معجزه کریسمس در تگزاس

صحن کلیسا پر بود از مرد و زن شیک پوش و سلمانی رفته


Share/Save/Bookmark

معجزه کریسمس در تگزاس
by Shazde Asdola Mirza
17-Dec-2010
 

سال پر برکت ۷۶-۱۹۷۵ برای ایرونی جماعت سرشار از عشق و حال بود - پول نفت و دل‌ بی‌ غم! اما اون پاییز که از ایران برگشتم، دست به نقد، سیلوی جان منو ول کرد (سیلوی که یادتونه ... از قصه‌های بد برای بچه‌های بد). گفتم که باکی نیست، و چسبیدم به درس و مشق.

بر عکس خرخون شدن من، مهدی عرب (آقا مهدی رو که حتما بخاطر دارید، از همون قصه‌ها ...) درس و مشق رو کنار گذاشته بود و بقول خودش، "بیزنس من" شده بود. خرید و فروش ماشین میکرد و سعی‌ داشت که یه پیتزا فروشی راه بندازه. پرسیدم، "پول از کجا آوردی؟" - که درستش رو نگفت، ولی‌ رندان خبرش رو آوردند.

ظاهرا، داش مهدی اون تابستون با ماشین زپرتی‌اش کلی‌ کاسبی کرده بود! دو سه تا "مال" موند بالا گیر آورده بود، که پیرزن پیرمرد‌های امریکایی می‌رفتند خرید تا دلشون و‌ا شه. مهدی زنا زاده هم تو پارکینگ مال میچرخید و اینجور و اونجور، اتول قراضه شو در مسیر ماشین اونا قرار میداد. پیرمرد آب مرواریدی که دنده عقب از پارک در می‌‌اومد، داقی میزد به گلگیر آق مهدی! مادر بزرگی‌ که با کادیلاکش میخواست بپیچه تو خط سمت چپ، بنگی میخورد به سپر حاجی! خلاصه، یه جوری وسیله جور میشد که انتقام خلق خدا از امپریالیسم نفتخوار گرفته بشه.

بیچاره‌ها هول می‌‌شدند و می‌‌ترسیدند و خجالت می‌‌کشیدند، اما "خوشبختانه" آقا مهدی لوطی بود و خوش برخورد! با لبخند و محبت خیالشون رو راحت می‌‌کرد که قصد شکایت و پلیس خبر کردن نداره. می‌رفتند تو یه "پن کیک شاپ" و مهدی جون براشون داستان زندگی کوتاه ولی‌ پر از سختی و رنجش رو، با آب و تاب تعریف میکرد. اونها هم شیفته و فریفته این جوان قد بلند و رعنا میشدند، و نه تنها سر کیسه رو شل میکردند تا خرج "تعمیر" ماشین قراضه حاجی در بیاد، بلکه دم به ساعت برای ناهار و شام دعوتش میکردند، و به انواع و اقسام وسایل و تمهیدات، پول تو جیبش می‌‌کاشتند!

اوایل، چمن این یکی‌ رو میزد، لوله آب اون یکی‌ رو تعمیر می‌‌کرد و مستراح سومی‌ رو راه می‌‌انداخت. اما از اول زمستون، اون کار‌های باغچه داری، چمن زنی‌ و آب و فاضلاب "دوستان" جدیدش و دوستان دوستان آنها رو، کنترات میداد به دانشجویان بی‌ پول و گشنه، و خودش فقط جیرینگی می‌‌شمرد و "کلاینت" رو راضی‌ و خوشحال نگه میداشت. با این یکی‌ میرفت خرید کیف و کلاه، دیگری رو میرسوند به آرایشگاه، و سومی‌ رو به مطب دکتر و آزمایشگاه. خلاصه، مهدی نا پسری یک دوجین پیرزن و پیرمرد آمریکایی شد، که بچه‌ها شون ماهی‌ یکبار هم تلفن نمی‌‌کردند.

یه گیر کوچولو تو این مسیر خوش و خرم اینکه، اغلب "کلاینت"‌های آقا مهدی، مسیحی‌ دو آتشه بودند! پای ایشون هم کم کم به کلیسا باز شد و چند فروند صلیب طلایی و نقره‌ای به مجموعه چند کیلویی ذال و زنبیل داش مهدی، اضافه گردید. تا اینجای قضیه، نه خیریش به ما رسیده بود و نه شرش، ولی‌ سرنوشت چیز دیگری می‌‌خواست.

یه جمعه شب که به عادت معمول دانشجویی مشغول بازی پوکر شدیم، قدری بیشتر از حد نوشیدم و مقادیر هنگفتی زیادتر از بودجه باختم! مست و پاتیل، وعده سر خرمن و ماه دیگه و تو بمیری و منو کفن کنن دادم - که یارو قبول نمیکرد، و داش مهدی راه دیگری پیش پایم گذاشت. قرار شد که بابت ادای آن قرض، یکشنبه با او به کلیسا بروم، ولی‌ روی صندلی‌ چرخدار!

صحن کلیسا پر بود از مرد و زن شیک پوش و سلمانی رفته. اما بنده را روی "ویلچیر" زپرتی و در لباس ژولیده و با عینکی دودی آوردند، و گوشه محراب پارک کردند. کشیش آمد و اول چند آیه و سوره قرائت کرد، و سپس کلی‌ وعده بهشت و تهدید جهنم فرمود. بعد نوبت به سرود خوانی رسید و همه ایستادند و کتاب دعا باز کردند. تا اینجایش را تو فیلم و تلویزیون دیده بودم و تعجبی نداشت.

آنچه شاخ اول را بر سرم سبز کرد، مراسمی شبیه به هلهله و سماع صوفیان بود. هر دقیقه از گوشه ای، مردی یا زنی‌ بلند میشد و به صدایی عجیب و صوتی غریب (تانگ) چهچه میزد و ندبه و زاری میکرد! از هر دو نفر یکی‌ هم پس از آن هنر نمایی، بیحال میشد و غش مینمود.

نیم ساعتی‌ مجذوب این نمایش بودم که نوبت هنر نمایی ما رسید. ده دوازده نفر کور و کچل و علیل بودیم که به اشاره کشیش اعظم، توسط ریش سفیدان قوم، ردیفمان کردند و بردند روی سن. طنین ارگ کلیسا هم ناگهان بالا رفت و جماعت همگی‌ برخاستند و به زبان و بیان خودشان، مشغول "یا علی‌ و یا حسین" شدند. از آنطرف محراب هم سر و کله یک آخوند دیگر پیدا شد که هم گنده تر از قبلی‌ بود، و هم لباس و کلاهی پر ابهت تر داشت.

این نمایندهٔ مسیح بر روی زمین، به سمت صف ما بیچاره گان آمد و با شدت و حدت، مشغول ورد خواندن و فریاد زدن شد. به هر کس که میرسید، چند تا دعأی بلند میخواند و دستانش را به آسمان تکان میداد، و یک مرتبه و با قدرت ... طرف را هل میداد به عقب! یارو هم می‌‌افتاد تو بغل ریش سفیدان، و جماعت هم مثل غار سیاه میلرزیدند و جیغ بنفش میکشیدند!

یک دو نفر بیشتر به من نمانده بود که، تو دلم یاد گور بابای مهدی عرب را کردم، و جلدی از روی صندلی‌ جستم و زدم بیرون. البته، داش مهدی تا یک ماه با من حرف نمی‌‌زد، ولی‌ کسی‌ هم سراغ بدهی پوکر را نگرفت. معجزه انجام شده بود!


Share/Save/Bookmark

Recently by Shazde Asdola MirzaCommentsDate
The Problem with Problem-Solvers
2
Dec 01, 2012
I am sorry, but we may be dead.
18
Nov 23, 2012
Who has killed the most Israeli?
53
Nov 17, 2012
more from Shazde Asdola Mirza
 
Faramarz

Iranians Are All Characters, One Way or Another!

by Faramarz on

Shazde Aziz,


Great story, as always, which makes a cold rainy afternoon warm and cozy! Thank you.

Before I left Iran to come to the US and get an education, my friends and relatives warned me about the Iranian students in Texas and Oklahoma. They told me that not only they were deep into politics (confederation), they were also waiting at the airports to con the fresh-off-the-boat home boys like me! So I stayed away from that part of the country well into the 90’s!

But this guy is definitely a piece of work! He could have been our Rush Limbaugh or Glen Beck!


Mamane-Omid

Good to see Mehdi Arab back

by Mamane-Omid on

At the risk of giving away our age, all of us who emigrated  before the revolution and lived in Texas or Oklahoma back then, sure have known people like one of the characters in your stories. Thoroughly enjoyed it.  

 


Ari Siletz

Funny story, well told!

by Ari Siletz on

Continues our "Irani dar farangestan" humor tradition admirably.

Shazde Asdola Mirza

ماندا جان - همیشه خوش به خنده باشی‌

Shazde Asdola Mirza


Your beautiful face is best adorned with a nice smile!

Have a jolly time and see you all next weekend.


Monda

Such a good story : )))

by Monda on

Shazdeh jan thank you for putting big smiles on our faces. ahl e mahal az shoma moteshakerand.

 


Shazde Asdola Mirza

جناب جهانشاه، آقا مازیار و شوفر

Shazde Asdola Mirza


 

داستان زبل بازی‌های تلخ و شیرین ما ایرونی‌ها در دیار فرنگ، فراوان بوده و فراوان هست. البته همان طور که مستحضر هستید، قصه‌های من تخیلی‌ هستند ... ولی‌ "خاک بر سر شوخی‌ای که نصفش جدی نباشه"!


Bus Shofer

Dash Shazdeh, Is this Mehdi gigolo

by Bus Shofer on

in Dallas, Texas?


Jahanshah Javid

Agh Meti

by Jahanshah Javid on

Mehdi was some character. A real hustler. Loved his parking lot scam. So creative :)))

Enjoyed it!


Khar

;-)

by Khar on

.


maziar 58

Thanks SAM

by maziar 58 on

Nice story as usual.

what a bunch KH.... in isfahan is called  ZE RE NG used to be the kids back then or are they still are ?      Maziar


Shazde Asdola Mirza

Mr. President: a small title correction ...

by Shazde Asdola Mirza on

I have named it "Bad Stories for Bad Kids", as below.

//iranian.com/main/blog/shazde-asdola-mirza-63


Shazde Asdola Mirza

کم لطفی‌ میفرمائید جناب دکتر نوری

Shazde Asdola Mirza


"مهدی و عرب" ایشون رو تا مقام امامت و ولایت هم می‌تونه برسونه - حالا فرصت بدید تا بازی "قایم موشک" شون تموم بشه!


M. Saadat Noury

"Mehdi", ....& "Arab":

by M. Saadat Noury on

Your guy (Mehdi Arab) is now well-qualified to be the next Minister of Foreign Affairs to replace Salehi!

Good writing, and thank you for sharing.


Khar

Some sect of Evangelical Christians dance with snakes and…..

by Khar on

While praying and chanting in tongues. You would think only our very own Shiites are capable this kinda stupidity. 

Shazdeh Jaan, thanks for the great read in the tradition of “Nasty Stories for the Nasty Kids”. Reminds me of my own memories of (76-78) my early years in the land of having opportunity with the Blonds. Also throws me back to our Friday nights back then, playing Poker, 21 and Hokm with Masoud, Mansour, Vahid, Abdi, Ali, Shahroukh, Mohsen, James and ………

By the way Mansour was a PHD student who was here in the states 5-6 years before us and he was a Sharlataan when it came to selling cars (with odometer rolled back of course) and playing poker, but very cool guy otherwise.


Shazde Asdola Mirza

They call us I Ran for a good reason

by Shazde Asdola Mirza on

Yes Divaneh jan - a strong belief is all the evidence that a true believer really needs.


divaneh

Lovely story Shazde Jaan

by divaneh on

I bet to the believer it was even more proof. "Holly Jesus, you saw that poor disabled chap. not only walked, he ran"