یک ملت چماق دوست

یک ملت چماق دوست
by Javad Yassari
07-Dec-2008
 

بابای خدا بیامرزم میگفت یه روز یه بابایی یه مشت کاسه بشقاب و بلور بهش ارث رسیده بود.  گفت خوبه اینا رو ببرم بازار بفروشم.  ریختشون توی یه گونی و گونی رو انداخت سر دوشش و راه افتاد.  تو راه، رسید به یک عسس (همون پاسبان یا پلیس).  عسس تا چشمش افتاد به این بابا و گونی روی کولش، با چماقش محکم کوبید به گونی یارو و بهش گفت:  حاجی، تو کیسه ات چی داری؟  یارو به پاسبانه گفت:  اگه یه بار دیگه بزنی، هیچی!

وقتی جنگ و دعوای کاربرای این سایت رو با هم می بینم، با خودم فکر می کنم اگه وقتی همشون بیخانمان و بی قدرت و هیچکاره هستن اینطوری همدیگه رو میزنن، وقتی به قدرت برسن می خوان چیکار کنن؟!  وقتی می بینم یک عده همیشه دارن با چماقشون همدیگه رو میزنن، فکر می کنم چند بار دیگه همدیگه رو بزنین، اونوقت دیگه تو کیسه تون هیچی نمیمونه ها!

دفعه’ دیگه که چماقتونو بالا بردین، یه کم یواش تر بزنین، شاید تا رسیدن به بازار، یه چیزی باقی موند که بتونین بفروشین!

زت زیاد!


Share/Save/Bookmark

more from Javad Yassari
 
Javad Yassari

سوری خانوم

Javad Yassari


نظر لطف شماست سوری خانوم.


Souri

Nice post !

by Souri on

It's sadly funny, isn't it ? Thank you.