همیشه وقتی ظرف میشستم، عادت داشتم با کمترین سرو صدا این کار رو انجام بدم تا یکوقت بچه بیدار نشه. اما ایندفعه اونقدر در افکار خودم غرق شده بودم که وقتی بالاخره ظرفها تموم شد و شیر آب رو بستم، دیدم بچه داره با صدای بلند گریه میکنه. دویدم تو اتاقش و از پهنه صورتش که با اشک پوشونده شده بود، فهمیدم مدتی بوده که داشته گریه میکرده. بغلش کردم و سعی کردم با تکون دادن آرومش کنم. نگاهم افتاد به انگشتهای قرمز شده و پوست خراب شده دستم از فرط ظرف شستن و کارهای تموم نشدنی خونه. یاد حرف `دال` افتادم که اصرار میکرد دستکش دستم کنم، ولی زیر بار نمیرفتم و فکر میکردم از این بلاها سر من نمیاد....
در حالیکه بچه داشت یواش یواش آروم میشد از یخچال اشپزخونه شیشه شیرش رو برداشتم، گذشتم توی یک قابلمه کوچیک با آب، تا رو اجاق گرم بشه. بوی ترشیدگی که از سطل اشغال بلند شده بود داشت کم کم اذیت میکرد...چطور شد یادم رفت کیسه زباله رو بذارم بیرون؟
وقتی بچه آروم آروم به شیشه مک میزد، یواش صورتم رو به صورتش نزدیک کردم تا بوی بچه و شیر رو استشمام کنم. عاشق این کار بودم. شنیدن صدائ قلپ قلپ شیر خوردن بچه، حکم یه جور زنگ تفریح از کارهای خونه رو برام داشت. ولی وقتی تصادفا چشمم به ساعت افتاد، یکدفعه دلهره به سراغم اومد...خیلی از کارهای خونه عقب بودم.
`دال` به زودی از سر کار، خسته و گرسنه میومد خونه و من حتئ برنج هم خیس نکرده بودم. بچه که اروغ زد یادم افتاد برنامهٔ مستند بی بی سی که خیلی دوست داشتم ببینمش مدتیه شروع شده و من دارم از دستش میدم. ولی وقت اینکار هارو نداشتم. لباسهای توی ماشین لباس شویی، خیلی وقت بود که کارشون تموم شده بود، ولی چون خشک کنش مدتی بود که خراب شده بود، باید روی `رک` پهنشون میکردم. تو این هیروویری یادم افتاد که بچه رو خیلی وقت هست عوض نکردم. چون میدونستم پوستش حساسه و این کار واجبتره، لباسها رو ول کردم و برگشتم سراغ بچه که داشت با اویزهای بالا سر تختش بازی میکرد. وقتی پوشک رو باز کردم به خودم لعنت فرستادم، پوستش قرمز شده بود و بوی تند ادرار میگفت که باید این کار رو زودتر میکردم. طفلک صداش در نمیومد و وقتی هوای آزاد به پایین تنه ش میخورد آثار رضایت و آرامش در چهره قشنگش نمایان میشد. وقتی دوباره بغلش کردم یه درد مرموز و تیزی توی کمرم پیچید ولی محو شد. این علامت خوبی نبود...ولی سعی کردم بهش فکر نکنم.
در حال پودر زدن به لای پای بچه بودم که `دال` زنگ زد و گفت داره میاد خونه، چون جلسه زود تموم شده... میدونستم به خاطر سوختگی پای بچه، شماتت و اخم و تخم در انتظارم هست. از اونطرف برای نهار هیچکاری نکرده بودم. یعنی میشد راضی بشه برای نهار بریم بیرون؟ میدونستم که از غذائ بیرون متنفره. واسه همین دویدم سر وقت یخچال، که بادمجونهایی که از دیشب سرخ شده بودن و تیکه گوشتهایی که آب پز شده بودن رو در بیارم. در حالیکه بچه از دور نق نق میکرد پیاز داغ هارو سریع سرخ کردم. بیست دقیقه وقت داشتم تا خورش بادمجون رو راه بیندازم . میدونستم جا نمیفته..ولی برنج زیاد مهم نبود، با پلو پز میشد راست و ریستش کرد. هر چند ترجیح میدادم از قبل خیسش کنم....دوست نداشتم لباسهای پخش و پلا رو همونجوری وسط هال ول کنم، ولی چارهای نبود.
..میدونستم دال` از اون آدم ها نبود که به خاطر گرسنگی زیاد نق بزنه...تازه وقتی میومد خونه خودش کلی کار داشت.. اولین کارش این بود که با سینه خودش به بچه شیر بده....درست موقعی که یادم افتاد باید رب گوجه به خورش اضافه کنم صدایی پشت سرم گفت:.." سلام محسن! من اومدم..به به خورش بادمجون در چه حاله...؟"
فوریه ۲۰۰۹
Recently by persian westender | Comments | Date |
---|---|---|
مغشوشها | 2 | Nov 25, 2012 |
میهمانیِ مترسک ها | 2 | Nov 04, 2012 |
چنین گفت رستم | 1 | Oct 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Thank you all for reading
by persian westender on Sun Feb 15, 2009 03:22 PM PSTThank you all for reading and for ‘khasteh nabashid’s...
Just a reminder that it’s only a story.
IRANdokht: of course that men can multitask: They can drink beer, while watching TV and nagging about lunch being late; all at the same time. Isn’t it amazing? :-)
Dear PW
by IRANdokht on Sun Feb 15, 2009 10:56 AM PSTit sounds like you have your hands full all day... and somehow you make time to write too.
now I do believe it's a myth that men can't multi-task :0)
khasteh nabashi
IRANdokht
I know...
by Souri on Sun Feb 15, 2009 09:19 AM PSTI know Persian westender very well! He is not a woman :O)) It was ironic!! This is something, women are facing for centuries, you men, you are just opening your eyes now??
How ironic....
Souri jan: it's about a houseHusband/Father in an upturned world
by Shazde Asdola Mirza on Sun Feb 15, 2009 09:12 AM PSTاولین کارش این بود که با سینه خودش به بچه شیر بده....
Khatsteh nabashi
by Souri on Sun Feb 15, 2009 07:05 AM PSTReally. It isn't easy. Very good description of just a part of a housewife/mother's daily life.
Khasteh nabashi
by Jahanshah Javid on Sun Feb 15, 2009 03:15 AM PSTReally. It isn't easy. Very good description of just a part of daily life.