دوست عزیزم مجید دلتنگ ایرانه. دلش می خواد راجع به گذشته ها، بچگی هامون، جوانی هامون، حرف بزنیم. از وبلاگ مشاعره هم زود خسته شد و لب ورچید! خوب امشب فکر چاره ای برای مجید و خودم که دلتنگ ایرانم میخوام بکنم. من و مجید از شما دعوت می کنیم تا برای ما از خاطرات بچگی تان، محله تان، و مدرسه تان برای ما بنویسید. به قول آقا مجید هرچه می خواهد دل تنگت بگو! به فارسی یا به انگلیسی، هر کدام راحت ترید و اگر فقط می خواهید چند کلمه’ مربوط (یا نا مربوط!) هم بنویسید می توانید.
یادمه روزی پنج زار پول توجیبی ام بود. درسته نمیشد باهاش ساندویچ خرید، (ساندویچ کالباس دو تومن بود، ساندویچ تخم مرغ پونزه زار، و ساندویچ کره و مربای بالنگ یه تومن بود) اما میشد باهاش خیلی چیزا خرید. خروس قندی، آب نبات کشی، فوتینا، اوسو...خلاصه خیلی کارها میشد کرد. اما من با پول توجیبی ام فقط یک کار دوست داشتم بکنم. دوست داشتم باهاش لوازم درست کردن بادبادک بخرم. کاغذ برش، چوب حصیر، سیریش، و مقوا و کاغذ رنگی برای درست کردن فانوس، یه قرقره نخ خوب محکم و شمع برای هوا کردن بادبادک و فانوس هاش در شب.
یادمه بعضی عصرای پنج شنبه با خرید لوازم مورد نیاز میامدم خونه. خواهر کوچیک تر مو صدا می کردم و اون هم با خوشحالی میامد به من کمک می کرد. تا من و برادرم خود بادبادکو می ساختیم و با چوب حصیر زهش را درست می کردیم، خواهرم هم ده ها حلقه’ خوشگل از روزنامه و کاغذ روغنی درست می کرد که همگی به هم متصل بودند و دنباله های بادبادکم می شدند. من و برادرم بادبادک تمام شده را یا روی پشت بوم یا روی تپه های نزدیک خونه مون می بردیم و هواش می کردیم. بعدش هم توی محله دنبالش راه میفتادیم از این کوچه به اون کوچه و پزشو می دادیم. مخصوصا اگر شب میشد و بهش فانوس اضافه می کردیم. آخ که چقدر خوش می گذشت. آخ که چه حالی داشت وقتی می تونستم بپرونمش و دنبالش بدوم. چند بار هم به خاطر بادبادکم توگوشی خوردم. آخ که چه حالم گرفته میشد وقتی نخ قرقره پاره میشد و بادبادکم توی آسمون گم میشد.
Recently by Javad Yassari | Comments | Date |
---|---|---|
سردار پلیس اسماعیل احمدی مقدم = یک بی ناموس | 4 | Jun 21, 2011 |
خایه مال ترین ایرانی خارج از کشور | 20 | Aug 03, 2010 |
نامه ای به شهرام امیری عزیزم | 7 | Jul 21, 2010 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
کلاس سوم دبستان بودم
MajidWed Feb 25, 2009 12:49 AM PST
شنیده بودم که مشروب(شراب) رو از انگور درست میکنن، یه بعداز ظهر مرداد ماه که (حتی بزور بابام) نتونسته بودم چرت بعد از ظهر بزنم رفتم سراغ پرویز، دوست و همبازی و همسایهء بغلی، اومدیم خونهء ما و من داستان «تولید مشروب» رو بهش گفتم، تصمیم گرفتیم خودمون تجربه کنیم.
پرویز قلاب گرفت و من از دیوار رفتم بالا و از آلاچیق توی حیاط هشت نه تا خوشهء گندهء انگور کندم و انداختم پائین، بعد دو تایی همهء انگور ها رو خوردیم و پیر هن هامون رو در آوردیم و دراز کشیدیم رو موزائیک های داغ حیاط! وسط ظل آفتاب!
نمیدونم اثر اونهمه انگور بود؟ اثر آفتاب داغ مرداد ماه تهران بود؟ یا استعداد فساد ما بود! من و پرویز مست کرده بودیم!!
مستِ مست !!
تلو تلو هم که «میخواستیم» بخوریم! حرفای معمولی مون هم کش میومد!
تصمیم گرفتیم این کشفمون رو با هیشکی در میون نذاریم!
****
رفته بودم ایران، پرویز اومد دیدنم............. یه بطر «جانی واکر» واز کردیم و نشستیم زیر آلاچیق و ..............خنده!!
- پرویز؟....... اولین هم پیالهء من؟......یادت میاد؟
-هیچوقت.......هیچ مشروبی.... تو عمرم منو اونجور مست نکرده!
****
به سلامتی اون روز هامون.
Majid Jaan
by ebi amirhosseini on Thu Feb 19, 2009 06:30 PM PSTI'm glad that it is the ONE!.
cheers
Ebi aka Haaji
Thanks a BILLION......
by Majid on Wed Feb 18, 2009 07:59 PM PSTThis is it !!!!!!!!
Thanks a trillion Ebi jaan!
You made my evening! You ARE the "jost o joo" guru of IC!
It's part of the (faraaz OR forood) of this classical piece"Espana Cani"
Majid Jaan
by ebi amirhosseini on Wed Feb 18, 2009 07:07 PM PSTplease listen after,minute 2.20,I think that's it:
If not,I'll try again.
Ebi aka Haaji
..........
by Majid on Mon Feb 16, 2009 09:23 PM PSTنه ابی جان، اسمشو نمیدونم، اگه میدونستم که ٥٠% قضیه حل بود!
آقا جواد ممنون، شاید فردا پس فردا داستان اولین سیگارم رو هم گفتم (کلاس سوم ابتدایی). داستان اولین سیگار بقیه دوستان هم میتونه خیلی جالب باشه، یا اولین مشروب! حالا که دیگه یک کم بزرگ شدیم و پدر مادر ها هم دور و ورمون نیستن میتونیم اعتراف کنیم!
سوری خانوم، شما به بزرگی خودتون ببخشید، سن که میره بالا حافظه دومین چیزیه که از دست میره، اولیش رو یادم نمیاد چیه!
دوستان عزیزم
Javad YassariMon Feb 16, 2009 06:58 PM PST
دوستان عزیزم. به خدا که خیلی باحالید! خیلی خیلی بابت اجابت دعوت من از شما ممنونم.
آقا ابی، پس بفرمایید شما نابغه اید و خیال ما را راحت کنید! خیلی خندیدم.
آقا مجید قصه ات حرف نداشت. برادر بزرگترم داشت یک روز توی کوچه’ بغلی سیگار می کشید که پدرم رسید. برادرم هم سیگار را کرد توی دهانش و شروع کرد به جویدن! بیچاره خیلی دردسر کشید و پدرم هم حسابی خدمتش رسید!
نمیدانم چرا ما که بچه بودیم فکر می کردیم بوی سیگار به ما نمیچسبد و می توانیم به جای اعتراف به کشیدن سیگار، کلا قضیه را کتمان کنیم! مادرم زیر سیگاری پر از ته سیگار مرا (16 سالم بود) در اتاقم پیدا کرده بود و هر چه می کرد که من اعتراف کنم، من می گفتم من نکشیدم! نمیدانم کی رفته این زیرسیگاری را زیر تخت من کار گذاشته!
سوری خانم، تکراریش هم قبوله. همه جورش قبوله.
با تشکر مجدد از یکایک شما دوستان مهربانم. از شما چه پنهان که یک دور دور سایت زدم و حالم باز بد شد. آخر این همه تفرقه و بدجنسی پایانی ندارد؟
Majid jaan,
by ebi amirhosseini on Mon Feb 16, 2009 06:41 PM PSTNice story.did you check:
//fizy.org/
BTW,do you know the name of it?!
Ebi aka Haaji
Aghaye Yassari
by Souri on Mon Feb 16, 2009 03:32 PM PSTBebakhshid Aghaye Yassari
Daastaan haye tekraari ham ghabouleh ? har chand ke kheili ham ghashang bashan, vali mikham bedounam, tekraari ghabouleh?
Chonke in Majid Agha dareh jer mizaneh....:O))
سال پنجم دبیرستان بود،
MajidMon Feb 16, 2009 03:23 PM PST
یه هفت هشت ماهی بود که شروع کرده بودم به یواشکی سیگار کشیدن، آقا لطیف بغل سینما ریولی دکهء روزنامه و در ضمن سیگار و آدامس و ....داشت. هرروز صبح سر راه مدرسه پنج تا سیگار زر میخریدم پنج زار، دو سه بار مادرم متوجه خورده توتون های تو جیب پیرهنم شده بود و من گفته بودم.....گل یاس خشگ شده ست! « میدونست من عاشق گل یاس بودم و هنوزم هستم». یک روز اومده بود لباس بشوره که دو تا سیگار تو جیب پیرهنم پیدا کرده بود، منو صدا زد ، رفتم ببینم چکارم داره که دیدم بابا هم اونجاست، مادرم دو تا سیگار رو بطرف من دراز کرد و گفت...این گل یاس هات رو بگیر، یادت رفته بود !!
لو رفته بودم و جای حاشا نبود! تو دلم گفتم مرگ یه دفه شیون یه دفه! گرفتم و یکیش رو همونجا روشن کردم! چنون چکی خوردم که تا چند دقیقه ستاره ها رو بوضوح میدیدم، ولی خب.... دیگه پرده حجب در مورد سیگار رفت کنار، دیگه هیچوقت جلوی بابام سیگار نکشیدم ، گر چه گاهی که نداشت برادر کوچیکم رو میفرستاد سراغ من!!
راستی یه تقاضا.....
کسی میتونه آهنگ شروع داستانهای شب رو پیدا و یه جایی پست کنه؟ آهنگ های مشابه ( پاسا دوبل و راپسودی ) روی یوتیوب زیاده ولی من نتونستم اصلیش رو پیدا کنم.
سلام
MoorcheSun Feb 15, 2009 10:20 PM PST
سلام دوستان،
من متولد شهر رشت هستم،کلاس اول دبستان و تا اواسط کلاس دوم دبستان را در مدرسهء اذرمیدخت درس خواندم وبعد خانواده راهی تهران شدند.
در ضمن من در بچگی دارای نیک نیم های زیادی هم بودم...یکیش مورچه بود... مورچه بخاطر اینکه تا کامیونی بار اجرش روخالی میکرد من با سرعت بالای تپهء اجرها بودم.
خاطرات بسیار ریز و درشت بچگیم رومثل اینکه دیروز اتفاق افتاده بیاد دارم و بیشتر خاطراتی که عزیز هستند از دورانیست که ما در رشت زندگی میکردیم .یکی از اون صد چندتا این است که غذای من میباست باگوشت درست میشدوگرنه نمیخوردم. مادرم به این مورد بی توجه بود و فکرمیکردکه گرسنه باشم حتما هر چیکه جلوم بزاره میخورم... یکی از خاله هام فقط یه بچه داشت و او چند تا خونه اون ورتر از ما زندگی میکرد.
هر وقت که مادرم غذای به قول امروز** وجیترین** می پخت،من روانه منزل خاله جان میشدم وخود را کشان کشان با چه زحمتی به طبقه بالا میرساندم، و خاله همیشه از دیدنم خوشحال میشدومیگفت مورچه جونم
اومدی به خاله ات سر بزنی؟
من هم جواب میدادم که مامانم امروز غذاش خوب نیست...این را اضافه کنم که خاله جون دوست نداشت
که فقط یکنوع غذارو میز بذاره...او یه سفرهءکوچیک برام پهن میکرد ومنو با غذاهای بسیار خوشمزه اش خوشحال ...در ضمن من کفشم را در
کنار خودم میگذاشتم تا گم نشود... بعد از خوردن غذا بلند میشدم و کفشم را بدست میگرفتم که راهی خانه خودمان شوم.
خاله جون میگفت مورچه جونم یه کم دیگه پیشم بمون و من جواب میدادم،باید برم، اخه دلم واسه مامانم تنگ شده. اینحرفم خاله رو به خنده میاوردو منو
چنان تو بغلش میچلوندومیبوسید،که هنوز میتونم در خاطرم ان حس کنم... میگفت بیا دخترمن شو...برات هر روز چند تا غذادرست میکنم... ومن میپرسیدم؛ مامانم هم میتونه دخترت بشه؟
خاله جون خیلی جوون و خیلی زود از این دنیا رفت.اوخاله محبوبم بود مهربانی ومزهءغذاهاش رو هیچوقت فراموش نکردم.
بعدها از مادرم سراغ دستور تهیه ان غذاها رو میگرفتم تا خودم بتوانم انطور که خاله ام درست میکرد، درست کنم. ولی هیچوقت ان نشد که او درست میکرد،ان غذاها درکنار او و با دست پخت او خوشمزه بودند
مورچهء فرنگی
!خانم اینم بچه ست تربیت کردی ؟!
ebi amirhosseiniSun Feb 15, 2009 01:51 PM PST
امتحان متفرقه ششم ابتدایی , شهریور 1349.
مدیر مدرسه ابتدایی "عیسی بهرامی" زنده یاد آقای اعرابی , پدرم رو مجاب کرد که شاه پسرش "آقا ابی" نابغه است و چنین و چنان و حتما" باید در پایان کلاس پنجم(من هنوز کلاس چهارم بودم) ؛ تابستان دروس کلاس ششم رو بخونم و شهریور ماه در امتحان متفرقه شرکت کنم و به اصطلاح " دو سال یکی " بکنم و مهر ماه برم سر کلاس اول دبیرستان بشینم!.خوب تا اینجا مشکلی نبود, چون اولا" هنوز یکسال وقت داشنم تا از زیرش در برم, در ثانی خودم که میدونستم که من "پنج تن" هستم نه " انیشتن " !!
زهی باطل ! خیلی خام بودم !
زنده یاد مادرم تا این خبر رو از پدر شنید, پاشو تو یک کفش کرد که چرا سال دیگه ؟! همین امسال ابی باید این کار رو بکنه!چشمتون روز بد نبینه که تمام تابستان زهر مار همه شد,لغو مهمانی رفتن,آخر هفته پلاژ بابلسر,یک هفته پلاژ شهربانی در فرح آباد و از همه بدتر ممنوعیت تماشای تلویزیون !!
شهریور رسید و امتحانات در دو روز پشت هم در دو نوبت صبح و بعدازظهر انجام میشد.تصور کنید من یه الف بچه میون اون همه شرکت کننده با میانگین سنی بالای سی سال !
صندلی من تو ردیف وسط در یک راهرو که صندلی ها در سه ردیف چیده شده بود قرار داشت.درصندلی سمت راست یه درجه دار شهربانی ودر سمت چپ یک آخوند با عمامه مشکی.پس از پایان امتحان نوبت صبح روز اول,آخوند گرامی پهلوی مادرم که بیرون منتظر من بود اومد و گفت:
خانم به این بچه بگین که اینقدر عجله نکنه و جوابهاشو خوب مرور کنه و گرنه ممکنه رد بشه !!
مادرم که حرفهای او رو باور کرده بود شروع به نصیحت کردن من کرد و از حاج آقا خیلی تشکر کرد!.در ماشین به مادرم گفتم که خودش عادت من رو میدونه که اگر جواب سوالی رو ندونم وقت روش تلف نمیکنم.مادرم شروع کرد به گفتن اینکه حاج آقا راست میگه و ضرر نداره یه خورده بیشتر سر جلسه بشینم!.جوابی برای او نداشتم که در این موقع" آقای نجفی" راننده بابا در حالی که رانندگی میکرد خنده ای کرد و به مادرم گفت:
خانم ؛ حاج آقا از این ناراحته که آقا ابی نمیذاره از رو دستش کپی کنه و زود جواب میده و میاد بیرون!
مادرم که شوکه شده بود از او پرسید که از کجا میدونه؟ کاشف به عمل اومد که درجه داری که در سمت راست من مینشست, هم دوره ای آقا نجفی بوده و بهش گفته بود که به من بگه یه خورده بیشتر سر امتحان بشینم و جوابها رو یه جوری به اون و حاج اقا برسونم!.
خلاصه اینکه نصایح مادر در مورد اینکه یه کمی هم به این دو مرد محترم کمک بکنم فایده ای نکرد ( نه اینکه دل سنگ داشته باشم میترسیدم آقای ممتحن که خیلی هم بد اخلاق بود مچم رو بگیره و.....)
بالاخره عصر روز دوم رسید و آخرین امتحان هم برگزار شد و خوشحال و خندان با مادر به طرف ماشین میرفتیم که حاج آقا در حالی که خیلی عصبانی بود خودشو به ما رسوند و به مادرم گفت:
خانم اینم بچه ست تربیت کردی؟!
البته دو هفته پایانی تابستان خیلی خوش گذشت ؛ به مناسبت موفقیت در امتحانات و ثبت نام در کلاس اول دبیرستان به جای پنجم دبستان؛ آقا ابی انیشتن هر چی میخواست براش در سه سوت آماده بود.
مهر ماه اومد و روز از نو روزی از نو؛ انگار نه انگار که واسه دو هفته بهم میگفتن "انیشتن"
اینم از داستان " سه کلاس یکی" کردن حقیر.
Ebi aka Haaji
آقا مجید
Javad YassariSun Feb 15, 2009 12:45 PM PST
آقا مجید
شما خیلی هم خوب و با ادب بودید! پسر عموی من اکبر پس از دعوا با یکی از هم کلاسیهاش که همراه دوستاش پسر عموی منو خیلی خوب کتک زده بود، رفته بود کثافت مالیده بود روی در خونه’ پسره تو تهران نو! بابای پسره که یک سرهنگ بود آمده بود دم خونه’ عموم اینها و سر زن عموم داد کشیده بود که این پسر بی تربیتت ریده به در خونه’ ما. عموم و زن عموم هم اکبر بیچاره را به قصد کشت زده بودند تا یادش بمونه دنیا دست کیه! از شعر و ادب هم برای اکبر بیچاره خبری نبود! خدا رحمش کرد بالاخره آدم شد و بالاخره رفت پی تحصیل و حالا هم تاجر موفقیه.
جواد جان ممنون از لطفت
MajidSun Feb 15, 2009 11:03 AM PST
نه از مشاعره خسته شدم و نه لب ورچیدم ، بلکه نه حضور ذهن و سلیقهء بقیه رو داشتم و نه ذخیرهء ادبی شون رو.
حدوداً چند ماهی بعد از زمانی که این عکس رو ازم گرفتن یه روز تو کوچه الک دولک بازی میکردیم، بهمن، یه همبازی بچه ننه قهر کرد و دو لک رو برداشت و بدو رفت خونه شون، منم در حالیکه الک دستم بود دنبالش کردم، اون رفت تو خونه و در رو بست، منم با الک زدم شیشه شجری زرد رنگ در خونه شونو شکستم و در رفتم .
شب که پدرم اومد خونه ظاهراً مادرم گزارش رو بهش داده بود، بعد از شام مطابق معمول بابا کتاب حافظ رو برداشت و مشغول خوندن شد، اون نسخه قدیمی حافظ تو حاشیه صفحات مینیاتور داشت، یه دفه روشو کرد بمن و گفت امروز چکار کردی؟ گفتم هیچی ! گفت عکست اینجاست دروغ نگو! من با ناباوری رفتم جلو ، تصویر یه نفر بود با یه چوب تو دستش!! (بعد ها فهمیدم تصویر یه چوپون جوون بود با گله اش! ولی همون کافی بود که منو زهره ترک کنه).
بابام گفت بهتره چند وقت تو کوچه نری (پول شیشه رو به بابای بهمن داده بود)
تا ماهها من فکر میکردم تموم پاسبان های تهران بسیج شدن منو بگیرن!
Dear Jaleho
by Nazy Kaviani on Sun Feb 15, 2009 03:08 AM PSTYou are so funny! I have been cognizant of our shared memories and interests, too, but I disagree with the good/bad part. I think you are just fine and a fine individual just as you are. Only in the single dimensional cyberspace are people "judged" in absolute terms. In real life, we live and work with hundreds of people whose political opinions we may not share. So what? We share so much more that are infinitely more important than political views. I, too, have enjoyed reading your interest and love for Persian literature. My father is now in heaven, doing a fine job of moshaereh with the literate angeles, I am sure! To be sure, he is hanging out with his friend, Mr. Azarba, who passed away a few years ago.
I have another memory of my childhood to share. This one also from a blog I wrote last summer.
I was in the eighth grade in Tehran. My cousin told me and my older sister that she had arranged for the three of us to participate in a game show on TV. The participants on the game show had to compete in math, history, and geography subjects. We showed up to the studio on schedule. It was so exciting for me. My sister and my cousin were eliminated in the earlier stages of the game and I managed to do well in six of the seven stages of the game. The person who passed the seventh stage would win a big prize. Just as I passed the sixth stage, time ran out and they "wrapped up" the show, promising the audience that they will come back next week. In reality, though, the next segment was taped right there and then. I couldn't answer the last question and I was eliminated. They gave us some nice consolation prizes and we went home.
A few days later the first part of the game show was aired on television. I was quietly praying that no one I knew would watch that silly show. As I got on the bus to go home the day after the show aired, I noticed all the other neighborhood kids who were riding the same bus had seen the show and had recognized me in it. I was a celebrity! But wait a minute, I had lost the first prize, only these guys didn't know it yet! They would find out about it next week. As each of them tried to come and talk to me on the bus, especially the boys, I was feeling so awful, knowing that I wasn't the super smart girl they thought I was! If only they knew how I would mess up the final stage, they wouldn't be so excited to be talking to me! I was so sad. One of our neighborhood boys, Faramarz, was such a meanie. He always teased me even when I hadn't become a local celebrity and there was yet no proof of my stupidity in the shape of my upcoming loss on the program. He would surely tease me mercilessly now. I was sick with worry.
Next week's program aired and my humiliation was put up on TV for all to see. The next day I didn't want to show my face in the neighborhood. Alas I had to go to school, so I braved it. When I got on the bus that afternoon, there was a hush on the bus. I found a seat and sat down quickly. I could feel all those disappointed eyes on myself. The bus ride felt like it would never end. I got off at my station, and all the neighborhood kids did, too. I started walking quickly towards my house. Soon I felt someone walking fast first behind me and then next to me. It was that horrible, dreaded Faramarz. I braced myself to hear his venom and to give it right back to him. He said: "So, you lost! (bakhti?)" I bristled and turned to look at him, getting ready to tell him off. He said "You know, I wouldn't have made it to the sixth level. You did good. That last question was really hard, there was no way I knew the answer." I looked up into his eyes which looked at me with a sincerety I had never seen there before. I said "I wished I hadn't messed up. I wished I had won." He said "I'm glad you didn't win. Just getting all the way up there showed me a side of you I had never known before. I don't know if I could handle you if you were that smart!" We laughed together. A big weight was lifted off my shoulders. I have loved being an average person ever since.
آقا مجید و جواد آقا -- بهترین بلاگ ها
JalehoSat Feb 14, 2009 09:51 PM PST
خیلی متشکر از ذوق بی انتهای شما! من از مشأعره جواد آقا کلی لذت بردم و به بلاگ آقا مجید دیر رسیدم. الان تمام آنرا خواندم و پاک یاد قدیمها کردم. همه خوردنیهای خوش مزه (به جز گردو تازه و آب نبات قیچی با هل و با زرشک) ردیف شده بود. تمام بوهای خوب مثل بوی یاس، گل یخ و بوی عید، تمام تصاویر قشنک مثل ماسوله و جاده چالوس وهراز - بابا کوهی و شقایقهای راه شیراز و مسجد سلیمان اصفهان و همدان و خراسان هم که ذکر نشده بود، دنبال آنها که ذکر شده بود در مغز ما ردیف شد! یکی از خانم گشتاسپ دبستان گیو و خانم حسامی رضا شاه کبیر یاد کرد، مرا برد به انوشیروان دربان گیو، اتاق سوخته در زیرزمین آن که ازش میترسیدیم ولی نزیک اتاق موبد نازنین بود، و هوشنگ خان دربان رضا شاه کبیر و امتحان آخر سال در آن ایوان باز دبیرستان که در وقتهای کمتر جدی در آن لی لی بازی میکردیم، دوچرخه سواری زنگ ناهار....
از تیکهای که نازی نوشته، و از شعرهایی که در مشأعره از پدرش نقل میکرد (مثل شعر عراقی) میتونم فکر کنم که پدر من و نازی کپی هم بودند، فکر کنم که با هم از قنادی شاه رضا به شیرین خانم انتقال کردند! اصلا مثل اینکه این نازی خانم و من فرشته خوب و شیطان بد جنس یک آدم هستیم :-) از طرف دیگه، وقتی شعرهای ایراندخت را میخونم، سلیقهٔ شعر ایشان با من به طرز مسخره آمیزی شبیه است، اصلا نه انگار که از نظر سیاسی میتوننیم دو قطب مخالف باشیم، اینهم فکر میکنم فقط برای بعضی چیزهای ایران فعلی، در امورات دنیا هم فکریم.
ولی از همه بیشتر از شنیدن صدای اذان کیف کردم! بعد از انقلاب از هر کی سراغ اذان میگرفتم، هی یک سی دی های اذانهای عجیب غریب برای ما میگرفتن. اذان اردبیلی دقیقا اذانی بود که من دلم براش تنگ شده بود! کاش آهنگ برنامه صبحگاهی و آهنگ عید نوروز را هم در یوتوب میکردند.
دوباره از سلیقه و زحمات آقا مجید و جواد آقا متشکر.
Poncheek!
by Farnoosh on Sat Feb 14, 2009 04:12 PM PSTThank you dear Javad.What a good idea!
Of all the things I miss about my childhood in Tehran, I miss Iranian 'poncheek' and 'pirashkee' the most! It seems all my childhood and school memories taste like poncheek! I also miss the taste of Iranian ice cream from my childhood, whether it was the traditional akbar mashdi or bastani yakhi or kim!
داییم کارمند
Farhad1956 (not verified)Sat Feb 14, 2009 04:02 PM PST
داییم کارمند وزارت آموزش و پرورش بود و مامور شده بود برای مدتی در کرمانشاه تدریس کند. یک تابستان به دیدنش رفتم. پسر داییم احمد مرا به فاحشه خانه کرمانشاه برد. یکی از فاحشه ها زن جوانی به نام منیژه بود. از من پرسید چند سال دارم و گفتم هجده سال. گفت من هم نوزده سالم است. از من پرسید دلم می خواهد یک روز با او به سینما بروم؟ گفتم باشد اما دیگر هرگز آنجا بر نگشتم و دیگر او را ندیدم.
بعضی روزها فکر می کنم ایکاش برگشته بودم و او را به سینما می بردم.
سوری خانم.
بچه’ کوچه آبشار (not verified)Sat Feb 14, 2009 03:51 PM PST
سوری خانم. منظورم این بود که من سعی کردم در مشاعره شرکت کنم اما سرعت مشاعره بالا بود و هر بار یک شعر نوشتم، تا آن کامنت ظاهر شود حرف عوض شده بود و امکان مشارکت نبود. شاید روزی ثبت نام کردم. امروز نه.
Happy Valentine's Day
by IRANdokht on Sat Feb 14, 2009 02:38 PM PSTTo one of my favorite contributors of this little cyber place I love to visit....
Thank you for the most thoughtful ways that you make my day!
IRANdokht
Warm Ajeel
by Nazy Kaviani on Sat Feb 14, 2009 02:36 PM PSTSouri, that was such a great memory you shared! I loved how innocently you told that family that you didn't have a family! I'm still laughing!
When I was a child, my father would sometimes take us to purchase party and entertainment staples. We would go to Shahreza Avenue (Enghelab), and buy pastries and sweets from Shahreza Bakery (Ghannadi-e-Shahreza). This shop later moved to Kakh Avenue (Felesteen), and Mr. Azarba's daughter, Shireen Khanoom, moved it to Jordan Boulevard first and then to Elahieh's Agha Bozorgi Street. Next to Shahreza bakery, there was a nut shop, called Ajeel-e-Fard-e-Shahreza. It was one of the most amazing places I have ever seen in my life. At any given hour of the day, when you went to the shop, they were roasting different kinds of nuts. I remember the bright lights hanging over basket after basket of dried fruit and nuts, lining the storefront. The shop's owners and help would greet you by dropping a handful of piping hot roasted pistachio nuts into the palm of your hand. They knew my father and treated him really well there, I guess, but I have a feeling they were equally generous to all their patrons.
It is rather strange. My childhood memories are full of loving and generous people, friends, neighbors, and shopkeepers. Heeh, the only people who continue to appear as utterly mean in my childhood memories are my teachers and school principles, especially the ones from elementary school! No amount of time seems to help me get over their poor and abusive treatment of their young charges!
****
As some of you may know, I am a blogger. I have written about many of my childhood memories in my blogs, so I can pull out many of those memories to post here. This was one of them.
Bacheh khoucheh abshaar
by Souri on Sat Feb 14, 2009 02:06 PM PSTWhy you said that? You could participate on that blog of Moshaereh without having to register. Did you try it? You can participate in any debate with your unregistered name, and keep always the same unregistered name for the length of that debate time. Next time do not hesitate please, we need more of your participation in good blogs like that one.
سینما، سینما!
بچه’ کوچه آبشار (not verified)Sat Feb 14, 2009 01:46 PM PST
آقای یساری. از این پست شما هم خیلی ممنونم. بسیار به جا بود.
من بچه’ کوچه آبشار تهران هستم. منزل ما در یک کوچه’ بن بست بود که اسمش اسم فامیل ما بود. نه برای اینکه کسی توی فامیل ما شهید شده بود یا اینکه پدرم کس و کار مهمی بود. اما برای اینکه منزل ما تنها خانه’ توی آن بن بست کوتاه بود.
من تمام پول توجیبی ام را خرج رفتن به سینما می کردم. بیشتر وقتها می رفتم سینما رامسر. تمام زندگی و تمام خوشحالی من یا داخل سینما رامسر بود یا درست بیرون سینما رامسر! «گري کوپر»،«جيمز دين», «مونتگمري کليفت»، «گريگوري پک»، «هنري فوندا»، «همفري بوگارت» و باقی هنرپیشه ها همه’ زندگی من بودند. فیلم هایی را که دیده ام را هرگز از یاد نمی برم: «شزم»، «خنجر مقدس»، «کاپيتان امريکا»، «صلوه ظهر»، «گروهبان يورک»، «شاهين مالت»، «کازابلانکا»، «خوشه هاي خشم»، «گنج هاي سييرامادره»، «وراکروز»، «چقدر دره من سرسبز بود»، «رود سرخ»، «ريو براوو»، «دليجان»، «غول»، «جويندگان»، «کلمانتين عزيزم» و ...این لیست ادامه دارد. از تمام فیلمهایی که بعد از سینما رامسر در زندگیم دیده ام، هیچکدام طعم و مزه’ آن فیلمها را ندارد که ندارد.
یادداشت: آقای یساری، من سعی کردم در مشاعره ها شرکت کنم اما باید ثبت نام می کردم تا عقب نمانم و نمی خواستم ثبت نام کنم. بنابراین عطایش را به لقایش بخشیدم. اما مشاعره ها را دنبال می کردم. کار بسیار خوبی بود.
nostalgia
by maziar 058 (not verified) on Sat Feb 14, 2009 01:21 PM PSTyade avalin safare tanha ba ghatar az ahvaz be tehran oftadam sal 1355, ye pack cig. vantage kharidam ye abjoo skool tagari to ghatar, baad baghal w.c ghatar hal kardam ba ahang aaref:sare koyhaye boland aftabo barfe hame ghool o ghararhaye to harfe ..........
even today still remember the taste of that cig,beer,the music and the back and forth sound of the train as my first sounds of adulthood.
یک داستان از کودکی من
SouriSat Feb 14, 2009 10:19 AM PST
خاطرات من خیلی منحصر به فرد نیستند، ولی دوست دارم یکی از اونها رو با شما مطرح کنم...
وقتی که پنج سالم بود، پدرم تصمیم گرفت که برای تعطیلات عید با قطار
بریم مشهد. یکی از آقایان مسن فامیل هم خواهش کرد که همراه ما بیاد.
ایشون، پدر شوهر خالهٔ من بود، مردی بسیار خشک و مقرراتی...از اون
ایرونیهای خیلی قدیمی، با قد بلند که همیشه کت و شلوار مشکی میپوشید و
یک کلاه مشکی آل کاپونی هم همیشه سرش بود. من که خیلی بچهٔ شلوغ و
شیطونی بودم، با این آقا زیاد حال نمیکردم و همیشه سعی میکردم یه جوری
از ایشون اجتناب کنم.
خلاصه، روز سفر رسید و ما همگی در کوپهٔ قطار جا گرفتیم. من همیشه
عاشق سفر بوده و هستم و اون زمان خیلی هم قطار رو دوست داستم. مادرم
ساندویچ و کوکو درست میکرد که ما نریم رستوران قطار غذا بخریم ولی من
همیشه خیلی دوست داشتم برم رستوران قطار ببینم چه خبره!....اون موقعها
فضول بودم (الانم فرقی نکرده ..)
بعد از یکی دو سا عت، توی کوپه حوصلم سر رفت و رفتم توی راهرو با
برادر و خوهرم که بیرون رو تماشا کنیم...جاتون خالی، تا سر همه رو دور
دیدم، یواشکی جیم شدم و رفتم...رفتم و رفتم تا به رستوران رسیدم. توی
رستوران، یک خونواده توجهمو جلب کرد. پدر و مادر و دوتا بچه...سریک میز
نششته بودند داشتند غذا میخوردند....اون موقعها شکمو بودم (الانم فرقی
نکرده...)
رفتم سر میز اون خونواده و بدون هیچ حرفی نشستم روی یه صندلی و به
مادره ذل زدم. خانم مهربانی بود. گفت میخوای چیزی بخوری؟ گفتم بله. گفت
مامان بابات کجان کوچولو؟ گفتم من مامان بابا ندارم!......میتونین حدس
بزنین چرا اینو گفتم دیگه..خوب میترسیدم منو برگردونن پیش خونوادم و از
غذای رستوران محروم بشم!!
در تمام این مدت پدر و مادرم دنبال من میگشتند، قطار رو متوقف کردند و
مامورهای انتظامی اومدند توی رستوران و اون خونواده هم منو تحویلشون
دادند. پدرم که بیچاره ناامید داشت در بدر توی کوپهها رو میگشت، وقتی که
منو از دور توی راهرو قطار دید که دارم با مامورها میام، با شوق اومد به
طرف من و منو بغل کرد، در حالی که اشگ توی چشماش جمع شده بود، از
مامورین تشکر کرد و منو برد به کوپه خودمون. ولی به محض اینکه من رو از
بغلش پائین گذشت، اون آقائ مسن بد اخلاق، با اون قد بلندش دولا شد به طرف
من، گفت: کجا رفته بودی پدر سوخته؟ و یک سیلی محکم خوابوند تو صورتم!!!
هنوزم جاش درد میکنه!!!
پدر و مادرم که هم میخواستند به اون آقا احترام بذارن و هم خیلی از
این کارش ناراحت شده بودن، به همدیگه نگاه کردند. پدرم خیلی آهسته به
نرمی گفت، آقای...این بچه خیلی کوچیکه، نمیفهمه تنبیه چیه، ما هیچ وقت
بچه هامون رو نمیزنیم. آقائ بد اخلاق در جواب با عصبانیت گفت : خیلی بد
کاری میکنید!! همین پدر و مادر هائ مثل شما هستند که بچههای نا اهل
تحویل اجتماع میدند!!!!
البته، اون اختلاف بعدا به راحتی حل شد و دیگه فقط یک خاطره شده بود
که همه ازش میخندیدن، ولی من دیگه همیشه از اون آقا میترسیدم و هر جا که
میدیدمش مثل جن و بسمه لله ازش فرار میکردم که باعث خنده همه اهل فامیل
میشد.