برده دار

خان‌های ایرانی‌ و شیوخ عرب، مشتری‌های پر و پا قرص او بودند


Share/Save/Bookmark

برده دار
by Shazde Asdola Mirza
12-Nov-2012
 

حاج علی‌ مصطفوی موفق‌ترین برده دار تونس بود. پدرش برای تجارت ازکربلا آمد و ۳۵ سال پیش از تولد علی‌، مقیم آن سواحل شد. اوایل جوز هندی، فیروزه و کهربا از ایران و عربستان می‌‌آوردند، و کرباس انگلیسی و فولاد آلمانی‌ صادر می‌‌کردند. ولی‌ بازار برده بمراتب داغ تر بود.

اقوام دریای مدیترانه، مثل همه طوایف سرتاسر جهان، دائم در جنگ و ستیز بودند. دزدان دریایی تونسی از ناامنی عمومی سوً استفاده میکردند و هر ساله، به حریم جزایر مجاور شبیخون میزدند. هر چه می‌‌یافتند می‌‌دزدیدند، منجمله پسران و دختران جوان را.

علی‌ اولین بار در سال ۱۸۴۰ مشغول خرید بردگان جوان شد که با فرا رسیدن فصل تابستان، دزدن دریایی بربر و عرب برای فروش به سواحل شمال آفریقا میاوردند. بدن عریان و دندان‌های سفیدشان را معاینه میکرد، و قیمت میزد. خان‌های ایرانی‌ و شیوخ عرب، مشتری‌های پر و پا قرص او بودند.

دختران باکره را به هفت دینار می‌خرید و پسران نابالغ را به ۴ یا ۵ سکّه طلا. زنان و مردان جوان، بسته به وضعیت تن‌ و بدنشان، بین یک تا سه دینار خرید و فروش می‌شدند. یونانی‌ها و فرنگی‌‌های پوست سفید بیشترین قیمت را داشتند، و علی‌ می‌توانست آنها را به ۲۰ تا ۳۰ دینار در بازار حلب بفروشد!

دختران باکره را کون سؤ میکرد، تا از سکّه نیفتند، و پسران جوان را نیز بی‌ نسیب نمی‌‌گذاشت. اما همیشه مواظب بود که آسیب جسمی‌ نبینند. زنان جوان را مدتی‌ به کنیزی نگه می‌‌داشت و چند ماهی‌ استفاده میکرد، تا به فروش برسند.

متاسفانه، این بازار پر رونق و کسب حلال کنیزان و غلامان کافر، در سال ۱۸۶۰ با دستور دولت زورگوی انگلیس بر هم خورد، و سواحل شمال آفریقا و بنادر الجزیره  و تونس مورد حمله و اشغال ناوگان استعمار گران قرار گرفت.

حاج علی‌ و خانواده پر اولادش، مجبور شدند که شبانه و مخفیانه از تونس فرار کنند، و به بندر طرابلس بگریزند. اما آنجا هم امنیت نداشت و بخاطر طلا و جواهرات، خانواده در معرض خطر بود. به ناچار، به حلب رفتند که در اشغال عثمانی بود و با شیعیان بد رفتار. از آنجا، عازم بندر محمره شدند و با کشتی، خود را به بمبئی و هند رساندند.

پسر سوم حاج علی‌، پس از سال‌ها در بدری و مشقّت در هند و کشمیر، سر انجام در سال ۱۸۸۰ به ایران رجعت کرد، و در شهر خمین که بر سر جاده تجاری اصفهان به تهران بود، مقیم گردید. کار خاندان مصطفوی در خمین رونق گرفت و از مالکین و تجار معتبر شدند. کوچکترین نوه‌ حاج علی‌، سر از شهر ‌قم در آورد و پس از سالها طلبگی در حوزه علمیه، به مقام اجتهاد رسید.


Share/Save/Bookmark

Recently by Shazde Asdola MirzaCommentsDate
The Problem with Problem-Solvers
2
Dec 01, 2012
I am sorry, but we may be dead.
18
Nov 23, 2012
Who has killed the most Israeli?
53
Nov 17, 2012
more from Shazde Asdola Mirza
 
divaneh

سنت فامیلی

divaneh


با سپاس از شازده گرامی که چشم ما را باز نمود. ایشان هم به همان سنت فامیلی آمد ایران و همۀ ملت را برده گرفت. هر کسی هم که سعی کرد طوق لعنت ایشان را از گردنش باز کند به همان سنت جدشان یا کشتند و یا از کون سو مورد تجاوز قرار دادند. ما هم بهتر است که خیلی دلخور نباشیم، سنت فامیلی بوده.


firstdayofmylife

Thank you. Thoroughly

by firstdayofmylife on

Thank you. Thoroughly enjoyed it.


SiavashHeshmati

Wild imaginations.

by SiavashHeshmati on

Wild imaginations.


Shazde Asdola Mirza

بردگان ایرانی در دبی

Shazde Asdola Mirza


Dear Zendanian,

Thanks for sharing that nice yet heart-breaking poem. Let's wish for better days to come.


Shazde Asdola Mirza

Dear All-Iranian

by Shazde Asdola Mirza on

Thanks for the link, but please remember that my stories are fictional, and use a collage of characters and settings to convey a tale of human condition.


Zendanian

بن بست ایرانی

Zendanian


Mirza jan according to Cheshm Andaz Jouranl- edited by Dr. Paakdamaan, Khomiein's grandfather was imported from India, almost 150 years ago, by locals around current city of Isfahan.

Per our current national predicament, see Mirz'agha Asgari's (Maani) sums it up as: "The Iranian dead end."

It pretty  much says it all.

--------------------------------------

بن بست ایرانی

تاريخ نگارش :

۱ آذر ۱٣٨۱

میرزاآقا عسگری(مانی)

بن بست ایرانی

به رجاله های ایرانی!

این ستاره   چو از شانه ام فروافتد،
سیمای سنگفرش که رخشان شود،
خدا، در تاریکی این بُن بست که بمیرد،
و عمارت سنت، در زلزله که فروریزد،
شیراز، با دهان حافظ سخن که بگوید،
و اصفهان، تیغه ی شکسته ی کاشی شود
در گلوی افعی های بی غزل صفوی،
و برجهای تهران، رؤیای گمشده ی دزدان شوند
من زیر بوسه های جوان بیدار می شوم.
آنگاه،
- که گاه دیر آید و گاه بناگاه -
تنها این شعر، داوری خواهد کرد،
همین شعر!
***
دیده ببند وجدان مفلوک من!
بخواب! ، تا نبینی بردگان ایرانی را در دبی
که خسته
رانها به روی هیولاها و پیکره های شنی می گشایند!
***
درگوشهایت موم فرو کن وجدان نیمه مرده !
مباد بشنوی که:
دل میهن را در تن تبعیدیان می پوسانند
شعرهایش را در یخبندان روسیه می سوزانند

گرده اش را در تهران با   آیات خونین منقوش می کنند.
***
ببند چشمانت را
مبادا ببینی پستانهای مام میهن را
که گاه در دمشق اش می مالند، بیگاه در خارطوم.
چه خسته ای نازک نارنجی من!
از واژه ی «سیاست» به بیزاری، کهیر می زنی
حتا از شعر من   به ترس، می گریزی.
در چهارراهها
آرام و رام زانو می زنی
شلاق می خوری،
و شاکری که می توانی بشماری!
***
حالا، آسوده باش!
نگاه نکن به این رستم بُزدل،
که با پاسپورت آلوده به تمثال نامیمون یک میمون،
با رخش خسته و موهای سپید به چاه شغاد می رود
درتهران سهراب، سرخوش نوشداروی هروئین است!
***
من هر روز
از کنار سایه هائی رد می شوم که مال کسی نیستند
وزوز آدمهائی مستعاری را می شنوم که
هیولای فروافتاده برمادرشان را نوازش می دهند.
باور کنید خانمها، آقایان!
شاعری را می بینم

که در ازاء تف انداختن بر صورت عبدوی جط
و کشتن واژه هائی که در آنها پناه جسته ایم،
از دست هیولاها صله می گیرد.
ای بوشهر زانو زده!
تنگسیر دروغین!
وجدان پفیوز!

***
وجدان سرفکنده!
در فرودگاه مهرآباد به آینه ننگر!
مباد تبعیدی مضحکی را ببینی
که با دو پاسپورت، دوصورت کپک زده و یک دل گندیده
پیاپی به پای تخت هیولاها می رود
و خبرمی کشد
علیه تبعیدیانی که نخواستند چون تو باشند!
***
بازهم
این ستاره که از شانه ام فروافتد
و سنگفرش که خونین شود
از شما یکی نام مرا خواهد دزدید
آنچنان که میهن مرا دزدیدید.
***
اما چه باک؟
آنگاه
که گاه، بگاه می آید و گاه بناگاه،
تنها این شعر میان ما داوری خواهد کرد
همین شعر!

فروردین1383