ANT
کم کم ازش خوشم میاد. کم کم عاشقش شدم.
به گمونم یه مورچه رفته تو مخم. آره رفته. شک ندارم که یه مورچه نر سیاهِ نازک رفته تو مخم، فقط نمی دونم چه طوری. اول باور نمی کردم. آخه هیچ وقت نشنیده بودم مورچه بره تو مخ کسی. شاید یه بعد از ظهر آفتابی تو بالکن چرتی زدم. شاید یکی از مورچه های روی هِرِّی دیوار از ردیف مرتب مورچه ها خارج شده و اشتباهی رفته تو گوش یا دماغ من
>>>
DRAMA
نمایش چند پرده ای بی مقصد - غیر مغرضانه و کاملا بی طرفانه!
فکر کنید جنگ هسته ای شده یا میکربی یا اصلا موجودات فضایی حمله کردن. هیچی از یک کشور نمونده به جز اداره سانسور که به همه چیز کار داره وچند تا از شما ها و من . با همه ابنا با توجه به انقراض نسل انسان ها، بنده فرصتی دیدم که شاید به آرزوم برسم و بتونم نمایشی رو در تماشاخانه قدیمی شهر بر پا کنم. البته باز هم با همه این تفاسیر، به لطف اداره سانسور آبی از گلوی ما به خوشی پایین نمی ره اما
>>>
STORY
از اوایل سال 1350 من و همکارانم در سراسر ایران شدیم کارمند رسمی ساواک
الان که خوب به گذشته ها نگاه میکنم، می بینم که بزرگترین شاهکار دوران سلطنت محمد رضا شاه تربیت متفکران و نظریه پردازان مسلمانی است که نظیرشان در جمهوری اسلامی پیدا نخواهند شد. دکتر علی شریعتی (که با بورس دولتی برای تحصیل به پاریس رفت)، دکتر عبدالکریم سروش (دارای تحصیلاتی کاملاً انگلیسی که مهمترین کتابش را تحت عنوان تضاد دیالکتیکی قبل از انقلاب به چاپ رسانید!)، مرتضی مطهری (استاد دانشکده الهیات دانشگاه تهران واز پدران فکری انقلاب اسلامی) سروش و دهها نفر دیگر
>>>
GIANTS
دیگر از هیچ غولی نمی ترسم چون می دانم همه ی آنها قلبی دارند به وسعت تمام مهربانی های جهان
اصلن مهم نیست که درست همین حالا پرنده ای از بالای سرت می گذرد، بی آنکه حتی نگاهت بکند. اصلن مهم نیست که در کناره های ساحل جزیره غول عاشقی غرق شده باشد بی آنکه حتی صدای آخرین آخش را شنیده باشی. اصلن مهم نیست که تو درحال گذار از وهم تاریخ گذشته ای باشی که حتی هجاهای بی صدایش خاطر عزیزت را مکدر کرده باشد. درست همین حالا دو کودکی را به یاد می آورم که پدرشان سر دار رفته است
>>>
STORY
مورچه ها بخشی از زندگی مردم "جزیره" شده اند. می بینی و نمی بینی شان
فکر به نابودی مورچه ها برای خیلی از مردم شهر به نوعی سرگرمی و بهانه ی زندگی تبدیل شده و برخی از شهروندان اصولن از حضور مورچه ها نگران و پریشان نیستند؛ خوب جانم! مورچه ها هستند، چه کنیم؟ این بیچاره ها سرشان به کار خودشان بند است و آنقدرها هم که گفته می شود، آزاری ندارند! فکر نمی کنید اگر مورچه ها را زیبا ببینید، گاه مفید هم بنظر می رسند؟!
>>>
LIFE
You've got to leave room in romance for people to not know what they're doing. I understand that. You've got to leave room for people to feel whatever they feel and act in a moment on account of that. I know it. I know it and I am generally in favor of it as a rule. I was sitting in Martin Mack's on Haight Street at 7:30 on New Year's Eve and I fell into a conversation with a girl who was also there by herself. We talked a little and danced a little. It was New Year's Eve
>>>
STORY
من دل در گرو آن پیرمردی دارم با ریش سفید و بلند که کتابش را زیر بغلش گرفته
خانه من درست در تقاطع سه چهارتا خیابان مهم واقع شده که همگی ختم می شوند به یک میدان کوچک. با خودم فکر می کردم چطور وسط تقاطع به این پیچیدگی فقط یک میدان کوچک ساخته اند. میدان کوچک است، خیلی کوچک ولی یک مجسمه بزرگ و با شکوه وسط باغچه قشنگش کار گذاشته شده. مجسمه برنزی از یک سوار دلاور با یک اسب بزرگ زیبا
>>>
STORY
The dust burned my eyes and choked my throat. I wanted to throw up
The books were piled on the floor, and on my desk. I added a label to each pile, so Auntie would know what to do. The stack of encyclopedias was the tallest; the concrete proof of my tendency to learn about archaic cities, non-existent countries, dying volcanoes, or to imagine dead men’s lives. I leafed through my art books, and my heart beat faster as I discovered a new painting of Chagall that I hadn’t seen before; a man in tuxedo held the hand of a woman in pink, smiling, but the woman was floating in the air and the man didn’t seem surprised by her ability to fly
>>>
LIFE
این روزها از دایره عادت گذشته ام خارج شده ام. به جاده ای پا گذاشته ام که اصلن به هیچ عنوان بی انتها نیست
این روزها هر کاری که دلم می خواهد انجام می دهم چون به جادوی بزرگی دست یافته ام که توان حتی به کلمه رساند نشان را هم در خودم نمی ببینم. اصلن چرا باید به زبان بیاورم وقتی این همه آسان پیچک درونم را باز می کند و کاری می کند که حس کنم راه نفس کشیدنم بازتر شده
>>>
STORY
دیدم ای وای چقدر وقت است همینطور دور خورشید دارم دور می زنم
طبق برنامۀ هر روز صبح، لباس دویم را پوشیدم و برای ورزش از خانه زدم بیرون. به جادۀ خلوتی رسیدم که همیشه در آن تمرین می کنم و شروع کردم به دویدن. بعد از مدتی حس کردم جاده داره انحنا پیدا می کنه و این حالت انحنا هی بیشتر و بیشتر می شه. انگار داشت اتفاقی می افتاد. حواسم را خوب جمع کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم؛ دیدم زمین زیر پایم به اندازۀ یک توپِ بزرگ شده! خواستم بایستم، گفتم امکان داره از روی این توپ پرت بشی پائین
>>>
STORY
"I don't like the way they read things like this. About women in Iran."
The two boys sat in the library after school. The newspaper on the table was opened to an article about their country. "Iran Sentences Woman to Death by Stoning," it said. They had read it. It was difficult to go straight to their chemistry homework after reading it. "I don't remember hearing about stoning when we were still there," Mohammad Reza said. "You were probably too young," Keyvan said
>>>
STORY
پیامها را که بیشتر خواند و به عکس های ارسالیش دقت کرد تازه فهمید چه دسته گلی به آب داده است
همه دوستان آقای منوچهر یاسین زاده آشتاب معروف به مایکل آشتورن که مدت 52 سال مقیم آمریکاست کنجکاو بودند بدانند چرا مایکل بعد از این همه مدت دوری از وطن قصد دیدار از ایران دارد. مایکل برای اولین بار از بدو ورودش به آمریکا، به سرش زد برود ایران و در میدان اصلی شهر محل تولدش در حالی که ساختمان قدیم شهرداری را در پشت سر دارد، عکسی به یادگار بگیرد و برگردد
>>>
AMERICA
"I think it will help me figure out how to be their father in America"
They walked to the creek and on the way Hassan thought that his children looked like they'd forgotten all about the attendants though he knew of course that they hadn't. He had thought his children would hear the stories and see only the princes and princesses but they had seen the attendants. The thing he wondered if his heart could match was the way they talked to each other as if it was obvious. They talked like they had already been seeing them before they heard the story
>>>
LIFE
مارگریتا با نوازش سرم، بیدارم کرد. منگ کابوس با چشمان نیمه باز گفتم: «اعدام شدند؟» با قطره اشکی که از چشمان مارگریتای انگلیسی به صورتم چکیده شد، از روی تخت بلند شدم. زیر دوش رفتم تا از خواب - بیداری ام بیدار شوم. با اینکه آب کافی به روی تن و صورتم ریخته می شد، حس می کردم دلم می خواست آنقدر آب باشد که غرقم بکند
>>>
STORY
نمیخوام بگم آره پسر، من یه روزی میخواستم بنویسم اما...
بس که صدای هواکش کافه بلند بود هیچ کس صدای خودش را نمیشنید. درست ده دقیقهای میشد که داشتم برایش حرف میزدم. از دست کارهایش کلافه بودم و نمیدانستم در سرش چه میگذرد. رو به رویم نشسته بود و چیزی نمیگفت. خیلی خونسرد سرش را پایین انداخته بود و فیلتر پیپش را عوض میکرد. انگار نه انگار که بیست و پنج سال است با هم رفیقیم و تمام این مدت نزدیکترین دوستش بودم و حالا نگرانش هستم
>>>