قصه’ آقا مهدی و دوستان-قسمت اول


Share/Save/Bookmark

Javad Yassari
by Javad Yassari
27-Nov-2008
 

این یک قصه’ تخیلی است.
-------------------------

*یکی بود چند صد هزارتای دیگر هم بود. یه شب صد و بیست و هفت نفر از اون چند صد هزار نفر دیگه

همه روی خط بودند. هر کدوم پشت یک مربع کوچولوی یک سانت در یک سانت و یک اسم ساختگی داشتند توی یک خونهء مجازی توی سر هم می زدند. یکیشون که بد اخلاق و اخمو بود، پشت یک عکس خندان همه رو سر کار میذاشت. یکیشون که خوشگل و خوش اخلاق بود پشت عکس یک مرد بد اخلاق و یه اسم چاخانی به همه فحش می داد. یکیشون که نماز شبش یادش نمی رفت پشت عکس یک گل رز به همهء کمونیستا و لامذهب ها هرچی دلش می خواست افترا میزد. یکی دیگه که روزها توی یک رستوران کار می کرد، شبا میامد توی این خونهء مجازی شعر می گفت. خلاصه رنگ و وارنگ و شهر فرنگ، این صد و بیست و هفت تا راه به راه میرفتن و میامدن و با هم حرف می زدند. بعضیاشون هم لاس می زدند. بعضیاشون هم داد می زدند. بعضیاشونم رنگ می زدند. این صد و بیست و هفت نفر هر کدوم یه گوشهء دنیا نشسته بودند و داشتند ماست خودشونو می خوردند وپشت کامپیوتراشون توی اون خونهء مجازی جق می زدند.

*برگردیم سرسراغ اون شبه، شب قبل از روز "متشکریم که دادین" در آمریکا. هیشکی نمیدونه چی شد. یه شهابی از یه جایی توی کهکشان دنگش در رفت و راه کرهء زمینو پیش گرفت. این شهابه با شهابای دیگه یه کم فرق داشت. یک بمب رادیواکتیو بود. تا بیان بفهمن که چی شد، شهابه صاف رفت خورد توی مرکز برقی که به سرور کامپیوتر اون خونهء مجازی داشت برق می رسوند. یهو ولوله شد. از اون یکی و اون چند صد هزارتای دیگه که بودن، همه شون روز بعد دیدن که خونهء مجازی مختل شده و پیج نات فاند میده. اما اون صد و بیست و هفتا که نشسته بودن پای کامپیوتر و داشتن جق می زدن، حیوونکی ها چون یک دستشون به ماوس بود و یک دستشون روی کیبورد بوده و چشماشونم به صفحه دوخته شده بود، در لحظهء اصابت شهاب به مرکز نیروی خانهء مجازی، همگی دچار یک نوع برق گرفتگی خاصی شدند. سرنوشت اونها با سرنوشت دیگران فرق داشت.

*آقا مهدی تو خواب و بیداری بود. من کجام؟ چشماشو یواش یواش باز کرد و به دور و برش نگاه کرد. این اتاقو اصلا نمیشناخت. کی اینجا آمده بود؟ چشماشو بست. سعی کرد یادش بیاد دیشب پیش از خواب آخرین کاری که کرده بود چی بود. هیچی یادش نمیامد. اصن یادش نمیامد که دیشب کی و چطوری رفته بود توی تختش. تختش که توی خونش توی کلمبوس اوهایو بود. مطمئن بود که توی سفر کاری و تعطیلات هم نیست. پس اینجا کجاست؟ پاشد وایساد و دور و برش رو نگاه کرد. دنبال تلفن همراهش گشت، نمیدیدش. دنبال کامپیوتر لپ تاپش گشت. نمیدیدش. دست برد توی جیبش. هیچی توی جیبش نبود. یعنی چی؟ ممکنه کسی اونو دزدیده باشه آورده باشه اینجا؟ برای چی؟ به قصد اخاذی؟ از کی؟ کمی خندش گرفت. کی حاضره برای برگردوندن اون به کلمبوس اوهایو بسلفه؟ هیشکی. زن سابقش که سایه شو با تیر میزنه و با رییسش هم که اختلاف داره. داداشش هم که الان شیش ماهه ازش خبری نیست. سعی کرد خونسرد باشه و یک تحقیق محلی بکنه تا ببینه که چه خبره، کی به کیه، چی به چیه. محیطش نا آشنا بود. یعنی نا آشنا بود اما یک چیزهایی که به نحو غریبی به نظرش آشنا میامدن هم دور و برش می دید. مثلا روی دیوار عکس تبلیغ آلبوم جدید حامد نیک پی رو میدید. یا مثلن عکس یه خانومه با پستونای لخت رو دیوار بود که زیرش نوشته بود پرشن پرینسس که دنبال پرینسش میگرده. یا مثلا یه آلبوم عکس روی میز بغل تختش بود که روش نوشته بود ایرانی روز و توش پر از عکسای هنرپیشه ها و خواننده ها و دانشمندان و فاحشه های ایرانی بود. از پنجره بیرونو نگاه کرد. یه خیابون دراز بیرون پنجره می دید که سرتاسرش پر از فقط یک نوع ماشین بود، شورلت کوچولوی قرمز. اما خیابونه یه ایراد اساسی دیگه هم داشت. باورش نمیشد. چشماشو مالید و دوباره نگاه کرد. اما چشم اندازش عوض نشد. توی خیابون پر ازآب بود. نه آب جاری. آب تا دم پنجرش. آب تا بالاتر از پنجرش. آب همه جا. چشمای حیرت زدهء مهدی با وشگون گرفتن خودشم تصویر جلوی روشو عوض نکرد. اتاق مهدی توی یک آکواریوم بود که توش فقط یک نوع ماهی شنا می کرد. ماهی قرمز.


Share/Save/Bookmark

more from Javad Yassari