داد داور

سه مرد شیک پوش و خوش بو وارد می شوند و بلافاصله صندلی های جلوی میزم را اشغال می کنند


Share/Save/Bookmark

داد داور
by cyrous moradi
30-Mar-2009
 

هر روز وقتی اتومبیل قدیمی پرایدم روشن میشود با خود فکر می کنم که آخرین روزی است که با این لگن به سرکار می روم. خیلی اذیتم می کند . از طرفی برای یک قاضی عالی رتبه ای مثل من دیگر افت دارد با این اتومبیل های قدیمی فکسنی بروم سرکار. وارد پارکینگ اداره می شوم، نگهبان مثل فیلم " عقده حقارت لاندو بوزانکا" از من اسم و فامیلم را به دقت پرسیده و کارتم را کنترل می کنند. لابد برای آنها هم عجیب است که من چطوری با این هیکل گنده در آن ماشین کوچک جا می گیرم.طبق معمول آسانسور خراب است و باید هیکلم را چهار طبقه بالا بکشم. باز کردن قفل در اطاقم هم قوز بالا قوز است. هر گاه به خدمات اداری می گویم که آن را درست کنند ،به نحوی می فهمانند که باید اندکی اسکن رایج بسلفم و گرنه باید هر روز زجر بکشم.

همه روزهای زندگی برایم تکراری شده اند.هر روز همان مسیر و هر روز همان قیافه هائی را می بینم که دیگر حالم را به هم می زنند. فقط هر از چند گاهی سربازانی که در حراست اداره ایستاده اند عین تابلوی های راهنمائی و رانندگی عوض می شوند. بینشان هر جور آدمی را می توان یافت از قد بلند و موبور تا کوتاه و سیاه سوخته. از اخمو و عنق تا بشاش و گشاده رو.

وضعیت توالت نزدیک دفترم هم هروز به روز بد تر می شود. بوگندش در تمام طبقه می پیچد. سالها قبل کادر اداری برای خودش دستشویی جداگانه داشت که رئیس قبلی برای برداشتن تبعیض در همه زمینه ها و از جمله توالت دستور داد در آن برای استفاده ارباب رجوع بازشود. دستشوئی و یا به عبارتی مستراح محل مناسبی برای مصرف و خرید و فروش مواد مخدر است. آبدارچی ها و سربازان در این کار دست دارند و بدون آن زندگیشان اصلاً نمی چرخد.

از اول اسفند بی پولی مضمن هم قوزبالاقوز مشکلات دیگرم شد. بدبختی من این است که نمی توانم مثل بقیه کارمندان دادگستری بروم مسافر کشی و یا در پیاده رو بساط کرده و جوراب و روسری بفروشم . همه من را می شناسند و لابد فکر می کنند که یک قاضی رتبه بالا اینقدرباید پولدار باشد که در اوقات بیکاری فقط کتب فلسفی بخواند و مقالاتی در مقایسه سیستم های قضائی آنگلوساکسون و شرقی بنویسد و یا پژوهشی در باب رعایت حقوق زنان در 5000 سال قبل از میلاد ودر بین قبایل ساکن در فلات قاره ایران انجام دهد. من اصلاً علاقه ای به خواندن و نوشتن ندارم و باوجود آنکه قضات در همه کشورها جزو طبقه روشنفکر طبقه بندی می شوند من استثناعاً از این مقوله نیستم . با این حال جزوات دانشگاهی را همچنان در انبار ی آپارتمانم حفظ کرده ام.خدا را چه دیدی شاید در امتحانات ترفیع درجه بعدی نتوانستم سئوالات را بخرم و مجبور بشوم دوباره آنها را بخوانم.

طبق معمول ده دقیقه بعد از ورود به دفترم، مش رحیم آبدارچی قدیمی که به قول بعضی ها برای دیاکو پادشاه مادها وقتی در همدان حکومت می کرد، چای قند پهلو می برد، با فنجان و نعلبکی کثیف و برای ادای وظیفه وارد می شد.با وجود آنکه هزار بار گفته ام مواظب باش که چای داخل نعلبکی نریزد، در حالی که دریاچه ای در پای فنجان درست کرده وارد میشود و بدون اینکه من بپرسم اطلاع  می دهد که آقای دریانی خواربارفروش بغل اداره برنج هندی آورده کیسه ای 30000 تومان. وقتی قیافه گنگ و احمقانه من را می بیند، یادآور می شود که قضات بخش های دیگری به آبدارچی های شان 60000 تومان داده اند که یک  کیسه برای آنها  بگیرد و یکی هم برای خودشان. من زل می زنم به فضای بیرون و وانمود می کنم که اصلاً هیچ کلمه ای از افاضاتش را متوجه نشدم. با ترشروئی از اطاقم بیرون می رود و تا آخر ساعت اداری حتی برای بردن فنجان نعلبکی هم مراجعه نمی کند.

امروز تصمیم گرفته ام که هر طور شده پولی برای گذران ایام عید دست و پا کنم. هیچ راه حلی به عقل ناقصم نمی رسد. سرم را پائین انداخته و چرت می زنم. صدای کوبیدن آرام انگشتانی را به در اطاقم می شنوم. با بی میلی می گویم: بفرمائید. اکبر مرتاض منشی قدیمی و دفتردار من است که وارد می شود. از بس لاغر است از بغل مثل یک برگ کاغذ بزرگ در حال حرکت دیده می شود. پشت سر اکبر سه مرد شیک پوش و خوش بو وارد می شوند و بلافاصله صندلی های جلوی میزم را اشغال می کنند. اکبر در حالی که دندانهای سیاه و زردش را به من نشان می دهد با لحنی موذی و مکار می گوید: آقایان در باره پرونده آن حادثه که برای برادرشان اتفاق افتاده خدمت رسیده اند من قبلاً برایشان توضیح داده ام که شما چقدر مشکل گشای مردم هستید.

تازه یادم آمد که این سه برادر بعد از فوت پدرشان ، سر برادر ناتنی خود را که معتاد هم بوده زیر آب کرده و با هل دادنش از طبقه بلای یک ساختمان نیمه کاره کشته اند، به این ترتیب دیگر مجبور نیستند ارث پدر را بین 4 نفر تقسیم کنند و الانت مانده اند سه نفر. این کار یعنی نفری حد اقل 5 میلیارد تومان. هر سه برادر عین محصولات ایران خورو، دقیقاً شبیه هم بودند منتها یکی مثل پیکان 46 و دو نفر دیگر چند مدل بالاتر.چشمانشان عین پادشان قاجار درشت و ورقلمبیده و دماغشان قلمی بوده و به نظر می رسید بعد از اتمام خلقت جمجمه به دقت بر روی صورتشان پیچ ومهره شده اند. دو برادر کوچک بعد از تحویل لبخندی که فقط باریکه ای از دندانهای سفیدشان را نشان میداد به برادر بزرگشان نگاه کردند و وی آرام و با طمانینه شروع به صحبت کرد. به نظر می رسید که من را دارد نصیحت می کند. بیشتر از آنکه در مورد پرونده صحبت کند، در خصوص مشکلات زندگی و اینکه خرج با دخل هیچ کس جور نمی شود صحبت کردند. به من گفتند که در باشگاه انقلاب هفته ای سه روز تنیس بازی می کنند و هر روز صبح نیز پیاده روی دارند و اگر من به آنها  ملحق بشوم  چقدر خوشحال می شوند و استراحت در ویلای شمالشان چقدر خوب است و چند نمایشگاه اتومبیل آشنا دارند که می توانند به سرعت اتومبیلی در شان یک قاضی برایم تهیه کنند... قابل شما را ندارد... افتخار کشور به قضات تحصیل کرده مثل شماست...

هر سه برادر با هم بلند شدند که اطاق را ترک کنند.برادر بزرگ از جیب جلیقه با ظرافت یک اشراف زاده قجری کارت ویزتی را بیرون آورد و گفت : می توانیم در محیط بهتری در خصوص فیصله دادن به این پرونده با هم صحبت کنیم. من چند رستوران خوب در شمال شهر بلدم حتما شما هم خوشتان خواهد آمد.

بعد از رفتن آنها تازه فهمیدم که می توانم همه مشکلاتم را یک جا حل کنم. به سراغ پرونده قتل مسعود رفتم که به دست برادرانشان کشته شده و بر پایه شکایت مادر مسعود به عنوان ولی دم، شکایتی در شعبه ما مطرح شده است. به دقت عکس هایی را که از صحنه قتل گرفته شده ، ورانداز کردم دنبال دلیل محکمه پسندی برای ماست مالی قتل مسعود می گشتم. اگر یک میلیارد تومان هم می خواستم میدادند. به نظرم از مرگ مسعود خیلی بیش از آن چیزی که ادعا می کردند گیرشان آمده است.

اول از همه برای زمینه سازی به اصطلاح رسانه ای موضوع، داستانی در خصوص مهارت های پلیسی خود در کشف علت واقعی قتل تنظیم کرده و به آدرس یک روزنامه دولتی که مشتاق چاپ داستانهای این چنینی است فرستادم.بعد از شرح و بسط زیاد در آن داستان آوردم که علت واقعی مرگ مسعود سر خوردن تخته ای بوده که از زیر پایش در رفته و باعث سقوط وی از طبقه شانزدم برج نیمه کاره شده است. به نظرم روش کار درستی را انتخاب کرده بودم. برادران مسعود  بعد از خواندن داستان پیام مرا گرفته و در خصوص مراحل اجرائی کار با من حتماً تماس می گیرند. داستان تنظیمی من روز پنجشنبه به چاپ رسید. زنم به موضوع خیلی مشکوک بود و می گفت که در سی سال گذشته تو هیچگاه در هیچ نشریه و روزنامه ای مطلب ننوشته ای و اینکه حتماً باید انگیزه ای قوی در پشت اقدام تو باشد. توضیحات من اوضاع را خراب تر می کرد. تصمیم گرفتم که در این مورد دیگر صحبت نکنم.

صبح شنبه اکبر مرتاض با لبنخدی به پهنای همه صورتش وارد اطاقم شد. بیشتر به کاریکاتور شبیه بود. بی مقدمه در خصوص اتومبیل های BMW و اینکه آدم های متشخص امروزه سوار آنها می شوند سخنرانی طویلی را ایراد نمود و درنهایت با لبخندی که هزاران معنی داشت در باره داستان " خیلی خوبی"  که از من در روزنامه دولتی روز پنجشنبه خوانده یادی کرد واز اطاق خارج شد.حتی یک کلمه هم حرف نزدم. اکبر وقتی از اطاق خارج می شد گفت که " یک نفر" شماره حساب مرا خواسته که او به عنوان رئیس دفتر می خواهد آن را به طرف SMS کند و اینکه مبلغ واریزی فعلاً علی الحساب است  و با پیشرفت کار قسط های بعدی نیز پرداخت خواهد شد. احساس می کردم که بعد از سی سال می توانم مثل یک قاضی آبرو دار رفتار کرده و تعطیلات عید را هرطوری  و هر کجا مایل باشم سپری سازم .

روی صندلی خود جابه جا شده و به تابلوئی که بر دیوار اطاقم نصب شده بود زل زدم. در محیطی سراسر سبز دو تا قایق خوش تراش لنگر انداخته بودند خزه ای سبز به رنگ برگهای تازه رسته کاهو روی آب را گرفته بود و درسمت راست پائین تصویر این کلمات به رنگ قرمز نقش بسته بودند:

ANZALI LAGOON- GILAN PROVINCE

این تابلو از انتشارات سازمان جلب سیاحان و برای جلب توریست و جهانگرد از کشورهای دیگر بود واینکه چرا دراطاق من نصب شده بود، اطلاعی ندارم . از وقتی من آمدم اینجا بود. احساس خوشایندی از دیدن قایق ها و رنگ سبز خزه ها داشتم ولی رنگ قرمز تند واژه های لاتین پائین تابلو حالم را به هم میزد. 


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
cyrous moradi

سبز و سرخ

cyrous moradi


فکر میکنم این تابلو نشان دهنده چکیده  داستان است. سرخی حروف پای تابلو نماینده کار غلطی است که انجام گرفته و سبزی و طراوات منظره مرداب امیدی را در دل زنده می کند که قهرمان داستان تنها تحت فشار و شرایط تحمیلی محیط این کار نادرست را انجام وحق را ناحق جلوه داده است.


Majid

آقای مرادی

Majid


 

موضوع جالبی رو انتخاب کردین و خوب و روان نوشتین.

دنباله داره؟ امیدوارم بشتر بنویسین، ممنون


default

آقای مرادی

Norooz (not verified)


آقای مرادی واقعا داستان جالبی‌ بود. این میتواند هم مقدمه یک رمان باشد یا یک فصل وسط شاید هم صفحهٔ آخر رمان. به هر حال جالبش اینجاست که با همین یک صفحه انگار آدم یک رمان خوانده.

راستی‌ لاندا بوزانکا کی‌ بود؟ اسمشون آشناست ولی‌ دقیق خاطرم نیست. مال زمان چیچو فرانکو بودن، نه؟

"زنم به موضوع خیلی مشکوک بود و می گفت که در سی سال گذشته تو هیچگاه در هیچ نشریه و روزنامه ای مطلب ننوشته ای و اینکه حتماً باید انگیزه ای قوی در پشت اقدام تو باشد. توضیحات من اوضاع را خراب تر می کرد. تصمیم گرفتم که در این مورد دیگر صحبت نکنم."

این تیکش خیلی‌ جالب بود که روابط زناشویی و مسائل کاری و تکنیکی‌ شوهر رو که باعث قاطی‌ شدن و داد و بیداد میشه ساده توضیح دادید.

آخرش چرا از نوشتهٔ لاتین بندر انزلی خوشتون نیومد؟ اتفاقا من از این پوستر‌ها خیلی‌ دوست دارم. البته من در مملکت شیطان بزرگ زندگی‌ می‌کنم و شاید یک نکتهٔ هست که من توجه نکردم.