نگاه

چیزی که توجه زن را جلب کرد، نگاه خیره و شیفتۀ او در آخرین لحظه بود


Share/Save/Bookmark

نگاه
by Farzaneh Aghaeipour
06-Mar-2010
 

زن هر روز ماشینش را در یک کوچه بن‌بست پارک می‌کرد و حدود سه دقیقه پیاده می‌رفت تا به محل کارش برسد.

هوا ابری بود. زن فکر کرد:«امروز حتماً بارون میاد.» در میانۀ راه، مردی را دید که به سویش می‌آید؛ انگار که درخواستی دارد. به چند قدمی هم که رسیدند، با شنیدن صدای آژیر پلیس، مرد لحظه‌ای سرِ جایش ایستاد، خیره به زن نگاه کرد، سپس ناگهان برگشت و با سرعت از او دور شد.

چیزی که توجه زن را جلب کرد، نگاه خیره و شیفتۀ او در آخرین لحظه بود. زن ایستاد و تا مرد از نظر محو بشود، از پشت سر نگاهش کرد. همین که می‌خواست به راهش ادامه دهد پاکتی را دید که در محل ایستادن یک لحظه‌ای و سپس فرارِ مرد بر زمین افتاده بود. می‌خواست از کنارش رد شود، اما نگاهی به دور و بر انداخت و چون کسی را ندید، نامه را برداشت. در نهایت حیرت نام خودش را روی پاکت دید. چه اندازه سه دقیقۀ امروز کش آمده بود. به سرعت به محل کارش وارد شد و پشت میزش نشست.

«من روزها و روزها و روزها، ماه‌ها و ماه‌ها و ماه‌ها، سال‌ها و سال‌ها و سال‌ها دزدانه به شما نگاه کرده‌ام.»

زن فکر کرد به آسانی نمی‌شود آن نگاه خیره و شیفته را فراموش کرد. شاید روزها، ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد.

صدای برخورد باران با برگ‌های درختِ پشت پنجره، زن را به خود آورد. شروع به کار کرد.

1387

فرزانه آقائی پور

www.afarzaneh.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Farzaneh AghaeipourCommentsDate
دختر جوان و مرغ فروش
-
Feb 24, 2010
پدر سهراب
2
Apr 08, 2009
جنگ پير با جوان
27
Feb 24, 2009
more from Farzaneh Aghaeipour