پریشان حالی : در زنجیری از سروده ها


Share/Save/Bookmark

M. Saadat Noury
by M. Saadat Noury
03-Oct-2010
 

 

 

در پریشان حالی و درماندگی

دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی : سعدی

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود : حافظ

غم چندین پریشان حال

منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
نهاده دین به یک سو و زهر سو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت ، کرمان اوفتاده
رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند می‌خواهیم یا رب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردن‌زنان است
سراسر ملک ، ویران اوفتاده : سیف فرغانی

قربان حالتی که پریشان کند تو را

گر باغبان نظر به گلستان کند تو را
بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را
گر صبح‌دم به دامن گلشن گذر کنی
دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را
مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن
گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را
ای کاش چهرهٔ تو سحر بنگرد سپهر
تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را
دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد
تا چشم بند مردم دوران کند تو را
چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب
هرگه که یاد طرهٔ پیچان کند تو را
در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست
قربان حالتی که پریشان کند تو را
با هیچ‌کس به کشتن من مشورت مکن
ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را : فروغی بسطامی

شرح پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی : وحشی‌ بافقی

حال پریشان وطن

روزگاری ست که آزاد سخن نتوان گفت
سخن آزاد چو مرغان چمن نتوان گفت
همچو بلبل سرقول و غزلم نیست و لیک
ذوق این مساله با زاغ و زغن نتوان گفت
گل به بار آمد و چون غنچه از آن تنگ دلم
که حدیث از لب آن غنچه دهن نتوان گفت
یار در پرده چنان پرده عشاق درید
کز بد حادثه بی پرده سخن نتوان گفت
عهد پیمان شکنان است و به پیمان درست
راز پیمانه بدان عهد شکن نتوان گفت
چون بجز تفرقه در جمع و طنخواهان نیست
سخن از حال پریشان وطن نتوان گفت
پرچم افراشتن و تکیه بر اسلاف زدن
آرزویی ست که با لاف زدن نتوان گفت
بردن از چنگ حریفان دغل گوی نبرد
داستانی ست که بی تیغ و کفن نتوان گفت
نکته سنج است بلی طبع توسرمداما
باهمه گفتی اگرنکته به من نتوان گفت : صادق سرمد

پریشا ن تو
 
تو می سا ز ی مرا ، آ خر ر و ا نه
میا ن _ خلو ت _ جمع _ پر یشا ن
که  تا  بینی مرا  در آ ن  میا نه
یقین  د ا نی یکی  با شم از ا یشا ن : دکتر منوچهر سعا دت نوری

بر گرفته از مجموعه سروده‌های زنجیرها 

xxx


Share/Save/Bookmark

more from M. Saadat Noury
 
M. Saadat Noury

Dear Shazde Asdola Mirza

by M. Saadat Noury on

Thanks and please accept this in return

آتش عشق سعدی

//www.youtube.com/watch?v=TlHvhfbk1L8


Shazde Asdola Mirza

سعدی پریشان

Shazde Asdola Mirza


من ندانستم از اول، که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی!

دوستان عیب کنندم، که چرا دل به تو دادم؟

باید اول به تو گفتن، که چنین خوب چرایی؟

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه،

ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی!

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد، که سریست خدایی.

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند،

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی!

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان،

این توانم که بیایم به محلت به گدایی.

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست، تحمل نکنم بار جدایی!

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا،

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی.

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم،

چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی!

شمع را باید از این خانه بدر بردن و کشتن،

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی.

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که، در بند تو خوشتر که رهایی!


M. Saadat Noury

Dear Homan

by M. Saadat Noury on

 

Thanks and please accept this in return:

 //www.youtube.com/watch?v=Y7GXvP5Vyho


M. Saadat Noury

دیوانه ی خردمند

M. Saadat Noury


اشتباه نفرمودید از رهی معیری ست:

چون زلف تو‌ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
 من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه‌ی سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده‌ی بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه‌ی عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله‌ی موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی‌بینی دردی که نمی‌دانی
دل با من و جان بی‌تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی : رهی معیری

 


Homan Mohabadi Ebrahimi

خسته جان و پریشان

Homan Mohabadi Ebrahimi


دانم اکنون که طفلی به زاری

ماتم از هجر مادر گرفته

لیک من خسته جان و پریشان

 می سپارم ره آرزو را

 یار من شعر و دلدار من شعر

  می روم تا بدست آرم او را

 فروغ فرخزاد


divaneh

پریشانی

divaneh


چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

(اگر اشتباه نکنم از رهی معیری است)


M. Saadat Noury

Dear Red Wine

by M. Saadat Noury on

Please accept this in return

//www.youtube.com/watch?v=_O_nUPq3pjg


M. Saadat Noury

Dear Anonymouse

by M. Saadat Noury on

Thanks and please accept this in return

ماجرائی که دل سوخته می‌پوشاند

دیده یک یک همه چون آب فرو می‌خواند

چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم

که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش

یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند

حال من زلف تو تقریر کند موی بموی

ورنه مجموع کجا حال پریشان داند

خواجوی کرمانی

M. Saadat Noury

Dear Red Wine

by M. Saadat Noury on

Thanks.


M. Saadat Noury

Dear Ms Farah Rusta

by M. Saadat Noury on

Thanks and please accept this in return

کفر سر زلف تو ایمان ماست

درد غم عشق تو درمان ماست

مجلس ما بی تو ندارد فروغ

زان که رخت شمع شبستان ماست

ای که جمالت ز بهشت آیتیست

آیت سودای تو در شان ماست

تا دل ما در غم چوگان توست

هر دو جهان عرصهٔ میدان ماست

زلف سیاه تو در آشفتگی

صورت این حال پریشان ماست

چون نرسد دست به لعل لبت

خاک درت چشمهٔ حیوان ماست

گفت خیال تو که خواجو هنوز

عاشق و سرگشته و حیران ماست

خواجوی کرمانی

Farah Rusta

  با تعذیر

Farah Rusta


 

با تعذیر در تطویل و تشکر از استاد معظم در حسن انتخاب آن جناب

 

 بلبلی خون دلی‌ خورد و گلی‌ حاصل کرد

باد غيرت به صدش خار پريشان دل كرد

طوطي اي را به خيال شكري دل خوش بود

ناگهش سيل فنا نقش امل باطل كرد

قره العين من آن ميوه دل يادش باد

كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد

  (حافظ)

 

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی


دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

(حافظ)

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم درین بحر تفکر ، تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست، تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید ازین خانه به در بردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند:برو،دل به هوای دگری ده

نکنم،خاصه در ایام اتابک دو هوایی

                                    ( سعدی )

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان

چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان

که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

(مولوی)

FR

 


Anonymouse

شراب قرمز جان چرا ناشکری میکنی‌؟! پریشان احوال یعنی‌ چی‌؟!

Anonymouse


Everything is sacred


Red Wine

...

by Red Wine on

اُستاد ..مگر آنکه شما یادی از ما پَریشان اَحوالانْ کُنیدْ ! ما که سوختیم و و فریادِمان به جایی‌ نرسید،بی‌ تعارف گوییمْ که حالِ شعر گویی هم دیگر نَداریم !

حالْ تنها قطعه‌‌ یی اَفشاری به دِلمان نشیند و اَندک تنهایی ..بلکه گرْ دل خرابْ حالْ است..روانِمان آرامش گیرد.

عِزّت زیادْ.

//www.youtube.com/watch?v=zX6ANjw7h4M


Farah Rusta

ببخشید

Farah Rusta


با تعذیر در تعجیل

 

 


M. Saadat Noury

Dear divaneh

by M. Saadat Noury on

Thanks and please accept this in return

هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود

هر که مجموع نشستست پریشان نرود

آن که در دامنش آویخته باشد خاری

هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود

سفر قبله درازست و مجاور با دوست

روی در قبله معنی به بیابان نرود

گر بیارند کلید همه درهای بهشت

جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود

 سعدی


M. Saadat Noury

Dear Rad Lanjani

by M. Saadat Noury on

Thanks and please accept this in return

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی

هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را

به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد

که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

چه گردها که برانگیختی ز هستی من

مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی

به همنشینی رندان سری فرود آور

که گنجهاست در این بی‌سری و سامانی

بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست

بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست

ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی

به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم

که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن

که تا خداش نگه دارد از پریشانی

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز

وگرنه حال بگویم به آصف ثانی

حافظ


M. Saadat Noury

Dear Ladan Farhangi

by M. Saadat Noury on

Thanks and please accept this in return

تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

سعدی

M. Saadat Noury

Dear Souri Baano

by M. Saadat Noury on

Thanks and please accept this in return

چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن

بسی صنعت نمی‌باید پریشان را فریبیدن

نمی‌آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی

ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن

مولوی


divaneh

مجموعه ای بسیار زیبا

divaneh


دکتر سعادت نوری عزیز، با سپاس از این مجموعه اشعار دلنشین و انتخاب استادانه شما

عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز

وه چه عمرست این که حال ما نمی دانی هنوز

یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت

دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز

هلالی جغتائی 

 


Rad Lanjani

زلف تو و حال پریشان من

Rad Lanjani


جان منی جان منی جان من

آن منی آن منی آن من

شاه منی لایق سودای من

قند منی لایق دندان من

نور منی باش در این چشم من

چشم من و چشمه حیوان من

گل چو تو را دید به سوسن بگفت

سرو من آمد به گلستان من

از دو پراکنده تو چونی بگو

زلف تو و حال پریشان من

ای رسن زلف تو پابند من

چاه زنخدان تو زندان من

دست فشان مست کجا می‌روی

پیش من آ ای گل خندان من

مولوی


Ladan Farhangi

شرح پریشانی وحشی بافقی

Ladan Farhangi


شرح پریشانی وحشی بافقی ترکیب بندی منحصر به فرد در زبان فارسی است. ارزش ادبی آن به خاطر آرایه های ادبی بسیاری است که در آن به کار رفته است

//fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D8%B1%D8%AD_%D9%BE%D8%B1%DB%8C%D8%B4%D8%A7%D9%86%DB%8C


Ladan Farhangi

Beautiful Selections

by Ladan Farhangi on

Thank you for sharing.


Souri

Excellent!

by Souri on

;Dear Dr Saadat Noury

.That was an excellent choice for today's situation

:Thank you and I agree with you. Here I add this one from Nima

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.

نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.

دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.