دختر خلف آب

شعرهای پنهانی ساناز زارع ثانی


Share/Save/Bookmark

دختر خلف آب
by Hossein Mansouri
19-Jun-2010
 

ساناز زارع ثانی تا به امروز شعرها و نوشته هایش را در دو وبلاگ اینترنتی خود با نامهای "شعرهای پنهانی من" و "خلواره ها" منتشر کرده است و دفتر حاضر نخستین مجموعه ایست که از آثار او منتشر میشود. از این رو یک معرفی اجمالی پیرامون شعر و زندگی او ضروری است.

اگر بخواهیم از شعرهایش کمک بگیریم تا این معرفی کمی سریع تر و ملموس تر صورت پذیرد می بینیم که او خود را به ما بعنوان "دختر خلف آب" معرفی میکند، دختری که "طعم ریواس" میدهد. وقتی زمزمه اش را میشنویم، اگر به تعریف او شک نکنیم، احساس میکنیم که دارد مثل پیچک از جانمان بالا میرود. من نخستین بار که زمزمۀ آرام او را لابلای سطرحها و صوتها و در فضای خالی بین خطوط شنیدم چنین احساسی داشتم. احساس کردم به سرابی مناسب برای بیابان خویش برخورده ام. و وقتی شنیدم که میگفت "من از اهالی تمام پنجره ها بی قرارترم" صدای "پری کوچک غمگینی" به گوشم خورد که "در اقیانوسی مسکن" داشت و میگفت: "من از نهایت شب حرف میزنم." این شباهت به حس و بیان فروغ میتواند در وهلۀ نخست نوعی تقلید استنباط شود، ولی اگر قدری منصفانه گوش دهیم و عجولانه قضاوت نکنیم میبینیم که او به خودش نیز شباهت دارد، یعنی آنچه که به گوش ما آشنا میرسد تقلید نیست، بلکه به تشخیص من تاثیر است، و تاثیرپذیری امری اجتناب ناپذیر و جزو لاینفک سخنوری ست و هیچ سراینده ای از آن مصون نبوده و نمیتواند باشد. هر سراینده ای که زبان میگشاید خواهی نخواهی تحت تاثیر بیان و حال و هوای حاکم بر شعر شاعری که متاثرش ساخته سخن خود را آغازمیکند، موردی که مثالهایش را چه در شعر ایران و چه در شعر مغرب زمین بیشمار میتوان برشمرد. برای مثال وقتی خواجو میگوید:

خرم آن روز که از خطۀ کرمان بروم

دل و دین داده ز دست از پی جانان بروم

ما هیچگونه ایرادی به حافظ نمیگیریم وقتی میگوید:

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

و یا وقتی خواجو میگوید: "خیز تا رخت تصوف به خرابات بریم" و حافظ میگوید: "خیز تا خرقۀ صوفی به خرابات بریم" این شباهت در بیان صرفا بخاطر تاثیرپذیری و گرایش او به شیوۀ سخنوری و نگاه خواجو بوده است. چه بسا بدون این تاثیرپذیری حافظ امروز در چنین جایگاه رفیعی قرار نمیداشت. حتی وقتی از اسحاق نیوتون پرسیدند که تو چگونه به چنین جایگاه بلندی دست یافتی پاسخ میدهد که من بر دوش غولها سواربوده ام. بدون این تاثیرپذیری هیچگونه اعتلایی در هیچیک از زمینه های معرفتی صورت نمی پذیرد. شعر نیز از این امر مستثنی نیست. در شعر ساناز آنچه به باور من باید پایۀ قضاوت قرارگیرد تاثیرپذیری او از شیوۀ بیان، درک شعری و یا نگاه سرایندۀ محبوبش به زندگی درونی و بیرونی نیست، بلکه باید دید آنجایی که او در کلامش به هیچکس بجز به خودش شباهت ندارد تا چه حد پتانسیل و درونمایه برای رشد و اعتلا نهفته است.

خیالپردازی با واژه ها و استعداد سرودن شعر خیلی زود در او بروز کرده است. او متولد سال 1980 در شهر "سراب" است و اولین شعرهایش را در نه سالگی سروده و چند لوح تقدیر نیز از طرف دبستان "ارم" سراب که در آن درس میخوانده دریافت کرده است. در یازده سالگی او را به خاطر استعداد ذاتیش به "کانون شعرای سراب" که مدیریت آن را آقای مهدی مجاور عهده دار بوده سپردند تا در کلاسهای این کانون شرکت کند، شعرهایش را بخواند و با ریزه کاریها و دقایق فنی شعر بیشتر آشنا شود. در هجده سالگی و پس از پایان دورۀ دبیرستان به تهران میرود، در دانشگاه تهران به تحصیل رشتۀ علوم ارتباطات میپردازد و شعرهایش را برای اولین بار در مطبوعات و جراید دانشگاهی، مشخصا در نشریۀ "قلم سبز"، به چاپ میرساند و مورد توجه قرارمیگیرد، به طوریکه از او دعوت به عمل می آید در تاریخ 13 آوریل 1999 در شب بزرگداشت فریدون مشیری در دانشگاه علوم پزشکی تهران حضور یابد و شعر بخواند. ساناز در آن شب شعری را که با عنوان "بی تو" و با الهام از شعر "کوچه" مشیری سروده است میخواند و از طرف شخص مشیری مورد تشویق قرارمیگیرد. مشیری به او میگوید: "شعرخواندن و حس شعری شما مرا به یاد فروغ انداخت، فقط امیدوارم عمرتان مثل او کوتاه نباشد."

ازدواج و آغاز زندگی زناشویی در سال 2000 میلادی فصل تازه ای را در کار شعری او میگشاید. ساناز در این دوره از زندگیش از شعر به عنوان وسیله ای برای ابراز گلایه هایش سودمیجوید، گلایه هایی که بیشتر به اختلاف بین زن و مرد اشاره دارند و همچنین به کشمکش میان زن راوی شعر و جامعۀ مردسالار. او در این فصل با لحنی نرم اما صریح و بیانی ساده و بدور از تصنع و بندبازی های کلامی در قالبی که بیشتر سنتی و مفاعیلی هستند سخن و درد دل هایش را مطرح میسازد و شعرهایی از قبیل "کاش میشد"، "انکار"، "اهل این حوالی" و "یادش بخیر" را میسراید.

دورۀ دوم کار شعری ساناز پس از جدایی و پایان زندگی مشترک آغازمیشود و تا به امروز ادامه میابد.

در این فصل شعرهای در قالب عروضی کمتر به چشم میخورند و در عوض بیشتر شعرهایی میبینیم که با وزنهای آزاد قالب ریزی شده اند. تغییراتی که حال در قالب و محتوای شعر او دیده میشود حکایت از آن دارد که شاعر میخواهد به یاری شعر از موقعیت جدید خود در مقابل اتهامات و مشکلاتی که شرایط اجتماعی و فرهنگی ایران برای یک زن مطلقه فراهم می آورد با لحنی صریح و آغشته به طنزی تلخ دفاع کند. او با فریادهای در گلوخفته و اعتراضات شاعرانۀ خود اوضاع ناهنجار اجتماعی و سیاسی حاکم بر سرزمین خود را به چالش میکشد و حتا در عاشقانه هایی که میسراید سعی دارد این اعتراضات را با تردستی و ظرافت کامل با تجربه های عاشقانۀ خود درآمیزد. این آمیزش ِ دو مفهوم سیاسی و عاشقانه میتواند بیانگر این نکته باشد که شاعر میکوشد حکایت عاشقانۀ خود را با رنج تجربۀ یک رابطۀ دیگر (یعنی رابطه با جامعه ) ترکیب کرده و با مخاطب خود در میان بگذارد. قضاوت کردن در مورد شعرهای عاشقانۀ ساناز قدری دشوار است، چرا که خواننده وقتی این شعرها را میخواند احساس میکند که مخاطب او فرد مشخصی نیست، بلکه معشوقی ست دست نخورده، ثابت، همیشگی و بیش از اینها تخیلی و آرمانی. شاید بتوان اینگونه گفت که معشوق در دنیای عاطفی ساناز ارتباطی به موجودیت و ماهیت شخص مشخصی ندارد و تنها دغدغه اش ساختن و آفریدن دنیای حسی خودش است. گواه من برای این ادعا شعر "این صدای شکستن از کجاست" میباشد. در این شعر خودش به این پرسش که چرا اینهمه "تو" را مخاطب قرارمیدهد پاسخ میدهد:

میدانی چرا به جان تو اینقدر میپیچم؟

گفته بودم که من طعم ریواس میدهم

و ساقه هایم از ریشه پیچک اند.

ساناز حرفش را خیلی راحت، روان و طبیعی بیان میدارد، گویی دو پند فروغ را، که دفتر حاضر را نیز به پاس آنچه از فروغ آموخته به او تقدیم کرده، به خوبی به کار بسته است: یکی اینکه شعرت را صادقانه بگو و نه فاضلانه، و دیگر اینکه سعی کن با ریتم کلمات یک حرکت کلی به وجود بیاوری که شنیدنی باشد، یعنی در گوش تبدیل به یک نوع وزن شود. اما راحتی و روانی کلام ساناز باعث میشود که خواننده گاهی از مصرعی به مصرع دیگر بغلتد و جلورود بی آنکه به آنچه خوانده یا شنیده توجهی عمیق و نقادانه نشان دهد، برای مثال شاید این پرسش را پیش خود مطرح نسازد که ساناز چرا میگوید "من طعم ریواس میدهم"؟ براستی چرا ریواس؟ آیا انتخاب کلمۀ "ریواس" اتفاقی بوده یا عمدی؟ پاسخ این است که خیر اتفاقی نبوده و شاعر کاملا آگاهانه از این کلمه استفاده کرده است. این کلمه اشاره ایست به یکی از قدیمی ترین اسطوره های ایران باستان که متاسفانه از یادها رفته و زمانی به اسطورۀ "مشی و مشیانه" شهرت داشته است. مشی و مشیانه در فرهنگ اساطیری ایران باستان نخستین جفت بشر به شمار میرفتند که به شکلی افسانه ای متولد شده بودند. در اسطوره آمده است: هنگامی که کیومرث را گاه میرش و تسلیم کردن جان به جان آفرین فرارسید بر پهلوی چپ خویش بر زمین افتاد و در واپسین دم حیات نطفۀ زنده و بالنده اش که سرخگون بود بر زمین ریخت و هنگامیکه که بر آن پرتوی پاک و تابناک مهرشید بتابید آن را شفاف و پاکیزه گردانید و باروری بخشید. پس از گذشت چهل سال از این نطفه دو گیاه ریواس بردمیدند که در آغاز چنان به هم پیچیده و در هم تنیده بودند که بازوانشان از پشت به شانه هاشان آویخته و پیکرهاشان به هم چسبیده بودند. این دو سپس رخسار بشری یافتند و روح انسانی در کالبد گیاهی شان دمیده شد و مشی و مشیانه نام گرفتند. برخی از پژوهشگران این گیاه ریواس را که مشی و مشیانه از آن به وجود آمدند از ردۀ گیاهی میدانند که امروز مهرگیاه نامیده میشود. مشی نماد مرد و مشیانه نماد زن است. این اسطوره در مغرب زمین نیز موجود است و به اسطورۀ "آنیما و آنیموس" شهرت دارد. در روانشناسی یونگ آنیما نماد روح یا شخصیت زنانه در مرد و آنیموس نماد روح یا شخصیت مردانه در زن است. ساناز در بخش پایانی یکی از آخرین سروده هایش با عنوان "تکامل" که در این دفتر نیامده و در سایتهای اینترنتی منتشر شده میگوید:

من یک سیب کامل را کامل و با اشتها و تنها و با جرات و مردانه خوردم

در اینجا نیز استفاده از کلمۀ "مردانه" اتفاقی نبوده، بلکه آگاهانه بوده است، چون نام دیگر مشی و مشیانه در میان ایرانیان قدیم "مرد و مردانه" بوده است، مردانه اینجا صفتی برای مرد نیست بلکه نام دیگری است برای مشیانه (زن).

ساناز در ماه سپتامبر سال 2008 پس از پشت سرگذاردن چندین و چند تجربۀ تلخ مجبور به ترک ایران میشود. شعر "من شراب خواهم شد" یادگار یکی از این تجربیات تلخ است: گشت ارشاد جمهوری اسلامی ایران در بهمن ماه سال 2008 او را در یکی از خیابانهای تهران به جرم بدحجابی مورد ضرب و شتم قرار می دهد و با خود به "بازداشتگاه وزرا" میبرد. پس از پشت سرگذاردن این تجربه است که ساناز تصمیم به ترک ایران میگیرد و شعر "من هستم" را نیز یک روز پیش از سفرش میسراید. در شعرهایی که پس از ترک ایران از ساناز میخوانیم به روشنی پی میبریم که او کم کم از فضای گلایه و دفاع و جستجوی یک گمشدۀ بیرونی خارج میشود و رفته رفته به طرف یافتن خویشتن خویش و کشف ذات درونی خود میرود. شاید به این دلیل است که نخستین دفتر خود را بدون در نظر گرفتن ترتیب و توالی زمانی با یکی از آخرین سروده هایش، یعنی با شعر "سورۀ نو" آغازمیکند، شعری که بیشتر به یک معادلۀ ریاضی شباهت دارد. او در این شعر نه تنها خالق را در درون خود میابد بلکه از این هم جلوتر میرود و خالق را از درون خود میزاید، چرا که بر این نظر است که هر تابعی با معکوس خویش برابر است، یعنی درست است که من مفعولی با واسطه هستم ولی "تابع همانی" نیز هستم و برخلاف تو که در نبودنت هستی میابی من در همه بودنم هستی میابم و با هستی یافتن من تو نیز آفریده میشوی. او با این کلام عملا بی واسطگی خالق را نفی میکند. پرداختن و اندیشیدن جدی به موضوعاتی این چنینی از ویژه گی های اجتناب ناپذیر دوران ما و به خصوص از دغدغه های ذهنی روشنفکران جوانی است که از اینکه یک اندیشۀ عتیقه و واپسگرا در مقام حقیقت مطلق تاروپود ذهن و عین جامعۀ ایران را در انحصار خود گرفته رنج میبرند و بدنبال چاره میگردند، چرا که دوران طلایی روحانیت بقول شیلر همیشه دوران اسارت روح بشری بوده است. بی گمان مشکل اصلی نفس دین نیست، چرا که جستجو برای یافتن پرسش معماهای هستی و فکرت پیرامون این همه نقش عجب جزو لاینفک معرفت آدمی است و همیشه نیز خواهد بود. مشکل حتی بر سر خدمتی که دین در ادوار تاریک تاریخ به بشریت کرده نیز نیست، چون توده ها در آن ادوار تاریک فقط و فقط توسط دین هدایت میشدند، همانطوری که کوری در شبی ظلمانی بهترین کسی است که میتواند راهبرمان باشد چون راه ها و کوره راه ها را بهتر از هر بینایی میشناسد. مشکل آن زمانی گریبانگیرمان میشود که بقول هاینه سپیدۀ صبح سرمیزند و ما هنوز محتاج راهبران کور دیروزین هستیم. روشنفکران ایران متاسفانه درعرصۀ روشنگری در یک قرن اخیر کوتاهی کرده و راه را برای جولان دادن جزم اندیشان بازگذاشته اند، و اگر هم روشنفکری پیدا شد و تلاشی در این زمینه کرد صدایش به گوشها نرسید و بی تاثیر ماند. نمونۀ بارزش تلاش یک زن جوان بیست و سه ساله بود که پنجاه و دو سال پیش، یعنی بیست و یک سال پیش از برپایی نظام مطلق فقاهتی در ایران، سر به طغیان گذاشت و با شهامت و جسارت تمام در چهارصد مصرع اعتراضی شخص حضرت باری تعالی و عدل و داد الهی اش را در شعری بلند با عنوان "عصیان بندگی " مخاطب قرارداد و به باد انتقاد گرفت، ولی افسوس که ندای هشداردهنده اش به گوشها نرسید:

...

سالها در خویش افسردم، ولی امروز

شعله سان سر میکشم تا خرمنت سوزم

یا خمش سازی خروش بی شکیبم را

یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم

...

( فروغ فرخ زاد، عصیان )

پرداختن به این "شیوۀ دیگر" و اتمام حجت کردن با آن "کهنه خدایی که تو داری" چه بسا تنها راه رهایی از جزم اندیشی و جبران کوتاهی ها و کاستی ها باشد. ساناز در شعر "سورۀ نو"، "انکار" و چند شعر دیگر از این دست میکوشد در این راه گام بردارد.

برای سنجیدن کیفیت یک اثر ادبی چه بسا ترجمۀ آن اثر به زبانی دیگر یکی از بهترین سنگ محک ها باشد. من برای آزمایش بیشتر کیفیت شعر ساناز از این سنگ محک نیز یاری جستم و در کمال تعجب دیدم که شعر ساناز به راحتی از فیلتر ترجمه گذشت و حرف خود را در زبان بیگانه، مشخصا در زبان آلمانی نیز به خاطر روانی، صداقت و صمیمیتی که در کلامش نهفته است به شکلی تاثیرگذار تکرارکرد، آن هم در زمانه ای که شعر ناب و خوانندۀ شعر در مغرب زمین حکم کیمیا را پیدا کرده است. در خاتمه امیدوارم با نشر اشعار ساناز زارع ثانی به زبان آلمانی سهم کوچکی در جهت معرفی یکی از نمایندگان جوان و مستعد نسل سوختۀ پس از انقلاب ایفا کنم.

حسین منصوری

//www.sanazsani.blogfa.com
//www.sanyair.blogfa.com
//www.kholvareha.blogfa.com


Share/Save/Bookmark