پل رو گذر


Share/Save/Bookmark

persian westender
by persian westender
22-Aug-2010
 

آسمان نارنجی بود. تشعشع آفتاب بر فلز‌های داغ پل بزرگراه چشمم را آزار نمی‌داد. بزرگراه پر بود از کامیونهای عظیم حمل زباله که بی‌ حرکت پشت سر هم ایستاده بودند و به هضم تمام عیار معنای ترافیک بزرگراه مشغول بودند. گویی روباتهایی رانندگان این کامیونها بودند که به شارژ کردن باطری‌های خود مشغول بودند. مثل همیشه فضا پر بود از بوی تعفن زباله و آشغال...

همانطور که به سمت پل روگذر گام بر میداشتم، چشم به پل دوخته بودم تا مگر او را جایی‌ ببینم. میعادگاه ما این پل لعنتی سبز متعفن بود. درست چهارده قدم مانده بود به پل فلزی که اورا یافتم. انگار از غیب ظاهر شد...کاملا ناگهانی. در میانه پل سر برافراشته بود با موهایی طلایی و افشان که نسیم در آنها میپیچید. خمّ شده بود و مرا و چشم انداز کامیون‌های زباله را می‌نگریست.

بی‌ درنگ دستی‌ برایش تکان دادم. در پاسخ، لبخندی را نثارم کرد که خوب میشناختمش. بهتر ازخودم...بهتر از هرچیز دیگری در این جهان، این لبخند را می‌شناختم. اگر هرچیز در این در این دنیای مزخرف برایم گنگ و نامفهوم بود، این لبخند، این لبخند لعنتی قابل درک‌ترین بود و کاملا کود میک سنس...

بی‌ درنگ پله‌ها را دوتا یکی‌ کردم. برای دیدنش تاب نداشتم. نفس نفس زنان پله‌های فلزی دوّار پل راکه گویی به فضای یک کهکشان لایتناهی متصل بودند را طی کردم. هر گام من صدایی بم را از این پلها بر می ا نگیخت که با صدای نفس‌های در شرف بند آمدنم همخوانی داشت. بی‌تاب بودم در یک جمله، بی‌ تاب...

بالاخره رسیدم.

در میانه پل روبروی من ایستاده بود. خاموش با دامنی بلند و چین چین و با نقش‌های بته جقه. لبخندش همچنان بر لب بود. بسیار پر معنا و بسیارنافذ. اصلا یک چیز عجیب در این دختر بود که مرا افسون کرده بود. مثل یک چیزاساطیری. هوش سرشار و اعتماد بنفسی که داشت مرا میگایید. نه این که خود را درمقابل او خوار و زبون بیابم، بلکه در کنار او برعکس کامل میشدم، او مرا در خود میپذیرفت با احاطه یی کامل مثل یک... مثل یک... اصلا ولش کن.

به هم که رسیدیم یکدیگر را در آغوش گرفتیم. چیزی از بوی تعفن زباله‌ها به مشام نمیرسید...هوا پاک پاک بود. در آن لحظهٔ استثنائی، الهام بخش ونفسگیر، همه چیز درست بود. درست درست.

اگر هم نادرست بود، با آن آغوش بزرگ که مرا به تمامی در برمی‌گرفت، همه چیز درست میشد. اصلا او درست کننده جهان بود..خود خدا در قامت یک زن.... نرمی سینه و گرمی‌ گردنش را در بند بند وجودم حس می‌کردم ...

...

اکنون از آنسوی پل روگذر فلزی سبز مغز پسته‌ای دست در دست پایین میآییم...آخرین گام ما بر پله‌ها حرکتی اسلوموشن دارد.

آسمان از نارنجی به سرخی میگراید. از زیر چشم او را میپایم که از پله‌ها آرام پایین میاید. نیمرخش به همان اندازه زیباست که تمام چهره او...همچون یک پرنسس با نوک انگشتانش دامنش را کمی‌ بالا گرفته که به زیر دامنش نلغزد.. تمام پله‌ها را اینک در نوردیده ایم. تمام پله‌ها را که به فراخنای دنیای خاکی است...

پای که بر پیاده رو می‌گذاریم، کامیونهای حمل زباله به احترام ما بوق میزنند. چقدر با شکوه!

هوا بتدریج تاریک میشود و این درست همان چیزی است که ما میخواهیم....

مرداد ۱۳۸۹


Share/Save/Bookmark

Recently by persian westenderCommentsDate
مغشوش‌ها
2
Nov 25, 2012
میهمانیِ مترسک ها
2
Nov 04, 2012
چنین گفت رستم
1
Oct 28, 2012
more from persian westender
 
persian westender

You're very welcome

by persian westender on


  ...to this journey Jahanshah!

 Mamnoon 

 


Jahanshah Javid

Wonderful

by Jahanshah Javid on

Was with you all the way... lovely.