همه چیز پاییزی


Share/Save/Bookmark

persian westender
by persian westender
21-Jan-2010
 

لباس یقه اسکی مشکی‌‌اش همخوانی دلنشینی با موهای سیاه رهاشده روی شانه‌‌هایش داشت. چرا هیچوقت بهش نگفته بودم که لباس یقه اسکی مشکی‌ اینقدر بهش میاد؟

کنار شومینه گوشه مبل چمباتمه زده بود و پاهاش رو جمع کرده بود تو بغلش و به لیوان چای نیم‌خورده‌اش روی میز خیره شده بود.

رگبار شبانگاهی چند دقیقه پیش، قطرات پراکنده بیشماری روی پنجره بجای گذارده بود که هر از چند گاهی‌ به هم متصل می‌شدند و رود کوچکی را تشکیل میدادند که تا پایین پنجره راه میگرفت. تنها صدائی که بگوش میرسید، موزیک ویولن کلاسیکی بود که به آرامی از استریو بر می‌خاست که تم غم انگیزی داشت و بی‌ شباهت به چهار فصل ویوالدی نبود. نور کم آباژور به همراه نور شعله‌های شومینه، فضای هال را به سختی روشن میکردند.

در سکوت به صورتش چشم دوخته بودم. به صورتش که آرام بود ومعصوم. پشت سرش قاب عکس رنگ و روغنی از یک منظره‌ای از طبیعت پاییزی بود. همه چیز پاییزی بود. خود او هم میتوانست جزئی از ترکیب عناصر منظره زمینه پشت سرش قلمداد شود. صورتش پاییزی بود.

درین چشم انداز، آرامش و سکون موج میزد. نیم ساعتی‌ بود که خیره به جایی‌ چشم دوخته بود و عمیق فکر میکرد. به چی‌؟.. باید صبر می‌کردم .همیشه در چنین مواقعی، تنها یکی‌ دو جمله مختصر و مفید به زبان میاورد که محصول تفکرات و تعمقات او بود. باید صبر می‌کردم و چه چیز بهتر از صبر کردن؟! من عاشق نگاه کردن به او در چنین حالتی‌ بودم. ترکیب همه عناصر این چشم انداز، حس آرامش رابه من القأ میکرد. میدونستم نباید این آرامش رو به هم میزدم....

***

... دیگه وقتش بود یک چیزی بگه... چشمانش رو بلند کرد و به چشمهام رو در رو چشم دوخت. پلک نمیزد. انعکاس شعله‌های آتش شومینه در چشمهایش زبانه می‌کشید. کمی‌ ترسیدم. ترس و کنجکاوی توامان در من شکل میگرفت.

دیگه تاب تحمل نداشتم... (یالله بگو دیگه). خودش لب به سخن گشود:

- حمید میدونی‌ چیه؟

- نه! چیه؟

آب دهانم رو قورت دادم. خودم هم باور نداشتم برای شنیدن حرفش اینقدر بی‌تاب باشم... (یالا بگو دیگه)..

- یه چند وقتیه که میخوام یه چیزی رو بهت بگم...

(این یعنی یک چیز مهم)...در اون لحظه کوتاه انتظار، یک حس غریزی آدم رو وادار میکنه به طرق ماورأ الطبیعی به حقیقت دست پیدا کنه. هجوم حدس‌ها و گمانه‌ها که ریشه در اتفاقات گذشته و شرایط حال دارد. گسترهٔ این گمانه زنی‌‌های لحظه‌ای وسیع هست. در این موضوع خاص این دامنه از این شروع میشه که میخواد بگه: (هیچوقت فکر نمیکردم تو رو اینقدر دوست داشته باشم.... تا ... هیچوقت فکرنمیکردم زندگیمون اینقدر مزخرف باشه ...)

- بگو عزیزم...انشالله خیره دیگه؟

- هوم م م م...شاید نه!

"گمانه زنی‌‌های منفی‌ بیشتر میشند، خیلی‌ بیشتر. صدای ضربان قلبم رو میشنوم و به واقعیت اضطرابم ایمان میاورم: "یه وقت نگه که دیگه من رودوست نداره؟ نکنه حوصله‌اش از این زندگی‌ سر رفته؟"

- بگو چیه عزیزم، نترس... تو که من رو نصفه جون کردی.

رگبار ناگهانی روی شیشه پنجره ضرب میگیره. برقی در آسمان، فضای داخل هال روشن میکنه و روشنی‌ شعله‌های شومینه رو به سخره میگیره.

با لحنی حاکی از اعتماد به نفس ادامه میده:

- من فکر می‌کنم...

صدای رعد و برق، با صحبت‌هایش در هم می‌‌آمیزند. حالا دیگر میشود گفت که حرفهایش هم پاییزی اند.

همه چیز پاییزی است...

پائیز ۸۸


Share/Save/Bookmark

Recently by persian westenderCommentsDate
مغشوش‌ها
2
Nov 25, 2012
میهمانیِ مترسک ها
2
Nov 04, 2012
چنین گفت رستم
1
Oct 28, 2012
more from persian westender
 
persian westender

Thank you Monda Jan

by persian westender on


It's great you found relief at the end.  

 


Monda

Dear PW

by Monda on

I could easily feel your anxiety and relief at the end of that half hour. Beautifully written.


persian westender

Thank you

by persian westender on


 ...for reading and for the feedback. 

 


divaneh

Melancholy

by divaneh on

Thank you PW. It felt like I was in the room and felt the same melancholy. Great read.