گلوی فشرده


Share/Save/Bookmark

گلوی فشرده
by hadi khojinian
29-Dec-2010
 

مارگریتا با نوازش سرم، بیدارم کرد.

منگ کابوس با چشمان نیمه باز گفتم: «اعدام شدند؟»

با قطره اشکی که از چشمان مارگریتای انگلیسی به صورتم چکیده شد، از روی تخت بلند شدم.

زیر دوش رفتم تا از خواب - بیداری ام  بیدار شوم. با اینکه آب کافی به روی تن و صورتم ریخته می شد، حس می کردم دلم می خواست آنقدر آب باشد که غرقم بکند.  این همه مرگ، این همه نفس بریدن شدن در زیر طناب دار امان روز و شب های مرا بریده.

مارگریتا گربه و گوستاو را بیدار کرده بود. پنجره های خانه را تمام قد باز کرده بود تا بوی مرگ از چهار دیواری بیرون برود. دست هایم را نگاه می کردم. جرات نمی کردم به گردنم دست بزنم. حس خفه شدن  او فکرم را مشغول کرده بود. از زیر دوش در آمدم تا قبل از آنکه در رویای به دار کشیدن او غرق بشوم به مارگریتا بگویم که یادش رفته بود دیشب دعا بکند. سه شب قبل برای لطیف آه کشیده بود و لطیف از به دار کشیده شدن برای چند روز نجات پیدا کرده بود.

گربه ی خانم میشیگان سیگار هاوانایش را روشن کرده بود. پرهای گوستاو نایی برای پر کشیدن نداشت. مارگریتا در حالی که با دستمال  بزرگی صورتش را پاک می کرد گفت: «باید برای مرگ و شنیدن خبر خفه شدن همیشه آماده باشی.»

خودم را خشک کردم. میز صبحانه را با کمک هم درست کردیم. دستی به سر گربه و گوستاو کشیدم. لبخند خفیفی زدم و گفتم: «این نیز می گذرد.» در ته دلم خودم را نهیب زدم که باز هم دل خوشی به خودت دادی.  

مارگریتا گلدان کوچک یاس را به روی میز گذاشت. با مهربانی موهای بلندش را نوازش کردم. «گلدان یاس را از کجا پیدا کردی دختر انگلیسی؟»

با خجالت و خنده گفت: «من ساحره ام. هر چه را که باعث شود تو به زندگی لبخند بزنی  انجام می دهم ولی باور کن نمی توانم از مرگ کسی فرسنگ ها دورتر از جزیره جلوگیری بکنم. من معذرت می خواهم.»

صورتش را بوسیدم. «نه عزیزک انگلیسی من، به خوبی می دانم کاری از دست تو بر نمی آید. آقای ابلیس و حتی همین خدای کله پوک هم  گاهی اوقات یادشان می رود که نباید گذاشت کسی نفس کشیدن از یادش برود.»

باران پشت پنجره شروع به باریدن کرد. سقف شیشه ای اتاق خواب پر از صدای آرام کننده باران شد. منگ صدایش شدم. امروز حال خوشی ندارم. اصلن حالم خوب نیست.


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian
 
Monda

Mercee aziz

by Monda on

Salaam mano be doost haat, garm-tar ham mitooni bekoni :)

shadi va eshgh back at you dear. 


hadi khojinian

My Lady

by hadi khojinian on

آخه قربون تو برم من ، تو هم ماندا هستی و هم لیدی و تعارف معارف هم ندارم . سلام گرم تو رو به همه ی قهرمان های داستان هایم می رسانم . برای تو شادی و عشق فراوان آرزو می کنم  


Monda

Lidi kiyeh Hadi jan?!

by Monda on

This friend's name is Monda (not short for anything, just Maandaa :o)

Aziz I wish you a most inspiring year full of memorable adventures. Send my hugs to Margerita, and Marcia, as well as Gustav and Ms. Michigan's cat.


hadi khojinian

لیدی جان

hadi khojinian


باور کن که بدون دوستانم از پا می افتم . دوستانی مثل تو که از مایل های دورتر زبانم را درک می کنند و به باورم می افزایند که زندگی همجنان ادامه دارد . می نویسم چون تنها راه نفس کشیدنم نوشتن بی امان است . سال پر برکتی برایت آرزو می کنم لیدی جان من  


Monda

برای هممون خیلی‌ دلم میسوزه

Monda


چه اونایی که نفس نمیکشند و چه اونایی که نمی‌فهمن نفس کشیدن یعنی‌ چی‌...

هادی جان، چقدر خوشحالم که دوستان خوبت دورت هستند. هروقت وحشتت میگیره، فقط نفس بکش و بنویس. 

 


hadi khojinian

خفگی در ساعت شش صبح

hadi khojinian


ممنون رفیق جان 


divaneh

با هر نفسی که می گیرند

divaneh


گویی نفس تو را می گیرند. با سپاس از این نوشتۀ پر احساس.


hadi khojinian

نازی جان

hadi khojinian


چه قشنگ نوشتی لیدی جانم . حتمن فرزندش این روزهای پر دلهره و دردناک را فراموش نخواهد کرد  


Nazy Kaviani

اشک های ایرانی

Nazy Kaviani


.
.
اشک من
اشک مارگریتا
اشک تو
اشک زینب صارمی
همه در هم میچکد
.
.
در عمق افسردگی
در حضیض نا امیدی
باید رفت
باید گفت
باید کاری کرد
.
.
آینده از آن فرزند زینب است
او بابابزرگ را فراموش نخواهد کرد


hadi khojinian

کابوس های شبانه

hadi khojinian


رفیق جان . سالهاست که کابوس ادامه دارد و باز هم ادامه خواهد داشت . مرگ و نیستی جزو قاموس حاکمیت خون و خون پاشی ست . غیر از میرا کردن ،  اینان از هم پاشیده می شوند . نسل ما سالهاست کابوس می ببیند .  


Jahanshah Javid

Nightmare

by Jahanshah Javid on

People are sent to the gallows one after the other, day after day after day... how to they sleep? How to they look themselves in the mirror? Do they look themselves in the mirror?

The horror... endless horror.