"این جنگ برای ما برکت است!" خمینی عاشق جنگ و جهاد بود. هیچ آخوند دیگری رو سراغ ندارم که تا اون حد سرشار از تنفر و مملو از کینه باشد. با وجود شش سال خواهش و تمنای همسایههای عرب و کشورهای غربی و شرقی، پای هدف سقوط صدام و استراتژی "راه قدس از کربلا میگذرد"، ایستاد و در برابر مرگ و نابودی یک میلیون ایرانی و عراقی، خم به ابرو نیاورد!
سال ۶۷ با موشک باران شهرها آغاز شد. واحد شیمیایی- موشکی- هستهای سپاه تو اسفند ماه و از سر خریت، سه فروند به سمت بغداد شلیک کرده بود؛ که صدام طی ماه بعد، با سیصد تا اسکاد پاسخ داد! گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. به ناچار، منیژه و پدر و مادر عیال رو فرستادم شیراز منزل دایی جان، ولی خودم بخاطر مدیریت شرکت دارویی، تهران نشین شدم. از سرپرستی بنیاد مستضعفان هم بخشنامه آمد که، "اگر هر روز هم موشک از آسمان ببارد، حق ندارید تعطیل کنید!"
تهران روزهای موشک باران مثل شهر اموات بود. بر خلاف حملههای هوائی که اول آژیری میآمد و مردم میتوانستند به زیرزمین یا پناهگاهی بروند، هنوز رادارهای ایرون نتوانسته بودند اسکادهای عراقی را ردیابی کنند. توی اتاق نشسته بودی که، یهو پنج شیش تا موشک مثل عجل معلق میرسید! هر کی میتونست، از شهر بیرون رفته بود. منهم شبها میرفتم باغ یکی از دوستان در کرج؛ تا اونجا رو هم زد. دیگه برای مردم روحیهای نمانده بود. مثل دانههای بی قدرت و بی دفاع گندم، عامه ایرونی بین دو دیوانه گیر کرده بودند. از آنطرف صدام میزد و از اینطرف خمینی میگفت، "امام زمان در جبههها دیده شده و پیروزی نهایی نزدیک است."
اما با وجود یکسال حمله مداوم در محور بصره و صدها هزار تلفات، هنوز عراقیها با قدرت دفاع میکردند. اونها که اوایل جنگ متجاوز بودند و بی روحیه، حالا از خاک خودشون دفاع میکردند و انظباطشون به مراتب بهتر شده بود. در مقابل، نیروهای ایرونی هر سال که میگذشت بی امید تر و بی نظم تر میشدند. با حمایت اعراب و غرب از عراق، امید شکست صدام نمیرفت. با توجه به جنون جنگ خمینی هم، آیندهای جز نکبت و فلاکت برای ایران متصور نبود. بر عکس اوایل جنگ، که تعداد داوطلبین ده برابر عده مورد نیاز بود، حالا سپاه پاسداران به زور کارمندان، دانشجویان و حتی دبیرستانیها را برای دورههای شش ماهه خدمت به جبهه ارسال میکرد!
از طرف دارویی ما هم، باید هر ماه ده نفری به جبهه میرفتند. یه روز از پلههای شرکت با عجله پایین میآمدم، که شنیدم کارمندی به دوستش میگفت، "مادر قحبه دسته دسته ما رو میفرسته به کشتار گاه و خودش تو دفتر قهوه میخوره!" اون شب درست خوابم نبرد. سیگار میکشیدم و به مادرم فکر میکردم که در گذشته بود، بدون اینکه بتونه در عروسی ما شرکت کنه، یا من بتونم به دیدنش برم. اول، از دست اون کارمند ابله اونقدر عصبانی بودم که میتونستم گردنشو بشکنم. بعدش، از دست خودم حرص میخوردم که چرا شرکت و بنیاد رو ول نکرده بودم. آخرش، به یاد مادر کارمندهایی افتادم که اسمشون رو تو لیست "عاشقان شهادت" نوشته بودم. به ناچار، صبح وقتیکه منیژه بیدار شد، گفتم، "باید یه سر برم ماموریت."
اگه مشخصه جبهه سال ۵۹ مردمی بودنش بود و جبهه سال ۶۲ نظامی و ارتشی میزد؛ جبهه بهار ۶۷ رو فقط یک جور میشه توصیف کرد - مرگ و دهشت! کسانی که اون سال عملیات دیدن، خوب میدونند که اغراق نیست.
توفق هوائی عراق کامل بود و ایرون بجز چهار تا موشک هاوک آمریکایی، که از طریق اسرائیل و مجرای ایران- کنترا گرفته بود، چیزی نداشت. افسران و سربازان عراقی هم صد برابر کار آزموده تر و با روحیه تر شده بودند - به خصوص که از آب و خاک خودشون دفاع میکردند. بر عکس، سرباز وظیفه و "نیروی داوطلب" ایرونی واقعا نمیدونست که تو اون فاو لعنتی چیکار میکنه!
فاو یه منطقه مردابی کثافت بود در جنوب بصره، که هیچ ارزشی نداشت، جز تبلیغات و اینکه واحدهای موشک انداز سپاه رو به خلیج کویت نزدیک کنه. اون الاغ ها هم انگار که به چاه نفت زده باشند، هفتهای دو سه تا کرم ابریشم میانداختند سر کویتیهای وحشت زده. موشکهای چینی دقت نداشت و برادران سپاه هم تو کار تکنیکی، "به گاو گفته بودند زکی". اما اینقدر بود که چراغ سبز حمله شیمیایی رو به عراق بده! تا وقتیکه ضربه وارد شد، هیچکی فکر نمیکرد که اونقدر کارا باشه.
اول قرار بود اهواز باشیم و با کارمندان شرکت در تدارکات و لجستیک موارد دارویی کمک کنیم. اولین پروژه استخراج پادزهر از "بلادونا" را، برای آمپول ضد گاز، اجرا کرده بودیم. اما محصولمان خیلی گیرایی نداشت و لاجرم، بیشتر مواد وارداتی رو حلال میزدیم و بسته بندی میکردیم.
بهار اهواز همیشه دلپذیره، ولی اون سال بوی خاک و خون میداد. حملات هوایی به مجتمع فولاد بی انقطاع جریان داشت و سیل کشته و زخمی هم از جبهه هر روز میرسید. گفتند، تو خرمشهر نیروهای پزشکی احتیاج است - گفتیم، باشه. افسوس که سر از فاو در آوردیم، و آنهم درست دو هفته قبل از پاتک عراقیها!
اولین موج حملهشان هوائی بود! گفتیم حالا یه ساعت میزنند، یه روز میزنند؛ اما خوار کسدهها یک هفته تمام کوبیدند! اول، تمام بند و بساط رادار رو زدند و ضد هوائیها رو. بعد، رفتند سراغ رستههای توپ و تانک؛ و سر آخر بمباران سنگرها و واحدهای ترابری. خلبان های جاکش عراقی، کم مونده بود که دیگه از هواپیما پیاده بشند و یه دست کون ما بذارند! بعضی جاها که بمبشون تموم میشد، با توپ و مسلسل سنگین میافتادند به جون سنگرها و قرارگاها. اونها که واحدهای بهداری فاو رو تو اون حملات دیده اند، میدونند که ردیف ردیف آدم تیکه پاره چه شکلیه!
نه وقت کار درست و حسابی بود و نه وسایل و ادواتش مهیا. باید سریع دست و پا میبریدی، رگ میبستی و میرفتی سراغ مجروح بعدی! دکتر حسابی و متخصص هم که البته وجود نداشت. یه مشتی قراضه مثل من بود و یه تعدادی دانشجویان پزشکی، که به زور آورده بودند. نصفشون از دیدن اون صحنههای جنون آمیز به خودشون میریدند و نصفه دیگه یه سوراخی قایم میشدند. دو نفرشون رو دیدم که نیم ساعت بود رو یه مورد کار میکردند، و حتی دهان به دهان میدادند. جلو رفتم و معلوم شد که طرف چند ساعته مرده. مودبانه عرض کردم، "مادر قحبه ها - اینو ول کنید و برید سراغ زنده ها!" اما، از ترس مثل بید میلرزیدند و کاری ازشون نمیاومد.
فکر میکردیم که دیگه بدتر از اون نمیشه ؛ تا که حمله زمینی شروع شد. هر چی عراقیهای هشت سال پیش یلخی و بی برنامه بودند، گارد جمهوری صدام تو فاو دقیق و کشنده بود. اول با آتش تهیه شروع کردند، که ده ساعتش معادل ده سال تو اعماق جهنم میزد. انگار تمام توپ و کاتیوشای جهان رو به صدام داده بودند! با هر انفجاری، قلبت میلرزید و تو تاریکی، حس مرگ گلوتو فشار میداد. بعد از مدتی، نفس کشیدن مشکل میشد و میخواستی که از سنگر بیرون بزنی. یک دو ساعت اولش، فریاد میزدی و یا فکر میکردی که فریاد میزنی، و یا شاید بغل دستی ات بود که فریاد میزد! اما بعدش، ذره ذره ضربات انفجار با تپش قلبت مخلوط میشد و تمام وجودتو تسخیر میکرد. وا میدادی، ول میشدی؛ روحت تسلیم مرگ میشد. آخراش، انگار تو زندگیت هیچ جایی رو ندیده بودی، هیچ چیزی رو نشنیده بودی و هیچ کاری نکرده بودی - بجز مچاله شدن توی اون سوراخ سیاه و محو شدن در امواج بی پایان انفجار.
نیم ساعتی آروم شد، ولی نمیدونستی چیکار کنی یا کجا بری. بدنت بی حس بود. اصلا دیگه عصب نداشتی - مثل گوشت کوبیده، بی شکل و بی جون. بالاخره، صدای چند تا انفجار خفیف و پراکنده اومد. پنج دقیقه بعد، از همه طرف فریاد مخوفی بلند شد، "شیمیایی ... شیمیایی"! مادر قحبهها کوکتلش کرده بودند - مخلوط خردل، عصبی و پوستی! ما هم فقط یه مشت ماسک قراضه داشتیم، و صدای ناله و فریاد جگر خراشی که همه رو از سنگرها بیرون میانداخت. مثل عروسکهای بی اراده، سپاه روحیه باخته اسلام حالا تنها به یک چیز فکر میکرد - فرار!
تقریبا تموم اسلحه و مهمات سنگین نصف ارتش ایرون پشت سرمون ماند، که از فاو لعنتی فرار کردیم. خر شانس هاش فقط ترکش خورده بودند و یا، موجی شده بودند. بقیه یا خون بالا میآوردند و یا، رو تنشون تاولهای دردناک زرد و سبز برق میزد! بهداری ما و زخمیها رو که از خط دور تر بودیم، چپوندند تو چند تا اتوبوس مسافربری و تخت گاز به سمت مرز. اما انگار تانکهای عراقی با ما مسابقه گذاشته بودند! نصف شب، یکی شون دنبالمون افتاد و خرجمون میکرد.
تصویر غریبی بود. ته اتوبوس نشسته بودم و سیگار میکشیدم. تمام پنجرهها شکسته بود و زخمیها زیر صندلیها چمباتمه و یا دراز کش بودند. هر بار که تانک عراقی میزد؛ تو برق نورش، کفّ اتوبوس تبدیل میشد به یه تابلوی مدرن نقاشی! مخلوطی رنگارنگ از خرده شیشه، تهوع، ادرار و خون. بعد از یک هفته بی خوابی، فکرم اصلا کار نمیکرد. تنها یه خواهش سمج در مغزم تکرار میشد - "مادر قحبه، یا درست بزن یا شاخو وردار دیگه!"
تو اهواز غلغله بود، مملو از زخمی و فراری! نه رستهای معلوم بود و نه سپاهی. شایع بود که هیچ خطی بین ما و عراقیها باقی نمونده، و اونها تا پنجاه کیلومتری رسیده بودند. حزبالهیهای الاغ لاف میزدند که، "امام دستور جهاد داده و حالا نیروهای دریایئ به تلافی حمله شیمیایی فاو، تمام نفت کشهای عربی رو میزنند و تنگه هرمز رو میبندند!" اما دو روز بعدش، خبر رسید که همه ناوهای نیرو دریایئ و قایقهای تندرو سپاه رو، آمریکاییها لت و پار کرده بودند. حالا حاجی مونده بود و قدم زدنهای پس و پیش، تو راهروهای جماران! صدام اگه میخواست، میتونست تموم خوزستان رو بگیره و نفت ایران رو صاحب بشه. نمیدونم به چه حسابی، یا واهمه ای، نکرد.
سر ظهر، تو نماز جماعت بهداری، یه آخوند دو زاری زرت و پرت میکرد که، "ما از امام زمان نیرو میگیریم. تمام ذرات عالم به اذن ایشون میچرخند! اگه امام خمینی یه دست تکون بدند و پیش حضرت حق شفاعت کنند، تمام کار جبهه کن فی یکون میشه. شما فکر امروز و فردا رو نکنید. صلح بین اسلام و کفر معنی نداره؛ ما تا آخر ایستاده ایم!" ساعت دو بعد از ظهر، تو درمانگاه لای تختها میچرخیدم که رادیو پیام "جام زهر" خمینی رو قرائت کرد. چند تا پاسدار کس خل به گریه افتادند، اما بیشتر بچهها مات و مبهوت بودند. یکی از درجه دارها که پاهاش تا زانو رفته بود، دستم رو کشید و دم گوشم گفت، "بشاش تو مملکتی که رهبرش این دیونه باشه!" گوش کردم و سال بعد کالیفرنیا بودم.
Recently by Shazde Asdola Mirza | Comments | Date |
---|---|---|
The Problem with Problem-Solvers | 2 | Dec 01, 2012 |
I am sorry, but we may be dead. | 18 | Nov 23, 2012 |
Who has killed the most Israeli? | 53 | Nov 17, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
دوستان عزیز، از محبت شما سپاس گذارم
Shazde Asdola MirzaFri Jan 22, 2010 02:11 PM PST
Divaneh jaan: so glad that you enjoyed.
Mr. President: you are always with me in heart and mind.
Ari jan: I wish that no one should have to go through such experiences again.
Fatollah dear: the bus ride is motivated by a dear friend's incident. As you can imagine, no one can go through so many incredible mishaps, as Shazde has and will. Rather, his story is a collage of credible tales, which have happened to many souls, who deserve recording and recognition - albeit in a surreal fiction.
PS: I'll be traveling for a couple of months, but should be back by Nowruz.
surrealistic!
by Fatollah on Sun Jan 17, 2010 09:12 AM PSTDear Shazdeh
This is for those who think War is a walk in a park!
War is suffering! War is hell! Thank you for reminding us!
p/s The bus-ride was the climax of your journey/reminiscence!
Respectfully - Fatollah
Stunning reading experience
by Ari Siletz on Sun Jan 17, 2010 02:37 AM PSTI'm Speechless
by Khar on Sat Jan 16, 2010 09:37 PM PSTYou took me along with you through your memories Shazdeh Jaan. I feel that I've been there with you, wow.....
Thanks
Dear MPD: I have only revisited those dark hours, because I feel
by Shazde Asdola Mirza on Sun Jan 17, 2010 07:37 AM PSTthat with the fanatic Ahmaghi-Nezhad / Sepah alliance, Iran may be on route to another hellish experience, not unlike the bloody 1980's.
The ruling president and his entourage are apparently true believers of the 12th imam shit, and eager to "accelerate" his second coming. Mix that with the overall fiery atmosphere in the region, which is burning from Lebanon to Pakistan, and we can have the perfect recipe for an inferno-like conflagration.
On top of that, IRI has been the strongest and the "happiest" in the times of war; and many of islamist leaders are just itching for a Holy Jihad, to give "meaning" to their otherwise measly existence.
با تشکر فراوان
Multiple Personality DisorderSat Jan 16, 2010 08:50 PM PST
واقعاً که دوران وحشتناکی بود.
Masterful
by divaneh on Sat Jan 16, 2010 07:40 PM PSTShazdeh this is what I call Sang Tamam. I enjoyed it so much.