رازی که هرگز گشایشش مباد


Share/Save/Bookmark

persian westender
by persian westender
02-Jan-2009
 

....آنگاه مرا به خلوتگاه چشمان خویش فرا خواند

آنجا که در آینه‌ای آبی‌ خود را دیگرگونه دیدم.

 و زلال چشمه‌های کوهستانی سرد در چشمانش میدرخشید.

آنسان که باد کوهستان در موهایش چنگ میزد،

در میافتی که این کوهسار وحشی

چه دست نیافتنی ست.

و دستانش چونان قلبی می‌‌تپید اگرچه سفید بود و سرد

و هر تپش آن چون نوازشی بر

پیکر مردگان کبود، نثار میشد...صور اسرافیل وار.

زین پس طلسم هزار سال سکوت بر لبان دوخته شده

در هیبت آوازی حزین میشکست.

او رازیست که هرگز گشایشش مباد.

چون باد مرا به هر سو میکشاند 

 و من ...

به امید درنگ یک نگاه او

چون زمین دشت، آغوش میگشایم بر ابرهای تندرزا.

در کوره راه‌های غبار الود دشت جنون

چون لهیب شعله در باد

سبکبار در پی‌ ش میدویدم

و پژواک  واژ- خنده‌هایش در دره‌های تاریک میپیچید:

" مرا نخواهی یافت..

مگر در چشمهایم  آنگاه که در آینه آن مینگری

و خود را دیگرگونه میبینی‌...

 من به تمامی جز آن هیچ نیستم..."


Share/Save/Bookmark

Recently by persian westenderCommentsDate
مغشوش‌ها
2
Nov 25, 2012
میهمانیِ مترسک ها
2
Nov 04, 2012
چنین گفت رستم
1
Oct 28, 2012
more from persian westender