم که چه شد آنهمه وعده ها. گفت که آپارتمانها را رهن و اجاره نمیکنند. بیا در این مورد بمن کمک کن و آنها را برای من اجاره و یا رهن بده. بعد هم گفت من از آقایی بنام اصلانی نژاد مقدار زیادی طلبکارم اگر بتوانی که این پول را زنده کنی آنرا بتو میدهم. مرتضی که واقعا یک انسان بی عاطفه شده بود تمامی توان و سرمایه و معنویت من را بغارت برده بود. مبالغی که او بابت رهن و اجاره آپارتمانها توسط من میخواست دو برابر مبلغی بود که خودش آنها را رهن میداد. و واضح است که هیچکس از من آنها را رهن و یا اجاره نمیکرد من چند بار هم به دیدار آقای اصلانی نژاد رفتم و ماجری و مشگل را برایش توضیح دادم و ظاهرا او هم قول داد که مبلغ را بمن بدهد و از من رسید دریافت کند. ولی بعد ها بدون سر و صدا مبلغ را به خود مرتضی پرداخته بود. و تمامی رفت آمد های من بمنزل این آقا هم بی فایده و اتلاف وقت من بود. اکنون که بیش تر از دو سال دیگر هم از آخرین مهلت مرتضی گذشته بود بنظر میرسید که وی تصمیمی برای پرداخت ندارد. و از من برای پیشبرد اهداف خود سو استفاده کرده و دیگر هیچ احساسی برای درگیریهای من وناراحتی های حاصله از این شیادی هایش نداشته بود. یک روز هم آقای اصلانی نژاد بمن گفت که تو اکنون برای مرتضی دیگر یک مهره سوخته ای زیرا او میداند که تو به وی دیگر هیچ گونه اعتمادی نداری و دیگر هیچوقت و در هیچ شرایطی به او کمکی نخواهی کرد و تو را به عنوان یک دوست و یک منبع کمک و یا درآمد از دست داده است. و از این نظر برایش هیچ فرق نمیکند که تو در چه شرایطی هستی و او اکنون برای دام گذاردن برای دیگران آماده است و نه بتو که زخمی شدید از او خورده ای و میدانی که چه هیولایی است. مرتضی یک روز بمن تلفن کرد که به خانه اش بروم من خیال کردم که او میخواهد بدهی هایش را بپردازد و به منزل او رفتم . او مثل همیشه در اتاق پذیرایی از من به سردی استقبال کرد و گفت که بایست قباله های خانه هایش و باغش را در شهریار به وی پس بدهم . او قبلا این مدارک را به همراه پاسپورتهای بچه هایش و نیز مقادیر زیادی چک و سفته بمن بعنوان گروه گان داده بود و حالا بدون دادن بدهی اش آنها را باز میخواست. بوی گفتم که شما تمامی زندگی مرا نابود کرده اید و مرا با این تورم سرسام آور بکلی از بین برده اید و اکنون بیشتر از چهار سال است که امروز فردا میکنید و مرتب وعده به آینده میدهید. حتی گفته اید که زیانهای ناشی از تورم را بمن باز پس میدهید. حالا چطور بدون دادن هیچ یک از بدهی های خود از من گروه گانها را هم پس میخواهید. آن مرد مهربان و آن دوست آنقدر صمیمی و زاهد و با تقوی که میگفت حاضر است که بمیرد و ناراحتی من را نبییند. و آنکس که همیشه از مذهب مادر من که بهایی بود با آن همه نیکی وخوبی یاد میکرد. حالا بدون دادن بدهی هایش چگونه از من طلب گروه هانهایش را میکند. او قبلا هم به بهانه ای پاسپورت یکی از دخترانش را گرفته بود. زیرا من فکر میکردم که او واقعا میخواهد با من همکاری کند. حالا او را به آلمان فرستاده بود و بجای پس دادن پول بمن قسمتی از آنرا خرج فرستادن سیما به آلمان کرده بود. وی اضافه کرد که تو که باندازه کافی چک و سفته داری و میتوانی که به دادگاهها وکلانتریها شکایت کنی و دیگر احتیاجی به سندهای خانه و باغ نداری. حتی او قبلا میخواست که باغ را بنام من کند و من دنبال کارهایش رفته بودم ولی بعد جا زده و همکاری نکرده بود. و گفته بود برو یک باغ دیگری بخر. بهر حال برای او کاملا معمولی بود که قرض بگیرد و بعد بامبول در آورد و پس ندهد. وی ادامه داد که تو میتوانی وکیل بگیری و از طریق دادگستری پول خود را از من مطالبه کنی. گفتم آن روز که شما با التماس و گریه تقاضای کمک و مساعدت میکردید و میگفتید که اگر بشما کمک نکنم از بین میروید گفتید که اول بایست من به نزد وکیل بروم. با نهایت بیشرمی گفت آن روز گذشته است و تاریخی شده و تمام شده است و آن شرایط دیگر وجود ندارد. بعد گفت اگر قباله ها و سایر اسناد را ندهی من از طریق قانونی از تو به زور دادگاه خواهم گرفت و میدانی که من در دادگستری دست دارم و صد ها دوستان آذری و فارس مرا حمایت میکنند و دیدی که چطور بهجت آباد را پس گرفتم و آنهمه لش و لوش ها و لاتهای عربده کش را بیرون انداختم. و باز میدانی که مادرت بهایی است و این بتو در این ماجری ضربه خواهد زد داستان جلال قسمت دوم نوشته امیر سهام الدین غیاثی. بدین ترتیب او یک چهره دیگری از خود به نمایش گذاشت و بطور کاملا شفاف میگفت که برای ندادن پول همه کاری خواهد کرد. برای مدتی کوتاه بوی نگاه کردم و آن دوران را بیاد آوردم که چطور برای همراهی مدت گریه ها و التماس ها میکرد و چطور به همه افکار من ظاهرا احترام میگذاشت و چطور از تلاش من برای درس دادن به بچه هایش تشکرات بیمانند میکرد و حال همان آدم مرا تهدید میکند که با توجه به اوضاع مرا از بین خواهد برد. خنده ای تلخ برویش زدم و گفتم که ایکاش آنروز به شما رحم نمیکردم و اینطور خودم را گرفتار مشگلات نمینمودم و اینطور مورد به احترامی شما قرار نمیگرفتم. آیا سزای آن همه بردباریها و همکاریها و کمک های من این است؟ شما اسم اینکار را چه میگذارید؟ شما که خود آنطور والا و ادیب و فهمیده و انسان دوست نشان میدادید و بقول خودتان اینهمه کتاب خوانده بودید و خود را یک ایرانی وطن پرست معرفی میکردید که برای مردم زحمت میکشید. حالا چطور شده که با من اینطور رفتار میکنید. من که این همه برای شما سختی و زحمت کشیده ام و هیچگاه بی تفاوت و بمن چه گویان برای درد های شما و اشگ های شما نبوده ام. این است مزد من. که در سرمای زمستان و گرمای تابستان برای کمک و آموختن به بچه های شما که میگفتید که فرض کنم که بچه های خود من هستند بخود رنج سفر را میدادم و سروقت به اینجا میآمدم و بچه های شما را درس میدادم. مرتضی که دیگر جوابی نمیداد با خشم جلو آمد و پنجه هایش خودش را بچهره من کشید. من هم که از دست این نابکار روزگار آنهمه ظلم و جور کشیده بودم کشیده ای بر صورتش زدم و بعد هم با مشت های گره کرده ام بر فرقش کوبیدم. متاسفانه من تنها بودم و نمیدانستم که اینها همه نقشه است که او میخواسته با من درگیر شود و مرا با دادگستری گیر بدهد و از حمایت دوستان مثل خودش برای از بین بردن من استفاده کند. با صدای همهمه ما بچه هایش جلو آمدند و به حمایت از پدر ظالمشان مرا مورد هدف قرار دادند. و من هم ناچار از من با سر و صورت خون آلود بیرون آمدم. از آنجا به خانه پسر برادرش رفتم که او هم در کلاسهای من شرکت میکرد و او مرا به خانه یک دکتر که قرار بود به دخترش درس بدهم رسانید. ولی دکتر که دید وضع من خوب نیست با ماشین خود مرا به خانه رسانید بعد از اینکه سر و وضع مرا مرتب کرد و زخمهایم را شست و باند پیچی نمود. به اتاق خواب رفتم و روی تخت خواب دراز کشیدم و به اوضاع فکر میکردم که درب خانه به صدا درآمد همسرم برای باز کردن در به طرف درب رفت و آنرا باز کرد. دو مامور پلیس بودند که برای بردن من به کلانتری آمده بودند. معلوم شد که پس از رفتن من مرتضی همسایه را جمع کرده و برگه ای پر کرده و به کلانتری محل در تهران پارس برده و از من بعنوان حمله کننده شاکی شده است. مرتضی که خوب به پیچ و خم دادگاه ها و کلانتریها و بازپرسیها وارد بود و خبره اینکار با این نیرنگ میخواست علاوه بر ندادن بدهی مرا هم مرعوب دستگاه خود کند. مامورین اغوا شده که شیندم کل کلانتری را به چلوکباب مهمان کرده بوده با سماجت از همسر من میخواستند که مرا همراه با آنان به کلانتری ببرند و البته نظرشان زدن دست بند بمن بوده است که باحتمال مرتضی نقشه آنرا کشیده بوده بود. بالاخره مامورینی که همیشه بمن چه میگفتند اینبار چنان در گرو خدمت و انجام وظیفه بودند که به هیچ قیمتی حاضر به رفتن با دست خالی نمیشدند. بالاخره نمیدانم چه شد که رفتند من هم بی خیال از شرایط اوضاع به کلانتری مراجعه نمودم. مرتضی که زمینه سازیهای لازم را انجام داده بود و یک مشت مامور دست بفرمان در اختیارش بودند به اشاره او مرا روانه بازداشتگاه کردند. دیگر نه بمن اجازه میدادند که با کسی تماس بگیرم و نه تلفنی در اختیار داشتم که به خانواده خود خبر بدهم که گرفتارم کرده اند. شب به نیمه که رسید و از بس من صدا کرده بودم یک سرباز به زندان آمد و گفت چه میخواهم. مرتضی با این شگرد تصمیم داشت که قدرت خود را به نمایش بگذارد که در افتادن با او بیهوده است. و مامورین را خوب پخته بود که مرا بازداشت کنند و محل هم بمن نگذارند تا من تمامی شب را آنجا بمانم. ولی بالاخره مثلا اینکه پست افسر کشیک تمام شد و افسر دیگری که آمد سربازی را به پایین فرستاد تا ببیند که من چه میخواهم. من گفتم که میخواهم با خانواده ام صحبت کنم و گفتم که من در دانشگاه درس میدهم و بعد مدتی کلنجار رفتن حاضر شدند که بمن اجازه صحبت کردن با تلفن را بدهند. پدر زن من همراه با همسرم به کلانتری آمدند و با سپردن وثیقه شب من بخانه برگشتم و قرار شد صبح به کلانتری مراجعه کنم. مرتضی که کلانتری را با خود بنوعی موافق کرده بود در کش دادن و وقت بهدر دادن من استادی بی نظیری از خود نشان داد بصورتیکه من هر روز مجبور بودم به کلانتری بروم ولی او اغلب نمیامد و من در کلانتری علاف میشدم. مرتضی چند روز بعد به یک کلانتری دیگر رفته بود که درست در طرف دیگر شهر تهران بود و این بار شکایت کرده بود که من با گرفتن قباله ها و پاسپورتهای بچه هایش از وی کلاهبرداری کرده ام. این بار هم یک گروه سرباز وظیفه و افسر شهربانی را برعلیه من بسیج کرده بود. و آنها هر روز بخانه من میامدند که مرا ببرند. وقتی من را به کلانتری دیگر بردند با ز وی حاضر نشد و من مجبور بودم که تمامی روز در کلانتری بمانم. روز بعد به یک کلانتری دیگر رفت و این بار هم دوباره مامورین به سراغ من آمدند و من با آنها رفتم و آنها هم بدستهای من دست بند گذاردند. بعد از ساعتها انتظار یک باز پرس چاق و عینکی بنام صفریان شروع به بازجویی از من کرد و با مهارت در جستجوی مطلبی بود که آنرا بهانه کند. وی تمامی مطالب مرا نادیده انگاشت و به جرم فحاشی و کلاهبرداری مرا روانه زندان کرد. مرتضی سرمست از به زندان کشانیدن من با خنده های طنز آلوده میگفت دیدی که چه کردم. واقعا هم که کاری عجیب بنظر میرسید او که از مهره های رژیم بود چگونه این همه طرفدار در رژیم جدید داشت. باورم نمیشد گویی که هیچ چیز تغییر نکرده است. و او همان نفوذی را که در رژیم گذشته داشت گویا هنوز هم داشت. باز این بار هم پدر همسرم آمد و با دادن وثیقه مرا از زندان آزاد کرد تا اینکه دادگاه تشکیل گردد و به جرمهای من رسیدگی کند. دیگر مدت چندین سال اینکار من شده بود که هرروز بیک کلانتری و به یک بازپرسی احضار شوم و جوابگوی تهمت های مرتضی باشم. به شکایات من اصلا رسیدگی نمیشد و مرتضی آنها را سیار کرده بود بطوریکه در دسترس نباشد او با مراجعه به کلانتریهای مختلفه و بازپرسی های متفاوت هر روز مرا درگیر یک کلانتری ویک بازپرسی کرده بود که باصطلاح خودش مرا وا دار به تسلیم کند. یک لشگر باز پرس و قاضی را بخدمت گرفته بود تا با کمک نیروی انتظامی مرا هر روز به یک طرف شهر بخواهند. شاید باور نکنید که از حدود شهر ری و تا شمیران برای من پرونده گشوده بود و بایست من هر روز به این پرونده های واهی سر میزدم و بازپرسی پس میدادم و مثل یک باغبان که به گلهایش آب باید بدهد من هم مدت هفت سال بایست به این گلها و پرونده ها آب میدادم ولی همانطوریکه گفتم شکایات من ضمیمه پرونده های او میشد و هر روز یک بازپرس از یک گوشه شهر آنها را میخواست تا رسیدگی کند و بدین ترتیب با نقشه شوم وی و با همکاریهای بی شایبه مامورین و قضات و بازپرسهای محترم همه آنان یک تیم علیه من شده بودم و این من بودم که با فشار روز افزون تورم سرمایه از میان میرفت. من که فکر میکردم که با نشان دادن اینکه من طلبکار هستم و از وی چک و سفته و برات و رسید و حتی گروه گانهایی هم دارم و او بمن نوشته داده است که بیست روزه پول را پس میدهد و حالا پس از هفت سال هنوز پولها را پس نداده است و هر آدم معمولی و حتی یک قاضی ویا بازپرس کور هم میفهمد که من غارت شده ام ولی در عمل اینطور نشد. من که مدارکم را نشان میدادم میگفتند که بمن چه و بما ربطی ندارد چرا من بایست فسفر مغزم را برای نوشته و مدارک شما هدر دهم. ولی همین آقای بازپرس بنام قاسم خانیان با موشکافی مدارک مرتضی را میخواند. واقعا که حتی دل من بحال دادگستری سوخت که این همه قاضی و بازپرس و یک لشگر مامور همه با اشاره یک شیاد هفت خط حرکت میکنند. آیا آنها هم براستی همان طوریکه من در دام مرتضی افتاده بودم در دام این شیاد حرفه ای گرفتار شده بودند و یا اینکه دست بریز وی آنان را به آن راه کشانیده بود. واقعا هم چگونه یک بازپرس گرسنه میتواند از حق دفاع کند؟ بالاخره گروهی از این بازپرسها عوض شدند و یا وفات کردند و پس از هفت سال به شکایات من رسیدگی شد. ولی در همین ایام مرتضی با ارسال نامه بهر کجا که میتوانست و با عنوان اینکه من جاسوس سفارت آلمان و صیهونیست هستم و به دانشگاه نفوذ کرده ام تا فرزندان معصوم مسلمانان را از راه بدر کنم و حتی بوی بدهکار م و بدهی خود را به او نمیپردازم باعث شد که من از دانشگاه اخراج شوم. مرتضی که دید اوضاع کاملا به نفع اوست اصلا ادعای طلبکاری کرد که من به او بدهکارم ولی او بمن چک و نوشته داده است که او بمن بدهکار است. سیستم قضایی بالاخره به نفع من رای داد ولی چه فایده که تورم همه سرمایه مرا از بین برده بود. زیرا که در اسلام ربا و سود حرام است و لی پس ندادن قرض به موقع آنهم با این تورم اشکالی ندارد. این هم یکنوع عدل و داد است که کسی را از هستی ساقط کنند و کس دیگری از غارت خود فربه گردد. با از دست دادن هفت سال از بهترین سالهای عمرم در دادگاهها و کلانتریها و بازپرسی ها و سپس با از دست دادن شغل و سرمایه ام مجبور شدم که به مسافر کشی بپردازم. یک روز معلم زبان آلمانی من میگفت که در اسراییل استادان دانشگاه راننده تاکسی هم میشوند و بعنوان شوفر هم کار میکنند. حالا من هم که از دانشگاه اخراج شده بودم از همتایان اسراییلی خود عقب نبودم من هم مسافر کشی میکردم. در هنگامیکه در گیر با مرتضی بودم و او هر روز مرا سیاه کرده بود روزی به خانه دوستم جلال رفتم که از وی کمک بگیرم. زیرا مرتضی علاوه بر غارت اموال من اکنون بمن تهمت هایی سنگین هم زده بود. که بایست جوابگوی آنان نیز باشم. من به روزنامه ها و مقامات هم مراجعه میکردم که از آنان برای این بی عدالتی کمک بگیرم. جلال پس از گوش کردن به داستانم گفت میدانم که چه میگویی و دیدم که اشگ از چشمانش سرازیر شده است. اول فکر کردم که وی برای ناملایماتی که بر من گذشته است اینطور احساساتی شده است. ولی او گفت امیر گوش کن تا من هم داستانم را برایت بگویم. متاسفانه دو نوع انسان وجود دارند بی تفاوت ها و ظالم ها. تو به دوستی که آنقدر بتو مهربان بود اعتماد کردی و باین روز افتادی. داستان جلال قسمت سوم نوشته امیر سهام الدین غیاثی من این داستان را به دانشجویان خود در ایران هدیه میدهم که در دوران بسیار سختی که با مرتضی در گیری داشتم به من کمک های معنوی زیادی کردند. جلال گفت که سرنوشت ما نظیر هم است و شاید ده ها نفر دیگر هم پیدا شوند که سرنوشتی بشکل ما داشته باشند. من هم شغل معلمی را انتخاب کردم نمیدانم چرا ولی به این شغل روی آوردم . هنگامیکه شانزده ساله بودم پدرم بعد از مدتها بیماری و مبارزه با بیماری سرطان دیگر کاملا زمین گیر شده بود و حتی نمیوانست از خانه خارج شود. پدر من در یک زمان دو همسر داشت یکی مادر من که بهایی بود مثلا مادر تو و دیگری مسلمان و از خانواده بسیار معروف. پدرم نزدیک به یک سال بود که زمین گیر شده بود و دیگر بخانه ما نمیامد و من برای دیدنش به خانه همسر اولش میرفتم. همسر اول پدرم با من خیلی مهربان و دوست بود. و نیز اکثر برادران من با من خیلی خوب بودند. زیرا هم عملا من تقصیری در ازدواج دوم پدرم نداشتم و نا خواسته پسر یک پدری شده بودم که دو زن داشت. خواهرم که زنی بسیار مهربان نسبت بمن بود و در هنگامیکه من هشت ساله بودم او که شاید بیست ساله بود و دختر خانه بمن نماز به عربی یاد داده بود. و من تنها کسی در مدرسه بودم که با وجود داشتن مادر بهایی میتوانستم بدرستی نماز را به عربی بخوانم. حتی بچه شیخ مدرسه مان که همکلاس من بود نمیتوانست نماز را از بر مثلا من بخواند من علاوه بر نماز با کمک خواهرم که زنی بسیار متدین و مذهبی بود انواع اقسام سلامها و اذان را هم یاد گرفته بودم. یک روز هم خانم معلم ما به بچه ها گفت خوب است که شما خجالت بکشید که جلال اینهمه معلومات مذهبی دارد و براحتی نماز و دعای های دیگر را میخواند و شما حتی نمیتوانید یک سوره از قرآن را بخوانید. متاسفانه بعضی وقت ها شرایط و اوضاع طوری میشد که پدر و مادرم با هم جر و بحث های طولانی و پر از ناراحتی و عصبی داشتند. پدرم اصرار داشت که مادرم به اسلام برگردد و مادرم قبول نمیکرد و این باعث مشاجرات سخت بین آنان میشد. و بصورتیکه پدرم با حالت قهر از خانه میرفت و مادرم را با حالت بهت و عصبیت در خانه رها میکرد. بعضی وقتها مادرم آنقدر ناراحت بود که براحتی میتوانستم که درد و رنج را در چهره اش ببینم. نمیدانم ایندو که آنقدر به مذهب دیگری متعقد بودند چرا اصلا با هم ازدواج کرده بودند و اینهمه ناراحتی برای خودشان خریده بودند. یک روز به مادرم گفتم شما که اینقدر سر مذهب با هم درگیری دارید چرا شما مسلمان نمیشوید که ماجری خاتمه پیدا کند. مادرم در حالیکه اشگ در چشمانش حلقه زده بود گفت نمیشود زیرا باب از جانب خدا آمده است و من نمیتوانم این را کتمان کنم. این یک حقیقت است و او آمده است تا بشر را هدایت کند و چگونه من میتوانم او را کنار بگذارم. گفتم اگر اینطور است چرا این را به پدرم نمیگویید که او بهایی شود. اگر راست است پس چرا او باور ندارد. باری این موضوع در فکر من بود که چرا این دو با هم اینقدر مشگل دارند و میخواستم بدانم که فرق بین این دو دین چیست که باعث این همه مرافعه است. من هم مثل سایر همکلاسهایی های بهایی و نیمه بهایی مرتب مورد ظلم و جور بچه های مسلمان بودم و روزهای تاسوعا و عاشورا و سایر اعیاد مذهبی مسلمانان خدا پرست بخانه ما حمله ور میشدند و با سنگ و چوب به درب و پنجره های ما میکوبیدند و فریاد الله اکبر و بهایی نجس شان زمین و زمان را به لرزه در میاورد. و این بچه ها و مسلمانان با پاشیدن رنگ به خانه ما منظره خانه ما را بصورت هیولا در میاوردند و کار خدایی ومذهبی خود را برای رفتن به بهشت جاویدان و فرار از جنهم انجام میدادند. زیرا بعقیده آنان ظلم به بهایی ها و سایر کافران دربهای بهشت و همدمی حوریان بهشتی را آسان میکرد. من که تحت تاثیر پدرم علاقه عجیبی به اسلام پیدا کرده بودم نیز سعی میکردم با خواندن نماز هایم بدون قضا شدن به بهشت بروم. حتی پدرم یک عکس زیبای حضرت امیر را بمن داده بود که حتی من آن عکس را باخودم به رختخواب میبردم و این عکس که باندازه سه کف دست بود همیشه با من بود. تصویری بود سیاه و سفید که زیر آن نوشته شده بود حضرت امیر مومنان علی بن ابی طالب علیه السلام. شاید شما باور نکیند که این عکس حزو زندگی من شده بود. حتی هنگامیکه نماز میخواندم این عکس را جلوی خود قرار میدادم. پدرم بمن سفارش کرده بود که وقتی نماز میخوانم نبایست به هیچ چیز دیگری توجه داشته باشم و بهیچ نحوی نباید نمازم را بشکنم حتی اگر احساس خطر میکنم زیرا من دارم با خدا مکالمه میکنم و اوخودش مواظب من است. مادر م هم که یک بهایی بود با اینکار ها مخالفتی نمیکرد. زیرا بهاییان بر عکس تبلیغات به اسلام معتقد هستند و از آن دفاع هم میکنند. بهر حال ما در ایام عزاداری و عاشورا تاسوعا همیشه در ناراحتی بسر میبردیم زیرا مسلمانان برای رضای خدا و رفتن به بهشت همواره خانه ما را در این ایام سنگ سار میکردند. و دربها و پنجره ها را میشکستند. بعضی وقت با از پاشنه در آورده درب حیاط به داخل منزل نیز خ هجوم میآوردند و با بردن وسایل خانه دین خود را به دین کامل میکردند و حوریان بهشتی را خوشحال میکردند. پدرم وقتی از امام حسین صحبت میکرد اشگ از دیدگانش روان میشد و خواهرم هم همراه با او گریه میکرد. آنوقت پدرم از خواهرم میخواست که اشگ خود را به روی گونه هایش که آثاری از سرطان پوست داشت بمالد که متعقد بود که این اشگ ها که برای خاطر امام حسین جاری شده است شفا بخش است و خاصیت دارویی دارد. بدین ترتیب تربیت مسلمانی او مرا هم چیزی نظیر خودش در آورده بود. هنگامیکه یک معلم کمونیست و یا توده ای ما بنام وقار در سر کلاس مدام به اسلام بد میگفت و همه بدیها و زشتیها را به اسلام مچسبانید و تمام بچه های مسلمان را بر ضد اسلام تحریک میکرد من همچنان در فکر بودم که جوابی دندان شکن به او بدهم. زیرا تحت تاثیر سخنان پدرم مسلمانان را تافته جدا بافته میدانستم. آقای وقار بچه ها را طوری تحریک کرد که وقتی او میگوید کثیف ترین بد ترین ابله ترین مردمان کیانند همه بچه ها با کور بگویند مسلمانان. این معلم توده ای فکر میکرد که لابد کمونیست ها بهترین هستند. او شروع کردن به صفات بد شمردن و طوری کار را قبلا تنظیم کرده بود که بچه های کلاس دوم دبستان بگویند مسلمانان. در حالیکه همه این بچه غیر از من و یک بچه یهودی و دو سه بچه مسیحی بقیه همه دارای پدر و مادر مسلمان بودند. ولی هیچ اطلاعی از اسلام نداشتند و تنها بعضی از آنان بر ضد بهایی ها شست و شوی مغزی داده شده بودند. بهر حال آقای وقار گفت که این مسلمانان کثیف دزد دروغگو فاسد و خاین هستند و بعد اضافه کرد بچه ها بنظر شما کی دزد کثیف خاین فاسد دروغگو میباشد و بچه ها که قبلا تعلیمات لازم را گرفته بودند همگی با هم فریاد کردند مسلمانها. تنها من بودم که در ردیف جلو نشسته بودم و با صدایی رسا داد زدم توده ای ها. آقای وقار هم در همانجا یک کشیده آبدار به گونه من زد . من که فکر میکردم دارم از مذهب پدرم دفاع میکنم با دردی جانفرسا روبرو شدم و گریه سر دادم ولی هیچ یک از بچه ها با من همدردی نکرد. و آقای وقار هم مرا از کلاس اخراج کرد. البته من این مطلب را هم به پدرم گفتم و او مثل اینکه با خنده ای به من جواب داده بود. بهر حال اکنون ایام سوگواری بود از سرور شهیدان و مردم به سر و کله خود میزدند. من از پدرم پرسیدم که چرا مردم گریه میکنند و به سر و سینه شان میزنند. او گفت برای اینکه حضرت امام حسین را در چنین روزی در کربلا شهید کرده اند. گفتم که چه کسی این کار را کرده است آیا یهودیان اینکار را کرده اند گفت نه گفتم مسیحیان گفت نه گفتم بهاییان گفت نه من هیچ باورم نمیشد که بپرسم مسلمانان زیرا آنان را خوب تصور میکردم و با آقای وقار هم سر همین موضوع بر خورد کرده بودم. من ادامه دادم که مسلمانان که نمیتوانند خانواده پیامبر خود را شهید کنند و پدرم که نزدیک مادر م نشسته بود با نوعی خجالت و شرمسار ی گفت که متاسفانه مسلمانان خانواده پیامبر خود را شهید کرده اند. من با ناباوری پرسیدم آیا اینکار ممکن است وی گفت که بله ممکن است و نیز انجام شده است. من با ناراحتی گفتم پدر جون من نمیخواهم مسلمان بشوم و جز گروهی باشم که امام خود را شهید کرده است. من ارمنی میشوم. پدرم گفت که میتوانی مسلمانی خوب بشوی و به مردم خدمت کنی. من هم تصمیم گرفتم که همیشه سروقت نماز بخوانم و پدرم را که از بیماری سرطان پوست رنج میبرد سر نماز دعا کنم زیرا او گفته بود که دعای بچه ها زود اجابت میشود. روز بعد که گویا شب ایام غریبان بود باز مسلمانان پاک نهاد برای ثواب به خانه و کاشانه ما سنگ پرتاب میکردند و بالاخره چند تن از جوانان پر زور سر رسیدند و درب خانه را از پاشنه کندند. مادرم در آشپزخانه طرف دیگر حیاط مشغول پخت و پز بود و من هم در اتاق نزدیک به درب حیاط نماز میخواندم. درب حیاط به یک راهرو باز میشد که در دو طرف این راهرودو اتاق تو در تو در هر طرف بود. قبلا هم بچه ها شیشه یکی از اتاقها را شکسته بودند وسنگ به داخل اتاق آمده بود و یک کاسه را هم که روی میز بود در اثر اصابت با آن شکانیده بود. من همچنان سرگرم نماز و راز و نیاز بودم و از خدا سلامت پدر و دایی هم را آرزو میکردم که اصلا متوجه آمدن بچه های نیمه ولگرد و جوانان همراه آنان به داخل خانه نشدم . من همچنان کنار سجاده ایستاده بودم و نماز میخواندم که آنها به اتاق وارد شدند و وقتی دیدند من دارم نماز میخوانم با تعجب در گوشه های اتاق پراکنده شدند و بکار من خیره گردیدند. برای آنان نماز خواندن یک بچه هشت ساله آنهم با آنهمه سر و صدا جالب بود و اینکه من بدون هیچ واهمه ای بکار نماز و دعای خود همچنان مشغول بودم. بدین ترتیب آنان دور من نشستند. یکی از آنان گفت این جلال است و پدرش یک مسلمان است و صورتی روحانی دارد. یکی دیگر از بچه ها گفت که همان است که از آقای وقار سیلی خورده است چونکه از مسلمانان دفاع کرده بود. آنان با هم با حالتی نیمه شک و نیمه تعجب به من نگاه میکردند. و با نهایت دقت بمن گوش فرا داده بودند. درست است که ما همه تشنه عشق و محبت هستیم و این نابکاران روزگار هستند که تخم بدی و نفرت را در قلوب ما میکارند تا ثمره کینه و نفرت را درو کنند. بعد از اینکه نماز تمام شد من نشسته شروع به دعا خواندن کردم که ای خدا پدر ومادر ان مارا بیامرز و به مسلمین آبرو و حیثیت عطا فرما و آثار خشم و کین را از دلهای صاف آنان بزدای. به آنان عزت و سعادت عطا فرما مریض هایشان را شفا ده و مستمندانشان را روزی بده. نگذار که آنان ذلیل و بی خانمان گردند. اکنون من هم از خود میپرسم که چطور من از آمدن آن همه بچه تحریک شده و خشمگین به اتاقم وحشت زده و مضطرب نشدم. شاید هم فکر کردم من که توانایی برخورد با این همه بچه ها را ندارم بهتر است که بقول مادرم به آنان محل نگذارم و بکار خودم مشغول باشم. بچه ها که اکثرشان برای بردن وغارت در را شکسته و به خانه ما آمده بودند حالا با کنجکاوی به کار من و نماز خواندن من مینگریستند. بعد از خاتمه نماز و دعا دیدم که چشمان همه آنان پر از اشگ است و باور نمیکنید که چطور آنان منقلب شده بودند و با شرمساری بمن نگاه میکردند. و بالاخره یکی از آنان گفت که بما گقته بودند که شما بهاییان بچه های مسلمان را میدزدید و آنان را میکشید و بعد روغن آنان را میگیرید و میفروشید ولی من اکنون میبینم که تو داری برای ما مسلمانان دعا خیر میکنی پس به ما دروغ گفته و حقه زده بودند. دیگری گفت که این همان جلال است که از دست آقای وقار سیلی خورد چون نخواست که بگوید که مسلمانان بد و کثیف هستند. همه آنان پس از عذر خواهی با چشمانی پراز اشگ خانه ما را ترک کردند و حتی دو تن آنان رفته و وسایل نجاری آورده درب حیاط را هم تعمیر کردند. نظر من داستانسرایی نیست بلکه میخواهم بگویم که چطور تحریک و تبلیغ میتواند باعث هرج و مرج گردد و خون بیگناهانی بی دلیل ریخته شود. اکنون که رسانه های ارتباط جمعی در دست حکامان است و آنان با داشتن ثروتهای بی اندازه و در اختیار داشتن وسایل مخابراتی و روزنامه و ارتباط جمعی براحتی میتوانند میلیونها انسان را شستشوی مغزی دهند و برای انجام دادن ماموریت های خود بسیج نمایند و براحتی از مویی کوهی بسازند و جوانان ساده دل را مانند امواج شورشی بطرف دلخواه خود سوق دهند. من هم مثل هزاران کودک دیگر محتاج محبت و دوست بودم و این تفرقه ها باعث میشد که نتوانم با بچه های همسن خود دوست بشوم. به عبارت دیگر من برای مسلمانان بهایی بودم و برای بهایی ها نوعی مسلمان که مرا بطور کامل تحویل نمیگرفتند. البته این موضوع کلیت نداشت ولی همانطوریکه میدانید هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. همان چند نفری که مرا بعنوان بهایی آزار میدادند و بطرفم سنگ پرتاب میکردند و یا همان چند بهایی که مرا مسخره میکردند و بچه هایشان با من بی مهر بودند برای ناراحت کردن من کافی بود. حالا من که شانزده ساله بودم بدیدن پدری میرفتم که دی سن مسنی و نه پیری زمین گیر شده بود و دیگر نمیتوانست بخانه ما بیاید. مادرم هم مرا تشویق میکرد که به دیدار پدر بیمارم بروم و من میباید از شمیران به ناحیه خیابان شاهپور میرفتم و این راه با اتوبوسهای آن زمان خیلی وقت گیر بود. از شمال شهر تا حدود میدان راه آهن تهران. برادر دیگر من که با من همسن بود همیشه مرا تا لاله زار همراهی میکرد که تنها نباشم و در آنجا هم وی برای من خودش بستنی کیم میخرید و با میخوردیم. بعد من سوار ماشین شمیران میشدم و بخانه بر میگشتم. هر دوی ما شانزده ساله بودیم او پسر آخر مادرش و من تنها پسر زنده مادرم بودم. برادران دیگر من شاید بعلت اینکه مادرم کار تمام وقت داشت همگی مرده بودند. آنان در اثر سرماخوردگی از بین رفته بودند. اکنون شاید برای ما خنده آور است که کسی در اثر سرما خوردگی و یا زکام بمیرد. ولی در گذشته بخصوص اگر کسی کار تمام وقت داشت و صبح به مدرسه میرفت و شامگاه باز میگشت و بچه هم در اختیار کلفت بیسواد و یا پدر بزرگ نود ساله بود واضح است که امکان از بین رفتن کودک زیاد است. مادرانی که کار نمی کردند مسلم است که بیست و چهار ساعت مواظب رفتار بچه های خودشان بودند و بچه تا مریض میشد او را به دکتر و دوا میرساندند. ولی کلفت های بیسواد و یا پدر بزرگهای علیل به ناله و فریاد های کودکان بینوا توجهی آن چنان نمیکردند و هنگامیکه مادر خسته و گرسنه بخانه میرسید شاید دیگر برای توجه به کودک دیگر دیر شده بود. ولی مردن از سینه پهلو و زکام و سرما خوردگی همه برادران و خواهران من را به دنیای دیگری کشانیده بود. این بود که من بسیار مورد توجه مادرم بودم و او هر روز مرا با خودش بمدرسه میبرد تا مواظب من باشد و مثل دیگر بچه هایش از بین نروم.جمال الدین و رکن الدین و سالار الدین و قوام الدین جهار برادر من بودند که همه مرده بودند. بهر حال با این اوضاع حال هم مریضی پدر هم به مشگلات اضافه شده بود. اکنون برادر شانزده ساله دیگر من که مرتب شاهد رنجور شدن پدرش میبود نیز بسیار حساس شده بود. همسر پدرم با من خیلی خوب رفتار میکرد و هر روز که درب خانه را برروز این مسافر خسته باز میکرد با خنده و خوشرویی همراه بود و بعد هم مرا در آغوش میگرفت و خوش آمد میگفت. و میگفت که اینجا خانه خودت هست هر وقت خواستی بیا. و اضافه میکرد که من تورا از سایر بچه هایم بیشتر دوست دارم. بعد هم برادر من با من کمی گفتگو میکرد و کبوترهای زیبایش را میاورد و با هم خوش بودیم. پدرمان هم که دیگر زمین گیر شده بود و توانایی نداشت که حتی مدتی بنشیند. وی روز به روز ضعیف تر و لاغر تر میشد. سرطان مثل خوره داشت او را میخورد. با وجود اینکه من به هیچ کلاس درس اخلاق که مخصوص بچه های بهایی است نرفته بودم و هیچ معلومات بهایی نداشتم باز هم برادران دیگر من بمن بچشم کم و بیش یک بهایی نگاه میکردند. ولی از آنجا که من تمامی برادران خود را از طرف مادر از دست داده بودم داشتن یک برادر ولو اینکه از مادر با من یکی نباشد خود نعمتی عظیم بود. شاید برادر همسن من متوجه این موضوع نمیشد که من واقعا از صمیم قلب برادران خود را دوست داشتم. زیرا من برادر دیگری نداشتم که بتوانم به او ابراز محبت کنم. و دوستی و محبت من به آنان سیاست نبود. نمیدانم شاید آنان متوجه این موضوع شده بودند که آنها شش برادر بودند و من تنها و این مسلم است که من به آنان صمیمتی زیاد احساس میکردم. شاید برای همین محبت زیاد و ابراز آن از جانب من بود که آنها هم مرا بعنوان یکی از خودشان پذیرفته بودند و من حتی یکبار گفتم از اینکه مادر من با پدرمان ازدواج کرده و به زندگی شما لطمه زده است من بی نهایت متاسفم و واقعا هم متاسف بودم زیرا اگر من بودم هیچوقت نمیگذاشیم که مادر زن کسی بشود که زن و هفت تا بچه دارد. با وجود این من بار های از مادرم گله کرده بودم که چرا زن یک شخص زن دار شده که باوی حتی مشگل مذهبی هم داشته است. مادرم هم در جواب میگفت که او اینقدر آمد و اینقدر گفت که ما را در رودرواسی قرار داد و این قسمت من بود. و چون طلاق هم بد بوده است از این جهت با وی مادرم نظیر یک دوست رفتار کرده بود و چون پدرم به مادرم خرجی نمیداده است او هم مجبور شده بود که تمام وقت کار کند. بعبارت دیگر شانس مادر من بد بوده است. حالا پدرم در بستر مرگ بود وهر روز امکان این داشت که این دنیای پر درد سر را رها کند. آخرین روزی که وی در قید حیات بود من در کنارش بودم با آهستگی بمن گفت جلال یک کم نزدیک تر بیا و من میخواهم با تو صحبت کنم. بشوخی گفتم که آقا جون من نماز خواندم. زیرا این تکه کلام او بود و اولین سوال او از من این بود که نمازت را خواندی و یا به کمرت زدی. گفت میدانم بیا میخواهم در باره فروغ هم با تو صحبت کنم. دستهای او دیگر هیچ عضله ای نداشت تنها پوست و استخوان بود که براحتی رگهای آن هم دیده میشد. وی گفت من امروز یا فردا خواهم مرد و تورا با مادرت و خواهرت در این دنیا تنها میگذارم بایست بمن قول بدهی که از خواهرت مثل دختر خودت مواظبت کنی. در حالیکه صدایش میلرزید گفت بایست بمن قول بدهی که اینکار را خواهی کرد. هنگامیکه به دست های او نگاه میکردم یاد آن بازوان قوی افتادم که در زمستانها یخ های حوض را میشکست و در آب حوض صفر درجه مثلا غسل میکرد. حالا همان دست ها دو استخوان بودند که به زحمت تکان میخوردند. پدرم با نگاه بی فروغش چشم در چشم من دوخت و گفت میدانم که بقولت عمل خواهی کرد.. حالا من میتوانم با خیال راحت از این جهان بروم.
Why we should be punished for religion and nationality.
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 04:32 PM PDTوقتی که یادم میاید یعنی در حدود چهار سالگی مشگل مذهب داشتم. مادر من بهایی و پدرم مسلمان بود انهم مسلمانی متعصب که نمازش قطع نمیشد. پدرش یک ایت الله بود و خودش سرهنگ شهربانی. درکوچه ها بچه های دنبال من میکردند و با پرتاب سنگ و فحش های بد مرا بدرقه مینمودند. گفتن سگ بابی یک سلام ساده ایشان بود و فحش های رکیک جنسی به دنبال آن. من که معنی این کلمات را نمیدانستم انرا از مادرم میپرسیدم و وی میگفت این حرفهای بدی است انرا تکرار نکن و با این بچه ها هم معاشرت نکن. میگفتم که مامان جون معاشرت یعنی چه با خنده میگفت به انها محل نگذار و به انها نگاه هم نکن. ولی بچه های بهایی هم رفتاری نظیر ان نه بان شدت با من داشتند و بمن میگفتند بچه مسلمون نوه ایت الله آخوند. و مرا کنار میزدند.
درست است که بعضی ها از دین و مذهب استفاده میکنند و احترام کسب مینمایند و حتی از قبل آن به ثروت و مکنت هم میرسند و زندگی خوب و بی زحمتی دارند. نگاه کنید به کشیش های کلیسا های بزرگ که با ماشین های گران قیمت به همه جا میروند و با پولهای کلیسا و هدایا سالانه سفر های دوردست میکنند. و گروه دیگری هم به نام مذهب هدف آزار و اذیت واقع میشوند و اموالشان به غارت میرود. به عبارت دیگر برای عده ای دین سرشار از رفاه و آسایش است و برای برخی دیگر درد سر و مزاحمت و بیکاری و غارت اموال.
من به یک دوست مسلمان کمک کردم زیرا خانه اش ویران همسرش درگذشته و بچه هایش گرسنه بودند. ساختمانهایش توسط مردم اشغال شده بود. وی با تقلا و دست داشتن در دادگستری انها را بیرون کرده بود و میگفت که پول تعمیر انها را ندارد و این قدر به من اصرار و خواهش و تمنا کرد که مرا مجبور نمود برایش از دوستان دیگرم وام های سنگین بگیرم. که میگفت زود پس میدهد. ولی پول را که پس نداد که هیچ بلکه با هو و جنجال که من به دانشگاه رخنه کردم که فرزندان معصوم مسلمانان را بهایی کنم و البته با صرف مبالغی از مال غارت شده من باعث شد که من از دانشگاه اخراج شوم شغلی که من دوست داشتم و دانشجویان هم با من خیلی صمیمی بودند و یکدیگر همکاریهای گسترده ای داشتیم. بدین ترتیب مرا از ایران آواره نمود و من مجبور شدم برای کار به امریکا بیایم. مدتی در امریکا در کالج درس دادم تا اینکه مدرسه شبانه روزی باز کردم .
ولی به سبب خارجی بودن در دبیرستانها که شغل تمام وقت داشتم بعضی شاگردان و والدین انها به من خیلی کم لطف بودند و همی سبب شد که خودم مدرسه باز کنم البته با اعتبار های سنگین بانکی. اگر در ایران مذهب بهانه آزار من بود اینجا ملیت برایم مشگل ساز شده بود. ولی کار به اینجا تمام نشد. مالیات ها و بیمه مرا چند برابر کردند بطوری که پول شهریه دانشجویان کفاف حتی مالیات را هم نمیداد. مجبور شدم قسمتی از ساختمان را به امریکایی ها اجاره بدهم . انها هم آن قسمت را خرابه کردند. پلیس و دادگاهها هم کاری به این کارها ندارند. و تاکنون هیچ کمکی نکردند. بیمه هم با بهانه های مختلف از کمک کردن سر باز زده است.
پس میبینید که هم مذهب و هم ملیت مشگل بزرگی برا ی من بوده است. ایکاش بجای این همه تفرقه دوستی و محبت جایگزین میگشت. امیر سردار الدین غیاثی.
For a united Iran and united Middle East.
by Sahameddin Ghiassi (not verified) on Sun Mar 01, 2009 01:11 PM PSTدشمنی بین ادیان و مذاهب و گروه ها و اقلیت ها و اقوام ریختن آب به آسیاب غارتگران بین المللی است. با سلام نمیدانم یادت هست که گفته سعدی را که میگفت ای که پنجاه رفت و در خوابی شاید این چند روز را دریابی. بهر حال فکر کردم شاید تجربه های من برای جوانتر ها راهی و خدمتی باشد. من داستانهای زیاد واقعی نوشته ام که نمیدانم کدام آنها میتوانند برای مردم مفید باشند. همانطوریکه نوشته ای زندگی مردم بهم در شرایطی خیلی شبیه هستند. مثلا دانشجویان طبقه متوسط مشگلاتشان نظیر هم دیگر است. و یا مردم زحمتکش و کارکن دارای مشگلات مشابه ای هستند. ولی بطور کلی سیستم موجود در دنیا مردم را دو دسته میکند یا بی تفاوت باش و کناره گیر و یا ظالم . آنانی هم که برای مردم میخواهند خدمت کنند با زور به کناری گذاشته میشوند. این است که تنها راه رهایی داشتن گروه های بیشمار مردم دوست و دانشمند است. یعنی اکثریت مردم بایست به زره دانش و بینش مجهز باشند. زیرا این همه دین و ملیت و تاثر های ملی و مذهبی و قومی و گروهی را چطور میتوان یک کاسه کرد. مثلا بایست صفات مشترک و مواردی که مردم با هم توافق دارند انها را مورد توجه داد و نه فرضیاتی که مردم را از هم دور میکنند. مثلا بین بی دین و با دین این مطالب میتواند مشترک باشد مهربانی با هم دوستی باهم بد بودن دزدی و فساد همکاری و همگامی انسانیت و خوبی اعتدال و همکاری و عدل و مساوات. احترام به عقاید دیگران و ارج نهادن به دانش و میبینی که میشود هزاران نقطه مشترک بین بی دین و با دین پیدا کرد. بعد ادیان را مورد مطالعه قرار داد و نکات مثبت و مشترک آنان را برجسته نمود وآنان را به همکاری دعوت نمود.
ولی اینکه مثلا شیعه بگوید راه من درست است و دیگران به راه خطا میروند و یا مسیحی بگوید که من راه درست را پیداکرده ام و دیگران راه اشتباه میروند
ولی متاسفانه سیستم حاکم بر جهان این را نمیخواهد آنان میخواهند نفرت و انزجار حکمفرما باشد تا بتوانند محصولات مخرب خود را بفروش برسانند. وگرنه روشن است که یک بچه کلیمی کلیمی میشود و یک بچه مسلمان مسلمان و یک بچه هندو هندو و همه آنان فقط برای یک اسم است که از هم جدا میشوند وگرنه در انسان بودن همه یکسان هستند. بعبارت دیگر اگر ما اصل مشترک را که همان خوبی و انسانیت همکاری و همراهی است برجسته کنیم و عوامل فرعی را که چونگه بایست عبادت کنند کنار بگذاریم و به شخص واگذار نماییم تا اندازه ای مشگل حل میشود.
مثلا اگر اسلام سعی کند که همه مردم را مسلمان کند و مسیحی سعی نماید همه مردم را مسیحی مسلم است که راهی دور و دراز و پر خطر و مشگل اتنخاب شده است.
در حالیکه اگر سعی کنیم مردم را همان طور که هستند دوست بداریم و نه اینکه سعی کنیم آنان را مثل خود نماییم مسلم است که مشگل حل شدنی است.
مثلا در آفریقا رابطه بین زن و مرد بسیار آزاد تر از اروپا و آمریکا است بدین معنی که مرد علاقه خود را به زن و یا دختر مورد نظر ابراز میکند و دختر و یا زن با او رابطه بر قرار میکند که این در فرهنگ آمریکایی که روابط محتاج به شناخت و رفت آمد و رستوران رفتن و معاشرت است نوعی فاحشگی است و یا رابطه بین دختر و پسر که بعنوان دوست پسر و یا دوست دختر ابراز میشود در فرهنگ خاورمیانه نوعی فاحشگی است. یا هندو ها بایست تمام ثروت خود را دودستی به داماد بدهند و این خانواده دختر ها هستند که به خواستگاری پسر ها میروند.
اگر قرار باشد یک فرهنگ و یا یک تمدن را با معیار های فرهنگی دیگر اندازه گیری کنیم مسلم است که راهی به خطا رفته ایم و اثرش جز بد گویی و نفرت و جدال چیزی نخواهد. بود. در خاطرات آتا تورک خواندم که سلطان عثمانی جدال در میان مردم کشور بزرگ عثمانی را به نفع خود میدانست و به آن دامن میزد حتی او نفرت و جنگ بین ترکان را دوست میداشت. و این راست است که حکمرانان غیر مردمی همیشه از این جدال و نفرت سود میبرند و چون مردم بخود مشغول میشوند لاجرم وقتی برای کنترل غارت و سو استفاده آنان ندارند و این ها از قانون تفرقه بینداز و حکومت کن سو استفاده مینمایند.
همانطورکه اسکندر گفته است که کارهای بزرگ را به اشخاص پست واگذار کن که همیشه میتوانی آنان را کنترل کنی. متاسفانه این قانون هم اکنون در جهان ما بکار برده میشود و با دامان زدن به اختلافات جزیی مردم کم شعور را مشغول و خود سرمایه آنان را غارت میکنند. تنها راه رهایی از این تله داشتن دانشگاه های مستقل و احترام به عقاید دیگران و بردباری و تساهل و قبول اینکه حتی قوانین هم مطلق نمی باشند و با زمان و مکان قابل تغییر میباشند.
جوانانی که از یک شکست عشقی به خودکشی دست میزنند و یا به دامان اعتیاد پناه میبرند و یا انان که در اثر ناملایمات زندگی به مرگ و نیستی پناه میبرند و برای زنده بودن و زندگی کردن خود عزا میگیرند همه محصول همین سیستم کذایی هستند که تخم بد بینی و فساد و بی تفاوتی و گرگ بودن و ظالمانه رفتار کردن را بما آموزش میدهد. یک دادگستری بی تفاوت و یک لشگر قاضی و بازپرس بی مصرف و بی تفاوت چگونه میتوانند عدل و داد را مراعات کنند. سرگرد شهربانی که بی غرور تقاضای دریافت وجه نقد رشوه دارد چگونه میتواند قانون عدالت را رعایت کند و یا قاضی گرسنه دادگستری که چشم به دستان رشوه دهنده دوخته است میتواند عدل را مجری باشد. یکی میگفت ایرانیان بجای تولید و کار و یگانگی به جنگ مشغولند جنگ بین مذاهب و مکتب های سیاسی و قومی و گروه بندی های متفاوت بی آنکه هیچ برداشت علمی از این گروه ها داشته باشند. جنگ آنان در حقیفت جنگ نام های مختلف است.
I wish we we nice to each other.
by Sahameddin Ghiassi (not verified) on Thu Feb 26, 2009 08:50 PM PSTچرا ما برای صلح و صفا کار نمیکنیم. و چرا ما بایست دایم برای دیگران مزاحمت و ناراحتی ایجاد کنیم؟ آیا این دو روزه زندگی اینقدر ارزش دارد که ما اینهمه ناراحتی را بایست تجربه کنیم. من میخواهم یک داستان واقعی برایتان بنویسم شاید خواندن این داستان ها باعث شود که مشگل مردم ما تا اندازه ای حل شود. ساسان دوست صمیمی من بود و ما هرروز با هم بمدرسه میرفتیم. پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مادرش هم در یکی از دبیرستانها نزدیک تدریس زبانهای خارجی مینمود . من و ساسان از زمان کودکی با هم آشنا بودیم. ما یک دوست دیگر مشترک هم داشتیم بنام جلال که او هم نظیر ما بود یعنی در یک خانواده متوسط کارمندی زندگی میکرد.
با مشگلات دین ما هم از همان کودکی آشنا شدیم. نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای به بچه رسانده بود که مادر ساسان بهایی است. این بود که ما هرروز بایست یک سری فحش ناسزای مذهبی را گوش میکردیم که از دهان بچه ها در میامد. با وجود اینکه پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مردم هم اورا دوست میداشتند و به او کلی هم احترام میگذاشتند و از کمک های او هم استفاد ه میکردند ولی با اینهمه این موضوع مثل اینکه به ساسان مربوط نمیشد و او بایست فحش های رکیک جنسی مذهبی را گوش کند.
مسلمان بودن و حتی سرتیپ بودن پدر ساسان او را از مشگل آزار دیدن توسط بچه های نیمه ولگرد رها نمیکرد.
ساسان میگفت من دیگر به شنیدن این فحش ها عادت کرده ام. و مادرم هم میگوید که دهان به دهان بچه ها نگذارم و به آنها محل نگذاشته و با آنان معاشرت نکنم. این بود که هرروز میبایست یک سری ناسزای آبدار را گوش کنم و جوابی هم ندهم.
ساسان میگفت که رفتن بمدرسه برای او در آور و کشنده است مخصوصا اگر میبایست تنها بمدرسه برود و من همراهش نبودم. ساسان در آن زمان تنها هشت ساله بود و تازه نماز را بزبان عربی یاد گرفته بود. و پدرش اول با تشویق و سپس با زور از این پسر بچه هشت ساله میخواست که هر روز وضو بگیرد و نماز بخواند. بالاخره بعد از شنیدن آنهمه فحش مذهبی و گوش کردن به ناسزاهای جنسی که فلان به فلان رهبر بهاییان و یا فلان کردم به قبر فلان و ساده ترین فحش ها که بوی میگفتند سگ بابی و نجس بود که من در اینجا مینویسم و لی هنوز هم شرم دارم که گفتار بچه های آن زمان را اینجا باز گو کنم.
نیمیدانم این بچه های ولگرد اینهمه معلومات مذهبی راجع به بهاییت را از کجا آورده بودند که من که مادرم بهایی بود نمیدانستم. مثل فحاشی به تابوت بلور و یا لعنت به گنبد طلا و یا فلان کردم به تابوت بلور و گنبد طلا. حال بقیه داستانرا از زبان خود ساسان بشنوید.
پدرم مهربان بود ولی بسیار سختگیر و مذهبی و نمیدانم چرا با وجود اینهمه تعصب یک زن بهایی گرفته بود . وقتی از مدرسه بخانه بر میگشتم و آن همه فحشهای رکیک را گوش کرده بودم تازه پدرم مرا وادار میکرد که وضو بگیرم و آیاتی را در هنگام وضو گرفتن بخوانم و بعد هم بایست اذان میگفتم و بالاخره مدتی طولانی برای من هشت ساله نماز آنهم به زبان عربی میخواندم که مفهوم آنرا نمی فهمیدم و میدانید که وقتی که انسان کاری که نمی فهمد و انجام میدهد چقدر خسته کننده است.
خانه ما یک خانه بزرگ بود که در هر چهار طرف آن ساختمان ساخته بودند. و در وسط حیاط هم یک حوض بسیار بزرگ بود که در آن من میبایست همراه پدرم وضو میگرفتیم. در قسمت های دیگر ساختمان فامیل بهایی ما زندگی میکردند که برعکس من که تنها پسر مادرم بودم آنان شش برادر بودند که با هم بمدرسه میرفتند و چون تعدادشان زیاد بود بچه های نیمه ولگرد به آنان کاری نداشتند با وجود اینکه آنان بهایی بودند یعنی هم پدرشان بهایی بود و هم مادرشان و هم جمعه به درس اخلاق متخلط میرفتند و برای من یک آرزوی بود که جمعه ها با آنان که پسر دختر بودند به درس اخلاق بروم ولی پدرم بمن چنین اجازه ای نمیداد و مادرم که دستور پدر را لازم اجرا میدانست.
آنان با من زیاد مهربان نبودند و چون شاید وضع مادی ما یک کمی بهتر بود نوعی حسادت بچگانه هم بمن داشتند و من چون تنها پسر مادرم بودم سر وضع ظاهری من بعنوان یک بچه سرتیپ شیک بود و لی چه فایده که این موضوع باعث خشم بچه ها بود من از هر دوی انان بیرحمی و ظلم میدیدم . آنان هم بمن بچه مسلمون و بچه سید و نوه آخوند میگفتند و بنوعی مرا از خود طرد میکردند.
بعد از شنیدن آنهمه ناسزا حالا بایست نماز بخوانم. و روزهای جمعه هم که بچه های بهایی به درس اخلا ق میرفتند من بایست با پدرم مراسم عبادی انجام دهم.
بعد از شنودن آنهمه باران فحش و ناسزا بایست حالا نماز میخواندم و بجای بازی باز پدرم مرا وادار میکرد که قرآن هم بخوانم. از یکطرف به عنوان بهایی مورد تمسخر و فحاشی بچه های مسلمان بودم و از یکطرف دیگر بایست آداب و مراسم مذهبی یک مسلمان بالغ را انجام میدادم که باز مورد تمسخر بچه های بهایی بودم.
سالها گذشت تا من با تمام کردن دانشگاه در همان دانشگاه مشغول تدریس شدم ولی باز شیر پاک خورده ای خبر رسانده بود که من بهایی هستم و پاکسازی شدم.
کم کم سن من از سی میگذشت و در این میان هم پدر و هم مادرم را از دست داده بودم و دایی مهربان من هم که تنها همراه و دوست و مشاور من بود در جوانی درگذشته بود. و من تنها با بیکاری در یک خانه باقی مانده بودم. ازدواج هم برای من خیلی مشگل بود زیرا که بهایی ها بعنوان اینکه پدر مسلمان درگذشته داشتم همسر من نیمشدند و مسلمانان هم بعنوان اینکه مادر بهایی بوده و بعنوان بهایی اخراج شده ام از همسری با من اکراه داشتند.
با سایرادیان هم که تماسی آنچنانی نداشتم که از دخترانشان خواستگاری کنم. ظاهرا دوستان مسیحی و کلیمی و یا حتی زردشتی هم بمن آن چنان روی خوشی نشان نمیدادند که پا جلو بگذارم و یا فکر کنم شانسی داشته باشم. بخصوص که بیکار هم شده بودم و دولت جمهوری اسلامی مرا به عنوان بهایی اخراج کرده بود. و میگفتند اگر میخواهی سر کارت باشی بایست در روزنامه ها مقاله ای بر ضد بهاییت بنویسی و به آنان فحاشی کنی و مسلم است که اینکار برای من که دارای مادری بهایی بودم مشگل و غیر ممکن بود چطور میتوانستم که به مذهبی که مادرم به آن آنقدر متقعد بود بی احترامی کنم.
بالا خره یک خانواده بهایی با ازدواج من با دخترشان موافقت کرد و بعد ها متوجه شدم که پدر و مادر همسر من تنها شش کلاس سواد دارند و چون بخودشان مغرور بودند میخواستند مثلا ثابت کنند که از من بیشتر میدانند و مثلا با سواد تر هستند. و بدین ترتیب از حرف زدن من ایراد میگرفتند که اشتباه میکنم و یا چاخان میکنم.
من که معلم بودم و میبایست هر چیزی را با مدرک ابراز کنم و نه با خیال و یا سخنان عوام مورد استهزا ایشان آنهم در جمع قرار میگرفتم. مثلا یک روز من گفتم بطور مثال بادنجان و آنان آنهم در حضور خمع که یک مهمانی با تعدادی زیاد مدعو بود مرا به باد تمسخر گرفتند که آقای استاد چطور این چنین اشتباه فاحشی میکنی درست این کلمه بادمجون است و نه بادنجان و همه زدند زیر خنده و قهقهه و مثلا من بیسواد و رسوا شده بودم.
با غرور و تخوت پدر ومادر همسرم به من خیره شده بودند و گفتند که لازم است شما بیشتر مطالعه کنید تا چنین اشتباهی نکنید. خلاصه مرا مجبور کردند که از خود دفاع نمایم و رفتم و از بین کتابها یک فرهنگنامه فارسی به فارسی آوردم و بهمه نشان دادم که درست نوشتاری کلمه بادنجان است و بادمجون گفتاری است.
پدر زن و مادر زن سگرمه هایشان در هم شد و بمن گفتند که نظرت از اینکه با این مدرک تو دهان ما زدی چه بوده است؟ بهر حال این بود موقعیت ازدواج من و بالاخره هم ناچار شدم برای کار به سرزمین آزادیها بیایم و در اینجا مشغول شدم و لی کار به اینجا تمام نمیشود در اینجا هم بعنوان مسلمان تروریست و ایرانی مورد بیمهری دستگاه هستم و هر قدمی که بر میدارم با مشگلات فراوان آنرا همراه میسازند که باز ناچا ر شوم که از این دیار هم بروم. گرچه اینجا فحش های رکیک نمیدهند و لی در سر هر جریانی آنقدر سخت گیری میکنند و آنقدر بایست خرج کنم که مخارج چند برابر درآمد میشود و تمامی فشار روی طبقه متوسط در آمریکا را بایست تحمل کنم و یا از این دیار هم بروم.
اگر آنجا با رو راستی مرا اخراج کردند که بهایی هستی اینجا بدون ذکر دلیل انسان را بیرون میاندازند. دوستدار هم شما این هم فایده دین و ملیت برای من. حال اگر دیگران هم از دین و هم از ملیت استفاده میکنند که لابد آن یک مرحله دیگری است .
For the unity of mankind
by Sahameddin Ghiassi (not verified) on Thu Feb 26, 2009 07:26 PM PSTنظر من از نگارش این داستان واقعی این نیست که برای من و نظایر من دلسوزی شود بلکه میخواهم ببینید که چطو ر دین و ملیت کسانی را از زندگی ساقط میکند وکسان دیگر را به ثروتهای باد آورده انبوه میرساند. امیر درست مثل خیمه شب بازی.. بیگانه ای در کشور بیگانه.
روزی در درون میهنم و در آغوش مام میهن بودم. گرفتاریها آغاز شد. پدرم از من خواست که در ماه رمضان روزه بگیرم.
من روزه گرفته بودم و بمدرسه رفته بودم. پدر از من قول گرفت که امروز با زبان خود حرف بدی نزم و با کسی دعوا نکنم.
با قول به پدر بمدرسه رفتم. مادر من مسلمان نبود ولی پدرم با او ازدواج کرده بود شاید به امید اینکه او را مسلمان کند و شاید مادرم هم همسر او شده بود که او را بهایی کند. من در این میانه در میان دو قطب بودم.
من سعی میکردم به قولی که به پدرم داده بودم وفا دار بمانم. و آرام باشم.
همچنان که با کیف کوله پشتی کتابهایم بمدرسه دبستان مشگان در سلسبیل میرفتم.
سر پیح به خیابان خاکی دیگر چند بچه با هم در پی من روان شدند. من راه خود را میرفتم قدم هایم را تند تر کردم تا با فاصله از آنها زودتر به دبستان بروم. ولی آنها هم قدمهایشان را تند تر کردند. و بالاخره هم دویدند. من هم ناچار دویدم.
از هما ن دور صدای بلند آنان به گوش میرسید که میگفتند بچه بابی سگ بابی عباس افندی و سایر فحشهای جنسی که شاید نه آنان معنی انرا میدانستند و نه من. بالاخره نزدیک مدرسه بهم رسیدم و زیر تابلوی سیاه رنگ مدرسه دولتی من به دیوار تکیه دادم که از عقب مورد حمله قرار نگیرم و با چند نفری انها به زد و خورد مشغول شدم بر خلاف قولی که به پدر داده بودم . زیرا چاره دیگری هم نداشتم.
وقتی که سر و کله من خونی شده بود خوشبختانه یکی از معلمان مدرسه رسید و با تشر وی و زدن سیلی وی به بعضی از بچه ها و فرار بقیه مرا به دفتر مدرسه برد. در آنجا سر و صورت مرا شست و تا حدی تمیز شدم و گرد و خاک کوچه را تکاندم و معلم مهربان یک لیوان شربت به لیمو برای من آماده کرد که بنوشم. مادر من هم در همان مدرسه معلم بود.
لیوان شربت را به نزدیک من آورد و گفت امیر بیا و بگیر و بنوش. گفتم آقا معلم من نمیتوانم بخورم چون روزه هستم. نگاهی به چشمان او انداختم دیدم که پر از اشگ شده است و با لحنی لرزان گفت تو روزه بودی و اینها به نام نا مسلمان ترا آزار میدادند.
از آنجا که بچه های بهایی هم بمن بچه مسلمون نوه آخوند میگفتند و همیشه با تمسخر و نیش خند مرا از خود میراندند من میدانستم که به آنان نیز تعلق ندارم. آنروز معلم مرا به کلاس برد و به مبصر کلاس گفت هر کسی که امیر را ازار داد فورا مرا خبر کن.
آنروز ها گذشت تا اینکه من خودم معلم دانشگاه شدم با شوق و ذوق به کلاسهای دانشگاه میرفتم و به دانشجویان تشنه یاد گیری زبانهای خارجی میاموختم. دوستی داشتم که بچه های وی شاگردان من بودند و شاگردان خوب و درس خوانی هم بودند. همسرش بیماری سرطان داشت و فوت کرده بود و خودش هم بخاطر انقلاب ایران مورد حمله مردم قرار گرفته بود. ساختمان شش طبقه ای در بهجت آباد تهران داشت که نزدیک پل بود این ساختمان به اشغال مردم در آمده بود و آنها انجا مجانی ساکن شده بودند.
وی با آشنایانی که در دادگستری داشت آنان را بیرون کرده بود ولی آنان هم ساختمان را به خرابه ای تبدیل کرده بودند. حتی دسشویی ها را هم کنده و با خود برده بودند. این مرتضی موسوی هر روز بمن التماس میکرد که کمکش کنم. میگفت تو چند کار مهم داری در مدرسه سفارت آلمان درس میدهی و در دانشگاه تدریس میکنی این معلمان آلمانی هر کدامشان ماهی 20000 مارک درآمد دارند و با تو هم اینقدر دوست و مهربان هستند. از آنها حدود 50000 مارک قرض بگیر و من 20 روزه این ساختمان را تمیز میکنم رهن و اجاره میدهم و پول را بتو پس میدهم که به انها بدهی. اینقدر گفت و گریه و لابه کرد و تمنا و خواهش نمود که من اینکار را برایش کردم.
متاسفانه وی بمن رسید و چک ریالی داده بود و میدانید که روز به روز ارزش ریال کمتر میشد و چکها و نوشته های کم ارزش تر. او بیست روزه که پس نداد که هیچ شش ماهه هم پس نداد و میگفت که دس دس کن تا من آپارتمانها را اجاره بدهم. ولی معلمان آلمانی پولشان را میخواستند و مشگل من با دوست خاین غدار مشگل آنان دیگر نبود. من مجبور شدم که با فروش اسباب خانه و گرفتن قرض از پدر زن و دیگران پول آلمانها را پس بدهم من هنوز امیدوار بودم که مرتضی موسوی میخواهد که پول را پس بدهد و دارد تلاش میکند.
او گفت خودت بیا وآپارتمانها را اجاره بده بعد هم دانستم که مبلغی را که او میخواست من اجاره بدهم دو برابر مبلغی بود که خودش اجاره میداد. مسلم است که کسی از من خانه ها را اجاره نمیکرد. و بالاخره روزی هم از صبر و مماشات من خسته شد و گفت میدانی چه تو که تنها طلبکار نیستی و من هم که تنها بدهکار نیستم برو از راه دادگستر ی پول خودت را وصول کن.
حالا چیزی حدود چند سال از واقعه میگذشت. و بدهی او خیلی کمتر از واقعیت بود و تورم عملا سرمایه مرا از بین برده بود و او مرا حواله دادگستری میداد.
در عوض او هم برای از بین بردن من به کلانتری های مختلف شهر میرفت و هر روز علیه من یک شکایت واهی میکرد و ماموران دادگستری و شهربانی و یا نیروی انتظامی رابه جان من می انداخت.
وی که شیادی حرفه ای بود و راههای قانونی را خوب میدانست مرا عملا در گیر دادگستری و دادگاهها و کلانتریها کرده بود و خوش بود که برنده است. شکایتهای من از او سیار میشد و در داویر مختلفه و دادگاهها و دادسراهای شهر میگشت ولی شکایت های واهی او با موشکافیهای دقیق مورد بررسی قرار میگرفت. و یک لشگر بازپرس و رییس دادگاه را بر علیه من بسییج کرده بود و مرتب با گفتن اینکه من بهایی جاسوس صیهونسیت و جاسوس سفارت آلمان هستم مرا بیش از بیش درگیر میکرد.
بالاخره من از دانشگاه اخراج شدم و نیز ممنوع خروج هم گشتم. گرچه مثلا او مجبور شد پس از هفت سال بدهی خود را بمن پس بدهد ولی با تورم سرسام آور و اینکه در اسلام ربا حرام است او تنها اصل پول را به من پس داد آنهم با زدن خسارت های بیشمار مالی و اخراج من. او سرمست از غارت اموال من به غارت اموال دیگری دست زد و لی اینبار طرف وی بهایی نبود و او را به زندان انداخت تا مرگ او فرا رسید. ولی او اموال غارت شده مرا ارثیه خونیین برای فرزندان خود باقی گذاشت و مرا آواره دیار آمریکا کرد. اگر در ایران بعنوان بهایی مورد بی مهری و آزار بودم در آمریکا هم بعنوان مسلمان تروریست مورد بی مهری هستم. و همه جا راهها را برای من سد میکنند و هیچ کسی و قانونی هم نیست که مرا حمایت کند. خانواده من هم از اینکه به دوست مسلمان در ایران کمک کرده ام از من فاصله گرفته است.
حال چه باید کرد؟ بنظر من بایست ما کوشش کنیم که این شرایط دشوار برای دیگران برداشته شود و دین باعث مهربانی شود و نه از بین بردن افراد. امیر سهام الدین غیاثی.
دوستان عزیز همانطوریکه میبینید و مشخص است قربانی جنگهای بی ثمر کنونی مردم بیگناه و عادی هستند. و کشورهای فقیر و در حال توسعه بیشترین بها را برای این موقعیت ها میپردازند. و نیز مردم عادی کشورهای پیشرفته قربانی دیگر مادی این جنگها هستند. . اگر در جنگهای کلاسیک قدیم یک طرف درگیری به نوعی برنده جنگ بود در جنگهای امروزی برنده نهایی جنگ شرکت های عظیم بمب و مواد منفجره و سازندگان اسلحه های پیشرفته دلالان و واسطه های آنان و شرکت های بیمه و مواد مخدر هستند. که روز به روز ثروتهای بی نهایت آنها زیادتر میگردد و مردم عاد ی فقیر و فقیر تر میگردند. رهبران ابلهی همچون صدام که هیچ درک و فهم سیاسی بین المللی نداشت در راس قدرت هستند. و جوانان شستشوی داده مغزی مهره های پیاده آنان. صدام که با وجود انهمه درآمد نفت چند جنگ بدون ثمر را شروع کرد و در آخر سر هم خود را برنده نهایی جنگ میدانست چه عاقبتی داشت؟ آنان که برای کسب منافع بی نهایت خود به وی انهمه پر و بال دادند در آخر که او غره شده بود با وی چه کردند. وی با دو دستگی و چند دستگی مردم و ملت خودش و با سرکوبهای وحشیانه مردم را به خاک و خون کشید و آخر سر هم خودش مانند یک ابله به طناب دار سپرده شد. تنها راه نجات ما همبستگی و اتحاد کار و دانش است. احترام به هم و به قوم ها و تیره های گوناگون که در خاور میانه زندگی میکنند . کرد و لر و افغانان و پارسه ها تاجیک و ترک سوریه ای و مصری ازبک و قزاق همه ما در گذشته یک کشور بودیم و یک ملت ولی حال با پاره پاره شدن ما این حربه را به غارتگران بین المللی داده ایم که هر روز بنامی تازه ما را بجان هم بیاندازنند و ثروتهای ملی ما را غارت و سرمایه معنوی ما را به یغما ببرند. و انچه باقی میگذارند یک سر زمین ویران و سوخته است. ببیینید که با برادران افغان ما چه کردند دو دستگی و غارت و دادن سلاح به آنها که همدیگر را بخا ک و خون بکشند و بجای دانش و فرهنگ پیشرفته آنان را به آدم کشی وا دارند. آیا با کشت و کشتار های قبییله ای و با انتفامهای دامنه دار یک کشور میتواند پیشرفت کند؟ کشورهای خاور میانه یک کشور واحد هستند که کشورهای غارتگر آنها را پاره پاره کرده است. اختلافا ت شیعه و سنی و سایر مذاهب که خدای نا دیده را میپرستند مگر چه قد ر است که بایست یکدیگر را کافر بشمارند. مگر حضرت محمد بجز اسلام دین دیگری آورد و یا حضرت مسیح بجز مسیحیت دین دیگری آورد؟ و یا حضرت آدم بچه های دیگری هم از زنان متعدد دیگری هم داشت؟ اینها که همه یک بودند چطور شد که اکنون اینهمه پاره پاره شده و چشم دیدن یکدیگر را هم ندارند. آیا این دو روزه زندگی به اینهمه ظلم و جفا و ستم میارزد. این مردمی که سیستم جهان را اداره میکنند بایست بخو د آیند و از غارت مردم دست بردارند و با فتنه و فساد و تفرقه و کلک مردم دنیا را بر ضد هم صف آرایی نکنند باشد که روزی هم دود این همه تفرقه و فساد به چشم این از خدا بیخبران و از مردم بیگانه برود. درخت تو گر بار دانش بگیرد بزیر آوری چرخ نیلوفری را. سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکویی نبرند. درخت دوستی برنشان که ثمر بیشمار آرید نهال دشمنی برکن که جور بیشمار آرد. آی مردم دنیا شما مانند میوه ها ی یک درخت هستید و تنه شما همان حضرت آدم است. امیدوارم که جنگجویان با سلاح علم و دانش مجهز شوند و به جای استعمال مواد مخدر به ورزش و کار بپردازند . غارتگران بین المللی هم به انچه غارت کرده اند بیاندیشند و باعث مرگ و میر کودکان و مردم دیگر نشوند. خودخواهیها را کنار گذاشته برای ساختن یک دنیای زیبا و خوب دست همکاری به دیگران بدهند و از حربه تفرقه بیانداز و حکومت کن سواستفاده نکنند. به امید پیروزی صلح بر فساد و غارت و جنگ. امیر سهام الدین غیاثی
Mona real story
by Amireh Sanaz Khaton Ghiassi (not verified) on Sat Feb 21, 2009 07:16 PM PSTWHEN LOVE DIES
By
Amir Sahameddin Ghiassi
The young girl, about seventeen years old, steps firmly to the death place; Mona Mahmundizhad, one of my best students, was persecuted in Iran (Persia), because she was Bahá'í.
The Bahá'í religion is a world religion which began in Persia. Bahá'ís believe in the oneness of God, the oneness of religion, and the unity of mankind. Bahá'ís strive to eliminate all prejudices of race, nationality, and religion. And Bahá'ís respect that all religions have come from the same God, in different times, to guide mankind.
The revolutionary Islamic court in Shiraz, Iran persecuted Mona, and now they wanted to perform her execution.
Mona was walking very firmly towards the place of execution without any doubt or fear. She was singing Bahá'í songs and was walking like an angel towards her place of death. The people who were looking at this heroine were all crying and their faces were wet with tears. The eyes of her Moslem friends were shining from the tears and their faces were red; Mona was the only one not crying, and she was not sorry about what would happen to her in a few minutes. The reflection of God was in her face and she was sure that what she was doing was right and correct.
The Moslem people around her were singing Moslem songs, quietly. Some of them were singing in a very low voice while crying about this cruel situation and what would happen in a few minutes. The Bahá'ís who were there were singing the Bahá'í songs, "Sobuhon Ghoduson Rebeana Ve Reben Malaekaten Ve Ruh" The Moslems were singing "Alah o akbar" and the Baha'I were singing "Alláh-u-Abhá, Alláh-u-Abhá".
My friend Djalal, who was there as Mona's teacher, told me the following story in the hopes that the message of Mona would reach the people:
"I could not believe that what I was seeing was real. She, the young girl, was so in love with God that she was ready to be killed for Him and His glory. For her faith. And I, her poor teacher, must be there - without any power to save her. I have to watch the execution of one of my best students; I am a helpless person and can see the injustice to this young girl who has no crime in her life. The only crime that the so-called Islamic court could prove was that she was Bahá'í. A young, nice, intelligent, lovely, friendly and pure girl, who should be walking to the university to study and should have her whole life and future in front of her, was going to be executed because she was Bahá'í. And, who had signed her document but a Moslem who must be the follower of Imam Hossein, who was killed by Jazid in Karbella with all his family; his wife, children and even a little baby. The Jazid had cut off the water from them; so in the hot summer day of Kerbella, these holy people had no water to drink and must fight with these cruel people. He had been killed and for three days his body, and the bodies of his family, were left under the hot burning sun of the Kerbella Dessert. We had always cried for his death and the cruel situation in Kerbella, and now one of his followers had signed the death document for Mona.
"Her friends and classmates were there and were crying very bitterly; but Mona was firm and was singing with love and joy.
"The revolution of Iran, which should have been a religious revolution and should have lead the people to God's way, was now eating the innocent people and children. Which dirty hand in the revolution would like to paint a black page for Islamic history? I was Moslem, my father was Moslem, and he loved all the people around him. He always said to me, 'Djalal, you must respect all other people and their religion, and even if they have a false religion, you must respect them so they will respect our prophet. If you say bad words about their false prophet or god, they will do the same thing to our real and pure God." Now I was seeing the Moslems killing young, innocent children; my students, who were like my children. I could imagine that one day they might kill my little girl and that she must walk to her death place.
"Mona was a very good and friendly student of mine. She always helped the other students and laughed in a friendly way with them. She liked the younger students and helped them with their homework. Her parents were very proud of her. She was also, as I had heard, a teacher for the Bahá'í Friday school for younger students, which was another crime the Islamic court could prove.
"Her parents were very proud of her. I, as her teacher, was there to watch her die. Helpless and poor, I could not change this injustice and had to accept this way of cruelty. I wish that I had the power to do something more for my beloved student than just stand there and cry. I did know that any wrong movement would mean my death also, and I did not think my death would help my student.
"In Persia, the teacher is like a father or mother, and they love the students like their own children - so for me it was like I was watching my own child being killed by the Islamic court. My mother, who was a Moslem believer, said to me that she would pray for my student who was to be killed by an unjust court.
"Why should people be so cruel to each other and why should they kill each other just because they have other thoughts or religions, which had been given to them by their parents anyway? She was like my daughter and was very polite and friendly to me. I was very sorry to see all this happening to her and sometimes I could not believe that what I was seeing was real. My eyes were full of hot tears, burning my skin as they ran down my face. My feet were shivering as I saw that Mona was close to her death place. She behaved like a hero without any doubt, sorrow or fear. She was looking firmly in front of her and her dark eyes were shining with the love of God. The people who persecuted her could not see this love and purity. They were blind and could not see the light of God. I did not know why the love for God that Mona was demonstrating now would not move the people that had signed her execution. Were their hearts made of stone or did their business, money and power blind them? Why could not the people see the light and glory of God, which was reflected by Mona?
"Mona walked to her execution place, took the execution rope, kissed it and put it around her neck. The voice of the Moslems who were singing Moslem songs now changed to the Bahá'í song which Mona was singing. Now all the Moslems and Bahá'ís were singing the same song. They were united in song, the Bahá'í song which Mona was singing. All were full of sorrow and sadness. She died at 17 years of age, but her spirit and how she died, I will never forget. I hoped that the other people that saw this would never forget. Any human being should be ashamed to kill innocent people for their beliefs or for the beliefs of their parents.
"Many other Persian girls and boys have been killed by the Islamic Revolution Court and their only crime was that they were Bahá'í. What could they do; as their parents were Bahá'í so they were Bahá'í also. Some of them were my students. Why should I teach them to be killed by the Islamic court? My work was a useless work. I became very depressed and could not teach anymore."
Djalal, my friend who was telling this story, looked in my eyes. His eyes were red because he cried so much for his students who were killed. I could feel the warm tears on my face as well. He said, " What can we do? Only cry for this cruelty?" Should we just sit and look at what the cruel people do as they misuse religion and humanity to kill in the name of God the innocent boys and girls, our students? I thought God gave us a heart full of His love so that we could love and understand each other and each other's children. But these cruel people do not use even their simple understanding for the other people and in the name of God they kill children of God. And they claim that they believe in God. Djalal could not teach in the schools of Iran anymore and he was so sad that I was worried he would soon loose his mind. He said, "How can I be in the class and see the children whom I should teach? The faces of other students who were killed are in front of me and I see in each of the other students, the face of Mona. I cannot teach anymore and see the innocent children who could also be killed by the Islamic Court".
Djalal left me that day. I was always looking for him and I went many times to his house to visit him. The last time that I saw him he was very depressed and his hair had turned white during those years. When I rang his bell, his daughter opened the door. I saw her face, an Iranian girl with the same eyes and face as Mona. I saw in her face the face of Mona. The girl invited me into the house and to her father's room. Djalal was reading a book. He saw me and stood up to shake my hand. " You see, Amir, my girl. I saw always the face of Mona in her face. Maybe the same situation will happen to my daughter one day and they will kill her as they killed Mona."
Djalal; we should work for a goal as Mona worked for a goal. We should work so that our children will have a nice free country, and we should work against this cruelty. I know that maybe they will kill us too, but we must not give up and must try. Freedom has its cost and Mona paid that cost for us. Look at history; many people have been killed because they wanted justice, but they did not give up, they followed their ways without fear or doubt. I know that many young people have been killed, but one day our children will enjoy this freedom. Mona did her part, and we must do our part too.
I think, Djalal, you have been right. And I know that it is very hard for you to see all these cruel things. But we should give the message of Mona to the whole world because they have to know what has happened. The Iranian organizations, which call themselves organizations for humanity and human rights, should understand what they have done to the young and innocence in the Name of God. I hope that one day the message of Mona will reach the people who have God in their hearts and are willing to listen to the words of God. The people who can open their hearts to God, and who are pure, will listen.
I am not a Baha'i ,but I borrowed money to one of my best Moslem friend and in respons of my help he wrote to the government of Iran that I am a Baha'i so I have been persecuted as a Baha'i and my jobs and other belonging have been taken from me. My sister who was married to a Baha'i told me come t here and you will have jobs and everything. She has told me this for many years and I have sent her money to buy for me houses in the USA. Her husband who is a Baha'i wrote to me , too.. COme here and everything will be OK. He thought I cannot come here and Iranina government will kill me as a Baha'i , he hoped. Or I cannot come to the USA. As I was here he told me per telephone "do not come to us if you come I will call the police" So you can see the Moslem friends, Baha'i family and government were not nice to me. Please help me in this regard that at least the other people should not make the same mistake that I did. Yours Amir
for united Iran
by Amir Sahameddin Ghiassi (not verified) on Sat Feb 21, 2009 06:35 PM PSTsahameddin wrote today at 8:23 AM
دوست گرامی البته من مشگل جوانان ایران و سایر جوانان را میدانم ولی من تنها یک معلم هستم که در دیاری بیگانه با مشگلات مخصوص بخودش در گیر میباشم. در آمریکا بایست خیلی کاری بود و خیلی درس خوان و زحمت کش تا بتوانی گلیم خود را از آب در بیاوری. و در ضمن خیلی هم مواظب باشی چون این کشور پر از شیادان حرفه ای است که حتی به مردم خودشان هم رحم نمیکنند چه برسد به خارجیان. و چون قوانین اینجا خیلی کش دار هست برای هر مطلب جزیی بایستی یک وکیل داشته باشی که وکلا هم معمولا بسیار گران و بی تفاوت هستند. مالیاتها در این کشور بر دوش طبقه متوسط است یا ضعیف و چون طبقه ضعیف درآمدی چندان ندارد این است که طبقه متوسط بایست کل مالیاتها را بپردازد و با مرور زمان جز طبفه ضعیف بشود. ثروتمندان با داشتن وکلا خبره مالیات واقعی نمیپردازند. بعضی وقتها مالیات از درآمد واقعی طبقه متوسط بیشتر است. متاسفانه کل آمریکا در گرو بی عدالتی است. و تنها کسانی که بی تفاوت و یا سمتگر و ظالم هستند میتوانند رو به پیش بروند و یا اگر دارای استعداد های درخشان هستد و کارهای هنر ی و یا ورزشی فوق العاده میتوانند انجام دهند. ویا علمی و واقعا دانشمند هستند. مثلا من یک شبانه روزی باز کردم. آنها روز به روز مالیاتهای من را سنگین تر کردند و تمام تلاش سیستم این است که من را از دور خارج کند و چون بعلت اینکه انسانهای دلسوز که همکاری کنند نداشتم در نتیجه درآمد من از مالیاتهای من کمتر شده است. و بایست به نفع سرمایه داران کلان از دور خارج شوم و یا بیشتر درآمد پیدا کنم تا بتوانم مالیاتهای سنگین را بپردازم مالیاتهایی که کاملا غیر عادلانه است و مامور مالیاتی یک شخص بی تفاوت است که مثل یک آدمک شده است. مشگل دیگر این است که ملت های مشرق زمین با هم متحد نیستند و همدیگر را کمک و حمایت نمیکنند و طبق سیستم اینجا نسبت بهم بی تفاوت و بی احساس هستند و تنها عمل میکنند و گروهی کار نمیکنند ولی کره ایها با هم متحد و بهم کمک میکنند و از این لحاظ جلو میروند. ما در اینجا هم نسبت بهم بیگانه و بی تفاوت هستیم که همه اینها ثمره همان تربیت استعماری است. که دامن گیر ما شده است. و دست جلادان و غارتگران بین المللی را باز میگذارد. امیر.
sahameddin wrote on Feb 20
همانطوریکه نوشتم سیستم جهان نوعی تنظیم شده است که تمامی دوستی ها و خوبی ها را از بین ببرد و بجای آن بیتفاوتی و بی احساسی را جایگزین سازد و در نتیجه مردمان از هم بیگانه و بهم بی اعتماد شده و از هم دور میشوند.
یادم هست که هنگامی که دوست چندین ساله من هر روز نزد من گریه و زاری میکرد و درخواست کمک میکرد و هنگامی که من به کمک او شتافتم و هرچه داشتم و هر چه توانستم برایش انجام دادم بمن گفت میخواستی نکنی و مرا درگیر دادسراها کلانتریها و دادگاه ها و دادگاههای انقلاب نمود و هر چه خواست به من تهمت زد ویک لشگر قاضی و دادیار و بازپرس و مامورین شهربانی را بجان من انداخت.
هر روز به یک کلانتری میرفت و شکایات واهی علیه من میکرد و مرا آواره و در گیر مامورین گرسنه و کم حقوق کرده بود. و متاسفانه همه هم به من ایراد میگرفتند که تقصیر خودت بو د چرا به او اعتماد کردی. و کاری بجایی رسید که کسان دیگر حتی از من خشمگین هم شدند که چرا این کمک را به آنها نکرده ام و به مرتضی کرده ام. من به سبب تهمت های او از دانشگاه اخراج شدم و بقول وی سرگردان گشتم.
حال یک عقل سلیم از داستان من چه نتیجه میگیرد. اگر به او کمک نکرده بودی این همه درد سر نداشتی و به این ترتیب هم دوست خود را از دست دادی و هم سرمایه ات و هم کارت و هم وقت خود را. سرمایه من بسبب خبرگی او به تاراج رفت و خودم هم آواره کشورهای دیگر. حتی فامیل هم از من روی برگردان شد که چرا به یک نفر اینهمه اعتماد کرده بودم.
سیستم به تفاوت دادگستری و سیستم بی تفاوت مردمی مرا میبایست از کارم پشیمان میکرد. من که علاوه بر سرمایه از کار کردن هم محروم شده بودم و تمامی سرمایه من بغارت رفته بود و خودم هم مورد بیمهری و عتاب قرار گرفته بودم میبایست چه نتیجه ای میگرفتم.
ایکاش که به گریه ها و سوز و درد دل موسوی گوش نمیکردم و میگفتم که خدا ترا کمک کند من برایت دعا میکنم. و بدین ترتیب محترمانه او را پس زده بودم و یا اینکه نمیتوانم و مشگل است او را دوستانه از خود رانده بودم .
خوب این درست همان چیزی است که سیستم میخواهد بیتفاوت بودن . در این صورت است که میتوانند مردم را غارت کنند و با گروه بندی های خود و تحریک کردن گروه ها آنها را بجنگ و جدال علیه یکدیگر وا دار نمایند.
باری آنها از اتحاد و اتفاق بیمناکنند و اگر مردم دنیا با هم متحد شوند و به درد دل هم برسند پس کی اسلحه و مهمات و توپ و تانک و مواد منفجره و بمب های خوشه ای آنان را بخرد. آیا میتوان اینها را برای همیشه در انبار ها نگه داشت. مسلم است که نه. اینهمه مواد مخدر و این تجارت پر سود را چگونه میتوان رونق بخشید؟
جوانانی که بایست در دانشکده ها و دانشگاه های تربیت شوند و یا مدارس حرفه ای و فنی را بگذرانند در گورهای دایمی بخواب ابدی فرو میروند و میلیادرها میلیارد دلاری که بایست خرج امور تربیتی شود به جیب های گشاد سازندگان مواد منفجره و مواد مخدر شرکت های عظیم بیمه سرازیر میشود. سایر جوانان هم از درد بیکاری و بی برنامه گی به مواد مخدر پناه میبرند و دختران و زنان هم براه های زیان آور میروند.
دختران خوشگل که طمعه این دلالان هستند به مواد مخدر آلوده شده و خود طمعه دیگری برای دیگران میشود. با دامن زدن به آتش اختلافهای واهی ادیان مذاهب و گروه بندیهای آنان مردم معتقد متعصب را بنام شیعه و سنی مسیحی و مسلمان یهودی و مسلمان به جان هم میاندازند. و با دامن زدن به آتش اختلاف فرقه ای و قبیله ای و دادن تفنگ به دست آنان همه را به برادر کشی و دزدی و غارت وا دار مینمایند.
مردان و زنان تحصیکرده دنیای سوم را به فرار از کشورهای خود به امید زندگی بهتر و با قانونمندی بیشتر به سرزمین های خود میکشانند و آنان را به کارهای بدنی وا دار مینمایند.
سرزمین زیبا و میهن پهناور مرا تکه تکه میکنند و بین قبیله های گوناگون تقسیم مینمایند. ما را به اسامی مختلف و با نامهای مختلف از هم دور و بهم بد بین میسازند.
کردهای برادر ما پارتهای کهن را در چندین کشور پاره پاره میکنند و با دادن تفنگ به دست آنان و تبلیغ های زهر آگین آنان را در برابر برادران ترک و یا ایرانی قرار میدهند.
بلوچهای ما و برادران ما را در تقسیم بندی در چندین کشور جای میدهند و با انداختن تفرقه بین آنان و سایر برادرشان همه را بخاک و خون میکشند.
در حالیکه خودشان با هزاران نوع مذهب و آیین و داشتن تمدنهای متفاوت و زبانهای گوناگون یک ایالات متحده درست میکنند و اتحادیه میسازند . ما در قبیله های کوچک با داشتن تفنگ و فشنگ همدیگر را سلاخی میکنیم.
ساختن جوک ها و بی حرمتی ها نسبت به اقوام و ادیان دیگر خشم و نفرت را در میان برادران ما افروخته نگه میدارد. و بدین وسیله رشتی و ترک و آذری و خراسانی را رو در روی هم قرار میدهند.
آنها با داشتن وسایل ارتباط جمعی هرگونه خواست و برنامه خود را با تبلیغات به مردم تحمیل میکنند. آنان که میلیارد ها میلیادر یورو و دلار ذخیره دارند و صاحب بنگاه ها عظیم سخن پراکنی و روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی هستند براحتی هر چه که بخواهند بخورد جامعه های تحت سلطه خود میدهند.
آنها مخالف دانش و عقل سلیم هستند و از دانشمند شدن مردم وحشت دارند زیرا در آنصورت نمیتوانند جوانان و مردم را برای خاطر هدفهای خود تربیت کنند. حربه آنان بی دانشی تعصب حاهلانه است که از راه دین و فرهنگ و ملیت و نژاد مردم را بر علیه یکدیگر تحریک و یا تطمیع میکنند.
دین که برای دوستی کمک و همکاری و مودت بوجود آمده است در دست اینان بصورت حربه ای خطرناک است که برای از بین بردن دانش از آن سود میبرند.
بزرگان ما این را از گذشته های دور میدانسته اند و گفته اند. می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن. یا اینهمه جنگ و جدل حاصل گوته نظری است چون درون پاک کنی حرم دیر یکی کعبه و بت خانه یکی است. یعنی هر کسی برای خاطر عشق و باور های مذهبی خود راهی را انتخاب کرده است. و این راه از روی علاقه و یا اثر محیط بوده است و شخص انجام دهنده این مراسم بیگناه است. کودکی که در یک خانواده یهودی به دنیا آمده باشد بدیهی است که معمولا یهودی میشود آیا این گناه است؟
درخت تو گر بار دانش بگیرد بزیر آوری چرخ نیلوفری را. و یا تمامی مومنین برادران است و هیچگاه گفته نشده است که تمامی ...مومن بهر فرقه و دین. سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نیکویی نبرند. یا برای کسب دانش به چین هم اگر هست بروید.
آری ای آدمیان شما همه گلهای رنگارنگ یک گلستان هستید. شما همه گلبرگهای یک گل هستید و همه شما کبوتران رنگارنگ یک بوستان میباشید . جنگ و جدال صفت های حیوانی است . درخت دوستی بنشان که ثمر پر بها دارد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد.
این حیوان صفتان بی خبر از دین و انسانیت دین و مذهب و ملیت و نژاد را حربه ای برای غارت اموال مردم کرده اند و با داشتن وسایل ارتباط جمعی مردم را بصورت آدمک های خود در میاورند که توهین و بی احترامی به عقاید دیگران و حمله به خدمتگذاران واقعی اجتماع را ترویج میدهند و بدین ترتیب اشخاص صالح و دوستدار جامعه را هم برکنار مینمایند.
زدن تهمت و داد نسبت های ناروا. گفتن و یا نوشتن فحش های رکیک و بی حرمتی به دیگران خادمان اجتماع را دل سرد میکند و این درست همان چیزی است که سیستم میخواهد تا بتواند عوامل بی تفاوت خود را سر جای دلسوزان جامعه بنشاند.
تحریک شاگرد و یا دانشجو بر علیه معلم بی تفاوتی معلم را همراه دارد که این برنامه آنان است. کنترل بهره و دادن وامهای ارزان و راحت و بعد سخت تر کردن آن و بالا بردن بهره و یا مالیات و بی ارزش کردن کالا و یا مسکن در آمریکا همه برنامه های حساب شده ای برای غارت سرمایه های کوچک مردم است. در اثر ارزان شده خانه در آمریکا تمای طبقه متوسطی که اندوخته سالیان خود را پیش قسط داده بودند از میان رفت. زیرا آنان با بیست درصد نقد و هشتاد در صد وام خانه خریده بودند و حالا که خانه ها سی در صد پایین آمد لاجرم آنان تمامی سرمایه خود را مثل اینکه در قمار شرکت کرده باشند باختند. زیرا از طرف دیگر با بالا رفتن بهره و مالیات و بیمه و سایر مخارج باضافه بیکاری و یا کمبود ساعت های کاری وسایر مشگلات دیگر توان پس دادن وام ها را ندارند. حال دوباره همان سرمایه داران کلان جلو میایند و خانه ها را نقد میخرند.
همین طور که میبینید آنان به مردم خود هم رحم نمیکنند چه برسد بما که مارا از هم جدا کرده اند.. میهن ما را پاره پاره نمودند. بلخ و سمرقند بخارا شیراز که همه در گذشته در یک میهن بوده امروزه پاره پاره شده است. به امید روزی که میهن ما دوباره یک پارچه شود و یاران قدیم دور هم جمع شوند. دوستان دیرین ایرانی و تورانی دوباره سر یک سفره بنشینند و بجای تفنگ و فشنگ با دستهای مهربان به نزد هم بروند. سرزمینها ی سوخته ما دوباره آباد و آزاد گردد. آذری ها و ترکها پارسها و ازبک ها و ترکمن ها و تاجیک ها همه همه دست در دست هم میهن خود را آبادان سازیم. سلام به توران زمین و ایران زمین و زنده و جاوید باد اتحاد تمامی ملت های خاور. این است تنها راه رهایی ما. داشتن یک دولت فدرال و داشتن حکومت های محلی تابع حکومت فدرال احترام به رای اکثریت و دوستی های اقلیت ها با اکثریت ها.
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند. چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی.
ما همه دارای مفاخر ادبی و فرهنگی مشترک هستیم. مولوی بهمه ما تعلق دارد. مرزهای کنونی مرزهای کهن ما که یک خانه بزرگ بود نیست . این مرز های نبایست قلب های ما را از هم دور کند. مولوی مال همه ماست. شمس تبریزی مال همه ماست فردوسی از آن همه است. اینان بایست ما را بهم وصل کنند و یاد اور ان باشند که ما یک خانواده هستیم. رودکی نظامی منوچهری حافظ دقیقی مفاخر و پدران همه ما هستند. همه اینان از توران و یا ایران برخاستند. با وحدت دوباره خانواده خود را زنده کنیم.
دور کردن ما از هم و گروه گروه کردن ما تنها به نفع استعمار جهانی است. پراکنده شدن این خانواده بزرگ به به زیان همه ما و خواست غارتگران بین المللی است.
Destruction of Baha'i cemetry in Semnan!
by 1Anonymous (not verified) on Fri Feb 20, 2009 12:52 PM PST//www.youtube.com/watch?v=Q6VbZmP1LIE
یورش و تخریب قبرستان بهائیان در شهر سمنان
007 (not verified)Fri Feb 20, 2009 02:30 AM PST
یورش و تخریب قبرستان بهائیان در شهر سمنان
فساد و نزاع شان سباع(جانوران وحشی)ارض است نه شان انسان.شان انسان لم یزل و لایزال شفقت و عنایت بوده و خواهد بود.
-حضرت بهالله
...کافر باش و ماکر مباش.در میخانه ساکن شو ودر کوچه تزویر مرو . از خدا بترس و از ملا مترس...
-حضرت بهالله
//hrairan.org/
به تصاویر زیر توجه کنید
//hrairan.org/index.php?option=com_content&vi...
به قول شما بهایی ها وابسته به اسراییل و انگلیس و کافر و نجس هستند!!!!!!!دراویش و سنی ها که مسلمان هستند.سنی های ایران تنها سنی هایی در خاورمیانه هستند که اجازه داشتن مسجد ندارد!!!!
//hrairan.org/index.php?option=com_content&vi...
//www.rferl.org/content/Iranian_Authorities_D...
مذهب الله محض اتحاد و اتفاق اهل عالم...نازل گشته و ظاهر شده.انرا علت اختلاف و نفاق نکنید.
-حضرت بهاالله
Thank you
by pdx (not verified) on Fri Feb 20, 2009 12:03 AM PSTMr. Bagher Zadeh, thank you for your insightful article.
Landanneshin ...The Cycle of Opposition against Bahais.
by faryarm on Thu Feb 19, 2009 02:04 PM PSTyou wrote:
"the systematic persecution of the Bahai minority in Iran started under the Pahlavis"
The Systematic persecution started well before the Pahlavs, in the 1840s, when multitudes started following the Bab, then Baha'u'llah. The Shia establishment began their systematic massacres well before the Pahlavis.
for a more accurate examination of this please see the following videos
Part 1
Part 2
The Cycle of Oppostion
May you live long and prosper like Korosh did
by Nasser N (not verified) on Thu Feb 19, 2009 11:44 AM PSTRahbar Alighadr,
How do you know what God wanted or wants that you have been allowing our Bahai brothers and sisters to be persecuted and killed as infidels under your reign for the past 19 years?
May be after Arabs didn't give Hazrateh Mohammad a paper to write the name of his successor that God changed his mind.
May be after Osman got finished writing Quran as the word of God and God saw it God changed his mind.
May be after Osman to please Yazid, wrote in Quran that women are half as men, God changed his mind.
May be after Qsman to please Shemr, wrote in Quran that women should be stoned to death, God changed his mind.
May be after Osman to please Omar, wrote in Quran that peoples hands and feet should be cut off, that God changed his mind.
May be after Osman, in order to keep power in his hands forever and ever wrote in Quran that Hazrate Mohammad is the last prophet and anyone that leaves should be killed that God changed his mind.
May be after Osman, Omar, Abu Bakr, Shemr and Yazid pushed Imam Ali and made him 5th in line after all of them that God changed his mind.
May be after they killed Imam Ali, God changed his mind.
May be after they Killed Imam Hussein, God changed his mind.
May be after they ruled Shiias are infidels and should be persecuted and killed, God changed his mind.
Rahbar Alighadr,
How do you know what God wanted that you are persecuting our Bahai brothers and sisters?
According to Quran, we Shiias are considered infidels and Sunnis have been killing us for centuries. Have they not?
And now YOU call our Bahai brothers and sisters as infidels. Marhaba. Bravoo. Shows how much you've learned about sacrifice in the pathway of God and not killing in the name of God.
Rahbar Alighadr,
Tell me exactly where does it mention in Quran that we should turn to akhunds, mollahs, sayeds and ayatollahs to decide who is infidel or who is not?
At least Baha and Allah and Bab are mentioned all over Quran. But where exactly are akhunds, mollahs, sayeds and ayatollahs mentioned in Quran?
Rahbar Alighadr,
Where does it say in Quran that you who are not even mentioned in Quran can judge what people want to belive in or interpret what God says or wants form us?
Rahbar Alighadr,
You and akhunds, mollahs, sayeds, ayatollahs you live in glass houses. You should not be throwing stones at others and judging them. Only God can judge people and determine who is right or wrong. Not anyone else.
Rahbar Alighadr,
Imam Khomeini drank the cup of sorrows and ended the war with Saddam the murderer so that we can get on with developing Iran.
Rahbar Alighadr,
You had nothing to do with the imbecile mollahs who killed Bab and Bahaullah. But you have the power to end this 160 years of holocaust against our brothers and sisters and emancipate them and get on with developing Iran and solving our economic problem.
Rahbar Alighadr,
Don't create more problem Iranians. Just look at here and see how much bad name and ill feeling you have created for Iran among the peoples of the world for persecuting our brothers and sisters: //iran.bahai.us/
Rahbar Alighadr,
Work for peace not war. It’s time you concentrate on Iran’s unemployment and economic problems. That's what you are there for as our leader. Not order our brothers and sisters to be killed. Shah did enough of that and look where he is now. Enough people have been killed in the name of religion by mollahs. Imam and Saddam killed one million Shiia and Sunnis and to this date Shiias and Sunnis are killing each other. Did that solve who is right or wrong that you order our Bahai brothers and sisters to be persecuted and killed?
Rhabar Alighadr,
According to those who wrote Quran (the Sunis), Shiias are infidels. We don’t have a Quran of our own. They killed Imam Ali and Imam Hussein and others. So then how could we Shiias who are accused of being infidels and have seen how bad persecution and repression is, call others infidels and persecute and kill them? Who or what gives us that power to judge others? Are we not at fault by killing and persecuting others as others have killed and persecuted us?
Rahbar Alighadr,
How could we who have been persecuted for centuries, judge others and kill them? Does that make us right? Do you think for a minute that killing our Bahai brothers and sister would make you right? Or would make Shiia right? Bahais are the only ones who say Shiia is the true branch of Islam and here you go killing them. Marhaba! Bravo!
If you think persecuting and killing our Bahai brothers and sisters will make you look smart you are mistaken. It will make you look like Zahak.
Rahbar Alighadr,
In this juncture in history, you have the power to do good as Korosh did when he nnounced freedom of religion for everyone in his Empire and build the greatest empire the world has ever seen.
Korosh was loved even by his enemies. The least you can do is to follow in his footsteps and implement his Declaration of Human Rights in Iran.
Don’t you think it’s about time to do that? Or you consider yourself bigger than Korosh? He has lasted 2500 years because he was a righteous leader and because of his actions to free the poeple. He was loved not feared. He developed Iran and freed people not destroy Iran and kill its people.
The least you can do is learn from Korosh. He built the Persian Empire. That’s where you have been the Shah for the past 19 years.
//www.youtube.com/watch?v=T8ySExBDrC0&feature...
Rahbar Alighadr,
There is only one judge and that is God and he decides who is right or wrong not you or mollahs. No human can ever figure out God's plans. He does what he wills and if God decides to change his mind, he can. God doesn't need persmission from mollahs who can't even balance Iran's budget and have bankrupted the country.
Rahbar Alighadr,
Do the right thing and free out brothers and sisters. Believe it or not, millions of Iranians outside Iran work with Bahais and they are not nejess as mollahs have been telling everyone. They are very educated and very trustworthy and love Iran whether they are Arab Bahais or South African Bahais or Canadian Bahais or Russian Bahais or Chineese Bahais or South African Bahais. Even Jewish Bahais and Syrian Bahais and Egyptian Bahais and Turkish Bahais and Kuwaiti Bahais love Iran. It's the first thing they teach their children. Even African Bahais who have been persecuted for generations as slaves love Iran. It's about time, as our Rahbar, that you too throw away these dogmas and suprestitions and show love toward all Iranians of all religions and leave it in God's hands.
May you live long and prosper like Korosh did and make a great name for yourself for centuries to come.
Thank you Mr. Bagherzadeh
by Rostam - e - zaal on Thu Feb 19, 2009 11:21 AM PSTMr. Bagherzadeh, this was one of the most beautiful pieces I have read in a very long time. It is why writers such as yourself have always been revered by fellow Iranians.
The issue of the Bahai's as you say is not one linked to foreigners, it is an Iranian issue. It can be the one unifying force that binds us together and one that need not have baggage attached to it.
To rise above years of force fed dogma against the Bahai's is a matter of courage that others in Iran need to find within themselves and through the exposures you so brilliantly point out.
The Iranians are looking for a way to rally behind an issue and raise that issue to fight injustice and the hypocrisy of the current regime.
Can the Bahai's become the Darafsh Kaviani that is needed to rally around for all those freedom loving Iranians.
Leading thinkers such as yourself can play a big role in such times by converting those sitting on the fence by forcing them to challenge their deep rooted prejudices while giving support to the Iranians wanting a rallying point to begin gathering behind in our dear Iran.
may God bless a free and proud Iran.
Destroying Sufi holy site in Isfahan
by Reporter (not verified) on Thu Feb 19, 2009 10:14 AM PSTAuthorities destroy Sufi holy site in Isfahan
Radio Free Europe / Radio Liberty - By Golnaz Esfandiari
Feb 18, 2009
A house of worship of the Gonabadi dervishes in Isfahan has reportedly been destroyed by the Iranian authorities.
The reason for the destruction -- which reportedly took place shortly after midnight on February 18 -- is not clear, but it comes amid growing pressure on dervishes, who practice the Sufi tradition of Islam, and other religious minorities in Iran.
The dervish house of worship, or hosseinieh, was located next to the tomb of the great poet and dervish Naser Ali at the historical Takht-e Foulad cemetery, where a number of respected Iranian figures are buried.
Dervishes gathered there to pray, meditate, read Sufi poetry, and perform religious ceremonies. In recent months, following the demolition of several dervish sites throughout Iran, dervishes in Isfahan had expressed concern that their hosseinieh could meet a similar fate.
To prevent that from happening, several of the local dervishes were spending nights at the hosseinieh to keep watch.
But there was little they could do when, in the early hours of February 18, some 200 members of the security forces, police, and plainclothes agents arrived.
The dervishes' mobile phones were taken away to prevent them from informing others of the raid, and they were detained and transferred to a police station.
Abdol Saleh Loghmani, one of the Isfahan dervishes, told RFE/RL that the security forces cut off water and electricity to the area, and destroyed the walls around the poet's tomb with a bulldozer.
"They also destroyed the library where [religious] books were kept. They demolished the big hall where we had our Monday and Friday ceremonies and also our Sunday dawn meetings. They took away all the carpets and other property," he said.
He said the five people were detained, but they were released after the authorities completed the demolition. He that added authorities then dispersed the dervishes who, after hearing the news about the destruction, had gathered around the site.
Crackdown On Minorities
Sufis in Isfahan and elsewhere in Iran see the raid as just one part of a campaign by conservatives against the Gonabadi dervishes. The crackdown has included arrests, court summons, and accusations in the media that Sufism is a deviation from true Islam.
A Sufi house of worship was demolished in the city of Qom in 2006; another was partially destroyed in Borujerd in 2007; and a Sufi prayer house in Kish was forced to close late in 2008.
Some Sufis have faced arrest, been sentenced to lashings, or been forced to pledge not to attend Sufi ceremonies.
Mostafa Azmayesh, the author of several books on Sufism and the representative of the Gonabadi dervishes outside Iran, told RFE/RL that what he describes as "hidden pressure" on dervishes is also growing.
Authorities "have said that dervishes are not allowed to be buried in Beydokht [the main birthplace of leaders of the Gonabadi dervishes] anymore," he said. "There is a [cemetery] there that belongs to the Gonabadi branch, and some dervishes write in their testaments that they want to be buried there -- but the Beydokht municipality has banned it."
Sufis observe Islamic beliefs, but they also believe in pursuit of the truth through mysticism. Some conservative clerics consider Sufism a danger to Islam.
Dervishes believe that what they describe as their sect's growing popularity is one of the reasons behind the growing state pressure. They say many Iranians are fed up with the official state interpretation of Islam and are attracted to alternative approaches.
Azmayesh says it is clear that there is growing state intolerance toward religious minorities in Iran.
"These demolitions...demonstrate the oppression and crimes that are being committed against the religious minorities in Iran -- when they treat dervishes that are Shi'ite Muslims in this manner. It's not clear what [authorities] do to the other [Iranian citizens] who are the followers of other religions," he said.
Rights groups say respect for religious freedom has deteriorated in Iran since hard-line President Mahmud Ahmadinejad took power some four years ago.
Poor souls are going to be used as bargaining chips
by My two cents (not verified) on Thu Feb 19, 2009 10:12 AM PSTMullahs are going to use these pour souls as bargaining chips at the negotiation table with Americans later on.
If/when Americans bring up the issue of human rights in Iran, these innocent souls will be the ones to be bargained over but I doubt it very much that until then they will be released.
Baha'i writtings!
by 007 (not verified) on Thu Feb 19, 2009 06:38 AM PSTتا توانید خاطر موری نیازارید چه جای انسان و تا ممکن است سر ماری مکوبید تا چه رسد به مردمان.همت بر ان بگمارید که سبب حیات و بقا و سرور و فرح و راحت و اسایش جهانیان گردید. خواه اشنا و خواه بیگانه. خواه مخالف و خواه موافق.
عبدالبها
مکاتیب ج 2 ص 206
another excuse?
by Landanneshin (not verified) on Thu Feb 19, 2009 05:28 AM PSTWhen you have an axe to grind against the IRI at all cost, then the Bahai saga makes a perfect "pirahan-e Osman". As one contributor has already mentioned,the systematic persecution of the Bahai minority in Iran started under the Pahlavis; remember Gen.Bakhtiar's attack under direct orders of the late Shah?
The author, perhaps inadvertantly,puts his finger on the real bone of contention between the Shia Islam and Bahaism by describing the rulling class in Iran as the "Boniyad garayan-e Imam Zamani"
And,it is also worth remembering that on the "excuses for covering up failures" the West takes the first prize miles ahead of all others.
Why?
by Maral on Thu Feb 19, 2009 02:56 AM PSTThis is to divert attention from much more important subjects:
A nation's suffering, victims of unemployment, earthquake in Bam,...etc.
خودسوزی ديگر؛ اين بار در مقابل بنياد شهيد تهران
//www.radiofarda.com/content/f1_suicide_Tehran/1495696.html
It is so heart-breaking. How one can get pushed to the edge.
Khmanie shows his impotence by targeting bahais
by iDarius (not verified) on Wed Feb 18, 2009 10:44 PM PSTKhamanie's actions against bahais is like a toothless dying wolf attacking lambs to show he is still the Alfa.
History shows what happens to weak leaders in Iran who fail to lead and out of fear of getting defanged, prey on the innocent and the defenseless to show their strenght.
By going after the pacifist and defenseless bahais, Khmanie has left a trail of unforgettable scent for the hyenas to follow up on. May the Mollahs who share his tent and have smelled his trail show mercy toward him when he returns from his hunt.
Daniel 11:45
"He will pitch the tents of his royal pavilion between the seas and the beautiful holy mountain; yet he will come to his end, and no one will help him." //bible.cc/daniel/11-45.htm
Hamvatan! هم وطن
faryarmWed Feb 18, 2009 10:04 PM PST
Turning point
by Farzin on Wed Feb 18, 2009 07:42 PM PSTThis well-thought article by Mr. Bagherzadeh warns us of an impending national disaster. If the educated masses of Iran choose silence at this juncture, the regime will use the Baha’is to divert attentions from its shortcomings so that they can direct the country towards a full-fledged ideological dictatorship in which the well being of its people will be of no concern. Widespread misery reminiscent of the European dark ages will loom over the country. In my opinion, the regime will become bold enough to impose a Taliban system. This is indeed a turning point in our history.
ممنون از شما که قلم را به دست گرفتید!
alborzWed Feb 18, 2009 07:22 PM PST
حال باید دید که آیا تجزیه و تحلیل صادقانه شما، در این جو مسموم، همراه با پیش نهادهای مشخص در چند خط آخر مقاله، که برای یکا یک ما ایرانیان معقول و ممکن میباشد، زمینهای برای شکستن سکوت ملی خواهد بود؟
به امید مقالات دیگر از شما در تاکید نقش حیاتی وحدت ایرانیان در مقابله با عناصر غیر بشری که دامن گیر ملت ما شده.
البرز
Assault, sarkoobe Bahaiyan, chera?
by Elahe,irani (not verified) on Wed Feb 18, 2009 07:04 PM PSTI have to say that as an Iranian Baha'i, today more than ever, I am proud of my Iranian sisters and brothers who with an open mind are defending the defenseless Baha'is in Iran and are working toward peace and tolerance that is so much needed today in our country and in the whole world.
Look forward to a free Iran where worshiping God your way, speaking your mind, and teaching the underpriviledged children is not a crime worthy of prison and death...It's going to be a long road, but it looks like we are on our way.....
Elahe
Mr Bagher Zadeh
by faryarm on Wed Feb 18, 2009 06:37 PM PSTThank you,for posting.
why not
by MRX1 on Wed Feb 18, 2009 06:32 PM PSTwhat else this regime has got to show for? love, compassion, dignity, humanity? These are the same people who had no problem barbecuing 400 of their own country man in 1978, so their so called reveloution can succeed. do yiu think they care about bunch of bahai......
same old story
by Veraaj (not verified) on Wed Feb 18, 2009 05:21 PM PSTThose who are older can remember that the last regime also used Bahai minority to divert attention from its own failures. Remember Falsafi?