راوی و همسر و فرزند خرد سالشان برای سکونت به شهری آمده اند که از پیش نمی شناخته اند. روز اول در آشپزخانه، و بعد در ننوی بچه متوجه ی مورچه ها می شوند. کم کم در می یابند که مورچه ها در همه جای خانه حضوری پر رنگ دارند. راوی به خانه ی همسایه می رود تا برای دفع مورچه ها دارویی موقتی بگیرد. متوجه می شود همسایه با وجود تلاش شبانه روزی و بکار بردن انواع و اقسام سم دفع مورچه، از مایع و جامد تا خوراکی های آلوده به انواع سم و... تنها به همین دل خوش کرده که در میان انبوه مورچه ها، مسیری باریک برای رفت و آمد خود و همسرش داشته باشد!
همسایه ی دیگر با وجودی که شبانه روز، مشغول تدارک انواع و اقسام وسایل برای نابودی مورچه هاست، با وجودی که مورچه ها در و دیوار خانه اش را سیاه کرده اند، به همین خشنود است که در طی روز، از میان میلیون ها مورچه، چند صد تایی را نابود می کند. همسایه ی بعدی مامور "سازمان دفع مورچه" در شهر است. دیگران اما معتقدند که شیره ای که او توصیه می کند نه تنها مورچه ها را از بین نمی برد بلکه به تغذیه و تکثیر آنها کمک می کند. آخر اگر مورچه ها از بین بروند، سازمان دفع مورچه ها تعطیل می شود و کارمندانش بیکار می مانند و...!
با وجودی که راوی و همسرش، سخت امیدوارند برای نابودی مورچه ها راه حلی بیابند، اما بی خیالی مردم و "عادت" آنها به حضور مورچه ها در همه جای زندگی شان، راوی و همسرش را ابتدا دچار وحشت و حیرت می کند. به زودی در می یابند که فکر به نابودی مورچه ها برای خیلی از مردم شهر به نوعی سرگرمی و بهانه ی زندگی تبدیل شده و برخی از شهروندان اصولن از حضور مورچه ها نگران و پریشان نیستند؛ خوب جانم! مورچه ها هستند، چه کنیم؟ این بیچاره ها سرشان به کار خودشان بند است و آنقدرها هم که گفته می شود، آزاری ندارند! فکر نمی کنید اگر مورچه ها را زیبا ببینید، گاه مفید هم بنظر می رسند؟!
همین طور که "مورچه ی آرژانتینی" اثر "ایتالو کالوینو" را می خوانی، جایی در صفحه ی بیست، یا شاید سی یا چهل... به یاد "جزیره" ای می افتی در جایی از این جهان، جایی که حضور "مورچه"ها بیداد می کند. جایی که مورچه ها همه چیز را تحت کنترل خود در آورده اند و در زیر پوست شهر، نفوذ کرده اند، طوری که شهروندان به ساکنانی دست دوم یا حتی دست سوم تبدیل شده اند! بنظر می رسد اکثریت ساکنان جزیره آرزوی مرگ مورچه ها را دارند و پنهان و آشکار در تدارک نابودی آنها هستند، اما مورچه ها نیز متقابلن در تدارک نابودی تدریجی شهروندان اند. شاید هم اینطور بنظر می آید، چرا که مورچه ها بی نیاز از حضور انسان ها نیستند و بی حضور فعال آنها تعذیه نمی شوند. در حالی که انسان ها بدون تدارکات شبانه روزی برای نابودی مورچه ها، در نهایت کسالت و بیکاری از بین می روند، سم های تولید شده، با گذشت زمان به منابع تغذیه ی مورچه ها تبدیل شده است. به همین دلیل، نه تنها از حضور هولناک مورچه ها چیزی کاسته نشده، بلکه به شکل حیرت انگیزی همه چیز و همه جا را اشغال کرده اند؛ در رستوران، در وسایل حمل و نقل شهری، کف خیابان ها، در مغازه ها، نمایشگاه ها، ادارات، رادیو و تله ویزیون، سینما ها، خانه ها، حتی در اتاق خواب ها، زیر تختخواب ها، در کشوی اسناد شخصی افراد، کنار کارت اعتباری در کیف بغلی شان و ... همه جا مورچه ها حضوری آشکار دارند. حتی وقتی مورچه ای در آن دور و بر نیست، رفتار و اختلاط های روزانه ی مردم پر از مورچه است. از نفس هایشان مورچه می ریزد و ... در عین حال در رفتار و گفتار مردم شهر، اثری از پریشانی و آشوب نیست! انگاری همه چنان به وضعیت موجود "عادت" کرده اند که بی حضور آشکار و پنهان مورچه ها، چیزی گم کرده باشند.
در حالی که زندگی در جزیره "مورچه"ای شده، همه چیز عادی بنظر می رسد؛ مرد دارد با تو صحبت می کند، هر چند ثانیه یک بار، بی اختیار دستش را تکان می دهد، انگار که دارد مورچه ها را می تکاند، مدام دستی به ریش و سبیلش می کشد، پلک هایش را بهم می زند و... راننده هر چند ثانیه یک بار، دستش را از روی فرمان بر می دارد و در هوا می تکاند... سر سفره که نشسته ای، همه همین طور که غذا می خورند و صحبت می کنند، بی اختیار نان را می تکانند، خورش را و برنج را با چنگال بهم می زنند، قاشق را، پیش از آن که به دهانشان بگذارند، می تکانند، و هر بار، پیش از آن که استکان چای به لبشان نزدیک شود، در حالی که دارند در مورد مورچه ها "جوک" تعریف می کنند و می خندند، سر انگشتی هم از روی عادت به لبه ی فنجان می کشند تا اگر مورچه ای هست، که معمولن هست، برطرف شود! شب ها، پیش از آن که به رختخواب بروند، ملافه شان را لب پنجره می تکانند، یا پیش از آن که بخندند، دور و بر دهانشان را با دستمالی پاک می کنند مبادا مورچه ای از فرصت استفاده کند، وارد شود و طعم اسیدی مورچه، خنده شان را بیاشوبد!... اخلاق و رفتار مردم شهر نیز، کم کم مورچه ای شده است؛ لقمه ها را از دهان یکدیگر می قاپند، به همدیگر "نیش" می زنند، زهر می پاشند، یکدیگر را می بلعند، و هنگامی که چند نفر زیر دست و پای مورچه ها له می شوند، بقیه از کنار اجساد رد می شوند و به راه خود ادامه می دهند...
... در پیاده رو به آشنایی بر می خوری، حال و احوال می کنی. نگاهی به اطراف می اندازد، سرش را آرام به گوشت نزدیک می کند و می گوید؛ آسه برو، آسه بیا که مورچه شاخت نزنه! و غش غش می خندد. یا این طرف و آن طرف را نگاه می کند و در گوشت زمزمه می کند؛ سری که درد نمی کنه، دستمال نمی بندند، رفیق! و در حالی که حیرت زده تماشایش می کنی، چشمکی می زند و زیر لب می گوید؛ کار از محکم کاری عیب نمی کنه، برادر!
باری، مورچه ها بخشی از زندگی مردم "جزیره" شده اند. می بینی و نمی بینی شان، می شنوی و نمی شنوی شان. بی آن که دیده شوند، همه جا و با همه و در همه کس هستند... گاه وقتی چیزی در باره ی مورچه ها می گویی، کسی یا کسانی می گویند؛ چه گفتی عزیزم؟ مورچه؟ خب، آره، هستند ولی این حشرات که آزاری ندارند، دارند؟ اصلن مگر زندگی بدون مورچه هم ممکن است؟ کم کم تو هم عادت می کنی که تماشا کنی، بی حیرت! باید زندگی کرد دیگر. تو هم باش، همان طور که مورچه ها هستند. نگاه کن و نبین، چون "دیدن" دردسر دارد! راهی میان عبور و مرور مورچه ها پیدا کن، و آن طرف تر، کفش هایت را بتکان، دستی به پاچه ی شلوارت بکش تا اگر مورچه ای هم به تو چسبیده، بیفتد... این طوری سلامتی و طول عمرت هم تضمین می شود.
علی اوحدی
www.ali-ohadi.com
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
God, you're absolutly right
by Ali Ohadi on Sun Feb 06, 2011 01:40 AM PSTGod, you're absolutly right Souri jan
Though I've changed it a bit, but ... I do appreciate your kind notice, a lot ..
thanks
سوری خانوم
ImtheKingFri Feb 04, 2011 02:12 PM PST
بازم بده (کامنت)، اشکالی نداره. اینجا داستانهای زیبای کم داریم :)
This was posted already
by Souri on Fri Feb 04, 2011 02:08 PM PSTMr Ohadi aziz,
You had already posted this story in July 2008. I remember I had commented on it. Very beautiful story. Thanks again.
Sounds fascinating
by divaneh on Tue Feb 01, 2011 03:07 PM PSTDear Mr Ohadi, thanks for your introduction to this fiction. It reminded me of the novel "Of Men and Crabs" by Josue De Castro who shows how the lives of humans and crabs are interconnected. Humans eat the flesh of crab and when they die, the crabs eat the flesh of humans.