داستانی نه تازه

"ازانتخاب شدن باراک اوباما دلخوری؟"


Share/Save/Bookmark

داستانی نه تازه
by Ghazi Rabihavi
11-Jan-2009
 

پیش ازآنکه اتوبوس به ایستگاه رسیده باشد من اورا دیده بودم، شاید چون داشت سیگارمی کشید ومن هفته ها بود سیگارنمی کشیدم ولی چشمانم سیگارکشهای توی خیابان را از دور شکار می کرد.

و او مردی بود با موی بور و کیفی برشانه انداخته.

زنی که پشت سر او بر نیمکت ایستگاه نشسته بود پاشد آمد چیزی به اوگفت وبه اتوبوسی که من درآن بودم اشاره کرد. مرد سیگار نیمه اش را لای انگشتهایش خاموش کرد واتوبوس درایستگاه ایستاد. مرد دست سیگار دارش را چپاند توی جیب کتش. عینک آفتابی برچشم داشت.

اتوبوس بزرگ و بلند بود و سه تا درداشت که می توانستی ازهرکدام داخل یا خارج شوی وحالا فقط اوبود که ازآن دری که من درحوالی اش ایستاده بودم سوارشد درحالیکه چیزی ازجیب بغل در می آورد.

مرد راه داشت که از کنار آن دو تا دختر که نزدیک به در، روبروی هم ایستاده بودند رد شود اما نمی دانم چرا آمد درست ازمیان آن دو گذشت و کیف سیاه پلاستیکی اش اصابت کرد به دست دختری که هم داشت حرف می زد و هم روغنی به لبهای خود می مالید.

دخترگفت "هوی!"

مرد نشنید یا نشنیده گرفت؟

و سرانجام چیزی را که می خواست ازتوی جیب بغل درآورد، یک بلیط اتوبوس بود، آمد کنارمن ایستاد که کمی آنسوتر چسبیده به شیشه ایستاده بودم وسعی می کردم بی آنکه دخترها متوجه شوند نگاهشان کنم، و مرد حالا داشت دنبال کسی می گشت که بلیط خود را به او بدهد، انگار نمی دانست در اینجور اتوبوسها تو فقط باید بلیط خود را در جیب داشته باشی که اگرماموران مربوطه وارد شدند  بلیطت را به آنان نشان بدهی.

دخترگفت "با کیف لعنتی ش داشت من را کورمی کرد."

دخترها دردوایستگاه قبل سوارشده بودند، حرف زنان وخنده کنان، وچون جایی برای نشستن دراتوبوس نبود ترجیح داده بودند همینجا نزدیک به دربایستند وبه گفتگوی خود که درباره یک دخترغایب بود ادامه بدهند، در باره دختری که ازگفتگوی آنها پیدا بود یکی ازهمکاران آن دوست ومثل آنها سیاه، اما تا رئیس سفید ِخود را می بیند شروع می کند به چاپلوسی کردن و بد گفتن ازدیگران، چه سفید باشند، چه سیاه.

"انگشتش را اینجوری کشید روی سطح میزوبه رئیس نشون داد گفت به نظرشما چطوره برای همه کارمندها یک یادداشت بنویسیم که خودشون مسئول نظافت میز و صندلیهای خودشون هستن."

"چه پُررو! اونوقت مرتیکه چی گفت؟"

"به تخمش هم حسابش نکرد، فقط از اون پرسید پرونده های دیروز را وارد کامپیوتر کردی؟"

"نکرده بود، من میدونم که نکرده بود، چون آخر وقت از من خواهش کرد که اونها را براش وارد کنم."

"ولی به دروغ به یارو گفت بله کردم، گفت همه شون را نه، ولی خب خیلی هاشون وارد شده، بعدهم یارو مردک کونش را کرد طرف اون ورفت."

"مطمئنم داره سعی میکنه برای یارو دلبری بکنه."

"من، چیزه ها، منظورم اون یارو، مرد سفیده ست ها، گری."

"خب اونهم ترجیح میده با مردهای سفید بره، نمیدونستی؟"

"نه. جدی؟ نمی دونستم."

این بخشی ازمکالمات آن دوتا دختر بود که تا قبل ازآمدن مرد موبور عینکی ازآنها شنیده بودم، حالا اما توجه آنها معطوف شده بود به این مرد تازه وارد ِ من،  که انگاربه قصد سربه سرگذاشتن، ازمیان آنان گذشته بود، با کیف وعینک ارزان بد قواره اش.

کدامشان گفت "ویش"؟

آنکه داشت روغن به لبهای خود می مالید وقد وقواره اش ازدیگری بلندتر بود، قوطی کوچک روغنش را بست و گفت "بعضی وقتها فکرمیکنی داری توی جنگل زندگی میکنی."

دختری که کوتاه تربود وچشمهای کشیده قشنگی داشت سرچرخاند وبه مرد نگاه کرد ومن بازتوانستم نگاهی  بیندازم به او که مرا مجذوب خود کرده بود، اما دزدانه نگاهش می کردم چون می دانستم اوحتماً اعتنایی به من ندارد به دلیل آنکه من برای او یک مرد سیاه نیستم، نبودم.

"ازعمد اینکار را کرد وگرنه پشت سرمن اینهمه جا برای رد شدن بود، هست، ببین."

مرد صورت خود را به صورت دخترنزدیک برد و پرسید "ببخشید؟!"

دخترگفت " اینقدرنفس بلند نکش توی صورت من" وصورت خود راعقب کشید.

مرد برگشت بطرف من با خشمی که حدس زدم درپشت عینک دارد، برگشت بطرف من تا با من درددل کند، نه، برگشت که فقط ازمن یک نگاه همدلانه بگیرد ازیک نفرسفید، امایکهو دید که من یک نفرسفید نبودم، نیستم، پس بازچرخشی به تن خود داد وچرخید تا پشت به من شد همانطورکه بلیط رادرجیب کت بازپس می گذاشت و من ترسیده ازخشم او سرم را پس کشیدم که لبه های تیزکیفش به صورتم سیلی نزند، بعد تنها قسمت رنگی ِ روی بدنه ی آن کیف را دیدم، نقش کوچک باقیمانده ای ازپرچم امریکا با ستاره های رنگ و رورفته که بعضی هم ازفرط کهنگی ساییده وناپدید شده، وخطوط سرخی که بجای منظم بودن، مشتی بودند از لکه های نامنظم پراکنده ی سرخ مثل قطره های خون خشک شده باقیمانده ازسالها، سالها.

دختری که بلندتربود به دوستش گفت "فکرمی کنی توی این شهردیگه نژادپرستی نیست؟"

دخترقد کوتاه به لحن کشیده گفت "اوه نه چرا، هست."

وهردوخندیدند.

مرد موبورچیزی نگفت، آویزان شده به میله ی اتوبوس، خیره شد به جایی دورونامعلوم.

دخترقد کوتاه گفت "بعضیهاعوض که نمی شن هیچ، بدترهم میشن."

دخترقدبلند گفت "بخصوص حالا بعد ازاین انتخابات امریکا."

سه چهارتا زن ومرد دیگرهم دراطراف ما بودند که گمانم همه سفید بودند ولی سرورویشان ازمرد موبور مرتب تربود، بود.

دخترقدبلند به تلخی گفت "پات رابکش کنار."

مرد موبورپرسید "با من هستی؟"

دخترقد کوتاه گفت "نه، با راننده اتوبوس بود" وازدوست خود پرسید "با راننده اتوبوس بودی، مگه نه؟"

هردودخترغش غش خندیدند.

مرد به لحنی تند وبا صدایی پایین پرسید "چی گفتی تو؟"

مردم این شهردراین مواقع هیچ دخالتی نمی کنند وترجیح می دهند یا به بیرون خیره بشوند ویا به روزنامه ای که دردست دارند، حتی اگردرحال خواندن آن نباشند، ودلیل عدم دخالتشان البته، هم آزاد اندیشی آنان است وهم ترس ازقاتی شدن با جریانی که به آنها مربوط نیست. نیست؟

دخترقدبلند گفت "ازناراحتی ی انتخاب شدن ِ اوباما نمیدونه چیکاربکنه."

دخترقد کوتاه ازده دل ریزخندید "پیداش کردی، همینه. آفرین."

دهنم را به گوش مرد بور نزدیک بردم وگفتم "اونجا یک جا خالی شد، برو بشین."

نمی دانست کدام جهت را نگاه کند "کجا؟"

ته اتوبوس را با دقت بیشتری به اونشان دادم "اونجا."

بدون اینکه ازمن تشکربکند خود را درراهروبطرف انتهای اتوبوس کشید ومثل مستها رفت. درردیف آخریک صندلی خالی شده بود ومرد بالاخره آن صندلی را پیدا کرد وپیش ازنشستن برخوردی هم انگار با زن چاق بغل دستی پیدا کرد و زن خود راعقب کشید ومرد برصندلی جا گرفت.

دخترقد بلند به دوستش گفت "فقط اونیست که ازاین انتخاب ناراحته."

"می دونم."

به ایستگاه بعدی نزدیک می شدیم.

زن چاق ازروی صندلی ته اتوبوس، ازکنارمرد مورد توجه من بلند شد آمد برای پیاده شدن ومن فرز و تند توی راهرو از کنار هیکل او به سمت صندلی خالی شده خزیدم تا صاحب آن بشوم، و شدم.

مرد کاغذی ازجیب بغل کت نخ نما شده اش بیرون کشیده می کوشید با نزدیک کردن به چشمهای پشت عینک دودی، نوشته آنرا بخواند، نوشته و نقشه دستی یک محل بود.

گفتم "ببخشید دنبال جایی می گردی؟"

پس ازمکثی گفت "بیمارستان چشم ِ مورفیلدز."

گفتم "چندتا ایستگاه دیگه مونده تا به اونجا برسی. یعنی خیلی دیگه مونده."

پرسید "خیلی؟"

"منظورم اینه که بعد یا باید یک اتوبوس دیگه بگیری ویا تقریباً یکربع راه بری."

"یک اتوبوس دیگه؟"

"اما نگران نباش اصلاً، چون منهم دارم میرم همونطرف، راه را بهت نشون میدم."

این را گفتم شاید چون امیدوار بودم در بین راه سیگاری ازاو می گیرم.

پرسید "مطمئنی؟"

"بله"

و او باخیالی راحت شده لبخندی به من زد و کاغذ را درجیب کتش پس گذاشت.

"پس ممنون."

بعد هردو مدتی درسکوت ماندیم، واتوبوس یه راه خود ادامه می داد.

دخترها درایستگاهی پیاده شدند، همچنان خوشحال و خندان بودند.

این بار، بازکه اتوبوس به راه افتاد من به مرد نگاه کردم بالبخندی دوستانه، اوهم نگاهم کرد.

پرسیدم "اون دخترها درست می گفتن؟"

گفت "ببخشید؟"

گفتم "که ازانتخاب شدن باراک اوباما دلخوری؟"

روی ازمن گرداند وبه روبرو خیره شد، دریک سکوت طولانی، داشت به چه فکرمی کرد؟

بالاخره باز رو به من برگشت وپرسید "ازانتخاب شدن ِکی؟"

قاضی ربیحاوی

لندن 2008


Share/Save/Bookmark