"این سرزمین تیپا خورده
نگونسار و پاره پاره
به خاجی می ماند در دست مرگ."
از شعر "خاجی در دست مرگ" اثر چارلز بوکافسکی1
یک ـ بی کسان
---------------
شهر نفس می کشد
و بی کسان
با هر بازدم آن زاده می شوند.
مادران خانه، آنها را
به کودکان نافرمان خود نشان می دهند
و کارفرمایان به کارگران .
هر آدمی برای خود کسی ست
و آنها نا ـ کس اند:
دیوانه، بی خانه، بیکاره.
نشسته اند روی خاک
و در تاریکی انتظار می کشند.
22 فوریه 1986
دو ـ آشغالدانی
---------------
پناهگاه بی خانه ها
و روزی رسان گنجشک روزی ها،
زندگی مشترک در خیابان ها
بر روی ته مانده ی خانه های خصوصی.
چه خوش گفت:
که نو از کهنه پدید می آید.
ای آشغالدانی!
در تمام آشوب های خیابانی
از تو سنگر می سازند.
4 آوریل 1986
سه ـ گرسنگان صبحگاهی در ونیس
-------------------------------
به صف ایستاده اند
گرسنگان صبحگاهی
در برابر حضرت مسیح
با وانت نانش.
"به معتادین نمی دهند!
به معتادین نمی دهند!"
جمعیت خمیازه می کشد
و مرغان دریایی بر فراز آنها
صلیب می کشند.
7 اوت 1986
چهار ـ برج واتس2
-------------------
بگذار در این شهر
بنای یادبودی بسازیم
همچو برج واتس.
از هر سو گرد آوریم آبگینه های رنگین را
گرد کنیم و صیقل دهیم و پی ریزیم
خانه ی خانه بدوشان را .
چه غم اگر سهم ما از شکوه این عصر
شیشه ی خالی شرابی بیش نباشد.
جام ها را پر کنیم
نوش!
8 سپتامبر 1987
پنج ـ چیزی کم داشت
---------------------
پرسید:
"یو گات فیفتی سنتز!"3
و خندید.
یک دایم4 کم داشت
و می خواست به ونیس بیچ برود.
از فیلیپین می آمد
دنبال کار می گشت
و در هر واژه اش
هجایی از خنده داشت.
پیاده که می شد... دیدم
پارگی پشت دامنش را.
انگشتان زیبای کشیده اش اما
سپیدی رانهاش را نمی پوشاند.
19 فوریه 1991
شش ـ حسن تبری
------------------
منم حسن تبری
با لبخند آفتاب بر دوش
و مویه ی باران در گوش.
از کوچه های گل آلود اصفهان
می آیم دوان، دوان
پابرهنه و نیمه عریان
با رقص دو تبر بر شانه
و شور یک دیوانه:
"آی
جانور دو پا!
برخیز
و در تراشه های این کنده ی پیر
جانی تازه بگیر!"
9مارس 1991
هفت ـ قلب خانه
----------------
او، قلب خانه ی من است
مردی که آن پایین
در کنار چرخ های ماشین
خوابیده است.
هر شب
از خُر خُر خرناسه اش بیدار می شوم:
چون قلبی بزرگ می تپد
و در مویرگ های دیوار پخش می شود.
من در تاریکی
به پلک های بسته ی پسرم نگاه می کنم
و از خود می پرسم:
"آیا او
عضوی از خانواده ی من است؟"
صبح
از کوب کوب سرفه اش بیدار می شوم .
شیشه های خالی را جمع می کند
و با گاری اش غژغژکنان دور می شود.
13 فوریه 1995
هشت ـ شولای غیبی
------------------
به سوی دریا که می دویدم
او را دیدم
در آخرین پاگرد پلکان خفته بود
و گاری زنگ زده ای او را از جهان جدا می کرد.
مرد بود؟ زن بود؟
یا آدمکی از پوشال؟
کلاه سیاهی بر سر داشت
و پالتوی گشادی بر تن
خوابیده در زیر پتوی سفیدی که مرا
به یاد برادرزاده ی کوچکم می انداخت
همیشه آن را به دندان می گرفت
و گاهی چون شولایی غیبی به دور خود می پیچید.
کی خانه اش را رها کرد؟
آیا آن شب باران می آمد؟
آیا کسی تا دم در او را همراهی کرد
یا خود به تنهایی در را گشود؟
آیا در را با فریادی برهم زد
یا به آرامی بیرون خزید؟
می رفت تا جهان تازه ای بیابد
یا می خواست برای همیشه آن را واگذارد؟
چرا سنگر خانه را رها کرد
تا در پس این چارچرخه کمین کند؟
در بازگشت، او را ندیدم
شاید شولای غیبی اش را پوشیده بود.
9 مه 1996
نه ـ اِدنا
----------
به یاد اِدنا ثابت5
گاهی او را می بینم
که در دامن بلندش
از راه می رسد
آویزان بر روروکی آهنین
که بر زمین شیار می کشد.
ـ "سِر! وات دی ایز تودی؟"6
می گویم:"ژودی"7
و گاهی:"دانراشتاگ"8
زیرا می دانم که ادنا
از آلمان گریخته
و در پاریس شوهر کرده است.
او چون قطار سنگین محکومین
از کنار من می گذرد
و من در فراسوی مرزهای زمان
صدای آنها را می شنوم.
16 فوریه 1997
ده ـ جنگ بی پایان
------------------
می آید
با گام های سنگین
انگار در صف پیاده نظام است
یا خود سرداری ست در جبهه
که از سنگرها دیدن می کند.
درب هر انباره را می گشاید
و با چوب تعلیمی اش
کیسه های زباله را بالا می برد
و با دست دیگرش
غنیمت های جنگی را برمی گیرد:
شاید این شیشه ی شراب
پیاله دار زوجی مهربان بوده
و این جعبه ی خوشبوی پیتزا
مهماندار خانواده ای کوچک
یا این صفحه ی شکسته ی موریسون9
یکریز می خوانده:
"روی آبراهه ای در ونیس."
می آید
نه با کوله ای بر پشت
یا ستاره ای سردوش
از جنگی که هرگز پایان نمی گیرد
در کوچه ها و پس کوچه ها
میان بی خانه ها و خانه های خوشبخت.
6 ژانویه 2005
یازده ـ به یک حلزون
------------------
ای خانه به دوش کوچک!
پروا نداشتی که پای بزرگ من
تو را از میان بردارد؟
دیشب در زیر باران
به درون کفش کتانی من خزیدی
تا پناهی برای خود بیابی.
امروز
به زادگاه سبزت بازمی گردی
و من در حسرت آن می مانم.
2 دسامبر 1998
مجید نفیسی
English Translation
پانویس ها:
1ـ Charles Bukowski 1994-1920 شاعر بی خانه ها در لس آنجلس. او جزو شاعرانی ست که بندی از شعرهاشان از سوی شهرداری ونیس در گذرگاه ساحلی Boardwalk بر دیوار حک شده است. من هفت سال در این شهر زندگی کردم که بازتاب آن را در کتاب "شعرهای ونیسی" 1991 می توان دید. شهرداری ونیس در سال 2000 بندی از شعر "آه لس آنجلس" مرا در ساحل ونیس بر دیواری در تقاطع بوردواک ـ بروکز حک کرده است.
2ـ Watts Tower در بخش واتس در لس آنجلس توسط کارگر ساختمانی مهاجر ایتالیایی سیمون رودیا ساخته شده که در دیواره های آن شیشه های خالی شراب به کار رفته است. واتس در سال 1965 صحنه ی یک آشوب بزرگ خیابانی بود.
3ـ You got 50 cents پنجاه سنتی داری؟
4ـ 10 سنتی
5ـ نام شخصیت این شعر را به یاد دوست یهودی ام ادنا ثابت تغییر داده ام که در زمستان 1360 در تهران تیرباران شد.
6ـ Sir, what day is today?آقا امروز چه روزی ست؟
7ـ Jeudiپنجشنبه به فرانسوی
8ـ Donnerstag پنج شنبه به آلمانی
9ـ Jim Morrison 1971-1943 آوازخوان و شاعر کولی مأب گروه "درها" که مدتی در ونیس زندگی می کرد. بندی از شعر او از شهرداری ونیس بر دیواری در بردواک حک شده است.
Recently by Majid Naficy | Comments | Date |
---|---|---|
دلیل آفتاب | 3 | Dec 02, 2012 |
Fire | 2 | Nov 18, 2012 |
Sattar Beheshti: "More Honor in Death" | 4 | Nov 13, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Venice beach and ....."Hasan Tabari"
by jasonrobardas on Mon Oct 17, 2011 09:29 AM PDTI still remember "Hasan Tabari" from my early childhood . My school was on " Kooche Baghe Jennat " in Esfahan. On the way to school , I would see him running half naked (no shirt) ....To me ,he looked like a big and strong man ....Everyone in town knew him as "Divooneh" .
He was running every day , carrying two heavy axes on his shoulders . He looked as if he were on a mission to get a job done somewhere ! You would always know he is coming when you heard the loud jingling sounds of tabars hitting each other . His skin was burnt . He looked pensive and self absorbed, but totally determined.
As always I enjoyed the beautiful poetry of Majid Nafisi . He put me back in touch with an intriguing childhood encounter, I had more than five decades ago ! .....
Venice beach is a microcosm of a macrocosm .... lot of homless folks living in the midst of wealth and wealthy people.
آقای مجید نفیسی , شعرهایتان عالی بودند .
Anahid HojjatiMon Oct 17, 2011 08:40 AM PDT
اشعارتان بسیار زیبا و با معنی بودند .ممنون .