مادر و دختر

با دیدن آن دو جفت پاچه سفید و عریان، همه چیز را فراموش کردم


Share/Save/Bookmark

مادر و دختر
by Shazde Asdola Mirza
22-Oct-2011
 

با پاهای کپل و سفید، کنار هم خوابیده بودند ... یکی‌ درشت تر و دیگری ظریف تر. در آن بعد از ظهر گرم تابستان، زانوان هر دو به بالا خم شده بود، و دامن نازکشان تا زیر شکم ها تا خورده. منظره دو جفت ساق و ران و میان پای گوشتالود، که به شورت های سفید و گلمگلی ختم میشد؛ چشم را خیره می‌‌ساخت.

زمان شاه، زندگی‌ ارتشی چندین حسن و خوبی‌ داشت، و یک دو تا بدی. بهترین خیر آن برای من، دیدن همه جای ایران بود، و هر چند سالی‌ در جایی جدید مقیم شدن. هشت ساله بودم که برای اولین بار به اصفهان رفتیم - به خانه‌ای نزدیک میدان فردوسی‌ و نهر نیاصرم (مادی به گویش محلی) که از آن محل می‌‌گذشت.

از لهجه عجیب اصفهانی و خلق و خوی تنگ نظرانه و جهود مآبانه مردمش که بگذریم، شهری دلپذیر بود و اوقاتی پر خاطره. اوایل کار، فهمیدن حرف معلم و ناظم مشکلتر میبود، اما در عوض، خیلی‌ آسان گیر تر و ملایم تر از مربیان ترک و تبریزی بودند.

دلم می‌‌خواست فروردین‌ها در شیراز، اردیبهشت در اصفهان، خرداد در تبریز، تیر ماه در اردبیل، مرداد در کلاردشت، شهریور در نوشهر، مهر ماه در لاهیجان، آبان در مشهد، آذر در کرمان، دیماه در یزد، بهمن در اهواز، و اسفند را در آبادان می‌‌گذراندم. ایشالا در زندگی بعد!

همسایه ما، خانواده‌ای حاج بازاری و مذهبی بودند - با عکس بزرگی‌ از "حضرت علی‌" جلوی پنجره راه پله شان، و پرده‌های ضمخت و همیشه کشیده. برغم این تفاصیل، هیچ وقت نفهمیدم که چرا آن مادر و دختر هر بعد از ظهر تابستان، با لنگ‌های لخت و به هوا رفته، رو به طرف پنجره باز طبقه سوم، دراز میشدند و استراحت میکردند.

اولین بار، دومین چهار شنبه پس از تعطیلی مدارس، آنها را دیدم. با برادر یازده ساله‌ام سعی‌ می‌‌کردیم که یواشکی از زیر خواب اجباری بعد از ظهر جیم شویم، و برای بازی فوتبال گل کوچیک به کنار مادی رویم - که دست و پا چلفتی کردم و گیر افتادیم. اخوی خود را به خواب زد، ولی‌ متکای مرا زیر ملافه سفید انداخت و گفت؛ "حالا که اینطور شد، زود برو پشت بوم و وسایل بادبادک بازی رو آماده کن!"

سریش و نئ و کاغذ رنگی‌ و قلم تراش و نخ قنادی خریده بودیم. باید کاغذ مقوأیی را به شکل لوزی می‌‌بریدم - نی‌‌ها را با قلم تراش، از طول، چهار نیمه می‌‌کردم  - سریش را به اندازه در آب ولرم حل می‌‌نمودم ... تا خان داداش بیاید و ترتیب چسباندن نی‌ به کاغذ، وصل کردن دنباله ها، و مهار کردن نخ به نئ را بدهد.

اما با دیدن آن دو جفت پاچه سفید و عریان، همه چیز را فراموش کردم و مشغول تماشا شدم. راستی‌، دختر‌ها و خانم‌ها هم همان اندازه که ما از دید زدن‌شان لذت می‌‌بریم، از دیده شدن کیف می‌‌کنند؟


Share/Save/Bookmark

Recently by Shazde Asdola MirzaCommentsDate
The Problem with Problem-Solvers
2
Dec 01, 2012
I am sorry, but we may be dead.
18
Nov 23, 2012
Who has killed the most Israeli?
53
Nov 17, 2012
more from Shazde Asdola Mirza
 
BibiGol

باز هم؟؟؟؟

BibiGol


باز هم گریزی به کربلا؟ 

 دیگه چیزی نمونده بود، اخلاق گند مسلمانی و مسلمانان اصفهان هم باید به یهودیان نسبت داده میشد؟  آنهم با کلامی بد که فقط نمایانگر ادب گوینده است؟  که البته وجود ندارد.

بابا یک خورده بخودتون بیاین ببینید تا حالا ازین تعصب احمقانه چی نصیب شما شده.  دیگران دنیا را گرفتند ما هنوز دربند این مزخرفاتیم 


Mash Ghasem

سینوس چو بر پشت کوسینیس نشیند ، تانژانت بدست آید، و بر عکس

Mash Ghasem


کوتانژانت.
حالا پرسش اینست که: کیراوشوف چو بر پشت کوسینیس نشیند، حاصل چه میشود؟
حالا باز نگن "مشتی" دوباره لومپن شده. این پرسش معرفت جویانه است!

Shazde Asdola Mirza

Dear Divaneh and Mr. Fozolie

by Shazde Asdola Mirza on

Glad to see your comments on this story.

Mr. Fozolie dear: sorry but your joke flies in the face of a non-mathematician like me. Kosinos? Kirshof?

Dear Divaneh: rest assured that, those kites and many others were built and enjoyed.

PS: this is the first of seven short-stories to frame some old little pictures (1960 to 2000).


divaneh

Dear Shazde

by divaneh on

Thanks fro the good story. I hope that you eventually made the kite.


fozolie

جوابش پرسش با یک جوک بی تربیتی

fozolie


یک دبیر مرد اصفهانی یک گروه مثل هدف یا خوارزمی داشت به دختران مثلثات تدریس میکرد. یکی از دختران ورپریده از دبیر میپرسه «آقا شما به پسرا کسینوس که یاد مدید بهشون چه حالی دست میده؟» دبیر کارکشته و حاضر  به جواب اصفهانی بی درنگ با آن لهجه شیربن میگه «همون حالتی که به شما موقع درس قانون کیراشوف دست میده». شادو تندرست باشی شازده

Mr. Fozolie