پوچی

پوچی
by Azadeh Azad
27-Oct-2012
 

با تکیه بردیوارهای خرابم

پا مینهم به درون صفری

پر از نور مبهم مه آلود.

 

نیستی چنگ مینوازد در آنجا

سراب بند کفش هایش را می بندد

ترفند صبحانه اش را صرف میکند.

 

و پوچی درد

چون زبانه شعله ای خشمناک

آخرین منطق من را میلیسد.

 

از این دریافت در عذابم 

به پناه گاهم باز میگردم

بگویید اینهم عاقبت آدم ترسو 

 

©آزاده آزاد


Share/Save/Bookmark

more from Azadeh Azad
 
Azadeh Azad

Zendanian & PW aziz

by Azadeh Azad on

Thank you :-).

Z: Thanks for citing Shamlou. While the "coward's end" in his poem is social, mine is existential. It's always a pleasure to read your comments.

Cheers,

Azadeh

 


Azadeh Azad

برای منوچهر

Azadeh Azad


نیستی به مثابه یک چنگ خود نواز به آسانی میتواند در تخیلمان حضور داشته باشد. سراب و ترفند بطور مستقل جزئی از هستی اند و نیازی به نیستی ندارند که آنها را به حرکت درآورد. و این نیستی مسلما محدود است و بی انرژی و تنها در لحظه هایی از زندگی درونی احساس میشود. ولی مهمتر از همه آنکه "آنچه هست"، مادیت و جسمیت و درد - حتی از لحاظ علمی - خیال باطلی بیش نیست. میماند خودآگاهی, تنها واقعیت و حقیقت (هر دو)، جایی که "آنچه که هست" دایما مورد سؤال و بحث است. و این ایمان آوردن را برای خیلی ها مشکل میکند . در عوض امید.داشتن آسان تراست وبه اندازه ایمان درجهت تعادل روانی افراد کار میکند.

persian westender

What a great illustration!

by persian westender on


Both pictorial and poetical

 


Manoucher Avaznia

چگونه آنچه

Manoucher Avaznia


چگونه آنچه نیست چنگی سرای چیره دستی ست

که سراب را به جنبش می آورد

و ترفند را به چاشت فرا می خواند؟

بی گمان نور هست؛ جنبش هست؛ دیواری هست که رو به ویرانی گذارد؛ و شعله ای که خشمناک گردد؛

و صلابت منطقی که راهی را به پناهگاهی رهنمون گردد.

ایمان بیاورید

به جستار آنچه هست؛

به گلزار هر امید.


Zendanian

...

by Zendanian on

آغازی  بسیار بدیع (" به درون صفری/ پر از نور مبهم مه آلود"  و ادامه آن با :نیستی، سراب ، ترفند،...) اما پایانی بیش از حد ساده.
-------------------------------------- 
در توصیف "عاقبت آدم ترسو"، شاملو شاید بگوید:
 
"  اکنون جمجمه‌ات
عُریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بی‌حاصل
فیلسوفانه
لبخندی می‌زند.
به حماقتی خنده می‌زند که تو
از وحشتِ مرگ
بدان تن دردادی:
به زیستن
با غُلی بر پای و
غلاده‌یی بر گردن."
بخش هفتم، از سرود پنجم، مجموعه ی "آیدا در آینه".