مورچهً ابدی

کم کم ازش خوشم میاد. کم کم عاشقش شدم.


Share/Save/Bookmark

مورچهً ابدی
by Fatemeh Zarei
10-Feb-2011
 

به گمونم یه مورچه رفته تو مخم. آره رفته. شک ندارم که یه مورچه نر سیاهِ نازک رفته تو مخم، فقط نمی دونم چه طوری. اول باور نمی کردم. آخه هیچ وقت نشنیده بودم مورچه بره تو مخ کسی.

شاید یه بعد از ظهر آفتابی تو بالکن چرتی زدم. شاید یکی از مورچه های روی هِرِّی دیوار از ردیف مرتب مورچه ها خارج شده و اشتباهی رفته تو گوش یا دماغ من. شما راه دیگه ای به فکرتون می رسه؟ من که جز این عقلم به جایی قد نداد. از دماغ هم بعید می دونم، حتما از همون گوش رفته تو.

حالا از هر جا که رفته الآن اون تواِ و داره پدر منو در می آره. زیر پوست سرم راه می ره. رو غشای مخم قدم میزنه، این جلو رو پیشونیم. داره دیوونم می کنه. قلقلکم می‌آد. شما چه می فهمید من چی می گم. آخه کی تا حالا مخش قلقلک اومده؟ الآن مدتیه که اون تواِ. تا بیام بفهمم چیه،چند وقتی طول کشید. کلي هم منتظر شدم تا خودش هرجور که رفته تو همون جورهم در بیاد که نیومد. دیگه رفتم دکتر.

"یه قرص براتون نوشتم خیلی ریزه. با احتیاط از وسط نصفش کنید صبح و شب بخورید."

"آقای دکتر مورچه کشه؟"

"نه جانم خواب آوره. به اعصابت فشار اومده. نیاز به استراحت داری."

تشکر کردم و از در اومدم بیرون. نسخه رو انداختم تو سطل دمِ درِ اتاقش.

کلهً بابات. معلومه که به مخم فشار اومده. تو یه مورچه بره تو مخت بهت فشار نمی‌آد؟

یه روز این قدر زیر پوست سرم راه رفت که کاملا می فهمیدم داره کدوم طرف می ره. ردش و می گرفتم و سر راهش مویی رو که داشت از دمِ ریشه اش رد می شد می کندم بلکه با ریشهً مو بیاد بیرون. دو ساعت بعد دیدم تمام کف سرم درد می کنه. اون کثافت هم داره واسه خودش جولون می ده. من هم مثل برق گرفته ها نشستم و دور و برم شده پُرِ مو.

البته همیشه هم بد نیست. از بعضی جاها که رد می شه خوشم می آد. مورمورم می شه.

آخیش موری یک کم اون ورتر. آها آها همون جا. پدرسگ گاز نگیری ها.

بعضی وقتا هم خیالات ورم می داره. این داره اون تو چی کار می کنه؟ چی می خوره؟ نکنه مخ من و مثل کاغذ بخوره. روزی چند بار می رینه به مخ من؟

دِ کثافت بیا بیرون دیگه.

اگه اون تو توله کشی کنه چه کنم؟ البته احتمالش خیلی کمه. درسته که مخ شبیه لونه مورچه ست ولی لونه مورچه که نیست. احتمال این که این اتفاق عجیب غریب یه بار دیگه بیافته مگه چه قدره؟ اونم دوباره واسه خود من. اونم عدل یه مورچه ماده که اینا با هم زاد و ولد کنن. نه بابا اصلا شدنی نیست، الکی غصه شو نخورم.

یه روز که تام و جری می دیدم، دیدم ماجرا بین یه موش و یه گربه و یه مورچه است. که مورچه هه کُلاً هیچ کاره اس. ای وای دارم می بینمش. به هر چیز و هر جا و هر کس که نیگا می کنم یه مورچه هم هست. دیگه از جلوی چشمم کنار نرفت که نرفت. انگار یه لنز با عکس مورچه جلوی چشم من کار گذاشته شده.

بعضی شبا از زیر پوست پیشونیم می آد پایین. تا پشت پلکم. اون وقت خوابای خوب می بینم. بهش عادت کردم. الآنا دیگه بیشتر پشت پلکمه. همش انگار یه مژه رفته تو چشمم. ولی به جاش مخم راحته. یه جورایی خوشم میاد.

می خوام یه چیز عجیب به تون بگم. مورچه ها صدا دارن. حرف می زنن و می خندن. جدی می گم. خودم شنیدم. الآن دیگه تمام سوراخ سمبه های مخ منو یاد گرفته. می دونه مرکز خاطراتم کجاست. حوصله اش که سر می ره شروع می کنه خاطراتم و زیر و رو کردن. کثافت به جاهایی دسترسی داره که من ندارم. یه چیزایی از اون زیر میرا در می آره که خودم یادم رفته. می ترسم یه جا من و لو بده. انگار یه نفر به دفتر یادداشت روزانه آدم دسترسی داشته باشه. بعضی وقتا معذب می شم یا خجالت می کشم از این که همه چیزو می دونه. آخه مرتیکه سراغ همه چیز میره و نمی تونم جلوش و بگیرم. دیگه همه کار می تونه با مخم بکنه. می تونه پیام های عصبی رو یه کم دست کاری کنه. بعضی وقتا الکی می خندم. بی جا و بی مورد.

"پدر سگ باز بازیت گرفته؟ دست از سرم وردار موری."

می خنده. هه هه هه می خنده. فقط این یک کارو خوب بلده. هه هه هه.

"موری مگه من مسخره باباتم؟"

"هه هه هه"

حرفاش خیلی مفهموم نیست. به نظرم از مغزم اطلاعات در میاره. آخه زبونم و از کجا بلده که بعضی وقتا یه چیزایی می گه؟ می خواد چیزی بگه میاد تو گوش میانی ام پشت شیپور اُستاش. بعضی وقتا موقع خواب یه حالی به مخم میده. یه جایی از مغزم و انگولک می‌کنه. کرخت می شم. یاد گرفته شب به خیرم رو جواب می ده.

خواب خوش.

و من خوش می خوابم. اگه بازیش می گرفت بیچارم می کرد. می‌گفت باهام بازی کن. منم مجبور بودم یه کاری کنم. یه بازی جالب مون اینه که من یه چیزی رو یه گوشه کناری قایم می کنم. اون پیداش می کنه. مثلاً یه قرقره رو تو کشوی آشپزخونه لای قاشقا قایم می کنم و اون تو مخ من شروع می کنه پی قرقره گشتن. اگه من به قرقره فکر نکنم نمی تونه پیداش کنه. کلافه می شه و اونوقت پدر سگ گاز می گیره. منم تقلب می رسونم. یک کم که به قرقره فکر کنم زود پیداش می کنه.

بعضی وقتا نمی تونم راحت به هر چی که دلم می خواد فکر کنم. ازش خجالت می کشم. می ترسم بفهمه. خوب بعضی چیزا دیگه اسرارمه نمی خوام کسی بدونه. همین باعث می شه غم و غصه هام کم شه. غم هایی که مربوط به اسرارم می شه و جرات نمی کنم به شون فکر کنم. این قدر به شون فکر نمی کنم که یهو می بینم دیگه غصه شو هم نمی خورم. پدر سگ هی می ره سراغ خاطرات و اطلاعات سکسی.

ای کوفت. مرض و هه هه هه. به تو چه. مگه خودت ناموس نداری موری؟ موری مگه دستم بهت نرسه. بالاخره که از اون تو در میایی.

کم کم دیگه ناراحتم نمی کنه. کم کم بهش عادت کردم. کم کم ازش خوشم میاد. کم کم عاشقش شدم. راستش خجالت می کشیدم که عاشق یه مورچه شدم. همچین که بهش فکر می کردم می فهمید. خودش و برام لوس می کرد.

"خودت و چس نکن موری میزنم چشمت و در می آرم آ."

"هه هه هه"

"دِ لامسب گوش وانستا"

"هه هه هه"

"موری"

"جونِ موری"

"دوستم داری؟"

"خیلی کم."

یه روز کله صبح تو خواب و بیداری دیدم غوغایی به پا کرده.

موری چه مرگته خودت و به در و دیوار می زنی؟ هر کی سیبیل داره بابای تواِ؟ مرتیکهً خر هر چی نقطه سیاه رو مخ من می بینی که مورچهً ماده نیست. مغز منو نمودی. موری جون مورچه های ماده بیرونن. تو بالکن زیر آفتاب. موری بیا بیرون قول می دم کاریت نداشته باشم. بیا بیرون بزار اقلاً ببینمت.

نمی دونم واقعاً دلم می خواد بیاد بیرون یا نه. نمیدونم اگه بره من چی کار باید بکنم. آخه کی تا حالا عاشق یه مورچه شده؟ اگه بره غصه می خورم. می دونم. رد پای کوچیکش رو تمام شیارای مخُم افتاده. دوستش دارم. هی فکر می کنم چشماش چه شکلیه، چه رنگیه. هی به مورچه ها یتوی بالکن خیره می شم ولی چشمی نمی بینم. اصلا انگار چشمی در کار نیست. مگه چقدره؟ یه نقطه که بیشتر نیست. ولی حتما چشم داره.نمی شه نداشته باشه.

اگر بره من گریه می کنم. می دونم که خیلی گریه می کنم. اون چی؟ اونم گریه می کنه؟ نه بابا فکر نکنم. نه اینکه دوستم نداره ها، نه. فکر نکنم مورچه ها بتونن گریه کنن. ولی خدا کنه اقلا بتونن ماچ کنن. یه ماچ کوچولو هم برام بسه. حالا تو چشاش نمی شه نیگا کرد اقلا کاش می شد دستشو گرفت. اه منم چه دیوونه ام. از هیچی چه توقع هایی دارم.

"موری جونم."

"ها"

"موری از من می ترسی؟"

"آها"

"خر نشو. آخه مگه من ترس دارم موری؟ دِ لعنتی یه چیزی بگو. کاش می شد یه دفه هم من برم تو مخ لعنتی تو ببینم تو اون مخ صاحاب مرده ت چی می گذره. آخه تف تو مخت موری یه چیزی بگو. موری دوستم داری؟"

"آها"

"تو که جیگرم و له کردی از بس رو مخم را رفتی. از بس عاشقتم. از بس دستم بهت نمی رسه. موری هوا خیلی خوبه. بین هزار تا مورچه یکی شون هم برام مثل تو نمیشه. الان هزارتاشون توبالکن زیر آفتاب دارن را میرن. چند وقته دیگه حشره کش نمی زنم به زیر گلدون ها و با جارو هم جمعشون نمی کنم. یکی شون خیلی قشنگه موری. مژه داره این هوا. بیا ببین. د لعنتی بیا بیرون دیگه."

"نمی تونم."

"چرا نمی تونی؟ هر جوری رفتی تو، خوب همونجور هم در بیا."

"خیلی تلخه برام. چطوری بگم بهت؟ نمی تونم همینطور با خیال راحت بذارم برم. بارها بهش فکر کردم دیدم نمی تونم. واقعا نمی تونم. تلخه. آخه دختر تو چرا گوشات و پاک نمی کنی؟"


Share/Save/Bookmark

Recently by Fatemeh ZareiCommentsDate
فردا قرار است شما بمیرید
-
Aug 20, 2012
Goodbaye Party
-
Aug 10, 2012
جیگر جون
-
Aug 03, 2012
more from Fatemeh Zarei
 
Princess

Something about this reminds me of Kafka's work

by Princess on

I have never read a sweeter account of somebody going crazy. (by crazy I mean both crazy crazy and majnoon

What I love about it is the way you describe the process of falling in love, the playfulness of it all. When we are ready to fall in love, it is effortless.

You have created two very endearing characters and the best part is how you humanize a tiny living creature. I keep looking at the face of the ant in the picture looking for the colour of his eyes. :) I loved it. What an imagination! Thank you for sharing this with us. 

 


Monda

خانوم کله‌ام خارش گرفت

Monda


از دست این مورچه‌های مردم آزار! چاره نیست مگر عاشق شدن.

  به انگلیسی میگن، if you can't beat them, join them 

 منتظرم ببینم بعدش چی‌ شد. مرسی‌.


Anahid Hojjati

Thanks Ms. Zarei, nice metaphor.

by Anahid Hojjati on

Dear JJ, I believe the ant is a metaphor for M. Zarei's love. His thoughts have really penetrated her brain and that is why she is talking about ant,. she does not mean an actual ant, it is a figurative ant. At least that is my opinion. Thanks Ms. Zarei for sharing.


Jahanshah Javid

Next

by Jahanshah Javid on

The ant became more verbal as the story went along. I wish the conversations had started earlier. And it's not exactly clear why she fell in love with the ant. Is it that he's mysterious and exotic? Or illusive and unattainable?

I wonder where your imagination will take us next.