سالهاست که وقتی از خواب بیدار می شوم با خبر مرگ و اعدام در لا به لای ملافه ها خودم را مچاله می کنم تا شاید فکر این همه میرایی از سرم برود. عادت کرده ام که صدای خرخر خفه شدن و تک تیر خلاصی در درونم باشد. من به خیلی چیزها عادت کرده ام. عادت های من با خیلی ها فرق دارد. وقتی صبح می شود صورتم را با آب سرد می شویم تا از کابوس هایم بیدارم بکند. شانه هایم را دست می کشم تا خستگی بار این همه وهم در من خالی بشود. دوش که می گیرم یاد سه دقیقه دوش گرفتن در زندان می افتم. یاد زود باش بیا بیرون های زندان بان ها می افتم. صبح ها که سوار دوچرخه ام می شوم در حالی که رکاب می زنم به این فکر می کنم که چطور پاهایم را به روی تخت می بستند تا شلاق کابلی محکم تر به کف پایم بخورد. اصلن این روزها و شب ها با اینکه عادت به نشان دادن شیطنت های کودکانه ام دارم خودم را فریب نمی دهم. حالا که به بالای سرم نگاه می کنم می ببینم که پرنده ای پرید و رفت. آسمان جزیره امروز خیلی تاریک شده. از خورشید خبری نیست. فکر می کنم که آفتاب با طناب ساعت چهار صبح قبل از طلوع خفه شده باشد.به ساعت دیواری نگاه می کنم که پاندولش مرا به یاد پاهای اعدام شده ها می اندازد. ملافه ی سفیدی به روی ساعت چوبی دیواری می اندازم تا فکر خفه شدن از یادم برود. پنجره ها را باز می کنم. صدای ملایم نی را می شنوم. گربه ی خانم میشیگان است که نی به دستش گرفته و با چشمان تمام بسته اش حالم را دگرگون می کند. گوستاو به دنبال پرنده ای می رود که از بالای سرم پریده. امروز نمی خواهم کاری بکنم که حالم بد بشود. امروز حتمن رنگ های تازه ای می خرم چون به خوبی می دانم سیاهی تنها رنگ دنیا نیست. پنبه های رنگی داخل گوشم می کنم تا دیگر هیچ صدایی نشنوم. امروز می خواهم با صدای درون تلخم روزم را به پایان ببرم. نگاه کن! از آفتاب جزیره هنوز خبری نشده. باید به اداره ی گم شده ها تلفن بکنم. معنی ندارد با خبر مرگ ، آفتاب از آسمان غم زده ی جزیره گم و گور بشود. حتمن اشتباه فکر کرده ام که در ساعت طلوع، خورشید نفس کشیدن از یادش رفته باشد. نه حتمن اشتباه کرده ام...
Read more: //hadikhojinian.blogspot.com/#ixzz1Bx0FhVnF
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
جوان ها
hadi khojinianTue Jan 25, 2011 01:33 AM PST
ممنون رفیق مهربانم ماندا
امید
hadi khojinianTue Jan 25, 2011 01:33 AM PST
ممنون رفیق جان
هادی جان،
MondaMon Jan 24, 2011 08:48 PM PST
باز هم از اون لحظات طنابی مرگ آور خوندم... حیف جوانهایی که نا حق رفتند.
برایت آرزوی آرامش میکنم.
رنج دائم
divanehMon Jan 24, 2011 05:35 PM PST
این رنج دائم همه ماست. با هر نفر که اعدام می شود گویی قطعه ای از تو را از آن طناب آویزان کرده اند. بسیار زیبا و پر احساس نوشتی. با امید روزهای آفتابی برای همه.
تنها بیا
hadi khojinianMon Jan 24, 2011 02:18 PM PST
//www.youtube.com/watch?v=kPh35Xo4vDk
ماندا جان
hadi khojinianMon Jan 24, 2011 10:05 AM PST
رفته بودم کنار ساحل جزیره تا غول غرق شده ای را ببینم که غرق شده بود . کنارش دو فرشته ی ایرانی نشسته بودند . گلویشان زخم طناب دار را داشت . نگاهشان کردم و با ادب گفتم : اوه ببخشید شما دو تا همانی هستید که همین امروز صبح در زیر فشار طناب تکان می خوردید ؟ جعفر یکی از فرشته ها گفت : اآره هادی رفیق قدیمی ام ما همان دو نفر هستیم . ما اصلن تلاشی برای توبه نکردیم . آخر می دانی ما از سالهای ۶۷ جان سالم به در برده بودیم و در طی این همه سال هنوز باورمان نمی شد که زنده مانده ایم . فرشته ی بغل دستی اش در حالی که صدایش گرفته بود گفت : من که خیلی خوشحالم ، چون حالا از بالای ابرها می توانم همه ی کسانی را که دوست داشته ام نگاه بکنم و به آقای خدای بی عرضه ی این روزها نهیب بزنم که تو داری چه غلطی می کنی هان ؟ همان طور که به غول غرق شده ی جزیره نگاه می کردم رو به آسمان تاریک جزیره کردم و با صدای بلند گفتم ؛ آقای خدا ملت ما را فراموش کرده . ماندا جان تحمل درد گاهی بهتر از قبول یا رد حس های گریخته ی من است
رفیق جان
hadi khojinianMon Jan 24, 2011 09:57 AM PST
مرسی سوری مهربانم . از صبح که این را نوشته ام دایمن بهش فکر می کنم . این اوار مرگ بر سر همه ی ماست چه انانی که خارج از وطن اند و چه ان هایی که در خاک مرده ی وطن پا می گذارند . اجازه به خودم دادم که به کنار ساحل بروم تا آبم دیده ام با دریای خاکستری قاتی شود . امروز نمی دانم چرا این همه تاریک است جزیره ی بارانی من ؟
درست فهمیدم؟
MondaMon Jan 24, 2011 08:29 AM PST
تا وقتی خاطره هارو همراهت داری، هستی....؟ بدون اونا زندگی فرمش عوض میشه.
قطعه مهمّی جلوی چشمامون گذاشتی هادی جان. درد راحت تر است یا قبول احساسش؟
Very beautiful
by Souri on Mon Jan 24, 2011 06:46 AM PSTI enjoyed reading this short text, Hadi jon. As always, very melancholic and flawless. Thanks for sharing.
The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful..... And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!