تلفن چند بار زنگ زده بود، تا رینگ آخر مثل پتک بر سرم کوبید و بیدار شدم. دو بعد از نصف شب یکشنبه بود و بی اختیار، گمان کردم از آمریکاست و لابد حال مادر بدتر شده. قلبم دیوانه وار به تپش افتاد و عرق سردی به تنم نشست. روی گوشی شیرجه رفتم و با فریاد گفتم، الو الو ! از آنطرف، مهدی عرب با خنده جواب داد، "واسه چی داد میزنی شازده، مگه دختره تخمتو گاز گرفته؟" نفس راحتی کشیدم و گفتم، خوار کسده اینم موقع تلفن زدنه؟!"
ماه رم-از-آن بود و سال ۶۵. هنوز امام میفرمودند که صلح بین اسلام و کفر معنی ندارد و هنوز راه قدس از کربلا میگذشت. اضافه بر مدیریت شرکت دارویی بنیاد، به مهدی که یک شرکت صادرات و واردات زده بود و کارش سکه بود، کمک میکردم. هر کس میخواست با ارز دولتی جنس وارد کند، باید از یکی از "شرکتهای خودی" قیمت میگرفت و میبرد مرکز تهیه و توزیع وزارت بازرگانی؛ تا آنها تایید کنند و دلار هفت تومانی، که ارزش واقعیش صد برابر بود، به حاج آقا داده شود. از مهدی عرب هم "خودی تر" تو اون کار نبود؛ اما، سوادش به قام سگ نمی ارزید و تفاوت پنی سیلین و کاپوت را نمی دانست! بنده "کارشناس ارشد" بودم و بعد از ظهر ها، بر کار هفت هشت نفر مهندس و دکتر جوان نظارت میکردم؛ تا برای شیر مرغ تا تخم شتر به اروپایی ها تلکس بزنند و پروفورما بگیرند. آقا مهدی هم با توجه به موقعیت و درجه نفوذ و رفاقت با طرف ایرونی، سی چهل درصد می کشید رو پروفورما و حق الحساب لازم رو هم به برادران مرکز میرسوند. بدون دیپلم و سواد، شد آقای مهندس و میلیاردر اسلامی!
گفت، "جون اسد، کار اضطراریه. باید یه تک پا بری آمل و یکی از برادران سپاه رو نجات بدی!" جواب دادم، خر خودتی؛ مگه تو آمل جنگ شده، یا من فرمانده تانکم؟ گفت، "خر نشو دیگه، طرف رفیق و دوست اصل کاریمه. دستش بدجوری تو پوست گردو گیر کرده. اگه کمکش کنی، پاسپورت ماسپورتتو درست می کنه!" در اومدم که، اینو ساعت هشت صبح نمی تونستی بگی؟ گفت، "نه جون همدیگه، این فوری فوریه! همین حالا پاشو برو. ولی نه با ماشین خودت؛ با کروزر شرکت و راننده برو. لباس مباس مکتبی هم بپوش!"
ممد علی بدبخت رو که ساعت دو و نیم صبح بیدار کردم، حال و روزش از منهم بدتر شد. پسرش جبهه بود و اولین چیزی که بعد از الو الو گفت، یا حسین یا حسین بود. گفتم، "نترس، حسن و حسین هر سه حالشون خوبه! زود با ماشین شرکت بیا اینجا، ماموریت فوری داریم." ترک ملایری بود، ولی فارسی رو با لهجه اصفهانی حرف میزد، چون سپاه دانش ده شون از نجف آباد اومده بود. پرسید؛ آقای دکتر، اجازه می دید که سحری کنم و بعدش بیام؟ گفتم، "نه، راهش دوره؛ مسافریم و بی روزه."
ساعت سه راه افتادیم. گفتم، "چهار چراغ بزن و تخت گاز برو؛ می باس ساعت هشت آمل باشیم!" خودم، صندلی رو عقب زدم و دو ساعتی خوابیدم. سپیده نزده بود که نزدیک ده مرداویج شدیم. برای صبحانه نگه داشتیم و بقیه مسیر رو من روندم. گفتم، برو صندلی عقب راحت بخواب. خندید که، "آقای دکتر، اینجوریکه شما رانندگی میکنید، مگه میشه خوابید؟ دومش، بنده راننده ام؛ خوبیت نداره که بخوابم و شما برونید." میدونستم که تو ماشین، عاشق حرف زدنه و درد دل کردن. تا آمل، یک ریز مخم رو کار گرفت.
بیشتر از پسر بزرگش گفت که سرباز وظیفه بود و تو جبهه سوسنگرد. واسش رفته بودند و شیرینی دختر خاله اش رو خورده بودند. حالا در بدر میزد که براش انتقالی بگیره به اهواز یا کرمانشاه، که امن تر باشه. گفتم، باشه چشم هر کاریکه بتونم، میکنم. تعریف میکرد چجوری یکی از پاسدارهای شرکت بهش "آب صیانت" فروخته و اونهم هر دفعه که حسینش می یاد مرخصی، یه استکان بهش میده. پرسیدم، چه آبیه؟ توضیح داد که ته مونده آب طهارت آقاست، که پاسدار های جماران ور میداشتند. گفتم، نده به بچه مریض میشه! خندید که؛ آقای دکتر، از شیر مادر هم پاکتره، چون دست امام بهش خورده. دو ماه بعد، پسرش رو آوردند. خمپاره سرش رو صاف برده بود. مادر بدبختش ضجه و ناله میکرد که کفن رو باز کنند تا یه نگاه آخر به فرزندش بکنه. نمی تونستیم حقیقت رو بگیم. گفتیم، دیدن شهید معصیت داره!
صبح آمل سرد و تیره بود. ابر سربی رنگی از کوه پایین می آمد و شهر رو خفه می کرد. یکراست رفتیم به کمیته مرکزی شهر و سراغ قسمت منکرات. ممد علی بیرون ماند و سر چونه رو با پاسدار دم در باز کرد. مرا به اتاق رئیس کمیته بردند و نشاندند. یکساعتی به علافی گذشت و سیگار هم نمی شد کشید. بالاخره، قاضی منکرات و دو نفر دیگر آمدند و "صبح کم الله به الخیر" و دست و رو بوسی کردیم.
از جهت درخواست فوری و سفر ماه روزه عذر خواستند که، ظاهرا بخاطر نبود متخصص پاتولوژی، "واجب شده بود." خودم را به آن راه زدم و عرض که، در خدمت آماده ام. آخونده گفت، "این خانم همسر یکی از پاسداران بنام شهر است. یکی از برادران خام و جوان، ایشان را دیده که ساعتی نزد برادر ر.د. بوده اند، و متاسفانه شک به افسد و مفسد کرده. لا محاله، همان حدیث امیر المومنین با حضرت عایشه است! البته، برادر ر.د. از گناه آن جوان به جهت افترای به زنا گذشته؛ و گر نه، این امر چهار شاهد عادل ذکور میخواهد و قاضی شرع به صرف نبود سه شاهد دیگر، میتواند آن مفتری را حد بزند!" دوباره عرض کردم؛ خوب، از دست من چه خدمتی ساخته است؟ قاضی صدایش را صاف کرد و ادامه داد، "فقط چون این خواهر همسر پاسدار است و چندین برادر و ایل و تبار جسور دارد، لطفا معاینه ای بکنید و خط بدهید که دامن ایشان پاک است."
در راه بیمارستان، ممد علی سیر تا پیاز قضیه را برایم، از قول پاسداران کمیته، تعریف کرد. ظاهرا بر حسب تصادف، برادر ر.د. را که از کله گنده های تهران و رفیق و دوست مهدی عرب بود، با این خانم لخت و عور گرفته بودند. برادر ر.د. اول داد و فریاد کرده بود که به شما چه، صیغه هستیم و حلال. ولی وقتی معلوم شد که طرف مزدوج است، لال مونی گرفته بود. شوهر اون خانوم هم در جبهه بود، ولی اهل فامیلش که همه گنده لات و کمیته چی بودند، خط و نشون کشیده بودند که؛ اگه دست به دختره زده باشه، فلانی رو میکشیم.
توی بیمارستان، مریض از در و دیوار بالا میرفت، اما دختره رو در اتاقی خصوصی با نگهبان گذشته بودند. بیست و چند ساله بود، سر حال و سالم. بنا شد که همه بیرون باشند، بجز من که قرار بود معاینه کنم و قاضی که از دور شاهد باشد. جناب قاضی یک آینه به من داد، تا مستقیما به عورت خانم نگاه نکنم. چند سوال کردم، که با ناز و عشوه پاسخ داد و وقتی گفتم که دراز بکشد و زانوانش را بالا بیاورد، فوری پرید رو تخت! از توی آینه هم خوشکل و تپل مپل بود. آخونده پرسید، "آقای دکتر، ایشان سالم و طاهر هستند؟" گفتم، حاج آقا ایشون هیچ عیب و ایرادی ندارند.
ساعت یک بعد از ظهر بود که گزارشم را نوشتم و راه افتادیم که سر خر را کج کنیم به سمت تهران. ولی رئیس کمیته و حاج آقا گفتند که، "باید افطار بمانید!" گرسنه و بی سیگار، بعد از ظهر را در همان کمیته چرت زدیم، تا دم غروب آمدند دنبالمان. محل افطار باغی در خارج شهر بود، دراندشت و ظاهرا مصادره ای. کباب شامی بود با سبزی خوردن و پیازچه، چخرتمه مرغابی و فسنجون خوتکا، ماهی کولی و سفید. ممد علی با ولع گشنگان آفریقا به جان مرغ و ماهی افتاد و سر فرصت، چندین پرس را با برنج دم سیاه نفله کرد! کمی بعد، به من و حاج آقا اشاره زدند که به زیر زمین برویم. آنجا، بساط منقل و وافور بود و چایی نبات و باقلوا. برای حاجی چاق کردند و دو بستی رفت، تا نوبت من شد. تازه سر حال آمده بودم که رئیس کمیته دم گوشم پچ پچی کرد که، "آقا مهدی برای شما سفارش مخصوص کرده!"
رفتیم آنطرف باغ به ساختمانی کوچکتر که تیره و تاریک بود. توی سالن، چند زن و دختر جوان نشسته بودند و گپ میزدند. کمیته چی پرسید، "کدومشون رو دوست داری؟" یکی را که قشنگ تر بود، نشان دادم. توی راهرو که رد می شدیم، از اتاق ها صدای زن و مرد می آمد. بنظرم رسید که جنگ جهانی دوم است و من مهمان یک گروه افسر نازی هستم. توی اتاقمان، دختره گفت؛ "بذار اول یک خط برم و حال بیام." گرد سفید رو تو زرورق ریخت و زیرش فتیله گرفت. یه سکه کوچیک رو جلوی دندونش گذاشته بود و با ولع، دود خاکستری رنگ رو از لوله خودکار بیک، بالا میکشید. تنش لرزید و چشماش تو حدقه گردید. یه خط دیگه هم رفت، تا به من تعارف زد. گفتم، حالا تا بعد. نشئه و لول روی تخت دراز کشید. نوزده بیست سال بیشتر نداشت، ولی هروئین داشت حسابی خرابش میکرد. بچه دهاتی بود، با لهجه مشهدی. یکی دو تا سیگار کشیدم تا خوابش برد.
وقتی برگشتم، ممد علی با حدت و شدت مشغول تک و پاتک به کلوچه و نون خامه ای بود. گفتم، وخی که داره دیر میشه. اعتراض کرد که، "آقای دکتر، گفتن امشب رو میتونیم همینجا بخوابیم." گفتم، به گروه خونی من و تو نمیخوره؛ جلدی جمعش کن بریم! از توی باغ که رد میشدیم، یه بسیجی جوون داشت سخنرانی امام رو گوش میداد. آقا میگفت، "امام زمان در جبهه ها رویت شده یند! ایشان را در همه عملیات های اخیر مشاهده کرده یند. سپاه ما به زیر سایه و حمایت ایشان است که با صدام آمریکایی میجنگد. امت ما به برکت بیرق ایشان است که جهان کفر را فتح میکند!" جماعت هم هیجان زده شعار میداند، "جنگ جنگ تا پیروزی ... جنگ جنگ تا پیروزی!"
Recently by Shazde Asdola Mirza | Comments | Date |
---|---|---|
The Problem with Problem-Solvers | 2 | Dec 01, 2012 |
I am sorry, but we may be dead. | 18 | Nov 23, 2012 |
Who has killed the most Israeli? | 53 | Nov 17, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Pushkin's Winter Evening
by Arash Monzavi-Kia on Fri Oct 02, 2009 05:09 PM PDTLet us drink, dearest friend
To your poor wasted youth.
Let us drink from grief - Where's the glass?
Our hearts at least will be lightened.
Sing me a song of how the siren
Quietly lives across the sea.
Sing me a song of how the young girl
Went to fetch water in the morning.
The storm wind covers the sky
Whirling the fleecy snow drifts
Now it howls like a wolf,
Now it is crying, like a lost child.
Let us drink, dearest friend
To your poor wasted youth.
Let us drink from grief - Where's the glass?
Our hearts at least will be alight.
Again Shazdeh ?
by capt_ayhab on Wed Sep 30, 2009 03:34 PM PDTYou leaving again dude?
Well then have yourself a wonderful time and don't do things I wouldn't do [Wink Wink]
Safar bi khatar
-YT
I love you guys, but can't share the same sense of music or hair
by Shazde Asdola Mirza on Wed Sep 30, 2009 03:18 PM PDT//www.youtube.com/watch?v=Jek6iP6AuAQ
Shazde jaan ,
by ebi amirhosseini on Wed Sep 30, 2009 06:18 AM PDTDefinitely the good looking one is me not the president e mahboob.
Ebi aka Haaji
Shazdeh Jaan
by Khar on Tue Sep 29, 2009 09:14 PM PDTRemember what happened the last time you try to go on leave, R & R? 2 million people poured in to the streets of Tehran and brought IRI’s Tombaan down and off, it may happen again. Come back soon you hear, we'll leave the light on for you buddy!
First video was put together by Haaj Ebi and I as a gift for you, we look cool in our Afros don't we? :o) - Sail On...
//www.youtube.com/watch?v=zg-ivWxy5KE
Second video is by special request from Souri dedicated to you - Baby Come Back: :o)
//www.youtube.com/watch?v=Hn-enjcgV1o
Shazde jaan ,
by ebi amirhosseini on Tue Sep 29, 2009 07:40 PM PDTNaameh yaadet nare aziz.
Khoda be hamraahet.
Ebi aka Haaji
Dear friends: see you in two months, in good health and fun
by Shazde Asdola Mirza on Tue Sep 29, 2009 07:32 PM PDTNow that I have enjoyed your comforting company for almost 75 days straight, it is time for another crazy trip of mine.
I look forward to catching you on the flip-side, with more stories, laugh and sob to share.
Be good or be good at it ;-)
ghar ghanat
by maziar 58 on Tue Sep 29, 2009 05:44 PM PDTebi khan thanks again
another recipe from gilan that I didn't see there was ghar ghanat ? my gran ma used to call it; boil the milk add sugar and break one fresh egg and mix it till the egg dissolve and voila you have a glass of passtice with out the liquor. Maziar
Thanks Ebi jaan
by Monda on Tue Sep 29, 2009 05:41 PM PDTfor your time and help with the links!
Monda jaan
by ebi amirhosseini on Tue Sep 29, 2009 05:07 PM PDTخوتکا،
//iranbirds.blogfa.com/post-154.aspx
ماهی کولی
//fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%A7%D9%87%DB%8C_%D8%B3%D9%81%DB%8C%D8%AF_%DA%A9%D9%88%D9%84%DB%8C
چخرتمه
//fa.wikipedia.org/wiki/%D8%BA%D8%B0%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C_%DA%AF%DB%8C%D9%84%D8%A7%D9%86
Ebi aka Haaji
shazde aziz
by Fatollah on Tue Sep 29, 2009 02:36 PM PDTthanks again for yet another wonderful story.
p/s I had to read it twice ... >:-D
-F
Fantastic piece!
by Monda on Tue Sep 29, 2009 10:57 AM PDTYour words do wonders!
Questions:چخرتمه مرغابی و فسنجون خوتکا، ماهی کولی (can't find them in Dehkhoda)
Fabulous
by sima on Tue Sep 29, 2009 08:20 AM PDTBoy, is this series good!
Shazde jaan ,
by ebi amirhosseini on Mon Sep 28, 2009 04:46 PM PDTTalkh o Shirin !!
Sepaas
Ebi aka Haaji
Shazdeh Jaan - Priceless
by Khar on Mon Sep 28, 2009 02:05 PM PDT""ترک ملایری بود، ولی فارسی رو با لهجه اصفهانی حرف میزد، چون سپاه دانش ده شون از نجف آباد اومده بود
Friends: it makes me cry reading this story, funny that dear JJ
by Shazde Asdola Mirza on Mon Sep 28, 2009 01:18 PM PDThas placed it under TANZ.
By the way, there is an extra " at the end of the first paragraph.
Shazdeh jan
by capt_ayhab on Mon Sep 28, 2009 10:30 AM PDTVaghan ziba neveshti, truly enjoyed it.
Sepass
-YT
...
by Red Wine on Mon Sep 28, 2009 10:24 AM PDTSir ... That was intresting and very good written as usual.
Thank you .
Shazdeh jaan
by Mehrban on Mon Sep 28, 2009 06:58 PM PDTyou are so talented, I think I have said this before but you are and I say it again. Great word "vakhy" it means barkhiz , I can place you in Iran's geography now, I think. I love your writting for many reasons.