چند سالی پس از انقلاب، از طریق یکی از آشنایان معلم، سرگرم کمک به تاسیس آزمایشگاه و کتابخانهای در یکی از محلات فقیر تهران شدم.
روز اول که رسیدم، صدای جیغ و داد دانش آموزان از همان پشت در، به گوش میرسید ... زنگ تفریح بود و بچهها مشغول بازی و جفتک پرانی.
ناظم در را باز کرد و با تندی پرسید، که چکار دارم. حزباللهی و ریش پشمی بود ... بعدها فهمیدم که چه موجود "موجی" و دیوانه ایست. یک برادرش در جبهه شهید شده، و خودش هم پاسدار نیمه وقت بود.
وقتی فهمید که آشنای برادر لطفی هستم، راه داد و به سمت دفتر رفتیم. از حیاط مدرسه که میگذشتیم، با شلنگی که در دست داشت، چپ و راست محصلین را میزد و امر میکرد که: "ندو، هل نده، جیغ نزن ..." بالاخره هم بشدت و حدّت، مشغول تنبیه یکی از بچههای جیغو و دونده شد؛ و در حالیکه پسر ۱۲ ساله را شلنگ مالی میکرد، مرا به جانب دفتر اشارت داد.
دلم میخواست همان شلنگ را از دستان پلیدش بگیرم و توی سر و مغز خودش تکه تکه کنم. ولی چهار سال زندگی در بهشت اسلامی، چشم و گوشم را به دیدن و گذشتن از هزاران فاجعه انسانی، عادت داده بود.
وارد ساختمان شدم و طبق راهنمایی، به طبقه دوم رفتم. نزدیک در دفتر که رسیدم، محصل کوچک اندام و نحیفی (که بعدها فهمیدم یهودی بود)؛ مثل توپ فوتبال شوت شد بیرون، و کف راهرو افتاد. پشت سرش، صدای ضمخت آقای مدیر (یک حزباللهی ریشی و مالیخولیأی دیگر) بلند شد که: "کثافت نکبت - دفعه آخرت باشه ها!"
جلو رفتم و دستش را گرفتم که بلند شود. پسرک گریه میکرد و از شدت درد و خشم، میلرزید. گفتم؛ برو یه ذره آب بخور. ما کف راهرو نشسته بودیم، که در دفتر دوباره بسته شد. پسرک از جا برخاست، خاک لباسش را تکاند و زیر لب گفت؛ "کیر خر تو کسد خوار و مادر هر چی مدیر و ناظم حزبللاهیه!"
محله نه تنها فقیر بود، بلکه بخاطر درصد بالای جرایم و خشونت، لقب "تگزاس تهران" را هم با اندکی افتخار بدوش میکشید. صبح همان روز، در میدان مجاور مدرسه، پنج نفر از قاچاقچیان نامی محل را اعدام کرده بودند.
داخل دفتر شدم، ولی بنا به عادت و بر حسب غریزه، حرفی از آنچه گذشت نزدم. همان چهرهٔ بی احساس و ماسک جدی روزانه را بر صورت داشتم. لطفی که مرا دید، بلند شد و به مدیر و معلمها معرفی کرد. از لابلای دود غلیظ سیگار، بزحمت چهرهشان را میشد تشخیص داد ... تند تند چایی میخوردند و گپ میزدند.
زنگ کلاس را زدند. همه رفتند بجز دوست دانشجوی من و جناب مدیر. برادر لطفی مسئول "امور تربیتی" مدرسه بود (بعدها فهمیدم که یعنی جاسوس سیاسی عقیدتی). توضیح داد که مقداری کتاب از قبل از انقلاب دارند که در انباری مدرسه است ... اما ایشان نگران هستند که مورد ضد انقلاب و کمونیستی در آنها نباشد.
لطفی معلم نیمه وقت و دانشجوی فوق لیسانس داروسازی، از طریق سهمیه حزباللهیها وارد دانشگاه تهران شده بود. در شرکت ما هم برای کار تزش، رفت و آمد داشت. باهم به انباری رفتیم. تمام کتابهای نویسندگان روس را یک طرف گذشته بود، و بالای سرشان علامت زده بود: "کمونیستی". کتب نویسندگان غربی را طرف دیگر چیده بود، زیر علامت "مبتذل". دسته سوم کتب روشنفکران ایرانی بودند، که مارک خورده بود؛ "انحرافی".
برادر لطفی توضیح داد که چند صد جلد کتب امام خمینی، آیتالله مطهری و علامه مجلسی را سفارش داده اند. تقاضا داشت که شرکت دارویی پولش را به مدرسه اهدا کند.
قبول کردم، و قرار شد که راننده شرکت فردا پول شاهکار های شیعه اثنی عشری را بیاورد، و تمام آن کتابهای ضاله را بار بزند و ببرد به محل جمع آوری زباله شهرداری بخش ۶. یک روزه، تعداد کتب کتابخانهام دو برابر شد!
زنگ ناهار و نماز خورد، و برای جماعت رفتیم توی حیاط و صف کشیدیم. "قد قامت صلاه" که گفتند، دانش آموز پشت سرم نیت کرد: "آ خدا - هفت رکعت نماز ظهر میخونم، از ترس آقای مدیر - قربت عندالله."
Recently by Shazde Asdola Mirza | Comments | Date |
---|---|---|
The Problem with Problem-Solvers | 2 | Dec 01, 2012 |
I am sorry, but we may be dead. | 18 | Nov 23, 2012 |
Who has killed the most Israeli? | 53 | Nov 17, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Our head teacher had graduated from the same school
by divaneh on Mon Nov 28, 2011 06:51 PM PSTThanks for another gem of a story Shazde. I loved the stereotype partition of the books and thought you made it up, until I read in your comment that it was real.
In answer to Oon Yaroo's question I would like to add that according to the historian Mohammad Amini, the number of mosques at the end of the Shah's time were few hundred times more (yes few hundred times) than their numbers at the time of his father. Apparently as a defence against the socialist Russia (sweet irony or what?). The society just harvested what it grew.
فرامرز جان
Shazde Asdola MirzaSun Nov 27, 2011 06:56 AM PST
Many thanks for your continued support.
The level of violence (physical and pyschological) that I obeserved in the IRI schools, is beyond my ability for description.
I wrote this story three times and tore up again and again, because the more authentic narrative was too close to reality. As part of my own journey, I am revisiting these old pictures and places; but that school is a place where I don't dare revisit.
For example, the books-in-the-cellar tale was real, but much more sinister. Those books were donated by the school's best student's father who owned a bookstore. The real ending has traumatized me to this date, as it led to the expulsion of that kid from school (on grounds of homosexual perversion) and the jailing of his father (on grounds of spreading anti-allah literature).
I am sorry, but the real realities of IRI are too dark for me to revisit with wide open eyes, and perhaps, too dark for you to enjoy in stories. Everytime that I recall that evil reality, it just kills another bit of my soul ... like the bursts of an old poisonous tumor.
The Reality Check
by Faramarz on Sat Nov 26, 2011 10:12 PM PSTThank you dear Shazde for another great story.
You have been through a lot and have witnessed incredible things and as the result you have a very clear vision about the evil nature of the Regime. I hope that the pro-Regime people here in the west and the NIACie homeboys would have the same opportunity and get a taste of this Regime for what it really is.
Violence begets violence and those abused kids at some point become Basiji abusers themselves and the cycle of violence continues.
اون یاروی عزیز
Shazde Asdola MirzaSun Nov 27, 2011 09:19 AM PST
You pose some good and serious questions, which one is at a loss to answer.
What happened to Iran, in my humble opinion, can be called a Collapse of an Unstable State. The elite were too far from the masses, and the leadership was unwilling to face the reality, and unable to change and adapt.
It was hard for me to understand the dramatic and draconian sequence of events that changed and almost destroyed the Old Iran. But writing, just like recalling and remembering through multiple therapy sessions, has helped me understand. And thanks to that understanding, a lot of my anger towards the past has turned into action. And likewise a lot my my fear for the future has given way to more optimism and passion.
Civilizations come and go ... humanity is our only constant.
Shazdeh Jan, great story as usual!
by Oon Yaroo on Sat Nov 26, 2011 07:42 AM PSTBurning, banning, and destroying non Islamic books are an old tradition of Islam, Muhammad, Mullahs, and their followers!
It was only five six years before the event of your story when we used to buy Playboy magazine, Maxim Gorky's Mother, Velaimir Kirkharkofski's Father and all sorts of other books at the news stand in front of Daneshgah Tehran!
What happened to Iran, Shazdeh?
How come all of sudden, we went from a semi/quasi civilized nation into a barbaric one? Or, was the barbarism always there but contained?
If the Yahudi kid who is probably a grown up man now sitting somewhere in Israel and wishes revenge on the mullahs and their killing thugs, I don't blame him at all!