مادرم می گفت پسر دوم شاه جنم دارد. به پدر بزرگش رفته و می تواند ایران را نجات بدهد. مادرم زمانی اینگونه داوری و آینده نگری می کرد که شاه در اوج قدرت بود و من که در رشته علوم سیاسی لیسانس گرفته بودم نمی فهمیدم چرا باید یک بچه ی دوسه ساله که گفته می شد شکل رضا شاه است ایران را نجات بدهد؟ جنگی در کار نبود و می گفتند ایران جزیره ی ثبات است. از مادرم پرسیدم نجات از چی؟ و شنیدم که دل نگران دعواهای حیدر نعمتی است که در پیش است. گفت: شما دعوای حیدر نعمتی ندیده اید. ما دیده ایم و همیشه چشم به راه کسی هستیم که از عهده ی جمع و جور کردن این دعواها بر بیاید و جنم داشته باشد.
چند روزی است بیش از همیشه به مادرم فکر می کنم. به اینکه عقیده داشت دعواهای حیدر نعمتی بخواهی نخواهی هرچند یکبار در ایران اتفاق می افتد و همیشه باید شخصیت قدر قدرتی در قنداق رشد کند تا به هنگام اوضاع را کنترل کند. مادرم چندان زنده ماند تا شاهد از غیب رسید و توانست با استناد به ظهوراین شاهد از تئوریهای ورشکسته اش دفاع کند. دعواهای حیدر نعمتی اتفاق افتاد وهمچنان ادامه دارد و بچه ای که او به چشمهایش امید بسته بود دوسه روز پیش به ضرب گلوله ای مغز خود را پریشان کرد. کجا؟ در بوستون امریکا. جائی که شاه مورد علاقه اش و به تعبیر او ناجی ایران پناه گرفته بود و هنوز در 44 سالگی نتوانسته بود خاطرات کودکی و بازیهای کودکانه را درخودآگاه و ناخودآگاهش سر و سامان بدهد.
جنگ حیدر نعمتی همچنان در جریان است واین بار چنان نیست که هم نسلهای مادرم می پنداشتند. بسیارمردان و زنان برخوردار از استعداد رهبری که شیوه های سامان بخشیدن به دعواهای حیدر نعمتی را می شناختند و می شناسند قد برافراشته اند تا آتشی را که به جان خانه مان افتاده خاموش کنند.افسوس آنها یا به دست حیدری ها زمین گیر شده اند یا به دست نعمتی ها از نفس افتاده اند یا نعمتی ها و حیدری ها همدست شده و آنها را از پا در آورده اند تا به دعوای سنتی خود ادامه داده و مردم را به خاک سیاه بنشانند. این بار حیدری ها و نعمتی ها دست شان به چاه های نفت بند است و پول نفت به اندازه ای است که هم دعوا را ادامه می دهند، هم پول نفت را با هم می خورند. آنها از میانجیگری و صلح بیزاری می کنند و پهلوانان در قنداق دسته دسته بزرگ می شوند، پیر می شوند و...
بوستون سرد و یخ زده است. روی لایه ی نازکی از یخ راه می روم و چارچشمی خودم را می پایم، مبادا لیز بخورم ودر پناهگاه بی ثباتم زمین گیرهم بشوم که این می شود نور علی نور. کلنجار با زمین یخ زده و ترس از پیری و زمین گیری در غربت، شاه و گدا را به هم نزدیک می کند و مانع نمی شود تا به خودکشی علیرضا پهلوی فکر کنم و مادرم را در قبر آسوده بگذارم. به صورت ظاهر پاهایم در چالش با برف و یخ است و در عالم خیال که واقعی ترین حوزه ی زندگی در تبعید است، یک پایم توی بهشت زهرا ست و یک پایم توی محله ای در بوستون که شاه مورد علاقه ی مادرم در آن به خون خفته است. در فضای ذهنی یخ زده ام پنجره ای پیاپی باز و بسته می شود و تصاویری در رفت و آمد است.مادرم می آید ، روزی را به خاطرم می آورد که پسر اول شاه به دنیا آمده بود و مردم اتوموبیل مادر و نوزاد را روی دست بلند کرده بودند و هلهله ی شادی می کشیدند. علیرضا می آید و التماس می کند که او را به حال خود بگذارند و موافقان و مخالفان پدرش فرصت طلبانه وارد بازیهای سیاسی به بهانه ی مرگ او نشوند. علیرضا اصلا می خواهد فراموش کند که شاهزاده بوده است. مغز خود را برای رسیدن به این فراموشی متلاشی کرده است. به علم روانشناسی و روانپزشکی هم بدبین است و می داند هرگاه این علم تکامل یافته بود در زندگی به دادش رسیده بود و نمی گذاشت در حسرت نوشهر از دست رفته، زندگی از دست بدهد.
تا دو سه روز پیش علیرضا پهلوی فقط همشهری بوستونی من بود که هرگز با وجود پرسه زدن های بسیار در بوستون و کافه هایش، او را ندیده بودم. ایکاش دیده بودم و به او می گفتم همه ی ما تاج و تخت از دست داده ایم. همه ی ما به ناحق فحش خورده ایم و تاکید می کردم به ما شبیخون زده اند و ما همچون همه ی قربانیان شبیخون فقط هنگامی آرام می گیریم که با هم بنشینیم و در پناهگاه با هم گپ بزنیم. علیرضا پهلوی پس از مرگ، گوئی عضوی از خانواده ام شده است که بیشتر زنده اش می پندارم تا مرده.احساس می کنم خویشاوندی را از کف داده ام. در نهان با او حرف می زنم. تبعید هولناک است. شاه و گدا در تبعید از درد مشترکی رنج می برند. در تبعید شاهان همان اندازه توجه و اعتنا گدائی می کنند که گدایان. تبعیدی در هر موقعیتی که هست تنهاست. گاهی در خیال از کاه کوه می سازد و گاهی از کوه کاه. شگفتا که پاره استخوان های پدر و مادر در هر جای دنیا که خاک شده باشند شبانه روز با تبعیدی زندگی می کنند و پیاپی یاد آورمی شوند که او به اقلیم دیگری تعلق دارد. این ارواح به تبعیدی که خانمان و دودمان از دست داده و در صدد است تبعید را عمیقا بپذیرد، مجال نمی دهند تا یکباره کوچ کند و از آستانه فراتر برود. مرده ها بیش از زنده ها تبعیدی را راه می برند و تبعیدی هنگامی از آستانه ی خطر عبور می کند که بتواند حساب خود را با مرده ها تصفیه کند.کاری به غایت دشوار. کاری که علیرضا از عهده ی آن بر نیامد و بسیاری دیگر که هنوز زنده اند از عهده بر نیامده اند.
مادرم آشفته حال دریچه ی ذهنم را باز می کند و می گوید این قدر عذر بدتر از گناه نیاورید، شاهان و گدایان دست در دست هم به سرزمین خود شبیخون زده اند. همدست بوده اید در این خطای تاریخی، اما همدل نیستید در اقرار به آن. مادرم با خشم می رود. من می مانم با این حسرت جانکاه که چرا در دوقدمی علیرضا نتوانسته ام اشکهای تنهائی ام را با او تقسیم کنم. چرا نتوانسته ام با او در کوچه های تبعید همقدم بشوم و برایش بگویم اندر فواید دشمن مشترک که همواره در تاریخ اثرگذار شده و حلقه های زنجیر اسیران را به هم پیوند زده تا جائی که برای حسرت از دست رفته ها جائی باقی نگذاشته. فرصت نشد تا برایش بسیار قصه های امید بخش بگویم و بگویم که همدلی و همزبانی به غربت معنا و مفهوم می بخشد.
شاید به تعبیر هوشنگ اسدی ما او را کشته ایم. ولی این تعبیر روی دیگری هم دارد که هو شنگ از واگوئی اش طفره رفته. روی دیگر این است که ما دسته جمعی، خودکشی کرده ایم، نه از آن رو که بر نظام شاهنشاهی یورش برده ایم که این حق هر ملتی است، بلکه از آنرو که نتوانسته ایم برای آن گزینه ای پیدا کنیم سزاوار شرافت ملی خودمان و آرامش و آسایش فرزندانی که به نا حق قربانی سهل انگاری ما شده اند. این ژن پهلوی ها نیست که پریشان حالی را انتقال می دهد، این پریشان حالی از آن است که نسلهای ما بنائی کهن را ویران کرده اند و نسلهای جوان از این ویرانی زیان دیده اند. هریک فراخور حال خویش.
اما اراده ی علیرضا بر نیستی که رهرو راه انتخابی خواهرش لیلا شد، جای بحث باقی نمی گذارد که جوانان خانواده پهلوی نتوانسته اند از زندگی دور از ایران با وجود برخورداری از ثروت و امکانات بسیار لذت ببرند. جوانهای این خانواده که کمترین نقش خوب و بد سیاسی در مدیریت 57 ساله خاندان شان نداشته اند، هویت تازه ای به پهلوی ها بخشیده اند. هویتی که بر خلاف شایعات در پول و رفاه و خوشگذرانی خلاصه نمی شود. هویتی که جاه طلبانه هم نیست و جنبه های انسانی و عشق ورزی به ایران در آن نیرومند است. هویتی متفاوت با آن داوری های ساده و قطعی که با روزنامه کیهان و خواهران تابناکی اش همسوئی می کند. هویتی با ویژگیهای جوانان امروز ایران که خانواده خود را سوگوار می کنند، اما همرنگ جهل حاکم و عقل حاکم نمی شوند.اینک جوانهای پهلوی، برخی با مرگ خود خواسته و برخی با زندگی آرام و خانوادگی، بیش از پیش به تبار ایرانیان تبعیدی تعلق پیدا کرده اند. حتا ایرانیان درون کشور، که در سرزمین شان غریب مانده اند، آنها را از رگ و ریشه ی خود می یابند، بی آنکه بازگشت سلطنت را انتظار بکشند یا به هوای آن با سوگواران همدردی کنند. جوانهای خانواده پهلوی به گونه ای می میرند که روایتی است از زندگی و دگردیسی، و به گونه ای می زیند که آرزوی بازگشت به کاخ سلطنت را هرچند مطرح می کنند، اما آن را چندان جدی نمی گیرند. مرگ و زندگی فرزندان آخرین شاه ایران، دوست و دشمن را به تامل فرا می خواند. آیا جوانهای ایرانی از هر دسته و گروه به احساس مشترکی از همدردی و رفاقت رسیده اند؟ ایا آنها عجز پدران و مادران خود را درغلبه بر جهل و تحجرو خشونت جبران می کنند؟ فرزندان شاه چنان می میرند وچنان زندگی می کنند که از میزان قهر و دشمنی و کینه توزی تاریخی با خاندان خود پیاپی می کاهند. این نقشی است برای فضا سازی صلح آمیز و غلبه بر کینه ها و قهر های کهن که نسلهای جوان ایرانی هریک به سبک و شیوه ی خود ایفاگر آن شده اند.
دخترم را که سالهاست در تبعید به گناهان ناکرده ی پدر و مادر، زندانی شده و از دیدار پدر محروم مانده بدرقه کرده ام. او محکوم است برای گذران یک زندگی تحمیلی و دور از ایران از ایالتی به ایالتی و از کشوری به کشوری کوچ کند. ساعتی پیش او را شاید برای دهمین بار به سمت و سوی اقلیمی سوای زادگاهش بدرقه کردم و خود به پناهگاهم در بوستون بازگشتم و تلفنی به پدرش که محکوم است در ایران بماند و بمیرد و رنگ فرزندانش را نبیند خبر دادم که کوچ دیگری انجام شد.
چشم بر هم می نهم. تاریخ خودش دارد خودش را می نویسد و جوانها با مرگ و زندگی به دشمنی ها و کینه های تاریخی بر هم انباشته هجوم می برند و فضای سیاسی را تلطیف می کنند. لشگر مقابل در برابر انواع شگردهای جوانهای ایرانی که می خواهند با مرگ و زندگی طرحی نو در اندازند، هوا را پس دیده و در صدد است تا در یک موقعیت خاص و استثنائی، بازگشت تبلیغاتی به صدر اسلام را رها کند و برود سراغ فره ایزدی و آن را به جای هاله ی نور روی سر بنشاند. می خواهد بماند به هر قیمت. ما نیز باید بمانیم... به هر قیمت! در مجالس عزا درون و بیرون از ایران نیروی سیاسی تازه ای در حال شکلگیری است.
First published in RoozOnline.Com
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
ممنون
pullniroFri Jan 14, 2011 11:18 PM PST
خانم کار نازنین همیشه در زمان حضورتان در ایران مقاله هایتان مرا بفکر فر میبرد و میبینم که هنوز هم پس از مصیبت غربت آن حس انسانی قوی و دوست داشتنی در نوشته هایتان موج میزند. خیلی بدلم نشست.من نیز مانند شما در غم فقدان هموطن نادیده ام سوگوارم. خدایش رحمت کند و به مادرغمدیده اش صبر عطا فرماید. سایه شما مستدام باد
Be good and if you ever have the chance to be bad MISS IT.
گزینه ماندن است و عشق ورزی به ایران
Amir NormandiFri Jan 14, 2011 02:08 PM PST
چه مهرانگیز و چه اندوه آور اما مصمم و استوار
ما خواهیم ماند، به هر قیمت "
ما باید بمانیم تا گزینه ایی سزاوار شرافت ملی مان بیابیم
ما خواهیم ماند تا طرح نو سزاوار فرزندان از دست رفته ، مانده گار و در راه را در اندازیم
"چقدر لطیف و زیبا
ما خواهیم ماند
Arshan: Great video. thank
by vildemose on Fri Jan 14, 2011 08:01 AM PSTArshan: Great video. thank you for sharing.
Memorial Ceremony For Shahpour Alireza Pahlavi on January /23 /2
by arshan on Fri Jan 14, 2011 03:54 AM PSTMemorial Ceremony For Shahpour Alireza Pahlavi on January /23 /2011
//www.youtube.com/watch?v=kRJJ9lgLFho
hazf
by Monda on Thu Jan 13, 2011 07:33 PM PST.
Thanks Mrs. kAR.....
by maziar 58 on Thu Jan 13, 2011 01:43 PM PSTwith most of us being out of Iran for the last 30+ yrs. maybe (I mean maybe) he heard of an upcoming BAALAA for our mother land and that he couldn't take it any longer.
may god place him in a better world.
thank you mrs.kar we need to find a unified voice to come up for a solution for imbettrment of our beloved IRAN .
Maziar
Dear Monda
by vildemose on Thu Jan 13, 2011 12:23 PM PSTI think he really suffered from PTSD;
Think connotes conjecture (Not a categorical statement) and my own gut feelings, which cannot be elaborated on (as I said before personal and private matters of my lif are not up for discussion) to butress my inference.
It is not easy to open facebook to see video of Neda bleeding
by Anahid Hojjati on Thu Jan 13, 2011 10:33 AM PSTAlso not easy to watch CNN line as Khamenei basically gave the OK to "sarkoob" people and you knew things would get worse. Also how horrible to read that demonstrators had been raped/jailed and killed. All these were awful and are continuing.
my understandings
by Monda on Thu Jan 13, 2011 10:14 AM PSTVildemose jan, I can tell you that during and after last June uprising, I felt traces of PTSD in myself. I don't label, just watch my thought distortions and catch myself in patterns. My personal tools are mine too.
Anyone's personal life is their own, not a property of internet, I agree. But sometimes reading helps before coming up with specific labels. I know you know that too. Best to all of us!
Dear Vildemose, thanks for sharing your thoughts
by Anahid Hojjati on Thu Jan 13, 2011 10:04 AM PSTDear Vildemose, as far as my sharing the fact that I believe I had PTSD, you are welcome. I also thank you for sharing your thoughts.
Monda jan: I know all about
by vildemose on Thu Jan 13, 2011 10:00 AM PSTMonda jan: I know all about DSM IV and assesement and all the other pyschEval. What I wrote is pure speculation, non-scientific. However, there are many parallels between his life and mine, which I'd rather not share in this public forum for my private life is not up for debate here....hope you understand.
Vildemose jan, on PTSD
by Monda on Thu Jan 13, 2011 09:46 AM PSTI am not aware of his thought patterns or emotions - I cannot come up with PTSD. There are many symptomatic criteria that need be checked before properly diagnosing any individual.
There are many modalities involved in curing PTSD, past the safety seeking. If you are interested please contact me, I'd be happy to refer you to reading material. But cure is out there, if one reaches and stays proper care.
Anahid jan: Thank for
by vildemose on Thu Jan 13, 2011 09:51 AM PSTAnahid jan: Thanks for sharing your experience. I still suffer from PTSD and have to manage it almost on a daily basis. I will not go into details but for years I was misdiagnosed with depression until a few years ago. People with clinical depression are not able to go to school and get their masters or Phd. I'm just going to leave it at that.
Thanks again for being braver than me and inspiring me to share my own dilemma. I might write about the "existential dilemma" (clinical definition) that happens to afflict the sufferes of PTSD, or I might not.
p.s. PTSD affects children much more than young adults.
Vildemose, great comment about PTSD
by Anahid Hojjati on Thu Jan 13, 2011 09:33 AM PSTI lived in Iran until summer of 1983. When I came to US, even though I had not been affected as much as Alireza was, but I think I had PTSD. For years, I was not interested to read much about politics in Iran, or many other matters related to Iran. I hardly ever thought about my high school days since it all ended by closing the girls' school by IRI and some other unfavorable developments in educational system in Iran such as cultural revolution. I did not like SUVs in US since they reminded me of how they were used in Iran by Paasdaran. I really do think I had PTSD and if I had, I can imagine that Alireza had it much much worse. I am no expert in this matter but this makes sense.
MOnda jan: I think he
by vildemose on Thu Jan 13, 2011 09:00 AM PSTMonda jan: I think he really suffered from PTSD with chronic suicide ideation all his life. He was traumatized and shocked at a very young age; leaving everything behind so suddenly, moving from place to place, not really knowing what was happening to him and his family and country. Unfortunately, there is no cure for PTSD as of yet but in recent years because of the Iraq war many Veterans of that war have lobbied the congress for funding to research the etiology and effective treatments.
Seeking Safety: A Treatment Manual for PTSD and Substance Abuse [Paperback]
Lisa M. Najavits (Author) //www.amazon.com/Seeking-Safety-Treatment-Manual-Substance/dp/1572306394Thanks Mrs. Kar
by Maryam Hojjat on Thu Jan 13, 2011 03:43 AM PSTGreat insight in you blog.
I can only hope...
by alborz on Wed Jan 12, 2011 08:43 PM PST... that events that have caused us to reflect and assess where we are as a society will lead to a change in the way that we view and treat each other.
During the past several months, I have come across more comments that speak of disunity as a bane of our society and that our current plight is a deserved consequence of many of our cultural norms - summed up as "az mast ke bar mast".
Such relfections and sincere expressions are the basis of my hope for the future of Iran - perhaps even our life times.
Thank you Ms. Kar,
Alborz
خانم کار بسیار عزیز و ارجمند
MondaWed Jan 12, 2011 08:06 PM PST
با عرض تشکر از نوشتهٔ قوی و پر احساس شما، با اجازه چند نکته راجع به امراض ناشی از افسردگی با شما در میان میگذارم.
- بنای بیماریهای افسردگی (که انواع گوناگون دارند) عدم نیروی احساسی تسلط، اختیار، کنترل بر زندگی و ناتوانایی بیمار در توضیح آن هاست. یعنی گاهی بیمار خودش باطنا آگاه نیست که در جهت مرگ زندگی میکند، تا وقتی که خودش را عملا میکشد. در اصل، منطق فردی/ نظرآگاهانه بیمار، اجازه کنترل به او نمیدهد.
به این دلیل دکتر عمومی، روانکاو، روان درمان، و مهمتر از همه، عزیزان نزدیک بیمار هستند که ذهن بیمار را باید مشاهده، گزارش و باز کنند. حتا در مورد شخصی با ذکاوت در تحصیلات عالی دانشگاهی، مثل علیرضا. به نظر من، او قدرت توضیح و توجیه اثرات واقعی تجارب زندگیش را نداشت.
کسی میداند که حقی که علیرضا نسبت به زندگیش داشت چی بود؟ در شاهزاده بودنش که کنترلی نداشت. ان زندگی به او داده شده بود. و ۳۲ سال پیش از او گرفته شد، در شرایطی شرم آور که ما میدانیم. باز بدون کنترل شخص او. و احیانا عدم کنترلهای بعدی که در ان مقطع از عمرش، کاملا ذاتی شده بودند.
در این دید شخصی فرد مریض، شرم و عذاب وجدان هم بسیار تاثیر دارند. و بیان ناتوانایی را مشکلتر میکنند.
از رابطهٔ واقعیی این شخص با عزیزانش اطلاع ندارم. بعد از خواندن مقالات متعدد، هنوز نمیدانم که آیا او از کدام دپرسیون دوقطبی رنج میبرد؟ سابقهٔ خودکشی داشت؟ دوایی میخورد؟ متد علاجش در گذشته چی بود، و خیلی از سؤالات دیگر.
- به عنوان یک روان درمان حرفهای میتوانم عرض کنم که، ماهیت باطنی- ذهنی هر بیمار، در بطن سازمانهای شخصیتی او جستجو میشوند.
یعنی در نظرهای باطنی فرد، از خودش.
در خاتمه، خوشا به سعادت شما و همهٔ والدین مسلط و هوشیار که از نزدیک با فرزندشان آشنا هستند و حق و حس وابستگی را به فرزندانشان در عمل آموخته اند.
ممنونم.
I wish what Mrs. Kar said
by Fariba Amini on Wed Jan 12, 2011 05:55 PM PSTI wish what Mrs. Kar said would come true. But I doubt that. I do not think that we can change Iran until we change our culture.
Our culture has a lot of flaws, the foremost being that we do not stand together, we do not cherish each other for who and what we represent.
We are good, each one of us, but we do not stick together as one unit. Until then Iran cannot be saved. We are good at critizing sometimes unfairly.
Alireza is gone ; Nasrin Sotoudeh is in jail sentenced to 11 years imprisonment. Majid Tavakoli is in jail undergoing torture. Abdollah Momeni, Ahmad Zeidabadi, and so many more are still in prison.
I would like to think that it is not the Shah nor the Islamic Republic which is the problem. It is us.
Az mast ke bar mast.
This tragedy might just
by vildemose on Wed Jan 12, 2011 03:46 PM PSTThis tragedy might just provid an opportunity for everyone to hit "refresh" and look at themselves. I haven't seen a lot of collective- examination necessary to push us toward unity or to get beyond destructive polarization as a people, which is holding our country's future hostage bordering its complete disintegration.
Wish there was a love button for this article.
by Princess on Wed Jan 12, 2011 02:38 PM PSTVery intelligent, insightful, gentle and humane. You explained very eloquently some of our subconscious thoughts and how they resulted into the strange reaction many of us had to this tragedy. I have been reading this piece several times already. Thank you!
This is a beautiful piece
by Benyamin on Wed Jan 12, 2011 02:29 PM PSTWhen I heard Prince Alireza Pahlavi has committed suicide, it felt wierd, I felt a painful dizzy hollow pain with no direction in my body. I couldn`t understand why? I have never met this man, he was not related to me and I never heard of him, why did I feel that?
Maybe because I felt what he he felt? I think "shahzadeh va geda" is exactly right.
Dear Ms. Kar, thanks for your fresh perspective
by Anahid Hojjati on Wed Jan 12, 2011 01:42 PM PSTDear Ms. Kar, you have some new insight in your article that makes it a must read for anyone who is seeking answers in the face of this tragedy. Thanks for sharing.