عکس یادگاری

پیامها را که بیشتر خواند و به عکس های ارسالیش دقت کرد تازه فهمید چه دسته گلی به آب داده است


Share/Save/Bookmark

عکس یادگاری
by cyrous moradi
02-Jan-2011
 

همه دوستان آقای منوچهر یاسین زاده آشتاب معروف به مایکل آشتورن که مدت 52 سال مقیم آمریکاست کنجکاو بودند بدانند چرا مایکل بعد از این همه مدت دوری از وطن قصد دیدار از ایران دارد. مایکل برای اولین بار از بدو ورودش به آمریکا، به سرش زد برود ایران و در میدان اصلی شهر محل تولدش در حالی که ساختمان قدیم شهرداری را در پشت سر دارد، عکسی به یادگار بگیرد و برگردد. همسر و فرزندان، نوه ها و دوستانش این انگیزه را مسخره و اتلاف وقت میدانستند و به مایکل توصیه میکردند با صرف کمترین هزینه و صرفاً چند دقیقه وقت با استفاده از فوتوشاپ این کار را انجام دهد. به هر نحوی دلش می خواهد. عکس های زیادی از ساختمان شهرداری مورد علاقه مایکل در سایت های مختلف اینترنتی موجود است و تمام مانورهای دلخواه مایکل را به راحتی می توان انجام و به برکت قابلیتهای فوتوشاپ عکس یادگاری مطلوب مایکل را تولید کرد.همسر مایکل استدلال میکرد که ایرانیهای مهاجر برای ابد تا مغز استخوان لجباز و یک دنده باقی می مانند حتی اگر اسامی غربی برای خود انتخاب کرده باشند.

مایکل که در سالهای دهه شصت میلادی به آمریکا مهاجرت کرده، از ایرانی بودن فحاشی و گفتگو به زبان غیر مودبانه را هیچگاه فراموش نکرده است به همه منتقدان خود پاسخ های دندان شکنی میدهد. در مورد معترضان، ضمن تاکید بر علاقه اش به مسافرت، طبق فرهنگ مرسوم، علاقه ویژه ای را به مادران و خواهران منتقدان ابراز و به همه تفهیم میکند که این موضوع ربطی به هیچکس ندارد. موضوع روز به روز جدی تر شد. مایکل حتی بلیت رفت و برگشتش به ایران را اوکی و همه چیز را برای شروع سفر مهیا کرد.

خانواده و دوستان مایکل به عنوان آخرین اهرم فشار بر مایکل اوضاع و شرایط سیاسی موجود در ایران را به مایکل گوشزد کرده و به وی تفهیم کردند که مسافرت یک ایرانی بعد از این همه مدت و آن هم با پاسپورت آمریکایی و اسمی فرنگی شبهه بر انگیز بوده و بهانه کافی برای زندان رفتن را فراهم خواهد ساخت. احتمالاً در تهران وی را جاسوس و عامل سیا تلقی خواهند کرد و وقتی زندان رفت، باید تا مدتها آب خنک بخورد. مایکل در مقابل این ایرادات، استدلال میکرد که در همه عمرش آدمی غیر سیاسی بوده و حتی با وجود آنکه بیش از 48 سال است که سیتیزن شده و میتواند در همه انتخابات ایالتی و ملی شرکت کند با اینحال ترجیح داده روزهای انتخابات به گردش و ماهیگیری برود تا به قول خودش اتلاف وقت در صف های رای دهی. جمله معروفی داشت در این خصوص: کون لق همه شون. از نظر داخلی هم هیچگونه توجهی به تحولات سیاسی کشور نداشت. حتی رویدادهای بهمن 1357 و خرداد 1388که به انقلاب و ناآرامی های زیادی منجر شد، مورد علاقه اش نبودند. نمیتوانست اسم کامل رئیس جمهور فعلی ایران را به درستی اداء کند. در هیچگونه تظاهرات و گردهم آیی های سیاسی ایرانیهای مقیم کالیفرنیا و لوس آنجلس شرکت نمیکرد. به قول خودش از همه آنهایی که به نحوی در سیاست مداخله میکنند، متنفر بود. مایکل مثل یک بچه مثبت همواره به ورزش، غذای خوب و صد البته مشروبهای عالی و معاشرت با دوستان، علاقمند بود. البته بالا تر از همه اینها به شغلش به عنوان معمار عشق می ورزید ودر کنارش عکاسی را خیلی دوست داشت که بخشی از حرفه اش محسوب میشد. به قول آمریکائی ها عکاسی را به عنوان اصلی ترین هابی خود میدانست و فکر میکرد در عکاسی از بناهای تاریخی مهارت دارد. با بررسی عکس هایی که از زوایای مختلف بناهای قدیمی میگرفت به قول خودش روح ساختمان را کشف و به طرز فکر معمارش پی میبرد. با آخرین پیشرفت های دوربین های دیجیتال عکاسی آشنائی کاملی داشت.

مایکل در ایران و به ویژه شهر محل تولدش دوست و آشنائی نداشت. وی بیشتر به ساختمانها و خیابانها و درختها و یادگارهای بی جان کشور محل تولدش علاقه داشت تا آدم ها. مطمئن بود که به راحتی خواهد توانست از تهران به شهرش برسد و بعد از چند روز گردش و گرفتن عکس یادگاری مورد نظرش به خوشی و خرمی به خانه اش در آمریکا برگردد. مایکل برای اینکه کاملاً لج دوستانش را در بیاورد رگ یکدندگی ایرانیش گل کرد و تصمیم گرفت در همه طول مسافرت لباس بلو جین بپوشد و در همه عکس های یادگاری از کلاه مورد علاقه کابوی های تکزاسی استفاده نماید. حالا دیگر همه تسلیم سرنوشت شده و امیدوار بودند مایکل هر چه زودتر به ایران رفته و با عکس های مسخره اش برگردد و همه به خصوص خانواده اش را از دلهره و ناراحتی نجات دهد.

مایکل خیلی ساده تر از آنکه فکرش را میکرد توانست ویزای مسافرت به ایران را بگیرد. به گمانش با وجود آنکه از پاسپورت آمریکائیش استفاده کرد ولی به دلیل آنکه سفارت ایران در واشنگتن در پرونده خود سابقه اش را به عنوان یک ایرانی ضبط کرده بود، اینکار به راحتی صورت گرفت. همه اعضای دفتر حافظ منافع ایران به زبان فارسی با مایکل صحبت کردند. اینها نوید دهنده سفر دلپذیری برای مایکل بود. تنها تفاوت مایکل با هم وطنان ایرانیش داشتن فقط یک ساک کوچک بود در حالیکه همه آنهایی که با وی از آمریکا عازم ایران بودند هر کدام تعدادی زیادی چمدان با خود حمل میکردند که معلوم نبود در داخل آنها چیست؟

مراحل سفر به راحتی طی شد و مایکل خود را در فرودگاه جدید التاسیس تهران یافت. به سادگی آب خوردن برای رفتن به شهر تاکسی گرفت و با کمال تعجب مشاهده کرد که با وجود آنکه موهای بلند داشته و لباس جین به تن کرده، هیچکس توجهی به وی ندارد. در طول راه فرودگاه تا هتل هم راننده تاکسی تو خودش بود و اصلاً علاقه ای نداشت تا با مایکل مثل آن سالهای دور تهران که رانندگان تاکسی از ابتداء تا انتها با مسافران خود معشور میشدند، اختلاط کند. مایکل دو سه روزی در تهران علاف بود. خیلی دلش میخواست با کسی همصحبت شود ولی دریغ از یک فضول و کنجکاو. همه انگار مسخ و کرخت بودند و علاقه ای به معاشرت با غریبه ها را نداشتند. مایکل زیاد در تهران توقف نکرد و عازم شهر محل تولدش در شمال غرب کشور شد. با وجود آنکه شهر کلی تغییر کرده و بر وسعتش افزوده شده بود ولی مایکل توانست به سرعت جهت یابی کرده و همه ساختمانهای قدیمی را که می شناخت دوباره ببیند. با وجود آنکه در اثر عدم رسیدگی اغلب آنها کلی آسیب دیده بودند، دیدار مجددشان برای مایکل شادی بخش بود عین دیدار دو دوست قدیمی. مایکل حتی مدرسه قدیمیش را که حالا اسمش به کلی عوض شده بود را به خوبی پیدا کرد و به یاد دوران شیرین دبستان افتاد. طعم ترش لواشک و گس به و خرمالو های تازه و مزه تلخ ترکه های آلبالوئی آقای ناظم، دوباره در ذهنش زنده شدند.

مایکل بعد از آنکه سه روز از اقامتش در شهرشان میگذشت تازه به ذهنش رسید که برای چه هدفی آمده است اینجا. زود تاکسی گرفت و خودش را به میدان اصلی شهر رسانید تا بعد از مدتها ساختمان شهرداری را مجدداً از نزدیک ببیند. تصمیم گرفت در هتلی که درست روبروی کاخ شهرداری بود اطاق بگیرد تا از پنجره اش همیشه بتواند بنای مورد علاقه اش را تماشا کند. یک آن، عین بچه های کوچک که از دیدن اسباب بازی جدید ذوق می کنند، در پوستش نگنجید ولی دیدن صحنه ای دلش را به درد آورد. عکس بزرگی از شخصیت انقلابی زینت بخش نما و به قولی فاساد ساختمان زیبای شهرداری شده بود و در نتیجه مایکل هر عکسی میگرفت آن تصویر نا مطلوب هم در پس زمینه قابل مشاهده بود. این چیزی نبود که مایکل می خواست. مایکل دیگه فکر اینجا را نکرده بود. تصور میکرد وقتی بر میگشت لس آنجلس و عکس هایی را که گرفته بود نشان دوستانش میداد چقدر دستش انداخته و مسخره اش میکردند که وی در حقیقت برای گرفتن عکس یادگاری با شخصیت انقلابی به ایران رفته و رنج سفر را بر خود هموار ساخته است. با دوربین دیجیتالی که داشت از دیدگاه های مختلف از نمای ساختمان عکس گرفت. میخواست زاویه ایی را پیدا کند که هیج اثری از عکس فرد انقلابی مورد نظر نباشد. پیدا نشد که نشد. غم و غصه عالم به دلش تلنبار گشت. به یاد بچگی هایش افتاد. حاجی لک لکی بر بالای درخت بلندی مقابل خانه شان لانه داشت. لک لک ها هر روز برای جوجه هایشان غذا آورده و نوک هایشان را با صدای بلندی به هم می زدند. مایکل هر روز ساعتها به حرکات لک لک ها زل میزد. ناگهان لک لک به همراه جوجه هایش پر کشید و رفت و دیگر نیامد. مادرش وقتی نگرانی مایکل رادید برایش توضیح داد که نباید ناراحت باشد. لک لک ها مهاجرت کرده اند و چند ماه دیگر بر میگردند. البته به شرطی که لانه سال قبلشان تغییر نکرده باشد. آنها لانه خود را نشان کرده و میروند. اگر چیزی اطراف لانه عوض نشود محال است آنجا را گم کنند. درست سال بعد همان موقع سرو کله لک لک ها پیدایشان شد. مادر راست میگفت.

مایکل حالا احساس لک لکی را داشت که خانه اش از بیخ و بن عوض شده بود. حتی نمی توانست عکس یادگاری مورد نظرش را بگیرد. بعد از چند روز بالاخره مایکل توانست با این مشکل کنار بیاید. این قضیه باید راه حلی داشته باشد. کافی است فقط چند دقیقه ای آن عکس لعنتی از مقابل نمای ساختمان محو شود و آن وقت... خیلی راحت می شود عکس گرفت. ساختمان شهرداری در بک گراند، بدون هیچ تصویر اضافه ای بر آن.

مایکل یاد دوران نو جوانیش افتاد و اینکه هر کاری را می شود در ایران انجام داد. کافیست سر کیسه را شل کنی. مادر بزرگش می گفت: پول داشته باش، سر سبیل شاه نقاره بزن. زمستان داشت از راه می رسید ولی عقل مایکل به چیزی قد نمیداد. از آن طرف همسر و فرزندانش از آمریکا نگران حالش بودند و اصرار داشتند که عکس دلخواهش را گرفته و زود برگردد. مایکل جرات نداشت برایشان توضیح دهد که اوضاع و احوال چندان مساعد نیست و فعلاً نمی تواند عکس محبوبش را بگیرد. تماس های تلفنی با همسرش اغلب به دعوا منتهی می شد. زنش اصرار داشت که دیدن پیرمردی 70 ساله با پاسپورت آمریکایی که فقط برای گرفتن چند تا عکس به ایران رفته به اندازه کافی مضحک و مسخره است و بهتر است زود از ایران برگردد و بیشتر از این خانواده اش را نگران نکند. مرغ مایکل فقط یک پا داشت. حتماً باید عکس های مورد علاقه اش را میگرفت.دوست نداشت دست خالی از ایران برگردد. اگر موفق نمیشد، تا زنده بود نمی توانست پیش دوست و دشمن سرش را بلند کند. مایکل تصمیم گرفت هر طوری شده راه حلی برای مشکل بیابد. از کودکی یادش مانده بود که قهوه خانه ها در ایران محل رفت و آمد هر جور آدمی است و صاحب قهوه خانه حلال اغلب مشکلات می باشد. قهوه خانه بزرگ روبروی ساختمان شهرداری بهترین مکان برای پیدا کردن کسی بود که می توانست گره مشکل را باز کند. مایکل هر چه در دبیرستان و دانشگاه راجع به روانشناسی خوانده بود یک جا جمع کرد و روزها به طور مرتب به قهوه خانه رفت تا اعتماد صاحب آنجا را به عنوان مشتری دائمی به خود جلب کند.سرانجام وقتی موقعیت را مناسب دید ضمن تعریف از چائی های خوش طعم و دیزی های خوشمزه ای که به مشتریانش میدهد، صحبت را به تصویر روی نمای ساختمان شهرداری کشانید و علاقه اش به گرفتن عکس های یادگاری را توضیح داد. مایکل آنقدر عاقل بود که اشتیاق باطنیش به محو عکس را با صاحب قهوه خانه مطرح نکند. صحبت را به کره شمالی کشانید و اینکه در همه تصاویری که از پیونگ یانگ پایتخت این کشور در مجلات منتشر و توسط خبرگزاری های نقل می شوند، همواره تصویر بزرگ رهبر مادام العمر کره شمالی و یا پدرش دیده می شود و اینکه تکلیف جهانگردی که بخواهد عکسی یادگاری بدون آنها بگیرد چیست؟ مایکل در این مورد دیگر زیاد صحبت نکرد و بحث را در مورد سرد شدن ناگهانی هوا و امکان بارش باران و برف در روزهای آینده ادامه داد. مطمئن بود که صاحب قهوه خانه پیامش را به خوبی گرفته است و دیر یا زود راه حلی خواهد یافت.

چند روزی از اختلاط مایکل و صاحب قهوه خانه گذشته بود که در یک بعد از ظهر ابری و سرد زمستانی، مایکل بعد از تماس تلفنی خسته کننده با همسرش به قهوه خانه آمده بود،احساس کرد شخصیت جدیدی در نزدیکترین میز صاحب قهوه خانه حضور دارد. یارو مردی بود تنومند و تا حدودی عنق و کم حرف. قیافه اش شباهت زیادی به گریم عزت الله انتظامی(مش حسن) در فیلم گاو داشت. با همان سبیل های دسته جارویی مشگی و ابروانی به سبک و سیاق برژنف. وقتی استکان چائی کمر باریک را در دستش میگرفت انگار مراسمی آئینی را انجام میدهد به دوردست ها خیره شده و در دو جرعه کامل محتویات استکان را بالا می انداخت و به اندازه تقریباً 4 میلیمتر چائی در ته آن باقی می گذاشت و بعد با لذت تمام ته مانده قندی را که هنوز تو دهنش بود به آرامی جویده و قورت میداد. صاحب قهوه خانه با اشاره سر به مایکل فهماند که بهتر است برود سر میز مرد مشابه انتظامی بنشیند.

دقایقی به سکوت گذشت. مرد سبیلو چندین بار سینه خود را صاف کرد و بالاخره به حرف آمد. من تو شهرداری کار میکنم. هر سال برنامه نظافت نمای ساختمان را داریم. میتوانم به خاطر تو چند هفته ای جلو بیندازم. بچه ها با زنجیر و طناب عکس را بالاتر میبرند تا شیشه های پشت سرش را تمیز کنند. فرصت خوبی است که تو بتوانی عکس های مورد علاقه ات را بگیری. می توانم این کار را سه روز طولش بدهم تا تو عکس های خوبی بگیری. هر دو ساکت شدند. مایکل به نشان تایید معامله و یا به قول خودش دیل، به آرامی داد زد: آی پسر بدو دو تا چائی دبش بردار بیاور! مرد سبیلو لبخند محوی زد. گربه سفید و سیاه قهوه چی خرناسه ای از سر نارضایی کشید، انگار به این معامله اصلاً راضی نبود. چشمان قهوچی آرام شد و شیشه های نوشابه را تو یخچال چید. مرد سبیلو داشت برای رفتن آماده میشد که شروع به صحبت کرد. صداش خیلی آرام بود و انگار لرزش تارهای سبیلش صدا را منتقل میکرد و از تارهای صوتیش ارتعاشی بر نمی خواست: هفته آینده سه روز متوالی دو شنبه، سه شنبه، چهارشنبه عکس را بالا می بریم. کارت را تمام کن. مایکل خیلی دلش می خواست بداند که در مقابل این خدمت چکار باید بکند. مرد سبیلو چهار دفترچه قسط وام های بانکی از جیبش در آورد و گفت: اینها مال همان کارگرانی است که قرار است عکس را جابه جا کنند. هر کدام چهار قسط عقب افتاده دارند. می توانی همه را در بانک روبرو پرداخت کنی. فکر نمیکنم برایت مبلغ درشتی باشد. خداحافظ. دفترچه ها را بعد از پرداخت میدهی به قهوچی. از این به بعد ما همدیگر را نمی شناسیم.مایکل از این معامله راضی بود. سرانجام داشت به پیروزی نزدیک میشد. از الان آماده می شد به محض تهیه عکس ها همه آنها را در صفحه مخصوص فیس بوکش بگذارد تا همه دوستانش بدانند که خالی نبسته بوده و برای گرفتن عکس های دلخواهش حاضر بوده با هر مشکلی مقابله کند.

مایکل از هر نظر خود را برای سه روز ایده آل عکاسی آماده کرد تا چند صد عکس در سه روزی که ساختمان موقتاً به حال طبیعیش بر میگشت تهیه کند و بلافاصله در معرض دید دوستانش قرار بدهد. روز های موعود فرا رسیدند. مایکل از صبح با دوربینهایش مقابل ساختمان شهرداری حاضر شد. کارگران به تصویر انقلابی بزرگ که سنگین مینمود زنجیر و طناب بسته و آن را بالا می کشیدند تا شیشه های پنجره های پشت سرش را به خوبی تمیز کنند. مایکل انتظار داشت که در این سه روز هوای آفتابی و بارانی و حتی بارش برف را هم داشته باشد تا عکس هایی دراماتیک از بنای تاریخی مورد علاقه اش همانگونه که دوست داشت بگیرد. همه چیز مرتب پیش میرفت. رهگذران اصلاً به کارش کنجکاوی نمیکردند و راحتش گذاشته بودند. کمترین وقت را صرف نهار میکرد و مثل بچه بازیگوشی به دنبال زوایای جالبی بود که بتواند عکس هایی با پس زمین های ابری، آفتابی و اگر شانس رو کنه برفی و بارانی، بگیرد. این سه روز خیلی سریع گذشت. مایکل عکس های دلخواهش را هم گرفت. خیلی خوش شانس بود. هر گونه سایه و روشن دلخواه و حتی برف و باران هم داشت. از هزینه ایی که پرداخت کرده بود کاملاً راضی بود. همه چیز به مایکل نوید بازگشتی پیروزمندانه به آمریکا را میداد.

چهارشنبه بعد از سه روز کار بی وقفه، در هتل محل اقامتش همه چند صد عکسی را که گرفته بود و در برخی از آنها خودش نیز حضور داشت با عجله نگاه کرده و برای نمونه 50 تا را برای انتشار در صفحه فیس بوکش انتخاب کرد. ساعت حدود 12 شب بود که همه 50 عکس را با ایمیل فرستاد به همسرش و اطلاع داد که می تواند تعدادی از عکس هایی را که اینقدر برایش زحمت کشیده بوده ببیند و چون از ایران به فیس بوک دسترسی ندارد عکس های ضمیمه شده را بگذارد در دسترس همه. برای تنوع هم که شده 15 تا از 50 عکس انتخابی به نحوی بودند که کارگران را مشغول کار و عکس انقلابی نیز آویزان از طناب و زنجیر نشان میداد. آن شب مایکل بعد از مدتها برای خواب راحتی به بستر رفت. دیگر کاری در ایران نداشت. همین فردا می توانست برگردد تهران و با اولین هواپیما از ایران خارج شده و به آمریکا برود. آینده به مایکل لبخند میزد.

مایکل خیلی هیجان زده بود. دوست داشت عکس العمل دوستانش را از دیدن عکس ها ببیند. آیا آنها حق میدادند که عکس های ارسالی ارزش این همه دردسر را داشته است و یا دوباره فحش بارانش میکردند که اینکار ابلهانه را به انجام رسانیده است و بهتر است گورش را گم کند و برگردد دو باره به آمریکا با مشتی عکس بی ارزش و کودکانه. اینباکس ایملش را که باز کرد از تعداد زیاد پیام هایی که باید می خواند تعجب کرد. اغلب عکاسان معروف جهان برایش پیام تبریک فرستاده و وی را عکاس بزرگی خطاب کرده بودند. مایکل داشت از تعجب دیوانه میشد. این عکس ها که کاملاً معمولی بوده و ارزش این همه جار و جنجال را نداشت. پیامها را که بیشتر خواند و به عکس های ارسالیش دقت کرد تازه فهمید چه دسته گلی به آب داده است. در چند عکسی که از کارگران در حال کار و عکس شخصیت انقلابی انداخته بود، با آسمان ابری و طناب و زنجیرهایی که آویزان بودند و فضای ضد نور ایجاد شده به نظر میرسید که شخصیت انقلابی طناب پیچ شده و با زنجیر دارد از مقابل ساختمانی که نمادی از گذشته و تاریخ است توسط مردم کنار برده می شود. همه عوامل طبیعی دست به دست هم داده و عکس های مایکل تبدیل شده بودند به تابلو های سیاه قلم نقاشان انقلابی قرون و هیجده و نوزده اروپا.

عکاسان معروف جهان از Galen RowellوMarc Adamus وJoe Cornish وCharlie Waite گرفته تا Michael Kenna و Art Wolfe برایش پیام تبریک فرستاده و ارزش کارهایش را خیلی بالا ارزیابی کرده بودند که فقط عکاسان حرفه ایی میتوانند به چنین خلاقیت های مهمی نائل بشوند. چیدمان عکس ها به صورتی کاملاً تصادفی از عکس هایی با زمینه های برف و باران و آسمانی غم گرفته و ابری تا فضائی کاملاً روشن و آفتابی با کارگرانی بشاش صورت گرفته بود که در مجموع معنای خاصی را به بیننده القاء میکرد. مایکل خیلی دلش می خواست بگوید که همه اینها شانسی بوده و وی بیشتر به عنوان هم آهنگ کننده عوامل طبیعی کار کرده است. شادی مطبوعی را احساس میکرد. فکر کرد که عکس هایش ارزش این همه درد سر را داشته است.پیامی از یک یک بیننده عکسهایش برایش خیلی جالب و معنا دار بود. وی در کامنتش کارهای مایکل را با عکس های هنری Horace Nicholas و یا William Klein مقایسه کرده و توضیح داده بود که در عکس های بارانی و برفی با پس زمینه آسمان ابری و تاریک عکس ها به بیننده این پیام را القاء می کنند که فضایی که در آن قرار دارند گذرا و موقتی است، این در حالی است که در عکس هایی که زیر آفتاب درخشان و آسمان شفاف و بدون عکس شخصیت انقلابی گرفته شده، پایداری پایان ناپذیری به چشم میخورد. یکی دیگر از دوستانش در کامنت خود مجموعه عکس های مایکل را بهتر از هزار صفحه متن ارزیابی کرده بود. یک آن از تصور اینکه همه اینها باعث بشوند نتواند به این زودی ایران را ترک کند بر خود لرزید. لپ تاپش را جمع کرد و همه خرت و پرتهایش را ریخت داخل ساک کوچک و جمع و جورش. برای آخرین بار از پنجره اطاقش به میدان غم گرفته شهرداری نگاهی انداخت. عکس شخصیت انقلابی مثل همیشه سرجایش درست مانند کیم ایل سونگ آویزان بود. مایکل احساس کرد که مورد غضب کیم قرار گرفته است.بک آپی از همه عکس ها را که روی فلشی کپی کرده بود، داخل کمد لباس جاسازی کرد تا روزی روزگاری اگر عمری باقی بود با نوه هایش بیاید و آن را برداشته و همه آن چند صد عکس را یکی یکی به نوه هایش نشان دهد. با تانی و احتیاط از پله ها پائین آمد تا چک آوت کرده و به تهران برود. بعد از مدتها احساس خوبی برای خوردن صبحانه مفصلی داشت. دو مرد قوی هیکل مثل گانگسترهای فیلم های پلیسی دهه 1930 شیکاگو با قیافه های در هم کشیده در لابی هتل نشسته بودند. اشتهای مایکل کور شد. با دقت تصفیه حساب کرد. پسری که پشت پیشخوان بود با قیافه ای شبیه دلارفروشان چهار راه استانبول، با نگرانی نگاهش میکرد. مایکل آب دهنش را قورت داد و گفت: یک تاکسی برام صدا کنید. میخواهم بروم ترمینال اتوبوس رانی. با اولین اتوبوس راهی تهران می شوم. پسره با چشمانی از حدقه در آمده به صورت مایکل زل زد و با لکنت گفت: نیازی به تاکسی نیست! نیست! آقایان وسیله دارند و تو را تا تهران میبرند.

یک اتومبیل سواری ولوو قدیمی که صندلی عقبش به اندازه کافی جا دار بود انتظارشان را می کشید. در عبور از میدان شهرداری مایکل نگاهی به قهوه خانه انداخت که شیشه هایش را بخار ماتی گرفته بود. از آن فاصله گربه قهوه چی را پشت شیشه تشخیص داد. خیلی دلش میخواست از گربه خداحافظی کند. از همان روز اول تردید را در چشمان گربه دیده بود. گربه به عاقبت کار امیدوار نبود. از اینکه به توصیه های گربه توجهی نکرده، اصلاً ناراحت نبود. خیلی دلش میخواست همین حالا قهوه خانه بود و یک چائی میخورد و به گربه می گفت اصلاً لازم نیست نگران باشد. هیچ حرفی تا تهران بین مایکل و آقایان ردو بدل نشد. تعدادی از عکس های مایکل هم اکنون در دسترس همه است ولی هیچکس حتی خانواده اش از سرنوشتش اطلاعی ندارند. هوای تهران آلوده است و همه چشم امیدشان به باران و برف است که به زودیها نخواهد بارید. گربه قهوه چی هر روز زل میزند به عکسی که روی نمای کاخ شهرداری آویزان است و نگران سرنوشت مایکل است.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
azad.k

آقا این کار

azad.k


آقا این کار خیلی خوب بود. هرچند نمیدونم که جریان وافعی بوده یا نه.

دمتون گرم


alborz

Thank you Mr. Moradi ...

by alborz on

... for your wonderful stories.  

I read them with great anticipation and they have never failed me.

Alborz


Anahid Hojjati

Thanks Mr. Moradi for a great story

by Anahid Hojjati on

I love the part that other famous photographers see some significance in the type of weather in each picture. I think your story might give people some ideas for their travel pictures.


maziar 58

..

by maziar 58 on

Thank you Mr. Moradi

Beautiful as usual .  Maziar