در آن سال که این حادثه رخ داد، کشورِ ژاپن در دورانِ با شکوهِ اِدو(۱) به سر میبرد. بعد از جنگهایِ بسیار خونینِ ۷۰ ساله بینِ دو خاندانِ قدیمی منطقه کانتو(۲)، واقع در جزیره هُونشُو(۳)، صلح بینِ این ۲ خانواده -- یک طرف میتسُویی (۴)و طرفِ دیگر هارادا(۵) -- برقرار شده بود. این پیمانِ دوستی در معبدِ هاجیمِه(۶) بسته شد، این معبد در زمینی ساخته شد بود که فرزندانِ خورشید، نزدیک به هزار سالِ قبل آن را از چنگِ نیاکانِ اصلیِ آن مناطق، خارج کرده بودند(آینُوها (۷)بعد از جنگی سخت، تار و مار شده و به سمتِ شمالِ ژاپن رانده شده بودند)، فامیلِ میتسویی دخترش را به پسرِ فامیلِ هارادا داد، و این شخص شُوگان(۸) آنجا شد. شوگانْ مامُورو هارادا(۹)، مردی پُر قدرت و حاکمی جنگ گریز بود، هر چند که در امورِ نظامی بسیار آگاه و صاحبِ ارتشی بزرگ بود اما ترجیح میداد که آرامشِ آن ناحیه را به هم نزند و مردمانِ آنجا را خشنود نگاه دارد، امنیت و آسایش در بینِ رُعایا و فِئودال ها، نهایتِ آرزویِ هر شوگانْ بود.
این جریان ادامه داشت تا به آغازِ سالِ ۱۸۰۳ میلادی، بیست و دومِ ماهِ فوریه. آن روز در گوشهای از منطقه کانتو، ساحلِ ایباراکی(۱۰)، ماهیگیران مشغولِ تعمیرِ تورها و قایقهایِ خود بودند، در ۳ روز و ۳ شبِ گذشته که طوفانِ شدیدی از سمت اُقیانوس ایجاد شده بود، هیچ کس از آن آبادیِ نزدیکِ به ساحل نتوانسته بود از خانه خود خارج شود، تا به آن تاریخ هیچ کس، حتی پیرانِ دهکده ساکن در ایباراگی، این چنین طوفانی را ندیده بودند، وقتی که آن بادهایِ سخت و وحشتناک به پایان رسیده بود، مردمانِ آنجا آسیبِ فراوانی دیده بودند، کسی کشته نشده بود اما خسارتهایِ مالیِ زیادی متوجه آنها شده بود. قایقها خورد و شکسته . . . تورها پاره شده بودند و در تمامیِ ساحل میتوان پیکرِ هزاران ماهی و دیگر موجوداتِ دیگرِ دریایی را دید . حیواناتِ اهلی و خانگی رانده شده از مناطقِ خود شده بودند و بیشتر ناپدید. حتی از سگهایِ نژادِ آکیتا(۱۱) و شیبا(۱۲) که محبوبِ آنجا بودند نیز خبری نبود. قضیه را به اطلاعِ شوگان رساندند و چارهای نبود جز ادامه زندگی.
در هنگامِ کار، ماهیگیران سخت عمیق به کارِ خود داشتند، غصّه دار از بختِ بدی که طبیعت بدانها هدیه کرده بود، آنها از جنگها خسارتهایِ مادی و جانیِ زیادی متحمل شده بودند، حالا با این اتفاق برایشان بسیار دردناک بود که از ابتدا شروع کنند. هیچ صدایی از اطرافِ اینها شنیده نمیشد، حتی از مرغانِ غول پیکرِ اقیانوسی نیز خبری نبود، وقتی که یکی از ماهیگیران شروع به خواندنِ آهنگِ غمناکی کرد، کم کم زیر پایِ ماهیگیران شروع به لرزیدن کرد، ماسهها آرام آرام جا به جا میشدند و تصور بر این میشد که انگار هزار سامورایی(۱۳)، با سلاح و زره پوشِ رسمی خود(۱۴)، به همراهِ اسبهایشان بدانجا نزدیک میشوند. وحشت همچو رعد به دامانِ این ساده مردان افتاد و به یک بار ماهیگیرِ دیگری فریاد زد: آنجا . . . آنجا را ببینید!
بقیه به سمتِ فریادِ آن ماهیگیر خیره شدند، او با انگشت طرفِ اقیانوس را نشان میداد، ببینید... ببینید... و همه میدیدند، چه میدیدند؟ موجهایِ عجیب و غریبی که انگار جسمی به رویِ آنها پرواز میکرد، موجها شکل میگرفتند هرگاه که آن جسم به بالایِ آنان بود و این حرکت لرزشی عجیب به ساحل منتقل میکرد، این چیست؟ این چه چیزی است که با این سرعت به ساحل نزدیک میشود؟ این سوالی بود که ماهیگیران با صدایِ بلند از خود و از دیگران میپرسیدند... اینجا نباشیم... برویم جایِ بلندتری... برویم... شاید یک نَهنگ است، یک نهنگِ زخمی...
وقتی که ماهیگیران به سمتِ درونِ ساحل پیشروی کردند و از تپهٔ شن و ماسه بالا رفتند، آن جسم دیگر کاملاً دیده میشد. دیگر موجی ایجاد نمیشد و سطحِ اقيانوس آرام شد، آن جسم یکبارِ دیگر به درونِ اقيانوس رفت و ناگه با صدایِ بلندی به ساحل نشسته و صدایِ وحشتناکی را به وجود آورد. زمین دیگر نمیلرزید، همه جا هنوز ساکت بود و به نظر میرسید که زمان نیز از این واقعه به هیجان آمده و در جایِ خود ایستاده است. ماهیگیران متعجب به آن جسم پرنده که به ساحل نشسته بود، خیره خیره نگاه میکردند. چند نفری از آنها به آن جسم نزدیک شدند، بیائید بیائید... به نظر نمیآید که حیوان باشد. این را آن چند ماهیگیرِ شجاع که به جلوتر رفته بودند فریاد زدند، آن جسم شبیه به دو سبدِ چوبی بود که در آشپزخانه از آن برایِ پختِ برنج استفاده میکردند، لآاقل شکلِ بیرونی آن این گونه بود. رنگَش تیره و به جلوتر که نزدیک شدند، دیدند که یک پنجره کوچکِ مدّور دارد، یک دربِ زرد رنگ که خیلی بزرگ نیز نبود... داشت و در مرکزِ آن جسمِ پرنده درب و یا پنجره دیگری بود که علاماتِ عجیبی بدان حکّ شده بود. تا به حال هیچ ماهیگیری چنین جسمی را ندیده بود، در آن زمان قایقها و کشتیها به این شکل ساخته نمیشدند. آن جسم نزدیک به ۵ متر و نیم بود و جنسش به صَمغ و کهربایِ درختانِ کاج شبیه بود. به نظر میآمد که داغ باشد، از آن بخار بلند میشد. اما وقتی که ماهیگیری به صورتِ اتفاقی دستش را به رویِ جسم گذاشت، هیچ احساسِ درد نکرد و گرمایِ عجیب و دلپذیری را حس کرد. قسمتِ پایینِ آن جسم، به نظر میآمد که از سنگ تراشیده شده باشد، سخت محکم بود و مخروطی شکل. تمامِ ماهیگیران به دورِ آن جسم رسیده بودند و تا چندی از آنها از ترس فریاد زدند: نگاه کنید، نگاه کنید، یک زن، یک زن در داخلِ این جسم است. این را آنها فریاد زنان به بقیه گفتند. حالا چه میدیدند؟ آنها زنی را در داخل میدیدند که از آن پنجره مدوّر شکل بدانها نگاه میکرد.
آن زن تا آنها را دید، لبهایش را تکان داد، به نظر میآمد که چیزی میگوید، دهانش به سبکی غریبْ باز و بسته میشد و ماهیگیران تنها حدس میزدند که او در حالِ صحبت است، بعد از چند لحظه آن زن از کنارِ آن پنجره مدوّر به کناری رفته و ناپدید شد، حالا داخلِ آن جسمِ پرنده بهتر دیده میشد، ماهیگیران احساسِ ترس و یا دلهره دیگر نمیکردند. نیروئی نا دیدنی آنها را به آرامش دعوت میکرد و اطرافِ خود را جورِ دیگری احساس میکردند. یکی از ماهیگیران، همان شجاعِ اوّلی، بیشتر به داخلِ آن جسم نگاه میکرد و از چیزهایی که میدید، به بقیه میگفت، فرشی قرمز رنگ کفِ آن جسم را پوشانده، رنگش قرمز رنگ و پُرزهایش برجسته، یک صندلی و یک میز، از بامبو نیست، از چوب نیز نیست... دیگر چه میبینی؟ ماهیگیران پرسیدند. به رویِ آن میز چیزی میبینم مثلِ یک تکه گوشت و در کنارش چیزی شبیهِ کوسا مُچی(۱۵)، باز نوشته میبینم، و یا تصویر... نمی دانم، حک شده چند چیز میبینم... این را که آن ماهیگیر گفت، جسم لرزید، صدایِ عجیبی از آن بلند شد، آنچنان که وحشت به ماهیگیران بازگشت و از کنارِ جسمِ پرنده به دور شدند. وقتی صدا قطع شد، آن درب که از لحظه اول دیده بودند صدایِ مهیبی کرد و اطرافِ جسم را از بخاری عجیبْ مه آلود کرد.
حالا بهتر میشد دید چه چیزی به رویِ دربِ آن جسمِ پرنده حک شده است، ۵ نشانه بیشتر نبود، این ۵ نشانه در داخلِ آن جسم نیز دیده میشد، نشانهها شکلهایِ هندسی داشتند و بی معنی برایِ ماهیگیران. توّجهِ ماهیگیران خیلی زود جلب ِ یک سایه شد که وحشت و دلهُره اینان را دوباره بر اَنگیخت. آن سایه بدانها نزدیک و نزدیکتر میشد. مثلِ این بود که چیزی و یا شخصی از سمتِ بالا به وسیله پِلکان به سمتِ پائین میاید اما تنها سایه دیده میشد و کم کم از این سایه صدایی نیز شنیده میشد. وقتیکه آن بخارِ عجیب فروکش کرد، چشمانِ ماهیگیران از حّدِ اندازه بزرگتر شده بود. این بار دیگر آن چیزی که می دیدند یک سایه و یا چیزی شبیه به سایه نبود، بلکه همان زنی بود که در داخلِ آن جسمِ پرنده دیده بودند. ماهیگیران وحشت زده به سمتی رفتند، بعضیها عقبتر، عدهای دیگر دورتر.
بله جنابِ مُفّتش، او را دیدم، از جلو دیدم، همه دیدند اما من بهتر از همه او را دیدم. قدَّش بلند نبود، ظریف اندام، با پوستی بسیار شفاّف و سفید، خیلی سفید، موهایِ بلندی داشت، سیاه و ابریشمی، انگشتهایِ خیلی کوچک. پاهاش اصلاً معلوم نبود. لباسِ خیلی عجیب و مُلوّنی پوشیده بود، مثلِ لباسهایِ کابوکی شاد و دلچسب بود، صورتَش؟... از همه عجیبتر صورتش بود! چرا؟ چون دِلتْ میخواست به صورتش خیره بشوی ولی خیلی نمیشد، چیزی در صورتش بود که چشمها را اذّیت میکرد، صورتم را برمیگرداندم اما دوباره... خواه ناخواه آن صورت من را وادار میکرد تماشایَش کنم، چشم؟ اَبرو؟ چشمهایش کوچک بود، حرکاتی عجیب انجام میداد با چشمهایش، ابرو نداشت، ۲ خطِ قرمزِ برجسته به جایِ ابروهایش بود. بینی کوچک اما به شکلِ یک مثلثِ عجیب. آن زن شبیه هیچ کسی نبود که من در زندگیم تا به آن موقع دیده باشم.
این صحبتها را بعداً یکی از ماهیگیرها به مفّتشِ مخصوصِ شوگان گفته بود. اسمش هیرُوشی تادائو(۱۶) بود که برایِ همیشه در کتابِ بازرسیِ مفتّش باقی ماند.
هیروشی دستهاش میلرزید و به سمتِ دیگری از اتاق نگاه میکرد. او دوباره ادامه داد: آن صدایِ عجیب از دهانِ کوچکِ آن زن بلند میشد. بیست ساله بیشتر به نظر نمیرسید اما صدایش کلُفت و چیزهایی را که میگفت ۲ سیلاب بیشتر نداشتند، حروفِ صدادار هم در کلماتی که استفاده میکرد وجود نداشت. همه ترسیده بودند، دهانش را بی وقفه تکان میداد، دور تا دورِ ما قدم میزد اما به نظر میآمد که راه نمیرود. به نظر میآمد که پاهایش با زمین فاصله داشتند... پرواز میکرد؟ نمیدانم! اما مطمئنم که راه نمیرفت.
در دستانش یک بسته حمل میکرد، بله بله... خوب به خاطر دارم که آن زن یک بسته به همراه داشت، طولِ بلندی داشت، عرضِ آن کوتاهتر، رنگش زرد، یک زردِ خیلی براق و نورانی، از خودش جدا نمیکرد. یکی از ماهیگیرها سعی کرد بسته را از دستش بگیرد اما به نظر آمد که آن زن عصبانی شد و بسته را بیشتر و محکمتر در آغوشِ خودش گرفت. وقتی که این اتفاق افتاد آن زن دیگر هیچی نگفت. یک بار دیگر بینِ همه ما دور زد و با حرکتِ صورتَش اقیانوس را به ما نشان داد. وقتی که ما به سمتِ اقیانوس خیره شدیم، صدایِ جیغِ وحشتناکی بلند شد. آن جیغ آنقدر وحشتناک بود که هنوز در سرِ من باقی مانده است و بیرون نمیرود. آن زن ناپدید شده بود. دوباره بخارِ عجیبی از آن جسم بلند شد، همه ما دوباره به عقب برگشتیم، آن جسم نورانی شده بود، زمین... زمینِ زیرِ پای اما دوباره شروع به لرزیدن کرد. یک لرزش عجیب، چرا عجیب؟ عجیب برایِ اینکه به نظر میآمد که اقیانوس ما را به سمتِ خود جَذب میکند و یا این جسم و آن زن بودند که این کار را میکردند. آن جسم اندکی از کنارِ ساحل بلند شد، یکبار... نه نه... دوبار به ساحل نشست و دوباره بلند شد. چند لحظه بی حرکت در بینِ کناره ساحل و لبهٔ اقیانوس ایستاد، همه ما دوباره قیافه آن زن را در کنارِ پنجره دیدیم. ترسناک بود. آقایِ مفّتش، آن زن کم کم تبدیل به سایه میشد و ما هراسناک دیدیم که آن جسم یک صدایِ مهیبی کرد و بعد از چند لحظه با سرعتِ زیادی به داخلِ اقیانوس رفت. موجِ شدیدی به کناره اقیانوس خورد و بعد از چند لحظه، چند لحظه خیلی کوتاه آن جسم ناپدید شده بود. در همان لحظه اسبهایِ مأمورانِ شوگان را دیدیم، به طرفِ آنها رفتیم و جریان را گفتیم.
وقتی که هیروشی آخرین جمله را گفت، نفسِ عمیقی کشید، مفتش تُورو کازاما، از بهترین افرادِ شوگان بود و به کارش خیلی وارد و در امورِ بازجویی و تحقیق بهترین بود. وقتی که صورتِ در هم ریخته هیروشی را دید، یک پیاله ساکِ(۱۷) به او داد و بعد از این تمامیِ ماهیگیران را جمع کرد و یک مقدار پول به آنها داد از طرفِ شوگان، قضیه دیگر هیچ وقت مطرح نشد. هیچ کس علاقه نداشت آن مطالب و موارد و آن زنِ مرموز را به یاد آورد، اما این جریانِ وحشتی عجیب به شوگان داده بود. وحشت از این بود که مبادا خارجیان از این سمتِ ساحل به آنها حمله کنند چون آن زمان، زمانِ تُکُوگاوا(۱۸) بود، زمانی که ژاپن علاقهای به داشتنِ ارتباط با خارجیان را نداشت و خارجیان یک تهدید جدی برایِ آنها بودند. برایِ همین شوگان نیروئی به آن ساحل فرستاد، قرارگاهی دائم در آنجا ساختند. دقیقاً همان جایی که آن جسمِ ناشناخته و آن زنِ مرموز دیده شده بود، بقایایِ این قرارگاه همچنان در آنجا وجود دارد.
برایِ اولین بار در سالِ ۱۸۲۵ کتابی واردِ اَدبیاتِ ژاپن میشود به نامِ توئن شوستسو(۱۹)، که در این کتاب که به نویسندگی چند نفر بوده است، به این جریان اِشاره میشود. دانسته نیست به چه نحوی نویسندگانِ این کتاب ادبی این خبر را به دست میآورند. همینطور در سالِ ۱۸۴۴ کتابی دیگر که حوادثِ جالب آن زمان را نوشته بود، به این حادثه اشاره میکند و حتی نامِ زنِ خارجی و قایقِ توخالی را به رویِ آن میگذارد. نامِ کتاب اومه نو چیری (۲۰) است. اما این جریان بالاخره فراموش میشود. حتی اگر کسی خواسته به رویِ آن تحقیقی کند، به دلایلِ سیاسی و فِئودالیِ ژاپن، تواناییِ این کار را نداشته است اما در سالِ ۱۹۲۵ نویسنده بزرگِ ژاپنی، یاناگیدا کونیو(۲۱)، یک سری تحقیقاتِ خاّصِ ادبی به رویِ این واقعه انجام میدهد. در پایانِ این تحقیقات یک گزارشِ ادبی منتشر میکند و ادعا میکند که احتمالاً این تنها یک داستان بوده برایِ سرگرمی و حتی اگر واقعیت نیز میداشته، هیچ گونه سند و مدرکی دالِ بر واقعی بودنِ این جریان وجود ندارد. یعنی ایشان تمامِ آن نوشتههایی که از مفتّشِ شوگان و روزنگارانِ حاکم به جای مانده، یک داستان تلقی میکند و نتیجه بر این گرفته میشود که به هیچ وجهی این جریان وجودِ خارجی نداشته است و ممکن است که در آن زمان به خاطرِ یک طوفان، این زن به وسیله یک قایقِ خاص به آن ساحل رسیده و بقیه مسائلِ گفته شده تنهازائیدهٔ قوه تخیّلِ ماهیگیران بوده است.
اما قضیه در اینجا به پایان نمیرسد، اواخرِ قرنِ گذشته، کازئو تاناکا(۲۲)، یک محقّقِ دیگرِ ژاپنی رشته کار را به دست میگیرد و این بار شروع به تحقیقاتِ علمی و تجربی میکند، چون این جریان به گوشِ علاقمندان و باور کنندگانِ موجوداتِ فضایی رسیده بود، انجمنها و سازمانهایِ بسیاری از اروپا، آمریکا و استرالیا خواستارِ تحقیق در این زمینه شدند، بهانه اینها این بود که داستانِ این زنِ خارجی و قایقِ تو خالی با آن چیزی که آنها از موجوداتِ فضایی میدانند، تطبیق میکند و احتمالاً این زن اولین موجودِ فضایی بوده که در عصرِ جدید از آن سند و مدرک هست.
تاناکا میگوید که هنوز مدرکِ خاصی در دست ندارد تا بدان وسیله دیگر محققان را راضی کند که این جریان واقعیت داشته است و معتقد است که این واقعه بیشتر تخیلی است تا فیزیکی و واقعی!
با تمامِ این گفتهها و این برداشت ها، در ماهِ مارسِ ۲۰۱۱، زمین لرزه شدیدی در این منطقه (ایباراکی) آمد و سپس یک سونامیِ وحشتناک تمامیِ این ساحل و بقیه آثارِ باستانی آن قرارگاهِ قدیمی شوگان را در هم کوبید و آبِ اقیانوس محسوس بالا آمده است. بعد از چند ماه، ماهیگیران و مردمانِ آن منطقه، انواع و اقسامِ آبزیانِ عجیب و غریبی در این ساحل کشف کردند که تا به حال هیچ کس ندیده بود و حتی نام هم هنوز ندارند، علاوه بر این تعدادِ زیادی اشیاِءِ دیگر نیز کشف شده است که فعلا در اختیارِ دولتِ ژاپن است و اینان قول داده اند که به زودی اطلاّعاتی در این مورد در اختیارِ رسانههایِ علمی تحقیقاتی بگذارند. تنها شيئیِ نشان داده شده، یک تکه سنگ است که تعجبِ همگان را بَر انگیخته است، این شيئی که تکّه سنگی بیش نیست، علاماتی را بر خود دارد که ماهیگیران به رویِ جسمِ پرنده آن زنِ مرموز دیده بودند، همان شکلهایِ هندسی.
حال قرار بر این شده است که گروهی کوچک از محققانِ اروپایی و آمریکایی به طریقهٔ باستان شناسی و علمی به رویِ آن سواحل تحقیقاتی انجام بدهند تا به صورتِ دقیق یک نتیجه کلی گرفته شود، البته این سفر بعد از مارسِ ۲۰۱۲ خواهد بود چون ژاپنیها در این ماه قرار است که مراسمِ یادبود به یادِ قربانیانِ آن حادثه دلخراش برگزار کنند.
در ایباراکی، هنوز بعضی از روزها، هنگامی که ماهیگیران از صیدِ ماهی باز میگردند، صدایی عجیب اینان را دوباره به بازگشت به سمتِ اقیانوس دعوت میکند، این صدا از کجاست؟ این صدا یاد آورِ چیست؟ این صدا از چه سخن میگوید؟ آیا آن زنِ مرموز باز خواهد گشت؟
***
توضیحات:
(۱)بخشی از تاریخ دوران پیشامدرن ژاپن است، Edo
(۲)Kantō region
(۳)Honshu
(۴)Mitsui
(۵)Harada
(۶)Hajime Temple
(۷)Ainu people
(۸)فرمانروا shōgun
(۹)Mamoru Harada
(۱۰)Ibaraki Prefecture
(۱۱)Akita
(۱۲)Shiba
(۱۳)Samurai
(۱۴)Kozane dou
(۱۵)Kusa mochi
(۱۶)Hiroshi Tadao
(۱۷)Sake
(۱۸)Tokugawa
(۱۹)Toen Shousetsu
(۲۰)Ume no chiri
(۲۱)Yanagida Kunio
(۲۲)Kazuo Tanaka
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Thu Jan 19, 2012 03:52 PM PSTشرمنده ماندا جان که دیر جواب میدهیم،در سفر بودیم.
خیر،تا آنجایی که ما خبر داریم فیلمی از این روایت به سینما برده نشده است.
با سپاس از لطفِ شما :) .
از این افسانه باید فیلم ساخته بشه - یا شده؟
MondaFri Jan 13, 2012 08:35 AM PST
رّد واین عزیز، نوشتهٔ بسیار زیبایی بود.
تصاویری که شما ساخته بودید خیلی دلنشین بودند. ای کاش یک فیلم ساز جدی این قطعه شما رو بتونه بخونه و توجه کامل رو بکنه.
...
by Red Wine on Wed Jan 11, 2012 07:58 AM PSTمهوش خانم،ما چه میتوانیم بگوییم بیش از اینکه باید صبر کرد و دید... علم و دانش به زودی جوابِ بسیاری از نادانستههایِ ما را خواهد داد.
Origin of ......
by Mahvash Shahegh on Wed Jan 11, 2012 07:55 AM PSTWhat Jahanshah said reminds me of the origin of all religions. Since, we don't know, we imagine and then we believe in what we imagin:)
Nice story, well said!
...
by Red Wine on Wed Jan 11, 2012 07:02 AM PSTقشنگ گفتی جهانشاه جان ...
قربانِ محبتت آمیگو :) .
Power of imagination
by Jahanshah Javid on Tue Jan 10, 2012 07:14 PM PSTWhen we don't know, we imagine. Problem starts when we believe in what we think to be the truth, and it becomes more powerful than the unknown truth itself.
Thank you for the fantasy ride Red Wine :)
...
by Red Wine on Tue Jan 10, 2012 03:03 PM PSTآناهید جان،حتما باید یک برنامه بگذارید و بازدیدی از کشورِ عجایب،ژاپن انجام دهید.مطمئن هستیم که از این سفر بسیار راضی خواهید بود.
با سپاس از لطفِ شما .
...
by Red Wine on Tue Jan 10, 2012 03:02 PM PSTخانمِ مامانِ امید،به نکتهای جالب اشاره فرمودید،این یکی از پر طرفدارترین تئوریها در زمینه موجوداتِ ماوراِ زمینی است.
با سپاس از نظرِ شما .
Dear Red Wine, thanks for your story
by Anahid Hojjati on Tue Jan 10, 2012 12:09 PM PSTI enjoyed reading your story. Thanks for taking us to a land that most of us don't get to visit in real life and even in majazi life, we had not read much about lately. Interesting story.
I'm just sayin
by Mamane-Omid on Tue Jan 10, 2012 11:02 AM PSTHuman kind is a product of the Apes mating with an E.T. Probably in Asia, just seeing the population distribution around the World.
...
by Red Wine on Tue Jan 10, 2012 06:10 AM PSTمیم پِ دال جانِ عزیز ،صحبت سرِ اینجاست که شواهدِ جدیدی به دست آماده که نشان میدهد که این زن واقعا وجود داشته است،مشکل اینجا نیست،مشکل نحوه وجودِ ایشان است و تناقضاتی که در رابطه با آن جسمِ پرنده وجود دارد.
با سپاس از کلماتِ محبت آمیزِ شما :) .
...
by Red Wine on Tue Jan 10, 2012 06:08 AM PSTآزاده جان امروزه روز در همه جور زمینهای باید تحقیق کرد و مدرک داشت،یک سری جریانات هستند که نمیتوان به وسیله علم برایشان توضیح پیدا کرد.اینها حسابشان جدا هستند.
با سپاس از لطفِ شما .
...
by Red Wine on Tue Jan 10, 2012 06:06 AM PSTدیوانه جانِ عزیز،در موردِ ژول ورن تحقیقاتِ جالبی به دست آماده که سرِ وقتِ خودش در رابطه با آن مطلبی خواهم نبشت،تنها به شما بگویم که بسیاری از مطالبی که ایشان مینوشت،در حالِ حاضر میتواند توضیحِ علمی داشته باشد.
خواب خوش :) .
Maybe this creature and The Veil are related to each other
by Multiple Personality Disorder on Mon Jan 09, 2012 08:47 PM PSTFantastic piece of writing, although I am highly skeptical of the actual reality of the story, never the less if it is true, I was thinking maybe the Japanese extraterrestrial is related to The Veil :O)
Fascinating
by Azadeh Azad on Mon Jan 09, 2012 08:23 PM PSTThanks, dear Red Wine, for this fascinating read. I love supernatural stuff that stimulates our imagination.
Cheers,
Azadeh
خوب شد ناخدا نمو توش نبود
divanehMon Jan 09, 2012 01:19 PM PST
بلکه این یکی از قایقهای اکتشافی ناتیلوس بوده است و آن خانم هم دختر ناخدا نمو بوده که حالا دیگر بزرگ شده بوده است و چون همیشه زیر آب زندگی کرده حرف زدنش این جوری شده. احتمالاَ آمده از اینها سوشی بخرد و آنها هم زبانش را نفهمیده اند و او هم عصبانی شده.
شراب قرمز گرامی از این داستان جالب و اسرار آمیز خیلی لذت بردم اما فکر کنم امشب خوابم نبرد.