بيت اللحم

بيت اللحم
by Mohammad Reza Tavakoli Saberi
02-Apr-2010
 

ماه از بالا همچنان نگران زمين مىچرخيد

خيابانها تاريك بودند و زمزمه محبت از هيچ جا به گوش نمىرسيد.

دو سايه از يك جيپ بيرون پريدند

و سكوت شب را شكستند.

به آرامى به خانه آجرى كوچك با در آبى رنگ نزديك شدند.

با عباى دراز و چفيه مانند دو خيمه در حال حركت مينمودند.

آن دو به همديگر نگاهى كردند و بر درزدند،

انتظار چون شبى طولانى بود.

گامهاى پيرزنى زمين را جارو كرد.

پيش از آن كه زن در را بگشايد

آنها بالگد در را باز كردند و پيرزن را به كنارى انداختند و به سوى تنها اتاق خانه دويدند.

زن جوان خواب آلودى خود را روى دو فرزندش انداخت.

مرد نيم خيز شد،

سايه از او پرسيد: »اسم تو عبدالله؟.....«

سه انفجار پياپى گلوله مغز مرد را بر چهره ترسان زن جوان پاشيد.

سايه ديگر يوزى اش را بر دوش گذاشت و گفت: »چه اهميتى دارد شيمون؟«

سپس هردو به سوى در دويدند و از روى پيرزن گذشتند.

صداى غرش جيپ هق هق زن و ناله هاى پيرزن را فرو خورد.

بيت اللحم ٢٣ اسفند ١٣٨٢


Share/Save/Bookmark

Recently by Mohammad Reza Tavakoli SaberiCommentsDate
Where is USrael?
5
Mar 14, 2011
Let them rot
18
Jan 31, 2009
more from Mohammad Reza Tavakoli Saberi