صفر پناهی آموزگار بازنشسته بعد از 30 سال تدریس ، سرانجام با اصرار زنش رفت و کارت منزلت گرفت. همکاران سابقش وقتی در پارک محل او را می دیدند چنان از مزایای کارت منزلت که می توانی با آن مجانی سوار اتوبوس های شرکت واحد و یا مترو بشوی حرف می زدند که انگار به قول فرانسوی ها" Pass Par tout" گیرشان آمده و با آن می توانند به هر جائی خواستند سرک بکشند. در اداره بازنشستگی آموزش و پرورش، اغلب کارمندان از معلمان سابق بودند که حالا بد تر از مش صفر بالای 70 سال داشتند. بیشترشان دارای سمعک و عینک بودند و وقتی می خواستند فرمی را پر کنند، گوینده باید در گوششان داد می کشید.مش صفر پرسان پرسان مسئول صدور کارت منزلت را پیدا کرد. وقتی مقابل صندلی او نشست ، هر دو دقایقی به قیافه همدیگر زل زدند. این عادت بازنشسته ها در همه جای دنیاست. آنها به نحوی فکر می کنند که در گذشته همدیگر را دیده اند ولی هیهات! همدیگر را به جای نیاوردند.
مش صفر بدون آنکه ازش بپرسند با دلخوری گفت که آمده کارت منزلت بگیرد. کارمند مربوطه که علاوه بر عینک و سمعک ، جثه ای ظریف و لاغر و سبیلی کلفت به سبک مظفرالدین شاه داشت، با انگشتان استخوانیش به دیوار روبرو اشاره کرد و بعد از چند ثانیه با تانی لبانش را باز کرد و گفت که باید مدارکی را که نوشته شده برای صدور کارت آماده کند. مش صفر اصلاً سرش را نچرخاند تا فهرست مدارکی درخواستی را ببیند. با خود فکر میکرد که این مرد چطور می تواند سنگینی آن سبیل را تحمل کند. مش صفر نگاهش برای لحظاتی به نگاه پیرمرد گره خورد و تازه در تابلوی پشت سرش توانست اسمش را بخواند: ابراهیم ادیب مسئول صدور کارت منزلت. با وجود شیوع آلزایمر در سالهای اخیر بین سالمندان ایران، توانست آقای ادیب را به خاطر آورد. وی معلم ادبیات بود. اصلاً طبع شعر نداشت. شایع بود که همیشه تعداد زیادی اشعار آبکی برای مناسبتهای مختلف در جیبش آماده دارد و همیشه اصرار داشت آنها را به عنوان اشعاری فی البداهه به خلق الله قالب کند. برای روز مادر و نوروز و چهارشنبه سوری اشعاری می خواند که از بیت دوم به بعد همه دهن دره می کردند. خودش ادعا میکرد که از سبک امیر خسرو دهلوی پیروی می کند ولی همه معلمان ادبیات می گفتند که آقای ادیب با این ادعا روح امیر خسرو را در قبر می لرزاند. مش صفر یک لحظه خواست آشنائی بدهد ولی ترسید که ادیب او را ساعتها معطل کند تا آخرین شعرش را که نمی داند کجا گذاشته برایش بخواند. آقای ادیب این اواخر به دلیل کهولت سن وقتی شعر می خواند ردیف بیت ها را گم می کرد و اغلب آنها را دو یا سه بار میخواند. ابیاتی که تحمل شنیدن همان یک بارش هم دل شیر و صبر ایوب می خواست.
مش صفر بدون آنکه به تابلوئی که فهرست مدارک بر روی آن نوشته شده بود نگاه کند، پاکتی را به سوی ادیب دراز کرد. زن مش صفر قبلاً می دانست که چه چیزهائی لازم است و همه آنها را تهیه و در پاکت قرار داده بود. آقای ادیب با انگشتان استخوانی خود که انگار سالهاست حرکتی نکرده اند با دقت پاکت راگرفت و بعد از دقایقی که به نظر مش صفر هزار سال نوری گذشت همه مدارک را روی میز گذاشت. با بررسی تک تک آنها با واسواسی عجیب به صورت مش صفر زل می زد. زن مش صفر چند تا از عکس های دوران جوانی و قبل از انقلاب وی را در پاکت گذاشته بود که ادیب اول به آنها نگه کرد و بعداً نوک انگشتانش را بر روی آنها کشید، انگار می خواست پوست صورت مش صفر را در 30 سال پیش لمس کند.با دقت و جدیت به صورت مش صفر زل زد. انگار با چشمان کم فروغش می خواست آزمایش DNA انجام داده و تعلق عکس ها را به مش صفر ثابت کند، سرانجام ادیب پوخندی پیروز مندانه زد و این یعنی همه چیز و به قول زن مش صفر: OK
مش صفر دو هفته بعد ازآن تاریخ، کارت منزلت خود را گرفت. طبق معمول 50 سال گذشته، با دقت به عکسش نگاه کرد. انگار فکر می کرد عکس شخص دیگری را به جای وی در کارتش زده اند ولی با تردید بسیار سرانجام به خودش قبولاند که عکس مال خودش است منتها مال 30 سال پیش. با پیراهنی سفید و کراوتی قرمز و کت و شلواری سرمه ای. این عکس را خیلی دوست داشت ، خیلی از دوستانش سر به سرش می گذاشتند و میگفتند که مش صفر عکس دامادیش را همیشه همراه دارد و از کارت شناسائی تا دفترچه تعاونی آموزش و پرورش که برخی اوقات برنج و روغن را با قیمتی پائین تر از بازار آزاد می داد، همه جا این عکس معروف خود نمائی می کرد. مش صفر با تانی به پشت کارت نگاه کرد وبا دقت جمله ای را که با خط درشت قرمز رنگی چاپ شده بود، ملاحظه کرد: در نگهداری این کارت دقت فرمائید، المثنی صادر نخواهد شد. مش صفر با خودش فکر کرد که اگر نتواند یک کارت را حفظ کند پس برای لای جرز خوب است. اصلاً چه معنی دارد که یک آدم بازنشسته کارتش را گم کند ، انهم کارت منزلت را که مزایای بیشماری دارد.
روزهای اول که از کارت منزلت در اتوبوس و مترو استفاده می کرد، واقعاً کیف می کرد.دیگر لازم نبود بلیط بدهد. تا کارت منزلت را بلند می کرد، راننده اتوبوس با احترام به وی بفرما میزد.گواینکه مش صفر این اواخر به این نتیجه رسیده بود که راننده های اتوبوس بیشتر از آنکه به کارت منزلت اهمیت بدهند، احترام سن او را دارند و حتی اگر وی بلیطی هم ارائه نکند، آنها با افتخار وی را سوار خواهند کرد. در این بین زن مش صفر امانش را بریده بود و مرتباً از وی می خواست که مواظب کارت منزلتش باشد تا گم نشود. خیلی از همکاران سابقش به مش صفر توصیه می کردند که کارت منزلت خود را در کیفهای مخصوصی که جلد آنها شفاف است گذاشته و کیف را از گردنش آویزان کند تا گم نشود.حسن استفاده از این وسیله آن بود که بدون خارج ساختن کیف از گردن، مش صفر می توانست کارتش را به راننده اتوبوس نشان دهد. مش صفر اغلب به فکر جمله " المثنی صادر نخواهد شد" می افتاد و پشتش می لرزید. همیشه با خودش فکر می کرد که این اتفاق برای وی نخواهد افتاد و گم کردن کارت منزلت کار پیرمردهای خرفتی است که دچار آلزایمر شده اند و حتی آدرس منزل خود را نیز بلد نیستند.
هنوز سه ماه از صدور کارت منزلت نگذشته بود که مش صفر آن را گم کرد. به همین سادگی. صبح که از خواب بیدار و به قصد خرید از خانه خارج شد، متوجه شد که دیگر کارت منزلتی همراهش نیست. اولش نمی توانست چطور بااین مشکل کنار بیاید ولی سرانجام نزدیک ظهر تصمیم گرفت که دیگر به منزل بر نگردد. زنش همین طوری هم سر مسائل ساده زندگی بر سرش غر می زد والان که کارت منزلتش را گم کرده، زنش وی را رسوای عالم می کرد. نزدیک ظهر طبق عادت به سوی منزل راه افتاد ولی به خاطرش آمد که نباید به خانه برود. با وجود آنکه از پارک رفتن متنفر بود داخل پارک شد. نزدیک ظهر بود و بیشتر پارک نشینان، پیرمرد هائی مثل او بودند که قیافه هایشان از دور داد می زد که بازنشسته اند. جمع بازنشسته ها همیشه جالب است. آنها بدون آنکه به حرف هم گوش کنند، فقط حرف می زنند. انگار می دانند که در حرف های طرف مقابلشان نکته جالبی برای شنیدن نیست. شاید آنها به این خاطر حرف می زنند که سخن گفتن یادشان نرود. بیشتر از اضافه حقوق هائی که دولت قرار است بدهد صحبت می شود و هر کسی سعی می کند از قول منبعی که خودش هم نمی داند کیست و صد البته موثق و قابل اطمینان، به دیگران بقبولاند که در آینده خیلی نزدیک پول هنگفتی به حسابشان ریخته خواهد شد و یا اینکه قرار است همه بازنشسته ها به صورت رایگان و مدت دو هفته به مشهد بروند ، آن هم به همراه خانواده. در اینجا بحث های زیادی در می گرفت. خیلی از آنها می گفتند که اصلاً مایل نیستند که به همراه زنشان به مسافرت بروند و می گفتند که تحمل همسربرای چند ساعت روز به اندازه کافی طاقت فرسا است و اگر با هم به مشهد بروند ، آن وقت ! واویلا! خر بیار و باقالی بار کن!
مش صفر با احساس غربت خاصی به جمع بازنشسته ها نزدیک شد. یکیشان از داستان پیرمرد انگلیسی می گفت که تلویزیون نشان داده و الان 75 سال است با همسرش به خوبی و خوشی زندگی می کند. پیرمردی گفت که این هم کلک انگلیسی دیگری است که می خواهند ما را وادار کنند تا زنهایمان را بیشتر تحمل کنیم. تعریف پیرمرد دیگری از صفحه حوادث روزنامه که مردی زن و مادر زن و پدر زنش را یک جا کشته ، با استقبال همه پیرمرد ها روبرو شد. یکیشان با صدای بلند گفت: به این می گویند راه حل ریشه ای مشکل!
اوایل، صحبتها برای مش صفر جالب بود ولی چند دقیقه بعد دیگر اصلاً توجهی به آنها نداشت. انگار آنها در خلاء فقط دهانشن تکان می خورد و مش صفر با چشمانی از حدقه در آمده به آنها زل می زد. هنوز یک ساعت از ظهر نگذشته بود که پیرمردها یکی یکی بدون اینکه از همدیگر خدا حافظی کنند، از پارک خارج شدند. چند سال پیش مش صفر درداستانی خوانده بود که آدم وقتی سنش بالا می رود، خدا حافظی طعم گس مرگ را برایش دارد. شاید این آخرین خدا حافظی باشد. مش صفر گرمای هوا را روی سر بی مویش احساس می کرد. به درختان پارک که نگاه می کرد انگار سرابی را در دوردستها می بیند، شاخه ها شروع به رقص کرده بودند. وسط گرمای تابستان انگار تمام اعضای بدنش یخ زده بودند. نمی دانست چند دقیقه در این وضعیت بوده ولی تصمیم گرفت که دیگراز جایش بلند شود و جائی برود. کجا؟ خودش هم نمی دانست.
خیلی سبک از روی نیکت پارک بر خاست.این دفعه خیلی سبک شده بود. اصلاً دردی در وجودش احساس نمی کرد. احساس گرسنگی و تشنگی هم نداشت. از روی درختان پارک پرواز کرد و به خیابان رسید. تصمیم گرفت که از روی پلی که ماشینها با سرعت از رویشان رد می شدند، عبور کند. اتومبیلها با بوق های ممتد به مش صفر اخطار می کردند که کنار بکشد ولی وی اصلاً عین خیالش نبود.از بالا به خط سفید ممتد وسط پل زل زده بود.خیلی دلش می خواست که پائین بیاید و روی همان خط دراز بکشد. یاد شرط بندی های دوران کودکیش افتاد که بچه های همسنش می گفتند که کی می تواند روی خط وسط خیابان بخوابد. مش صفر دلش می خواست همه دوستانش الان آنجا بودند و می دیدند که او چطور می تواند این کار را انجام دهد. دلش می خواست جلوی همه اتوبوس های شرکت واحد را بگیرد و مثل کینگ کنگ آنها را با یک مشت له و لورده کند. چهره همه بچه هائی را که به آنها در طول سی سال گذشته درس داده بود به خاطرش آمد، آرام وسبک بال در وسط خیابان و درست روی خط ممتد آن فرود آمده و منتظر اتوبوس ماند.
در عالم رویا می دید که اتومبیل های سواری با بوق های گوش خراش از کنارش رد می شوند و در حالی که با انگشت به شقیقه هایشان اشاره می کنند، مش صفر را دیوانه می خوانند. مش صفر هم با متانت و عین فرانتس ژوزف امپراطور اطریش با تحقیر به آنها خیره می شود. سرانجام اتوبوبوسی از دور پدیدار می شود. مش صفر به سرعت رو به اتوبوس دوید، دلش می خواست آن را در حال حرکت متوقف کرده و بدون ارائه بلیط و کارت منزلت سوار شود، راننده خیلی دیر متوجه حضور مش صفر در وسط خیابان گردید، خیلی سعی کرد با ویراژ های متعدد راهش را کج کرده و به وی بر نخورد ولی دیگر دیر شده بود. سپر جلوی اتوبوس به مش صفر خورد و او را مثل پر کاهی از زمین بلند کرده و چند متر آن طرف تر بر روی کاپوت اتومبیل در حال عبوری کوبید. همه دردهای مش صفر آرام گرفت. دیگر لازم نبود از دیگران صد ها بار بپرسد که آخر برج کی فرا می رسد تا به بانک برود و حقوقی را که کفاف مخارج یک هفته او را هم نمی دهد بگیرد.
همه دور مش صفر جمع شده بودند. کسی او را نمی شناخت. یکی پیشنهاد کرد تادر جیب هایش دنبال کارت شناسائی بگردند . در جیب های پیراهن و شلوار جز چند تا اسکناس چروکیده و سکه های خرد چیزی نبود. یکی گفت جیب پشت شلوارش را هم ببینید. با دقت جنازه مش صفر را به پشت خواباندند و از میان جیب پاره شده شلوار، کارت مچاله شده ای را پیدا کردند . راننده اتوبوسی که مش صفر را زیر گرفته بود با دقت تکه های کارت را کنار هم گذاشت و زیر لب غرید: زن این بابای بد بخت شلوارش را همراه با کارت منزلتش داخل ماشین لباسشوئی انداخته، اینجا هیچی معلوم نیست، فقط نوشته : در نگهداری این کارت دقت فرمائید، المثنی صادر نخواهد شد.
آفتاب داغ خرداد بر جنازه مش صفر می تابید. رهگزران هر کدام پول خردی بر جنازه می انداختند. راننده اتوبوس پتوی کهنه و کثیفی را از پشت اتوبوس آورد و روی جنازه مش صفر پناهی کشید و همه باقیمانده کارت منزلت خرد شده را بر روی سینه وی گذاشت.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Thanks again...
by alborz on Mon Jul 14, 2008 06:28 PM PDT...for another wonderful story.
Alborz
Mash Safar
by Sam1 (not verified) on Sat Jul 05, 2008 02:59 PM PDTI wish I was Mash Safar. I think I am him right before fateful accident. Thank you.
So raw and touching...
by wakeup on Tue Jul 01, 2008 01:06 PM PDTReminded me of all those teachers we had in Iran during high school years. Some were so old and set in their ways...Your story brought those old memories into focus..
Thank you!
Sad and touching
by Azarin Sadegh on Mon Jun 30, 2008 04:26 PM PDTExcellent story!
It reminded me of one of my all time favorite songs by Brel: //www.youtube.com/watch?v=Z57yMGymvKo
My own late father was a retired teacher, very similar to your protagonist. I am sure my father also had lost things, had forgotten people, had missed places, had felt the exhaustion of living, had wondered,...
Thanks, Azarin