عطار و شوق حلاج به مرگ

حلاج چه کرده که باید کشته شود؟


Share/Save/Bookmark

عطار و شوق حلاج به مرگ
by Majid Naficy
28-Mar-2011
 

هیچ کس شک ندارد که حسینبن منصور حلاج (309ــ 244 هـ . ق) اولا در دوره ی معینی از زندگی خود شروع به گفتن این جمله کرد: "اناالحق" و ثانیاً توسط مقتدر عباسی در بغداد به دار آویخته شد. جز این دو مورد، بر سر دیگر مسائل مربوط به زندگی این شخصیت نیمه افسانه ای مابین گذشتگان و امروزیان به یک نسبت اختلاف وجود دارد. علی شریعتی او را دیوانه میخوانَد و علی میرفطروس کم مانده تا او را مارکسیست بخواند. از قدما نیز گروهی او را موحد و برخی ملحد می خواندند. اکثر آثار منسوب به او قطعاً جعلی است و در صحت برخی دیگر نیز جای ابهام وجود دارد. از میان متونی که راجع به او نوشته شده روایت شیخ عطار (مرگ 618 هـ . ق) در کتاب "تذکرة اولیا" که بیش از سه قرن پس از او نوشته شده، تنها سندی است که تصویر کاملی از زندگی و افکار حسین حلاج را به دست می دهد.

روشن نیست که این روایت تا چه حد با واقعیت وفق می دهد و چه بسا که سراپا دروغ باشد. در این مقاله اما همچنان که از عنوانش پیداست فقط به "حلاج" عطار پرداخته شده است. به یُمن همین شهادت نامه است که حسین حلاج سیدالشهدای صوفیان لقب گرفته و در کنار امام حسین الهام بخش شور مرگ گشته است. اگر بخواهیم این شور مرگ را بشناسیم باید بر این شهادت نامه تأمل کنیم. در این روایت حلاج چون صوفی سرمستی تصویر شده که می داند با گفتن اناالحق بر سر دار خواهد رفت و با این وجود از گفتن آن اِبا ندارد. او شهادت را به خاطر نفس شهادت میپذیرد، چرا که از شکنجه و مُثله شدن وحشیانه خود لذت میبرد و قاتلین و سنگسارکنندگان خود را والاتر از مریدان خویش می داند. او قبل از این قتل وحشیانه در طول زندگی به دست خود، خویشتن را شکنجه و آزار می داده و قرار است که پس از مرگ هم در روز قیامت با سر بریده وظیفه ی سپردن سر بریده به سربریدگان دیگر را انجام دهد. منظور او از اناالحق همین کشتن نفس است، چرا که انسان فقط با زجر و شکنجه دائمی خویش می تواند خدا شود. فلسفه ی او در زندگی ستایش مرگ و شور بی پایان برای رسیدن به آن لحظه ی طلائی است.

حلاج چه کرده که باید کشته شود؟ یا بهتر است بپرسیم: او چه کرده که باید خود را به کشتن بدهد؟ هنگامی که او در زندان است ابن عطا یکی از دوستانش کس می فرستد که اگر عذر بخواهی خلاص خواهی شد، ولی حلاج سر باز می زند. به علاوه 300 تن زندانی دیگر را که با او هم بند بوده اند ساحرانه آزاد می کند ولی خود در بند میماند. "دیگر روز گفتند: زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند: تو چرا نرفتی؟ گفت: حق را با من عتابی است، نرفتم."

شبلی یکی دیگر از همکاران او که توبه می کند و بدینوسیله رهائی مییابد علت "عتاب" خدا را با حلاج چنین بازگو می کند:"نقل است که شبلی گفت: آن شب به سر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم. سحرگاه مناجات کردم و گفتم: الهی این بنده ی تو بود، مومن و عارف و موحد، این بلا با او چرا کردی. خواب بر من غلبه کرد. به خواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که: این از آن کردم که سّرِ ما با غیر گفت."این سّر" همان شعار اناالحق است که حلاج به خاطر گفتن آن بر سر دار می رود. به اعتقاد شیخ عطار، این شعار هیچگونه جنبه ی الحادی ندارد، و فقط جرم حلاج آن است که آنرا بر زبان آورده است.

عطار ظاهراً با اشاره به داستان چوب حنانه که در فراق محمد ناله می کرده است سعی مینماید تا میان اناالحق گوئی و توحید همانندی ببیند: "مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه، چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میان نه." به عبارت دیگر، خدا از طریق حسین سخن می گوید و حسین به صورت سخنگوی او درآمده است. آیا این امر بدین معناست که بر حسین وحی شده و او به صورت پیغامبر خدا درآمده است؟ به هیچ وجه، زیرا اگر چه حسین سخنگوی خداست ولی سخنگو در صاحب سخن گم شده است و آن دو در واقع یکی هستند. «و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنچه می گفت اناالحق. گفتند: بگو هوالحق. گفت: بلی، همه اوست. شما میگوئید که گم شده است، بلکه حسین گم شده است. بحر محیط گم نشود و گم نگردد.» منظور از "بحر محیط" همان وحدت وجود بین خدا و حسین است. در این بحر، هر جزئی با آحاد دیگر پیوند دارد و همه ی اجزا در مجموع یک کل را می سازند.

اگر میان حسین و خدا تفاوتی وجود ندارد پس چه لازم است که او رنج ریاضت و شهادت را بر خود هموار سازد؟ یکی از جملات قصار حلاج موضوع را روشن می سازد:

«پرسیدند که طریق به خدای چگونه است؟ گفت: دو قدم است، و رسیدی. یک قدم از دنیا برگیر و یک قدم از عقبی. اینک رسیدی به مولی.» در جای دیگر این دو قدم را به زهد تن و زهد جان تعبیر می کند: "دنیا به گذاشتن زهد نفس است و آخرت به گذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن." ابلیس نماینده ی این نفس است که باید آن را کشت. عطار در آخر روایت این موضوع را چنین روشن می سازد: "نقل است که چون او را بر سر دار کردند ابلیس بیامد و گفت: یکی انام تو گفتی و یکی من، چون است که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت؟ حلاج گفت: تو انا به دست خود بردی، من از خود دور کردم. مرا رحمت آمد و تو را نه، چنانکه دیدی و شنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکو است، و منی از خود دور کردن به غایت نیکو است."

گفته ها و کرده های حلاج قبل از اعدام نشان می دهد که او چگونه منی را از خود دور می کرد. اولین درس او توکل است، که اولین قدم در راه آن روزه داری ست. انسان باید از مائده های زمینی حذر کند و بر خود سخت گیرد: "نقل است که یک روز در بادیه، ابراهیم غواص را گفت: در چه کاری؟ گفت: در مقام توکل. توکل درست می کنم. گفت: همه ی عمر در عمارت شکم کردی، کی در توحید فانی خواهی شد؟ یعنی اصل توکل در ناخوردن و تو در همه ی عمر در توکل در شکم کردن خواهی بودن. فنا در توحید کی خواهی بود؟" جنبه ی دیگر ریاضت، کشتن شهوت است. البته بنا بر روایت عطار، حلاج زن داشته و در هنگام مرگ نیز پسرش از او طلب وصیت کرده است، ولی نه فقط کل فضای ریاضت کشانه ای که تصویر شده خالی از رابطه ی بین دو جنس است، بلکه وقتی هم صحبت از زنان می شود از بدشگونی آنان است. در روایت، علاوه بر زن حلاج به دو شخصیت زن دیگر نیز اشاره شده است: یکی زنی است که هنگام مُثله شدن حلاج ناگاه به خاطر او می آید. در این هنگام حلاج به خادمش که جزو تماشاچیان بوده چنین می گوید: "نقل است که در جوانی به زنی نگریسته بود، خادم را گفت: هر که چنان برنگرد چنین فرو نگرد." از نقل قول فوق چنین برداشت می شود که حلاج برسر دار شدن خود را چون مکافات "نگاه ناپاکی" می داند که در جوانی به زنی انداخته است. این مکافات با اصل سنگسار کردن زناکاران مطابقت دارد، چرا که به قول انجیل "هر کس به زنی با نظر شهوت بنگرد در دل با وی زنا کرده است."

دومین شخصیت زن هنگامی در داستان ظاهر میشود که کار حلاج تمام است: "عجوزه ای با کوزه ای در دست میآید، چون حسین را دید گفت: زنید و محکم زنید که این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار." و پس از این واقعه است که زبان او را میبرند. زن، مظهر زندگی و زنده بودن است، و برای مرتاضی که از زندگی نفرت دارد و عاشق مرگ است، طبیعتاً زن باید صورتک عجوزه ای به خود بگیرد و بر مرگ او شادمانی کند.

ریاضت برای حلاج فقط جنبه ی رفعی ندارد، که نخورد یا با زنان معاشرت ننماید. جنبه ی مهم آن رنج و فشاری است که بر خود مینهد. این نوع شکنجه نیز یا روانی است یا بدنی: "نقل است که در شبانروزی چهار صد رکعت نماز کردی و بر خود لازم داشتی. گفتند: در این درجه که توای، چندین رنج چه است؟ گفت: نه راحت در حال دوستان اثر کند و نه رنج، که دوستان فانی صفتند، و نه رنج در ایشان اثر کند و نه راحت." شکنجه در عبادت با شکنجه در تن همراه می شود: "نقل است که یک بار در بادیه چهار هزار آدمی با او بودند تا کعبه، و یکسال در آفتاب گرم در برابر کعبه بایستاد برهنه، تا روغن از اعضای او بر آن سنگ می رفت. پوست باز بشد و از آنجا نجنبید و هر روز قرصی و کوزه آبی پیش او آوردندی و او بدان کناره ها افطار کردی و باقی بر سر کوزه ی آب نهادی. و گویند که کژدم در ابزار او آشیانه کرده بود." ریاضت و شکنجه ی تن البته باید همراه با گوشه نشینی باشد. طبیعتاً در این چله نشین ها احتیاجی به نظافت نیست و مونس درویشها ماران و عقرب ها هستند: "نقل است که در ابتدا که ریاضت می کشید دلقی داشت که بیست سال بیرون نکرده بودی. روزی به ستم از وی بیرون کردند. گزنده ی بسیار در وی افتاده بود. یکی از آن وزن کردند نیم دانگ." "نقل است که یکی به نزدیک او آمد، عقربی دید که گرد او می گشت، قصد کشتن کرد. حلاج گفت: دست از وی بدار که دوازده سال است تا او ندیم ماست و گرد ما میگردد."

چنین آدمی که از طریق ریاضت و شکنجه، تن و روان خود را "کشته" قادر می گردد که به سرچشمه ی حیاب دست یابد و در یک چشم بهم زدن در بیابان بهترین خوراک ها را آماده نماید. او که در واقع سرچشمه ی آفرینش خویش را به دست خود کور کرده، اکنون در عالم خیال خود را قادر به سحرآمیزترین شعبده بازی ها میبیند: "طایفه او را در بادیه گفتند: ما را انجیر میباید. دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد؛ و یکبار حلوا خواستند. طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد. گفتند: این حلوا در بابالطاق بغداد باشد. گفت: ما را بغداد و بادیه یکی است." حلاج سر سبز خود را در یکی از همین شگردها نمایش می دهد: "بعد از آن گفتند: ما را رطب میباید، و خود گفت مرا بیفشانید. بیفشاندند. رطب از وی میبارید تا سیر بخوردند."

قدرت سحر حلاج از این حد بسی فراتر می رود: "شب اول که او را حبس کردند، بیامدند او را در زندان ندیدند. جمله ی زندان بگشتند پس او را ندیدند. شب دوم نه او را دیدند و نه زندان. هر چند زندان را طلب کردند ندیدند. شب سوم او را در زندان دیدند. گفتند: شب اول کجا بودی، و شب دوم تو و زندان کجا بودید، اکنون هر دو پدید آمدید، این چه واقعه است؟ گفت: شب اول من به حضرت بودم، از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود و از آن هر دو غایب بودیم، و شب سوم باز مرا فرستادند برای حفظ شریعت."

فلسفه ی فقر حلاج با فلسفه ی عشق او جوش میخورد. او این فلسفه را به هنگام مرگ چنین توضیح می دهد: "نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آنروزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بر دادند. یعنی عشق اینست." همانطور که فلسفه ی فقر حلاج دوستی با تهیدستان نبوده، بلکه فضیلت ساختن از فقر و تهیدستی است، به همان نحو فلسفه ی عشق او نیز، عشق به زندگی نیست، بلکه عشق به مرگ است. او نمیمیرد تا از زندگی دفاع کند، می میرد زیرا مرگ را دوست دارد. این مرگ هر چه وحشیانه تر و شقاوت آمیزتر باشد، مرتبه ی آن بالاتر است "مردان بر سر دار به معراج خدا می روند" نه برای آنکه باید برای دفاع از زندگی بمیرند، بلکه به این خاطر که اینگونه مرگ دردناکتر است: "چون به زیر دارش بردند، به بابالطاق قبله بر زد، و پای بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان بر سر دار است."

اگر شهادت حلاج به خاطر دفاع از زندگی بود قاعدتاً می بایست بر دشمنان و قاتلین خود نفرین میکرد و مریدان خود را به پایداری فرا میخواند ولی او چنین نکرد: "پس بر سر دار شد. جماعت مریدان گفتند: چه گوئی در ما که مریدان توائیم و اینها که منکرند و تو را به سنگ خواهند زد؟ گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی، از آنکه شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان به قوّتِ توحید به سلامت شریعت میجنبند، و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع."

سپس داستان شهادت حلاج به نقطه ی اوج خود می رسد: "...پس دستش جدا کردند، خنده ای زد. گفتند: خنده ی چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است، مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: بدین پای سفر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید. سپس هر دو دست بریده ی خون آلود در روی مالید، تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد. گفتند این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده، باشد شما پندارید که زردی روی من از ترس است، خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم، که گلگونه ی مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را به خون سرخ کردی، ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو می ساختم. گفتند: چه وضو؟ گفت: ... در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون. پس چشمهایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من می برند محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدالله دست و پای من بریدند در راه تو، و اگر سر از تن من باز کنند در مشاهده ی جلال تو بر سر دار می کنند. پس گوش و بینی بریدند و سنگ روان کردند."

حلاج نه فقط در طول زندگی با تن و روان خود دشمنانه رفتار میکرد، بلکه حتی به اعضای مثله شده و خاکستر جسد خود نیز خیانت کرد. او با نشان دادن راه جلوگیری از طغیان رود دجله به خادم خویش، در واقع راه شورش و خونخواهی مریدان خویش را از قبل میبندد: "نماز شام بود که سرش را بریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز می آمد که اناالحق. روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که در پاره ی حیات بود. پس اعضای او بسوختند، از خاکستر او آواز اناالحق میآمد، چنانکه در وقت کشتن هر قطره ی خون او که میچکید الله پدید میآمد، درماندند به دجله انداختند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود. خرقه ی من پیش آب باز برید و گرنه دمار از بغداد برآید. خادم چون چنان دید خرقه ی شیخ را بر لب دجله آورد تا آب به قرار خود رفت و خاکستر خاموش شد. پس خاکستر او را جمع کردند و دفع کردند."

بدین ترتیب روشن می شود که اناالحقی که حلاج به روایت عطار می گوید، معنای دیگری ندارد جز عشق به مرگ و نفرت از زندگی. اگر می خواهی به خدا برسی باید نفس خود را بکشی، ریاضت کشی و از مردمان دوری کنی، و خود را جسماً و روحاً برای آن لحظه ی طلائی که مرگ از راه می رسد آماده نمائی. خود را کوچک کن تا بزرگ شوی. خود را بکش تا زنده شوی. این است شعار اناالحق. میان این شعار و فلسفه ی وحدت وجود در عرفان رابطه ای ناگسستنی وجود دارد. ما همه یکی می شویم، ولی به شرط آنکه یکی ها بمیرند. فلسفه ی فقر تن ما را برای "یکی شدن" آماده می کند و فلسفه ی عشق، روح ما را. سی مرغ سیمرغ می شوند، اما به قیمت از میان رفتن جان سی مرغ. در نتیجه ی این نوع کشتن نفس، ممکن است نوعی "برابری" بین مریدان حاصل شود، ولی مریدان انسان هائی هستند که خود و زندگی را تحقیر میکنند و دوستدار مرگ و شکنجه اند. درک این نکته آسان است که چگونه این گله ی عظیم انسان های تحقیر شده با دیدن او به عنوان نقطه ی وحدت خود، برای مستقر کردن آئین مرگ، زنده و زندگی را از میان بردارند.

علاوه بر تفسیر وحدت وجودی از اناالحق، به دو تفسیر دیگر از این شعار برمیخوریم: یکی "فردخدائی" و دیگری "انسان خدائی". در فرد خدائی، یک فرد مشخص به عنوان خدا مورد پرستش دیگران قرار گرفته، و خودکامگی فردی از عالیترین درجه ی پشتوانه ی الهی برخوردار میشود. دیگر این قدرت، یک "فره" ایزدی نیست که به شخص شاه به ودیعه شده، و از دیگری یک قیم ساخته است، بلکه این خود خداست که تخت آسمانی را با همه ی شکوه و جلالش ترک کرده و به تخت زمینی آمده است. آئین فردخدائی سابقه ای بس طولانی دارد. لازم نیست که فراعنه ی مصر یا مفهوم مسیحی تثلیث خدا را یادآور شویم. در گرایشی از مذهب شیعه که به "غُلات" معروف است نمونه های فرد خدا بسیار دیده می شود. فرهنگ معین درباره ی "علی الله یان" می نویسد: "فرقه ای از غلات که علی بن ابی طالب را به الوهیت شناسند و معتقدند که خدا برای انتظام امور خلق و به جهت یاری پیغمبرش به قدرت کامله ی خویش در جنس انس آشکار شد، و او علی علیه السلام است که زمانی در کسوت ابراهیم به آتش درآمد، در هر دو، حق به اجساد انبیاء و اولیا پیوست تا به احمد و علی رسید. این فرقه به تناسخ نور انبیاء حق در ائمه قائلند و گویند در این دور حق در علی ظهور کرد و دور علی الله بود و بعد از او در اولاد نامدار او. ایشان معتقدند که محمد فرستاده ی علی الله است و گویند به قرآن موجود نباید عمل کرد، چه مصحفی که علی الله به محمد داده این نیست. بعضی میگویند که مصحف علی الله است لیکن چون عثمان آنرا جمع آوری کرده سزاوار خواندن نیست." میان علی الله یان که خود را اهل حق نیز میخوانند با اناالحق گوئی حلاج، رابطه ای نزدیک وجود دارد. عصر حلاج، دوره ی پاگیری و شکوفائی گرایش غلات در شیعه است. او هنوز جوانی شانزده ساله بود که امام غائب شیعیان از جهان رفت. (260 هـ . ق) و در همین سال حجرالاسود کعبه توسط قرمطیان شکسته شد و برای مدتی نزد آنان در بحرین ماند. بر اساس همین زمینه ی تاریخی است که می توان تعبیر لغوی شعار حلاج را عیناً پذیرفت. او گفت: من خدا هستم، و منظورش از "من" فقط خود او بود نه انسان به طور کلی. بقیه ی معارضه جوئی های حلاج با مذهب سنی رائج را می توان در همین چهارچوب گنجاند. نامه ی منسوب به او که در آن حکم ویران کردن کعبه را داده، و یا این قول که او میخواسته قرآنی همانند کتاب محمد بنویسد و نظائر اینها، هیچیک دلیلی بر تفکر انسان گرایانه حلاج نیست. در این مورد الحاد مذهبی در چهارچوب مذهب باقی مانده است. الله و رسول و قرآن و کعبه نفی میشوند فقط برای اینکه قدرت الهی یک فرد جای آنها را بگیرد.

طرز تفکر فوق اگر چه ممکن است به صورت آرمان یک جنبش توده ای هم درآید، ولی به خودی خود انسانگرا نیست و قابل دفاع نمی باشد. در تفسیر انسانگرایانه از اناالحق، از جمله در کتاب"حلاج" نوشته ی آقای میرفطروس، "انا" نه یک فرد انسان، بلکه انسان به طور مطلق در نظر گرفته می شود. نفی خدا در آسمان نه به پرستش یک فرد انسانی به عنوان خدا در زمین میانجامد (فردخدائی) و نه موجب می شود که انسان فردیت خود را نفی کند تا به درجه ی خدائی برسد (وحدت وجود) بر عکس توجه به انسان، تن، روان و جامعه ی او اشاعه یافته و خدا و مذهب تنها به عنوان یک امر خصوصی تلقی می گردد. بروز یک چنین آئینی را به روشنی میتوان در دوره ی نوزائی اروپا دید. در آن دوره همراه با سقوط الوهیت پاپ، ما شاهد فرو افتادن بسیاری از بت های الهی هستیم. زمین دیگر مرکز کائنات شمرده نمیشود. علم مبدا صدور خود را، مشاهده و تحلیل واقعیت قرار می دهد و نه احکام صادر شده از کتب مقدس. جامعه شناسی و تاریخ اجتماعی جای تاریخ پیامبران و سلاطین را میگیرد. قلم نقاش طبیعت را می کشد و چکش پیکرتراش بدن برهنه و زیبای انسان را. در جنبش های سیاسی و اجتماعی، حکومت مردم (دموکراسی) به صورت یک شعار عمده درمیآید. اینها و نظائر آن زمینه های بروز نوزائی فرهنگی در اروپا را نشان می دهند. جلوه هائی از این دست نیز در عصر حلاج درخشیده اند: ویران شدن کعبه، بروز شورش های متعدد مذهبی و اجتماعی و بحران های اقتصادی، و بالاخره اشاعه ی فلسفه و علم و ظهور افرادی چون زکریای رازی.

با این همه، در گفته ها یا شنیده هائی که منسوب به حلاج است، نمیتوان کمترین اشاره ای به انسانگرائی یافت و اگر قرار باشد بر پایه ی این مدارک و شواهد دست به حدس و گمان زنیم، شاید بهتر آن است که تفسیر فردخدائی از اناالحق را نزدیکتر به واقعیت بدانیم تا تعبیر انسان خدائی را. در هر صورت شعار اناالحق چنان مبهم است که هم می تواند ورد اهل حق گردد، هم ذکر شیخ عطار شود، و هم موضوع ستایش یک مارکسیست؛ اگر چه نمیتوان شک داشت که نوای عطاری آن در فرهنگ ما از همه پرطنین تر بوده است.*

مجید نفیسی
لس آنجلس ـ 1987

* متن عطار را از کتاب زیر برگرفته ام:

"تذکرةالاولیاء" فریدالدین عطار نیشابوری، به کوشش محمد استعلامی، چاپ دوم، تهران، انتشارات زوار، 1355.


Share/Save/Bookmark

Recently by Majid NaficyCommentsDate
دلیل آفتاب
3
Dec 02, 2012
Fire
2
Nov 18, 2012
Sattar Beheshti: "More Honor in Death"
4
Nov 13, 2012
more from Majid Naficy
 
Mash Ghasem

...

by Mash Ghasem on

"Traditional Segment" is the term Prof. Mahmoud Ibrahim, uses in his book "Merchant Capital and Islam" to describe the original Mecca merchant class that were the first wave of 'islamic aristocracy,' the Sunni as opposed to the later converts who were left out of the loot!

That book Merchant Capital and Islam is probably the best source in English on origins of islam, cheers


vildemose

MG: Excellent comments.

by vildemose on

MG: Excellent comments. Always very educational. thank you.

One question:by 'traditional' group, do you mean the pre-Islamic oligarchy class?


Souri

Sorry Mash Ghasem (And Mr Nafisi)

by Souri on

my comment was a reply to those who considered this as Masochism, not about Mr Nafisi's analysis.


Mash Ghasem

...

by Mash Ghasem on

If anyone reads this essay from begining to the end ( which I believe very few have ) they would have seen how the various philosophical Sufi concepts such as : Unity of Being (tafsir vahdat vojody),Individual-God ( fard khodaeiy), Human-God ( ensan khodaeiy),...are all amply discussed.

The problem as in 32 years ago is in our intrepetation:

back then we had a slow learning curve that Khomeini means death. Here , today we're demonstrating the same slow learning curve with Hallaj's obsession, and devotion to death and "marteyrdom." Somethings never change.

Most obscene superficiallity is commenting on a text without a compelete careful reading of it.

 


Souri

Ryaazat dar Tarighat

by Souri on

In Sufism there's something which is called "Tarighat". Tarighat is the way to reach to God.

In some of the Sufi schools of thought, Ryazat is an essential component of Tarighat. They believe that by suffering (Ryazat) man becomes strong. He will be released of the "Nafs" and he will reach to God, in this way.

So all this talk about Masochism, is in fact baseless and very superficial. Ryazat was not specific to Hallaj or his school of thoughts, you need to dig more about Sufism and Tarighat. This is something much more above your superficial analysis.


Mash Ghasem

...

by Mash Ghasem on

On the emergence of Islam in Arabia and the source of divisions between the early converts (Sunni) and the later converts ( Shia) see:

Merchant Capital and Islam 

Mahmood Ibrahim. Austin: University of Texas Press, 1990, 246pp.

 

//i-epistemology.net/economics-a-business/433...

 

After suggesting that Islam suited the
interests of Makkah’s merchants, the author surveys early Islamic
history using commerce as his point of reference. He argues that already
during the reign of ‘Uthman, the pre-Islamic merchant class (the
“Traditional Segment”) had virtually monopolized the state machinery and
made it an instrument for promoting its commercial interests. This
policy was continued by the Umayyad state with great success.

The
assertion of the Traditional Segment’s economic interests, however,
came to be bitterly opposed by those Muslims who owed their position
only to Islam (the ”New Segment”) and not to any pre-Islamic factors.
‘Umar, during his reign, tried to balance these contending parties.
However, during the reign of his successor ‘Uthman, members of the New
Segment became so disenchanted with his policies that they murdered him.
This group later identified with ‘Ali. As ‘Ali’s coalition was a
collection of groups with different interests, some of them left and
became known as the Khawarij.

The
victory of Mu‘awiyah over ‘Ali during the arbitration after the Battle
of Siffin cleared the way for the former to undertake the internal
reconquest of the ummah and represented the final victory of the
Traditional Segment."


areyo barzan

One Error

by areyo barzan on

Dear Majid. 

Although I found your article very interesting I should say that I found a big mistake in your analysis.

This error often comes from religious bias which usually is embedded in most of us by our parents and the psyche of the society we live in.

There is a major difference between Hallaj an "Imam" Hussein. Hallaj died for what he believed in and never expected to gain any materialistic possession, fame or power from what he did. Hussein’s move however was purely a political and self serving one. He simply revolted to regain the thrown of his grand father  Mohammad, which he believed was stolen from him and his family.

His brother Hassan on the other hand decided to cash in on his inherited blood line and get regular proceeds from the establishment in return for his silence.

Hassan pent most of his life enjoying himself in luxury, patrying drinking and having sex with many women and boys. According to Islamic scalars got over one hundred wives.

Hussein however was more ambitious and wanted it all. For a time he also had many followers who promised to side with him in return for later rewards. But in the end Yazid offered better concession or more horrible threats and hence they decided to switch side. Now I know this will infuriate many who do not like their beliefs to be challenged.

But at the end of the day the truth is the truth is the truth

 


persian westender

Masochism is a

by persian westender on


Masochism is a different story, and a terminology that doesn’t fit very well here, because it reflects psychopathology...but Sufism is a philosophy and a school of thought. Hallaj’s passion for pain and death is not a masochist trend per se. I agree with Soosan khanoom for the most part. However, I believe Hallaj story is reflection of our excessive admiration and  preoccupation with martyrdom, sacrifice and 'supernaturalizing' everything. This story like Ashura, doesn’t add up!


I don’t know if there is a comparative study for Bruno and Hallaj. Google search can help. Cheers

 

 


Mash Ghasem

...

by Mash Ghasem on

SK jan it's not just the masochism issue ( not sure if you read the entire essay carefully, there are many, many accounts that he willingly sought to harm himself; by sitting naked in the sun to....

His whole passion for martyerdom, obsession with death, welcoming attitude towards masochism,...all and all make him an ideal figure for Islamic Republic of Death.

And Shariati was a moron ( a third hand Al Ahmad), see Daryoush Ashory's critique of him.


Soosan Khanoom

And his beautiful poetry

by Soosan Khanoom on

is something that needs to be cherished ....... forever 

...............................

Your spirit is mingled with mine

as wine is mixed with water;

whatever touches you touches me.

In all the stations of the soul you are I. 


Soosan Khanoom

His theology should not be on trail here

by Soosan Khanoom on

His lack of desire for this life by no means suggests that he wanted and invited hardships.

Many tried to label him mostly with no luck and all because he got himself involved and was brave enough to stand up against the unjust ruler of the time....... Something that extend far beyond the conservative tendencies of Sufi traditionalists.......

"He was accused by his enemies of dissimulation and opportunism by associating with neo-Hellenists, philosophers, aesthetes, pseudo-mystics, magicians, Christians, Jews, Zoroastrians, Manichaeans, Hindus, Buddhists, the rich and the poor, indiscriminately on his travels throughout the Near East, Iran, India, and possibly even China; and at home with adepts of radical Shi'ism while claiming the heritage and identity of a strict Sunni traditionalist." (Mason, Al-Hallaj)

This sounds so familiar today, something never changes and that is accusing your opponents ....... and in midst of it all finding a convincing reason to perform a political torture and execution as shameful as what  Hamid ibn al-Abbas, a wealthy landowner, tax farmer, and palace banker did.

Somehow I do not find him to be a masochist but we can certainly add this to the  long list of the accusations 



 

 


Mash Ghasem

...

by Mash Ghasem on

Hallaj "be mistaken as a full-fledged masochist"? After reading this essay I have a feeling that Hallaj was definitely a full-fledged masochist, and in light of ostad Nafisi's exposition, on the Sufi's interpretation of Unity of Being (tafsir vahdat vojody),Individua-God ( fard khodaeiy), Human-God ( ensan khodaeiy) , I'm more inclined to see Hallaj as a masochist.

Comparisons to Europeans were intresting, especially Giordano Bruno. Is there a  comparative study of Hallaj and Bruno? cheers 


persian westender

Very interesting read!

by persian westender on

Giordano Bruno, Jean de arch, and many other western characters also went through a similar process because of casting doubt to theocratic legitimacy of their time (similarly not by direct attempt to destabilize the government, but by offering their own ideology).

But Hallaj was different in terms of his passions and mystical involvements in Sufism and integrating with god, to the point that he may be mistaken as a full-fledged masochist, since he was in fact welcoming and seeking the pain and death.

Thank you for this thought-provoking read!

 


deev

بسیار جالب بود

deev


"اگر می خواهی به خدا برسی باید نفس خود را بکشی، ریاضت کشی و از مردمان دوری کنی، و خود را جسماً و روحاً برای آن لحظه ی طلائی که مرگ از راه می رسد آماده نمائی. خود را کوچک کن تا بزرگ شوی. خود را بکش تا زنده شوی. این است شعار اناالحق."

بسیار جالب بود


default

Hallaj's Theology of Death!

by Hooshang Tarreh-Gol on

Perfect for a Republic of Death!

Thank you osatd Nafisi aziz for this most valuable essay .

How Hallaj's  'mystic' passion for; death: hardship in this life: killing one's desires,.. and the  entire martyeredom  discourse formed and informed the bedrock of IR's  "intelelct" is still a mystery to some.

Your narrative of Hallaj is a unique contribution to appreciating how his whole philosophy was based on a repression and supression of all that's human and this worldy in order to prepare for the Divine beyond! The sort of theology needed by a theocracy.

 

Tom Waits might have expressed the exact opposit of what Hallaj had in mind! Cheers

Tom Waits - Temptation

//www.youtube.com/watch?v=-rQJkXRXaAE&feature...

 


Soosan Khanoom

I Am the Creative Truth

by Soosan Khanoom on

I am the creative truth 

I Am the Creative Truth ...............  But Hallaj wasn't sentence to death because of this statement and/or his Theology. Although his theology I should say was very difficult to understand by many at his time.

Hallaj sentenced to death because of his political views .... he was a reformist and against the government of the time... 

He was a political prisoner. But once facing torture and death he showed extremely calm demeanor and forgiveness confronting his tormentors.

He was a passionate poet ........ and he was among a few who had chosen love as the religion.  

 "I am God " .....  was his theology :

I am so in love that I do not see me anymore .. I have turned to this non-existence and everything that exists is my beloved ....... I am this beloved .... no more you and I ...... it is all you ......

I Am You = I Am God 

Dear Majid . I enjoy reading anything on Hallaj  .... and i appreciate your inputs on him as well but I have one important correction to make. Unless you took it out of context , Ali Shariati never said that Hallaj is crazy ..... I have to completely disagree with your take on this or at least disagree with the way that you brought it up with out even any further explanation ......

He was crazy but crazy in Love .......... and Shariati was a fan 

In many numerous ocasions Sharati has praised Hallaj. More important Shariat was a huge follower of Louis Massignon. 

And hallaj's life has never been studied as extensively as it was done by Massignon.  I know Shariati was very political and would discourage being passive at the time that your voice or vote is needed. And Hallaj by no means was a non political figure.  Hallaj sentenced to death and turned to ashes because of his political views not because of his theology.......