مارگریتا با نوازش سرم، بیدارم کرد.
منگ کابوس با چشمان نیمه باز گفتم: «اعدام شدند؟»
با قطره اشکی که از چشمان مارگریتای انگلیسی به صورتم چکیده شد، از روی تخت بلند شدم.
زیر دوش رفتم تا از خواب - بیداری ام بیدار شوم. با اینکه آب کافی به روی تن و صورتم ریخته می شد، حس می کردم دلم می خواست آنقدر آب باشد که غرقم بکند. این همه مرگ، این همه نفس بریدن شدن در زیر طناب دار امان روز و شب های مرا بریده.
مارگریتا گربه و گوستاو را بیدار کرده بود. پنجره های خانه را تمام قد باز کرده بود تا بوی مرگ از چهار دیواری بیرون برود. دست هایم را نگاه می کردم. جرات نمی کردم به گردنم دست بزنم. حس خفه شدن او فکرم را مشغول کرده بود. از زیر دوش در آمدم تا قبل از آنکه در رویای به دار کشیدن او غرق بشوم به مارگریتا بگویم که یادش رفته بود دیشب دعا بکند. سه شب قبل برای لطیف آه کشیده بود و لطیف از به دار کشیده شدن برای چند روز نجات پیدا کرده بود.
گربه ی خانم میشیگان سیگار هاوانایش را روشن کرده بود. پرهای گوستاو نایی برای پر کشیدن نداشت. مارگریتا در حالی که با دستمال بزرگی صورتش را پاک می کرد گفت: «باید برای مرگ و شنیدن خبر خفه شدن همیشه آماده باشی.»
خودم را خشک کردم. میز صبحانه را با کمک هم درست کردیم. دستی به سر گربه و گوستاو کشیدم. لبخند خفیفی زدم و گفتم: «این نیز می گذرد.» در ته دلم خودم را نهیب زدم که باز هم دل خوشی به خودت دادی.
مارگریتا گلدان کوچک یاس را به روی میز گذاشت. با مهربانی موهای بلندش را نوازش کردم. «گلدان یاس را از کجا پیدا کردی دختر انگلیسی؟»
با خجالت و خنده گفت: «من ساحره ام. هر چه را که باعث شود تو به زندگی لبخند بزنی انجام می دهم ولی باور کن نمی توانم از مرگ کسی فرسنگ ها دورتر از جزیره جلوگیری بکنم. من معذرت می خواهم.»
صورتش را بوسیدم. «نه عزیزک انگلیسی من، به خوبی می دانم کاری از دست تو بر نمی آید. آقای ابلیس و حتی همین خدای کله پوک هم گاهی اوقات یادشان می رود که نباید گذاشت کسی نفس کشیدن از یادش برود.»
باران پشت پنجره شروع به باریدن کرد. سقف شیشه ای اتاق خواب پر از صدای آرام کننده باران شد. منگ صدایش شدم. امروز حال خوشی ندارم. اصلن حالم خوب نیست.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Mercee aziz
by Monda on Fri Dec 31, 2010 11:18 AM PSTSalaam mano be doost haat, garm-tar ham mitooni bekoni :)
shadi va eshgh back at you dear.
My Lady
by hadi khojinian on Fri Dec 31, 2010 11:11 AM PSTآخه قربون تو برم من ، تو هم ماندا هستی و هم لیدی و تعارف معارف هم ندارم . سلام گرم تو رو به همه ی قهرمان های داستان هایم می رسانم . برای تو شادی و عشق فراوان آرزو می کنم
Lidi kiyeh Hadi jan?!
by Monda on Fri Dec 31, 2010 10:12 AM PSTThis friend's name is Monda (not short for anything, just Maandaa :o)
Aziz I wish you a most inspiring year full of memorable adventures. Send my hugs to Margerita, and Marcia, as well as Gustav and Ms. Michigan's cat.
لیدی جان
hadi khojinianFri Dec 31, 2010 01:30 AM PST
باور کن که بدون دوستانم از پا می افتم . دوستانی مثل تو که از مایل های دورتر زبانم را درک می کنند و به باورم می افزایند که زندگی همجنان ادامه دارد . می نویسم چون تنها راه نفس کشیدنم نوشتن بی امان است . سال پر برکتی برایت آرزو می کنم لیدی جان من
برای هممون خیلی دلم میسوزه
MondaThu Dec 30, 2010 10:09 PM PST
چه اونایی که نفس نمیکشند و چه اونایی که نمیفهمن نفس کشیدن یعنی چی...
هادی جان، چقدر خوشحالم که دوستان خوبت دورت هستند. هروقت وحشتت میگیره، فقط نفس بکش و بنویس.
خفگی در ساعت شش صبح
hadi khojinianThu Dec 30, 2010 01:11 AM PST
ممنون رفیق جان
با هر نفسی که می گیرند
divanehWed Dec 29, 2010 03:55 PM PST
گویی نفس تو را می گیرند. با سپاس از این نوشتۀ پر احساس.
نازی جان
hadi khojinianWed Dec 29, 2010 02:54 AM PST
چه قشنگ نوشتی لیدی جانم . حتمن فرزندش این روزهای پر دلهره و دردناک را فراموش نخواهد کرد
اشک های ایرانی
Nazy KavianiWed Dec 29, 2010 02:00 AM PST
.
.
اشک من
اشک مارگریتا
اشک تو
اشک زینب صارمی
همه در هم میچکد
.
.
در عمق افسردگی
در حضیض نا امیدی
باید رفت
باید گفت
باید کاری کرد
.
.
آینده از آن فرزند زینب است
او بابابزرگ را فراموش نخواهد کرد
کابوس های شبانه
hadi khojinianWed Dec 29, 2010 01:54 AM PST
رفیق جان . سالهاست که کابوس ادامه دارد و باز هم ادامه خواهد داشت . مرگ و نیستی جزو قاموس حاکمیت خون و خون پاشی ست . غیر از میرا کردن ، اینان از هم پاشیده می شوند . نسل ما سالهاست کابوس می ببیند .
Nightmare
by Jahanshah Javid on Wed Dec 29, 2010 01:47 AM PSTPeople are sent to the gallows one after the other, day after day after day... how to they sleep? How to they look themselves in the mirror? Do they look themselves in the mirror?
The horror... endless horror.