گنج هارون

از مجموعه "ماجراهای عجیب"


Share/Save/Bookmark

گنج هارون
by Mehman
10-Mar-2009
 

توضیح: این داستان اولین بخش از مجموعه "ماجراهای عجیب" است اما هر داستان از این مجموعه به نوعی مستقل است و می توان آنرا جدا از سایر بخشها خواند.

***

به آبادی نزدیکتر شدیم. هوا خنک بود. هر دو کاپشن مشکی به تن داشتیم. نقابهای مشکی تا روی بینی هایمان را پوشانده بود و چشمهایمان از سوراخهای نقاب بیرون زده بود. در سیاهی شب محو بودیم. کوله پشتی وسائل مورد نیاز دست رضا بود. وسائل فلزی را در کوله پشتی با دقت میان پارچه پیچانده بود تا بهم نخورند.

رضا ایستاد و به طرف من برگشت. به او رسیدم. زیر لب گفت: " دیگه چیزی نمونده..." دست راستم تو جیبم بود. به آرامی تپانچه را لمس کردم. سرد بود. از پهلو به صورت رضا نگاه کردم. تو سیاهی شب نیمرخش مثل شبح بود، شبحی که ماسکی سیاه به صورت داشت. ریشهای جو گندمیش از کنار نقاب بیرون زده بود و گاهی برق می زد. دوباره راه افتاد. دنبالش رفتم. کم کم به آبادی رسیدیم. قرار بود نیم ساعتی زیر درخت بزرگ نارون بیرون آبادی منتظر بمانیم تا ساعتی از نیمه شب بگذرد، بعد عملیات را شروع کنیم.

زیر نارون روی علفها نشستم. خواستم تجدید قوا کنم و فکرم را تمرکز بدم. رضا ایستاده بود وبه طرف ده پایین خیره گاه می کرد. چهار چشمی خانه های آبادی رو می بلعید. سیگاری درآورد و آتش زد. دود سیگارش آرامش می داد.

هوا سرد و ابری بود. کمی باد می وزید. گهگاهی نور ماه اززیر ابرها برقی می زد و نقره می پاشید. چشمهایم را بستم و در سکوت سنگین شب، حرفهای رضا از دو ماه قبل تو ذهنم رژه می رفت.

"این بزرگترین شانس ماست. نباید از دست بدیم. اگه موفق بشیم تا آخر عمر بی نیازیم. لردیم. می فهمی؟... "

" این گنج مال ماست. دست نا اهل افتاده... هارون نمی تونه دستش بزنه. اگه ما نبریم و آبش نکنیم یا با هارون دفن میشه یا لو میره و به دست مامورا می افته..."

" سالهای سال مردم دنبال این گنج گشتن. نادر اینارو از هندوستان میاره ویه جایی شبیه اینجا دفن میکنه."

" پدر و اجداد هارون سالها دنبال این گنج بودن... همه جای این دشت و کوه رو کندن و به چیزی نرسیدن تا دو سال قبل..."

" دو سال قبل هارون با دو تا از نوکراش، زمین وسط یکی از تپه ها رو می کندن که یه دفعه کلنگ به چیزی می خوره... یه جعبه، یه صندوق... صندوق رو بیرون می آرن. خیلی قدیمی بود..."

"می فهمن به چی رسیدن... قفل رو میشکنن ... تو صندوق پر از طلا و جواهر بود... جواهراتی که قیمت نداشت. هارون همونجا از هوش میره!"

"جعبه رو شبونه میارن به آبادی و یه جای امنی تو باغ دفن میکنن... هارون نوکراشو قسم میده به هیچکس چیزی نگن چون اگه کسی بو ببره خبرمیرسه به گوش ژاندارما و می ریزن همه اموال رو توقیف میکنن... تازه زندون هم داره و همه چی از دست میره... قسم می خوره که بعد از یه سال که آبها از آسیاب افتاد سهمشون رو بده و هر کسی بره دنبال زندگیش..."

"" اما... اما بعده چند ماه یکی از نوکرها به طرز مشکوکی می میره... نوکر دومی هم بعد از یکماه از ده پایین فرار میکنه، میره یکی از دهات مجاور تو دکون نونوایی مشغول کار میشه... هنوز امیدواره که با پیغوم و پسغوم و تهدید هارون رو راضی کنه و سهمشو بگیره... هارون هم ازش می ترسه و باهاش مدارا میکنه... هنوز از طریق واسطه با هم در تماسن."

"" نوکر دوم به دستور هارون به اولی زهر خورونده بود... زهر گرون قیمتی که هارون چند سال قبل تهیه کرده بود. تو ده هم که دکتر نیس... خونواده نوکر مرده رو هم هارون با پول کلون میخره و راضی میکنه..."

"رضا قاچ دوم طالبی اش را می خورد و حرف می زد. بساط چای براه بود. وسط همون باغ روبروی اتاق کرایه مان تو ده بالا، رو چمنها، گلیم پهن کرده بودیم و نشسته بودیم. بعضی بعد از ظهرها برای تفرج به باغ می رفتیم، جا می انداختیم، میوه و چای می خوردیم و درباره نقشه صحبت می کردیم. "

"دندون گرد اولش به نصف کمتر راضی نمیشد... بهش گفتم میدونی یه سوم این جواهرات چه قیمتی داره؟ اصلا میتونی آبشون کنی؟ تا هفت پشتت هم با یک دهم این جواهرات از همه عالم بی نیاز میشن..." باز خنده بلندی کرد و پک عمیقی به قلیانش زد... دم غروب بود و قرمزی آسمان به بنفشی می زد. صدای اذان از مناره مسجد ده بلند بود. با صدای زیر و رذیلانه ای که گویا با خودش صحبت می کرد گفت : " خوابشو ببینه..." و زهر خندی زد.

"رضا اطراف را پایید، صدایش را پایین آورد و با حالت مرموزی گفت:

" صندوق تو انباری کوچیکه ته باغ دفنه... این راز رو الان فقط چار نفر می دونن. من و تو و هارون و نوکر فراریش. می فهمی؟ فقط چاهار نفر... یک ماه قبل با قیافه بدل تا دم در خونه هارون رفتم و تو آبادی قدم زدم… راههای فرار و کوچه پس کوچه های اطراف باغ رو بلدم."

" خدا این ماجرا رو به خیر بگذرونه..."

"مثل اینکه صدایم را شنید... به طرفم برگشت. لبخند تلخی زد، ته سیگارش را به طرفی پرت کرد و از حالت چمباتمه بلند شد و ایستاد مثل یک فرمانده جنگی و محکم گفت: "حرکت..." عملیات از همینجا شروع می شد...

(*اگر تا اینجای داستان را خواندید- بقیهء آنرا به هیچوجه از دست ندهید! هر چه به آخر داستان برسید جذاب تر می شود! کل داستان را از اینجا دانلود نید و بخوانید!)

بهروز مهمان 


Share/Save/Bookmark

Recently by MehmanCommentsDate
ایران - عراق جام ملتهای آسیا 2011
32
Jan 09, 2011
آب جیز
23
Nov 17, 2010
باز هم باران
13
Nov 12, 2010
more from Mehman
 
Souri

Dear Mehman

by Souri on

Great explanation! Thanks. I knew those stories might come from the same collection, but couldn't find a logic explanation for those question.

The stories are indeed very interesting. Look forward for more of them in this site. Good continuation.


Mehman

Souri Khanoom!

by Mehman on

Dear Souri,

 

 I am glad you liked the story.


Souri

Then, I put back my

by Souri on

Then, I put back my question :-)

Dear Mehman

I had read this story last week and enjoyed a lot. It is very well written technically , one of the top level. It is a real fiction. A real fiction/story is the one that make a perfect real image of each scene in the mind of the readers, like this one does. There's nothing to say about the story itself, but a very great congratulation, you did a great job!

I have some general questions though:

I had read another one of your stories "Choupan raast goo" and have found some similarities between both stories. There's always another hero/anti-hero, who is always older,bolder and  braver  than yourself. And also, his name is always Reza!! Who is that Reza in your real life? 

Not a Sherlok Holmey question :-) I just think if you think about that subject and search for Reza and find him, you may find the reason why you need him to be in all your stories, while you are already in those stories and you are the one who tell us the story.

This may prevent your stories from becoming repetitive.

Another question is, why each time, at the end , you go back to the beginning of the story? You repeat the first paragraph of the story, at the very end of the story, like it will never end!! Why?

Is that a new technique of writing or a style that I don't know? What is its purpose?

Over all, a very great fiction. Interesting story.


Mehman

Thanks

by Mehman on

Dears Solo and Souri,

 Souri, I will reply to your questions soon, but the only thing  I want to mention now to the readers who view this page is:

 Plz read what is posted of the story and if you like it then download the whole story and read it to the end... The real excitement comes towards the end!

I would like to see more comments from professional literary readers!

Behrouz Mehman

 

PS: Souri jan, your questions were thought provoking, why did you take them?

 


Souri

(re-write my comment)

by Souri on

I'm sorry, I may have posted my comment too early. You are right, I shouldn't do it before every body had time to read it. It is deleted now, I will post my questions later....or you may have noticed them and no need to re-post them. Sorry again.


Flying Solo

.

by Flying Solo on

.