STORY

آزادی سرود فرشتگان است

ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم

05-Apr-2011
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت. ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان>>>

STORY

پل مدیریت

گوسفند داری همه اش خیره! حتی پشگلش هم پر سوده

03-Apr-2011 (one comment)
پیرمرد کنار دست راننده جا به جا شد. به دقت نگاهی به صورت شوفر جوان انداخت و گفت: من پل مدیریت پیاده می شوم. راننده با بی حوصلگی اصلاً نگاهش هم نکرد و زیر لب غرغر کرد: باشه! پیرمرد بدن نحیفی داشت با کله ای به اندازه توماس مان. دماغش مثل بینی مجسمه های جزیره آستر بود. راننده قیافه مچاله شده ای مثل ادگار آلن پو داشت. به همان عنقی>>>

TEHRAN

حاج خانم، دستتون درد نکنه!

چند درس جنده بازی‌ در تهران

27-Mar-2011 (73 comments)
چادرش رو که ور داشت، بجای هلو بیشتر به هندونه میزد. بدک نبود، اما از بر‌آمدگی شکمش میشد حدس زد که یک دو باری زاییده. سی‌ و چند ساله، با موی قهوه‌ای و چشمان میشی‌ ... صورت گرد و پوست سفیدش جذاب بود و دلنشین. تعارف کردم که؛ "چیزی میل دارید؟ شربت، شیرینی‌ یا شراب؟">>>

STORY

 چهار فصل

صبحی بر می خیزی و می بینی که زمین مانند بستری شده از پر قو

25-Mar-2011 (one comment)
دلم می خواهد که تو بهار قشنگ شهر مرا ببینی. آی که چه لذت بخش است. به اندک زمانی شاخه های ترد باریک و خشکیده گره گره می شوند. این گره ها بزرگ می شوند چنانچه تو خیال می کنی هر شاخه تسبیح بلندی ست با دانه های گرد منفصل. و راستی که تسبیح اند. خوبتر که نگاه کنی و دل به دانه ها بدهی تسبیح آن جوانه های کوچک مچاله را می شنوی که آرام آرام سر از سجده کردگار برمی دارند و در رقص آرام سبکشان در شکفتن، شادی می پراکنند>>>

STORY

Mother and Child

It was a happy decision, but not too many people saw it that way

23-Mar-2011 (5 comments)
One summer I worked at a summer school. It was a good job, because there were kids. There was also a young mother of one of the boys who had to stay in the class in the morning otherwise the boy would feel too terrible. The boy was five. His name was Benny. He was a great man when his mother stayed in the class. He never got in anybody's way and he could join in with what anybody was doing. He didn't draw any distinctions, between boys and girls, between the boys who played sports outside and the ones who looked for ants>>>

EYD

شیرینی‌ عید با معلم نقاشی‌

قهوه ترک، سیگار بهمن و نون خامه‌ای ...

21-Mar-2011 (12 comments)
در این اوضاع و احوال، تهران فقط در ایام عید قابل بازدید است. سال پیش، هوا ملایم و لطیف بود؛ مثل همان موقع که آقا محمد خان عاشق پایتخت جدیدش شد! همه زده بودند بیرون، و جمعیت شهر رسیده بود به حداکثر ظرفیت مجاز برای زیست انسانی‌ - یعنی‌ چیزی حدود دو میلیون. مسیر سرازیری از پارک ساعی تا کافه نادری را پیاده آمدم؛ که بنظر من، بهترین روش برای لذت بردن و شناختن هر شهری ست>>>

STORY

Newspapers & Cigarettes

She took him to Karbala once before

14-Mar-2011 (2 comments)
Kal-Abbas is mad. Stark naked, like the day he was born, he runs out of his tattered house into the street, hollering at the top of his lungs. He curses at the people, as they try to get out of his way. When he sees women, Kal-Abbas stands still, leering. They scream and run away, holding on tighter to their chadors. He yells and runs after them, schlepping his bare feet over the hot & dusty asphalt. The neighborhood kids stop playing ball and follow him, laughing and screaming: “Divooneh! Divooneh !” Kal-Abbas beats his chest and wiggles his wrinkled penis, repeating: “Divooneh! Divooneh!”>>>

STORY

The Ambassador

“Your caviar ruined me, Hatefi,” I whispered

11-Mar-2011 (14 comments)
Hatefi was an assistant to a friend of the family stationed in the London embassy. He had been told to look after me, and he did so with great kindness. He also enjoyed taking time off from the office to take me and himself sightseeing. He liked to talk, and teaching me the ways of the world gave him a good excuse. We arrived at the embassy and walked up to the reception hall, the rumble of party chatter all around us. The ambassador was at the entrance, greeting the guests>>>

STORY

پزشک بدون مغز و زن بدون آب

هر کدوم یه دبه بیست لیتری دست گرفتیم و رفتیم به سمت رودخونه

11-Mar-2011 (5 comments)
براش مشروب و شام خریدم، و یه قصه کاسب شدم. رشتی بود، ولی‌ جین و تونیک رو به سبک انگلیسی‌‌ها می‌‌خورد؛ بدون یخ! دستهای پینه بسته و صورت چرمینش، آدم رو به یاد عمله‌های لر می‌‌انداخت. صداش اما خیلی‌ گرم بود، و چشماش شادابی کودکانه داشت. ماهی‌ دم سیاه (داسی) کیپ تاون رو با سالاد خیار‌گوجه محلی ... که عین سالاد شیرازی خودمونه ... به اشتها می‌‌خورد و با پیشخدمت‌ها به زبون "سواحلی" شوخی‌ و خنده میکرد>>>

DESIRE

هوس تازه

سکس بی دغدغه و بی بهانه

11-Mar-2011 (8 comments)
قرار عشق بازی را در ترن شمال غربی گذاشتیم. راس ساعت به ایستگاه قطار رسیدیم. در کوپه ی بی - چهار نشستیم. تا به خانه برسیم سه ساعت و چهل و هشت دقیقه وقت داشتیم. قرار گذاشته بودیم که نیمه لباس هایمان را در بیاوریم و کاری با نیمه ی دیگر نداشته باشیم تا به حس واقعی اش برسیم. همین که ترن شروع به حرکت کرد شروع به بوسیدن لب های همدیگر کردیم>>>

STORY

 اگه منو دوست داشتی

خدایا منو خر کن ولی گیر آدم خر ننداز

09-Mar-2011 (3 comments)
دستت درد نکنه که یادآوری کردی به خاطر من چه ها کردی. یک کلمه نگفتی من به خاطر تو چه کردم. تو نمی خوای مشکل منو حل کنی. می خواستی مشکل خودت رو حل کنی. حرفات مونده بود سر دلت. نکنه خدایی نکرده یه غمی هم رو دل تو سنگینی کنه. گناه داری والا. اونم می خواستی بریزی سر من که ریختی. همچین که دلت می گیره می گی نکنه اون فلان فلان شده باکیش نباشه>>>

STORY

زیرپوش ایتالیایی

دیگر از پرداخت 835 دلار اصلاً ناراحت نیستم. زیر پوش ایتالیایی جواب داده بود

04-Mar-2011 (7 comments)
شش ماه بعد از انقلاب، اژدر سردرگم بود. در همان موقع دولت آمریکا اعلام کرد که افسران نیروهای مسلح و پلیس ایران از سرگرد به بالا می توانند به راحتی به آمریکا مهاجرت کنند. داستان از آنجا جدی شد که تعدادی از دوستان نظامی اژدر تصمیم گرفتند با استفاده از فرصت به دست آمده خود را بازخرید کرده و به آمریکا بیایند. اژدر در مسیر گردباد حوادث قرار گرفت و طوفان ما را آورد اینجا. کالیفرنیا>>>

DREAM

زن های مست باردار

کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد به جز گربه ی خانم میشیگان که خونسرد در حال سیگار کشیدن بود

27-Feb-2011 (2 comments)
کلاه تازه ام رو سرم کردم تا در برابر سرما و باد تندی که رو به صورتم می وزید از من محافظت بکند. باد همه پلاستیک های غذایی را که مست ها به خیابان ریخته بودند را به سمت دریا می برد و کلاه قشنگم از پره ی گوش هایم به گرمی نگهداری می کرد و حس اینکه سوار ماشینم بشوم را از من می گرفت چون دلم می خواست رو به باد بیایستم و تخمم هم نباشد که قرار است چه سرنوشتی در انتظارم باشد>>>

GIANT

من و دوست غولم

با يك ماچ نمي شد همه اش را بوسيد

23-Feb-2011 (9 comments)
دراز كشيدم رو كاناپه و سرم را گذاشتم رو شكم نرم و گنده آقا غوله. شكمش عين بالش بادي سفري بود. از آن هايي كه وسطش قد يك كله گود شده. قشنگ سرم رو گودي ناف غول جونم كيپ شده بود. او هم داشت موهاي مرا بهم مي ريخت. به خيال خودش داشت نوازشم مي كرد. اينقدر ترسيده بودم كه شرايط حرص خورن از اينكه يكي با دست هايي به آن گنده گي موهايم را درهم و برهم مي كند و مي كشد و مي كَنَد را نداشتم>>>

FISH

ماهی

آنی شده بودم که دلم می خواست

21-Feb-2011 (9 comments)
از جنگل پشت خانه، هوای فشرده از باران به داخل خانه هجوم می آورد تا کاری کند که ماهی ها، دور سرم شروع به شنا کردن کنند. از صبح که بیدار شدم دلم هوس ماهی شدن کرده بود. هر کاری که کردم نه پولکی در آوردم و نه فلسی برای غوطه ور شدن در آب رودخانه ی جزیره.>>>